از بهشت شما
گذشتم
با نفرتي
كه تنها
آن كس كه ميبيند
ميداند.
در چشمتان
فاجعه
حادثهای ساده است
و رنج را چنان مينگريد
كه نخجيركار مغرور
زخم عميق و گرم شكارش را
و گسترهی ديدتان
از دريچهای
كه لاجرم
جز به گنداب دروغ درنميگشايد
عشق را
بر قامت بلند عاشقان مغلوب كردهايد
و آفتاب را
بر انتظار شنگرفی كوههای شرق
و در شهرتان
مجال انسان
تا پای سفرهای است كه بر آن
پسماندهی كامرانيتان را
در شهوتی بيمارگون
به دندان بخايد.
نه حماسه
نه فرياد را
در های و هوی بازارتان
راهی نيست
و دروازه را بر ابتذال گشودهايد
كه اعترافی است
به زوال زيبايی
به اسارت عشق.
پس
به كدام سخن درآيم
كه طعم فريادی
در كام زخمگين هر حرف ننشيند
و زنگ كدام طرب را
بر پای كبوتر بندم
كه فرارويم
چشمانداز ستمگری است
كه جز به تكرار فاجعه
راهی نميبرد،
نه حماسه را
نه فرياد را
و تلخ چون نباشم
كه زمانی به بار نشستم
كه رستن جوانهای
حتی
جنايتی است
باری
اينجا نشستهام
اما نه در كنارتان
نه در بازارتان
كه در كنارتان
دام سكون و درنگ است و
بازارتان
مهلكهی خوف و ننگ
و آسمان حتی
آنجا كه نشستهايد
تنگچشم و حقير مينمايد.
اينجا نشستهام
بيگانهوار و خسته
و تلخ
مثل تجربهی لبخند در ديارتان
با اين همه
اما
لبسوخته و زخمگين
در آفاقی سرود ميخوانم
كه گسترهی تابناكش
از ظلمت سكون شما
برگذشته است.
(از وبلاگ "حرف
غريب")
|