بچه بودم؟ نه شايد نوجوان بودم اما يادم هست وقتی كه پدرم از
اداره آمد و خبر را آورد تمام تنم به لرزه درآمد. قصد ندارم به
توصيف خصلتهای
انسانی جواد بپردازم ولی آنقدر بود كه با همان سن كم ميدانستم
كه او با بقيه آدمها
خيلی فرق داشت. الان میتوانم كلماتی از صداقت يكرنگی، مخلص
بودن و عشق به اعتقادش را در موردش بكار ببرم. تا مدتها
با خودم درگير بودم. هر وقت كه سر مزارش میرفتيم يك جور
هيجان، ترس، خشم يا نفرت را در خودم احساس میكردم. تا خيلی
وقت پيش هر بار كه به خاطر فوت يكی از اقوام يا دوستان سر مزار
میرفتيم حتما راه خود را به طرف مزار آنها كج میكردم و چند
دقيقهای را در بهت و حيرت مینشستم و از خودم ميپرسيدم
چرا اعدامشان كردند. بعد بلند ميشدم.
اما هنگامی كه چند سال پيش برای چندمين بار به خاطر انجام
مراسم پی در پی خاكسپاری، سوم، هفتم و چهلم مادر به سر مزار
میرفتيم به خود آمدم و ديدم كه انگار جواد يادم رفته و اصلا
آن طرفها نرفته ام. آره حتما فراموش كرده بودم.
خبر شهيد شدن فريد مثل بمب در خانواده ما پيچيد – دانشجوی سال
آخر الكترونيك دانشگاه صنعتی شريف ـ وقتی كه با رتبه دو رقمی
دردانشگاه قبول شد همه ما حسرت میخورديم ـ آفرين دانشگاه شريف
قبول شده ـ اما وقتی كه خبر شهادتش را شنيدم ناباورانه به خودم
میپيچيدم. توی جوانها
شايع شد كه به خاطر نمره به جبهه رفته، تا مدتها
اين حرف ذهنم را آشفته تر میكرد تا اينكه
يك روز كه منزل آنها بودم از طرف دانشگاه يك سبد بزرگ گل به
همراه عكس و چند مدرك ديگر را به درب منزلشان
فرستادند، ريز نمراتش هم بود، ترم 7 يا 6 خود را از اينكه
به جبهه برود با معدل بالای 17 پشت سر گذاشته بود. زبانم بند
رفته بود. اشك آرام وبیصدای پدر پيرش بروی عكس و نمرههای او
دلم را آتش زد. از خودم میپرسيدم تا كجا میتوان به خاطر آنچه
كه به آن اعتقاد پيدا میكنی جانفشانی كنی؟ تا مدتها
هرجا اسمی شهدا و ايثار آنها بود دنبال اسم او میگشتم. تا
اينكه چند وقت پيش وقتی كه از مراسمی كه در سالن آمفی تئاتر
دانشگاه شريف برگزار شده بود بر میگشتم يادم افتاد كه اصلا به
عكسهای شهدای دانشگاه نگاه نكردم تا عكس او را ببينم. در واقع
دنبال هيچ عكسی نبودم. حتما فراموش كرده بودم!
هنوز هم از اينكه
با صدای به هم در يا پنجرهای به شدت تكان میخورم رنگم مثل كچ
سفيد میشود. شرمنده میشوم. هر جا باشم فورا توضيح میدهم ـ
ببخشيد اثرات زندگی كردن در منطقه جنگی است ـ ديگر صدای مارش
نظامی مخصوص روزهای نبرد هم مرا به ياد آنروزها
نمياندازد،
حتی خاطرات فرار از شهرها و پناه آوردن به روستاها هم برايم
خيلی كم رنگ شده. اضطراب كشنده كشته شدن عزيزانت كه از لحظه
بمباران تا زمانی كه هركس هر جا كه بود سعی میكرد خود را به
خانه برساند، چشمان پر از ترس و بغض آلود به در مانده برای
رسيدن آخرين نفر، صداهای مبهم خشم آلود – كجا را زده ؟ چقدر
كشته داده؟ ...- همان موقع هم تا زمانی كه آخرين نفر هم میآمد
همراهمان بود و بعد به اميد تكرار نشدنش همه چيز آرام میگرفت.
از آن روزها هم فقط همين ترس غير ارادی و ناخود آگاه از شنيدن
صداهای بلند ناگهانی به هم خوردنها و تصادفات برايم باقی
مانده و اميدوارم اين بازآفرينی غير ارادی هم مثل ديگر خاطرات
آنروزها
به فراموشی سپرده شود.
تصوير ذهنی يك سيم فلزی به دور گردن جعفر پوينده برايم كابوسی
بود كه تا همين چند وقت پيش آرامشم را در خلوت و تنهايی مختل
میكرد. و تصور ديدن جنازه انسانی ديگری مثل مختاری، اشتياق
مرا به كشت گذار در دامن طبيعت و باغهای
زيبای اطراف تهران تا مدتها
تحت تاثيرقرارداده بود. حتی اگر امسال دوستانم راجع به مراسم
سالگرد قتلهای
زنجيرهای صحبت نمی كردند تاريخ آن را هم فراموش كرده بودم.
به خودم لعن و نفرين فرستادم – دختره ابن الوقت، چقدر به
روزمرگی افتادی و دغدغههای اجتماعی ات كم رنگ شده، ياد زن
جوانی افتادم كه 18 تير سال 79 در تاكسی كنار من نشسته بود و
به بسته شده خيابانی كه از آن میگذشتيم توسط مردم و دانشجويان
معترض بود. پرسيد: چه خبر شده؟ با تعجب و درحاليكه
حرص ميخوردم
گفتم: خانم 18 تير است. گفت: 18 يا 19 چه فرقی میكنه مگه چی
شده؟ صدام رو بلند تر كردم؟ شما مگه ايران زندگی نمی كنيد؟
جواب داد: چرا توی همين خيابان جهان آرا. گفتم ديگه بدتر. كوی
دانشگاه كه بغل گوشتان
است. واقعا فراموش كرده ايد كه سال گذشته اينجا چه خبر بود.
قيام دانشجويی ... با خونسردی سرش رو برگرداند و گفت: جوانها
چه بيكارند حالا يادم آمد. ديگه كاملا عصبانی شده بودم گفتم:
درد ما ايرانیها اين است كه اصلا حافظه تاريخی نداريم . كافی
است هر اعتراضی شامل مرور زمان بشود. بعد از مدتی همه چيز
فراموش میشود. همين است كه هميشه ... ديگه به مقصد رسيده
بوديم و آن خانم با عجله پياده شد.
تابستان امسال توی شركت بودم كه مدير عامل مان از كارخانه كه
در شهر ديگری است تماس گرفت. يك ماه بود كه شركت نيامده بود.
پرسيد : خانم چه خبر؟ گفتم: هيچ. شما كی تشريف میآوريد تهران؟
گفت: معلوم نيست! داد زدم هنوز معلوم نيست؟ شما دو ماه نيم
بيشتر است كه حقوق ما را نداده ايد! مثل اينكه پاك فراموش كرده
ايد كه ما كارمند شما هستيم. با عصبانيت تقويم روی ميزم را ورق
زدم. ما هنوز حقوق ارديبهشت مان را نگرفته ايم امروز 18 تير
ماه است . !! صدايم توی گلو خفه شد. تكرار كردم 18 تير. انگار
يك پارچ آب سرد روی سرم ريختند. گوشی را گذاشتم. سالروز قيام
دانشجويی را پاك فراموش كرده بودم!
با اين همه نميدانم
چرا هنوز بعد از گذشت دو سال هروقت میشنوم كه كسی را به اسم
زهرا صدا میزنند دلم خالی میشود. با شنيدن كلماتی مثل هيئت
تحقيق، مذاكرات سياسی اقتصادی با اروپا و كانادا، قوه قضائيه ،
حتی خود كلمه خبرنگار آشفته میشوم و همه و همه زهرا كاظمی را
برايم زنده میكنند. تصوير ذهنی زنی تنها و بيپناه
آن هم در آن وضعيت برايم كابوس شبانه است. هر چند كه بعد از
خواندن مقاله "ناموس زهرا برتر از جان او" نوشته نوشين احمدی
خراسانی، تلاش كردهام
كه از تصور تجاوز احتمالی به او برای خودم تابويی نسازم و حرمت
جسمی او را از تجاوز به حقوق انسانيش فراتر نبينم با اين حال
تكرار تك تك اينها
تنفر و انزجاری در من زنده میكند كه باعث میشود عضلاتم منقبض
شوند، دهانم به شدت تلخ میشود به حدی كه دلم میخواهد آب
دهانم را تف كنم ! چرا فراموشی، اين خصيصه انسانی كه در
ايرانیها به صورت يكه ويژگی ملی در گوشت و پوست و استخوانمان
تنيده شده است، در مورد او هنوز به سراغم نيامده است. چرا
فراموش نميكنم؟
|