ديشب تا صبح از كمردرد خوابم نبرد. سپيده زده بود كه چشمهايم
بسته شد و به خواب رفتم. توی خواب، آقاجان را ديدم. مثل ديروز
به جانم افتاده بود و زير لگدهايش داشت مچاله ام میكرد. آبجی
پشت سرش ايستاده بود و بلند بلند میخنديد. مرتضی هم به ديوار
اتاق تكيه داده بود و به سيگارش پك میزد. من زار زار گريه
ميكردم و آقاجان با بيرحمی تمام شلاق میزد. يكدفعه در اتاق
باز شد و تو با سرعت وارد شدی. مثل ديوانهها جلو آمدی و يقه
آقاجان را گرفتی. خون توی صورتت دويده بود و انگار میخواستی
آقاجان را خفه كنی. با عصبانيت شروع كردی به فرياد كشيدن: "زن
منو نزن! زن منو نزن!" آقاجان مثل موش آب كشيدهای شد و عقب
عقب از در بيرون رفت. آبجی هم لرزان لرزان پشت سرش دويد .
مرتضی متكای گوشه ديوار را گذاشت زير سرش و روی زمين دراز
كشيد. من لبخند زدم. تو نزديك شدی و آرام دستهايم را گرفتی و
از زمين بلندم كردی. من خنديدم و چپيدم توی بغلت. آخ حبيب!
چقدر بغلت خوب بود. خوب بود. خوب بود ..."سر ظهره! تن لشتو
تكون بده. بچه سّقّط شد انقدر گريه كرد". بلند شدم و با چشمهای
پف كرده از زور كم خوابی، مرواريد را بغل گرفتم. وسط كمرم
بدجوری میسوخت. به گمانم جای سگك كمربند بود. رفتم توی حياط و
به آبجی سلام كردم. طبق معمول ارث نداشته بابايش را از آدم
میخواست. آقاجان حتمی كله سحر زده بود بيرون، روزهای فرد شيفت
صبح بود. مرتضی هم لابد سر كوچه با رفقايش، به تماشای دخترها
نشسته بود. هر روز كارشان همين است. چشم چرانی میكنند. متلك
بار دخترها ميكنند. برايشان سوت میزنند. يكبار هم با چشمهای
خودم ديدم كه چادر از سر دختر بيچارهای كشيدند و قاه قاه به
گريه كردنش خنديدند.بیشرفها.
دو هفته است آبجی نگذاشته پايم را از خانه بيرون بگذارم.امروز
اما هر طوری شده است بايد بروم. بايد بروم! میفهمی حبيب!
- آبجی! مرواريد رو كه خواب كردم برم بيرون برای شام سبزی
بگيرم؟ هوس آش كردم.
- حرف زيادی موقوف. مرواريد رو كه خواب كردی ناهارو بار ميذاری
بعدشم ميای لباسا رو پهن ميكنی.
انقدر نق نق و عوعو كرد كه سرم داشت میرفت. با هزار بدبختی
خوابش كردم و برای نهار كله گنجشكی بار گذاشتم. سبد اول لباسها
را كه پهن كردم. آبجی دست از شستن كشيد. كمرش را صاف كرد و
گفت: "شلوارای آقاجون با تو". هميشه همين كار را میكند.
شلوارهای آقاجان را میگذارد برای آخر. بعد هم درد كمرش را
بهانه میكند و شستنشان را حواله به من. نه اينكه زورم بيايد،
تو كه نميدانی حبيب! آقاجانم بواسير دارد. هر وقت میرود
دستشويی آه و ناله اش گوش فلك را كر میكند. بعضی وقتها از زور
درد گريه میكند. برای همين خشتك تمام شلوارهايش خونی است.
اوايل كه حالش بهتر بود يكبار با مرتضی رفتند دكتر. دكتر گفت
بايد عمل كند. دو سال تمام من و آبجی پولهايش را پس انداز
كرديم تا ببريمش بيمارستان. خداييش مرتضی هم آن سال افتاده بود
به كار. دو سه ماهی بيشتر نمانده بود تا پول عملش جور شود ولی
خود ِ خدانشناسش يك روز صبح، همه پولها رابیخبر از ما برداشت
و بُرد داد به آن مردك لاشخور عوضی، تا قرض و قولههايش را صاف
كند و برای چند ماهی هم نونش توی روغن شود. از ديدن شلوارهای
خونی چندشم میشود. رويم را میكنم به ديوار حياط و تند تند
پارچه را چنگ میزنم. آب لگن را چهار بار عوض میكنم. حسابی
میچلانمشان و بعد هم پهنشان میكنم روی گوشه خالی طناب.
- روده كوچيكه داره بزرگه رو ميخوره. چهار تا شلوار تموم نشد؟
آبجی به ديوار اتاق تكيه داده است و مرواريد را شير میدهد .
سفره نهار را میاندازم. كاسهها را میچينم. آب و نمك
میآورم. قابلمه داغ را كه میگذارم زمين، میگويد: "پياز
كو؟". بدجوری گرسنه ام. از ديروز عصر چيزی نخورده ام. بدو بدو
میدوم حياط. از سبد كنج ديوار يك پياز بر ميدارم. با ناخن چنگ
ميزنم و پوستش را میاندازم وسط باغچه. میگيرمش زير شير آب
حوض و دوباره بدو بدو میآيم سر سفره. شستن ظرفهای نهار را كه
تمام میكنم، آرام رو به آبجی میگويم:
- آبجی! برم؟ بخدا زود ميام. خيلی وقته آش نخورديم. واسه آقا
جونم خوبه!
صدای عرعر مرواريد دوباره بلند میشود. برای اينكه دل آبجی نرم
شود میدوم و بغلش میكنم. لپش را میبوسم و تكانش ميدهم تا
آرام شود. میآيد بچه را از بغلم میگيرد. چشم غرهای میرود و
میگويد: "يه ربع بيشتر نشهها! وگرنه خودت ميدونی و آقاجون!".
قربان صدقه مرواريد میروم كه "خوش به حالت! چه مامان ماهی
داری!". بعد چادرم را میاندازم روی سرم وسلانه سلانه از در
حياط بيرون میآيم. آبجی پشت سرم بلند چيزی میگويد. درست نمی
شنوم. به سرعت از سر كوچه میپيچم سمت راست خيابان و سوار
اولين تاكسیای كه میايستد میشوم: چهار تا چهارراه بالاتر!
دم پارك بزرگه!
آخ ديگر تمام شد. تمام شد! آقاجان خوابش را ببيند كه دستش به
جنازه ام هم برسد. مردك مفنگی وحشی! آبجی هم برود برای بچه اش
دايه بگيرد. يك حمال هم برای خانه بياورد. بيوه سربار ِ عقده
ای! الهی تا آخر عمر، داغ شوهر دوم بدلش بماند و توی آن خانه
آنقدر جان بكند تا زمين گير شود و بميرد. مرتضی هم با آن
رفيقهای انتر ِ آشغالش! بروند زير تريلی و گور به گور شوند.
تا ديگر غلطهای گنده تر از دهانش نكند و با رفقایبیغيرت تر
از خودش دم در داروخانه نايستند و بلند بلند از من نپرسند كه
"داری ميری چی بخری؟". تُف به تن لش همه شان.
آخ حبيب!
چقدر دلم میخواست يك روز ميامدی و پشت به آقاجان ِ هميشه
خمارم! جلوی چشمهای دريده آبجی و نگاههای حيض مرتضی دست من را
میگرفتی و از اين خانه میبردی. چقدر دلم میخواست يك بار با
هم توی همين پارك، قدم میزديم! حرف میزديم! میخنديديم! گريه
میكرديم! چقدر دلم میخواست مینشستم برايت يك دل سير چغولی
آبجی و آقاجان و مرتضی را میكردم. بعد تو اشكهايم را پاك
میكردی و میگفتی:"ديگر تمام شده است. فكرش را نكن!". چقدر
دلم ميخواست با هم میرفتيم سر خاك مادر. برايش گل میگرفتيم.
گلاب میگرفتيم. حلوا خيرات میكرديم. تو روی سنگ قبرش آب
میريختی و من با دست، خاك رويش را میشستم. بعد برای اينكه
دلمان باز شود میرفتيم بستنی میخورديم. شير موز میخورديم.
تو اصرار میكردی كه نهار را بيرون بخوريم ولی من خودم را
برايت لوس میكردم كه :"نه! برويم خانه! خودم برايت غذا
میپزم". آخ! چقدر دلم میخواست يكبار، واقعی واقعی بغلت
میكردم. چقدر دلم میخواست از تو حامله میشدم. برايت بچه
میآوردم. بچه تو! بچه خودم! پاره تنمان! میگرفتمش توی بغلم و
سينه ام را میگذاشتم توی دهانش. چشمهايش بسته میشد و انگشت
تو را توی دست كوچولويش میگرفت. صدای ملچ مولوچ شير مكيدنش
تمام خانه را پر میكرد و تو غش غش میخنديدی. آخ! چقدر دلم
میخواست ...
اَه! لعنت! لعنت! لعنت به اينهمه خواب و خيال و رويا!
نه حبيب! انصاف نيست!
انصاف نيست كه من همه عمرم را توی خيال سر كنم. مگر من از نرگس
چه كمتر دارم. وقتی مادرش سرطان گرفت و مرد. آقاجانش گفت شوهرت
نمی دهم. بنشين خواهر و برادرهايت را بزرگ كن. يك هفته تمام
گريه كرد و عين يك هفته را كتك خورد. دورادور كه میديدمش خيلی
دلم برايش میسوخت. تا روزی كه سفره دلم را برايش باز كردم و
او هم شروع كرد به گفتن رازهايش. میگفت آقا جانش حق نداشته
اين كار را با او بكند. میگفت "اصلا به من چه كه مادر مرده
است. برای چه بايد تمام عمرم را به گـُنده كردن اين توله سگها
هدر بدهم. آقاجانم برود يك زن ديگر بگيرد. برود دايه بياورد.
حمال بياورد." میگفت از بچه بدش میآيد و اگر میگذاشتند شوهر
كند، هيچوقت نمی زاييد. خيلی خسته شده بود. گاهی میآمد و توی
همين پارك قدم میزد. تا اينكه با آن مرد لاغر قدبلند دوست شد.
اوايل میگفت فقط برايش درددل میكند. ولی بعد از اينكه بُرده
بودش پشت آن درخت كاج بلنده و محكم بوسيده بودش، میگفت خيلی
دوستش دارد. همه چيز را برايم تعريف نمی كرد. مخصوصا اين
اواخر. آخرين باری كه ديدمش يكسال پيش بود. درست روز قبل از گم
شدنش!
آبجی، مرواريد را برده بود درمانگاه واكسن بزند. آقا جان و
مرتضی هم نبودند. در ِ خانه را كه باز كردم پريد توی بغلم و
شروع كرد به گريه كردن و تند و تند گفتن كه: "من بيست و پنج
سالمه! مگه نه؟ ديگه آدم شدم! مگه نه! مثل مادر! مثل آقاجون!
مثل همه آدمای ديگه! حق دارم يكی رو واسه شبای سوت و كورم
داشته باشم! مگه نه! دوستش دارم! دوستش دارم! دوست داشتن گناه
داره؟ آخ! وقتی تو بغلشم، از هيچی نمی ترسم. هيچی هيچی! حتی
از آقاجون. میخواد بگيردم. گفته میبَرَدم محضر. اصلا بدرك.
نبره! نبره! از زير لگدای آقا جونم له شدن كه بهتره! از كهنه ی
گـُهی شستن كه بهتره! از خر حمالی كردن كه بهتره! بهتر نيست؟
بهتر نيست؟ ... "
چرا حبيب! بهتر است. بهتر است.
حالا كه تو زير آنهمه خاك خوابيده ای، ديگر تمام قرار و
مدارهايمان باطل است.
حالا كه مادر نيست! تو نيستی!
می فهمی حبيب!؟ من بيست و پنج ساله شده ام! آدم شده ام!
درست مثل مادر، مثل آقاجان، مثل نرگس ...
|