«سمرقند»
کتاب بسيار زيبا و شاعرانه ای است که امين معلوف نويسنده
فرانسه زبان لبنانی آن را به زبان فرانسه به رشته تحريرکشيده
است. اين کتاب را که روزی يکی از دوستان آشنا با ترجمه های من
به من داد پيشنهاد کرد که آن را بخوانم و اگراز مضمون آن خوشم
آمد به ترجمه آن همت گمارم. متاسفانه چون آن دوست خودش زبان
فرانسه نمی دانست کتاب را نتوانسته بود بخواند و ازموضوع آن بی
اطلاع بود. با زيادی مشغله ای که داشتم کتاب را درفواصل تنفس
هايی که به خود می دادم خواندم و آنقدر ازمضمون آن خوشم آمد که
بی اختيارآن کاری را که در دست داشتم نا تمام گذاشتم و به
ترجمه کتاب سمرقند پرداختم.
متاسفانه کتاب فاقد شرحی درباره زندگی نويسنده و هويت او بود.
و حتی من از روی حروف لاتينی نامش که به صورت Maelouf نوشته
شده بود خيال کردم نامش ماُلوف ازريشه الفت است، ولی بعدها که
بيشتربا نامش آشنا شدم و حتی ديدم که کتابی هم از او به فارسی
ترجمه کرده اند پی بردم که نامش امين معلوف از ريشه علف است، و
اين اسم گذاری چرا و به چه مناسبت است نمی دانم.
موضوع کتاب درباره دست نوشته ای از رباعيت حکيم عمرخيام
به خط خود آن شاعر بزرگ است
که پس ازمرگش به سبب دوستی و رابطه که با
حسن صباح پيشوای اسماعيليان
داشته است به دست ايشان می افتد و کتاب هم چنان نسل به نسل و
دست به دست می گردد تا در دوران سلطنت قاجاريه به دست
ميرزا رضای کرمانی قاتل ناصر
الدين شاه می افتد. جوانی امريکائی که وصف اين دست نوشته را
شنيده بوده و خود نيز ازعاشقان و مريدان خيام بوده است به طمع
دستيابی به اين يادگار نفيس به ايران سفر می کند و در رابطه ای
که با دربارسلطنتی پيدا می کند عاشق شيرين خانم از شاهزاده
خانم های قاجارهم می شود. شيرين خانم نيزبه اين جوان خوش قيافه
امريکائی دل می بازد و آن دست نوشته را از ميرزا رضا می گيرد و
به او می دهد، و ضمنا به او قول می دهد که خود نيز به امريکا
بيايد و با او ازدواج کند.
جوان امريکايی با آن هديه نفيسش که به اين آسانی به دست آوده
بود سراز پا نشناخته با کشتی به ميهنش بازمی گردد، وليکن
متاسفانه کشتی درساحل کانادا به مقصد نرسيده غرق می شود و آن
هديه نفيس نيزبا خيلی چيزهای ديگر در اعماق دريا ناپديد می
گردد.( اين کشتی، همان کشتی تايتانيک بوده که در سالهای اخير
از روی ماجرای غرق شدن آن يک فيلم عشقی ساختند.)
ما سابقا هر وقت ازحکيم عمرخيام و ازحسن صباح چيزی می خوانديم
يا می شنيديم معمولا آن دو شخصيت تاريخی را با خواجه نظام
الملک به نام سه يار دبستانی
به ما معرفی می کردند و قهرا معنی اين حرف آن بود که آن سه تن
تقريبا هم سن و سال بوده و با هم در يک مدرسه درس می خوانده
اند، و حال آنکه از اين کتاب چنين برمی آيد که در آن زمان که
خيام و حسن صباح هردو جوان بودند، و درضمن، آشنايی هم با
يکديگرنداشتند خواجه نظام الملک پيرمردی بوده که وزارت سلطان
ملکشاه سلجوقی را بر عهده داشته و دراصفهان دردربار او می
زيسته است. بنابراين مفهوم سه يار دبستانی شايعه نا درستی بيش
نيست.
باری برای معرفی بيشترکتاب اول مقدمه خود موُلف را می آورم و
سپس نمونه ای از ترجمه را. موُلف مقدمه خود را با جمله زيبايی
از "ادگارآلن پو" نويسنده و شاعرامريکايی آغاز می کند درباره
سمرقند، به اين شرح: «و اکنون نگاه خود را به روی سمرقند
بگردان! آيا اين شهرملکه زمين نيست؟ آيا به خود نمی بالد ازاين
که فراترازهمه شهرها است و مقدرات همه شهرها را در دست دارد؟»
و سپس مقدمه به اين نحو آغازمی شود.
«دراعماق اقيانوس اطلس کتابی هست، و من اينک تاريخچه آن کتاب
است که نقل می کنم.
شايد شما هم از سرانجام اين ماجرا آگاه باشيد، چون روزنامه ها
خبر آن را درج کردند، و سپس شرح آن دربعضی از کتاب ها نيزآمده
است. وقتی کشتی «تايتانيک» درشب بين چهاردهم و پانزدهم ماه
آوريل 1912 در وسط دريای «ترنوو» (زمين نويافته) غرق شد جذاب
ترين و ارزنده ترين قربانی اين حادثه يک کتاب بود: نسخه منحصر
به فرد رباعيات حکيم عمرخيام، همان ايرانی خردمند و شاعر و
اخترشناس.
من از اين ماجرای غرق کشتی کم سخن خواهم گفت. کسانی غيرازمن
شدت اين فاجعه را با دلارسنجيده اند و کسانی ديگرتعداد نعش های
مغروقين را برشمرده و ازآخرين سخنان ايشان ياد کرده اند. شش
سال پس ازآن، تنها فقدان همان يک چيزساخته ازپوست و از مرکب،
که من مدتی امانتدار نالايق آن بودم هنوزآزارم می دهد. مگرهمين
من موسوم به بنيامين لوساژ نبودم که آن را از موطنش آسيا
برکندم؟ مگر در درون چمدان های من نبود که به درون کشتی
تايتانيک درآمد؟ و جز وقاحت و فضاحت قرن من کيست که
مسيرهزارساله آن را متوقف ساخته است؟
ازآن هنگام به بعد، جهان هر روز بيش ازروز پيش ازخون و از
تاريکی پوشيده شده، و زندگی ديگر به روی من لبخند نزده است. من
ناچارشده ام ازمردمان کناره بگيرم تا جز به صداهای خاطره آن به
هيچ صدايی گوش ندهم، و اميدی ساده دلانه به دل خود بدهم يا
مدام درنظرمجسم کنم که فردا آن را بازخواهند يافت. از آنجا که
در درون صندوقچه ای زرين محفوظ است روزی صحيح و سالم ازاعماق
تاريک دريا بيرون خواهند آورد و سرنوشتش با حماسه تازه ای
همچون «اوديسه» همراه خواهد بود. آنگاه انگشتان خواهند توانست
آن را لمس کنند، آن را ازهم بگشايند و درآن فرو بروند. چشمان
مجذوب نيز قصه ماجراهای آن را از اين حاشيه به آن حاشيه دنبال
خواهند کرد، پی به شخصيت شاعر خواهند برد و با شعرهای نخستين و
مستی های نخستين و وحشت های نخستين او آشنا خواهند شد. و آيين
حشيشين (اسماعيليان) را نيز خواهند شناخت. سپس با ناباوری
دربرابرنقاشی ای به رنگ مس و زمرد ماتشان خواهد برد. اين نقاشی
نه تاريخی دارد و نه امضايی، و تنها همين چند کلمه شورانگيز يا
دور از وهم و پندار در پای آن به چشم می خورد: سمرقند زيباترين
چهره ای که زمين تا کنون به سوی خورشيد گردانده است.»
و اما برای نشان دادن نمونه ای ازترجمه اينک به نقل فصل يازدهم
ازکتاب منقول از صفحه 115 می پردازيم که داستان بازگشتن خيام
ازسمرقند و حرکتش به سمت اصفهان است و شب را درکاشان مانده است
و می خواهد درکاروانسرايی استراحت کند، و درآنجا است که با حسن
صباح آشنا می شود. حال به نوشته متن توجه فرمائيد:
«کاشان واحه ای است با خانه های پست که برسرجاده ابريشم و
درحاشيه کويرنمک واقع شده است. کاروانها درآنجا توقف می کنند،
و پيش ازاينکه دوباره درامتداد رشته جبال منحوس «کرکس کوه»
مخفيگاه راهزنان دور و براصفهان به راه خود ادامه بدهند نفس
تازه می کنند. همه بناهای کاشان ازگل رس ساخته شده است، و
ديدارکننده بيهوده درآنجا به دنبال يک ديوار سنگی يا جلوخان
زينت شده ای می گردد، با اين وصف، در آنجا است که بهترين
آجرهای لعابدار، يعنی کاشی ها را می سازند، آجرهايی که زينت
های سبزو طلايی هزاران مسجد و کاخ و مدرسه، ازسمرقند تا بغداد،
ازآنها است. در سرتا سر شرق مسلمان به آجرها و ظرف های لعابدار
و زيبای ساخته درکاشان به نام خود آن شهر می گويند «کاشی"،
تقريبا همان طور که ظرف های چينی را در زبان فارسی و انگليسی
به نام کشورچين «چينی" می نامند.
«در بيرون شهرکاروانسرايی است که درسايه درختان خرما قرار
دارد. اين کاروانسرا دارای ديوارهای قائم الزاويه و برجک های
ديدبانی و يک حياط خارجی برای مالها و کالاها و يک حياط داخلی
است که دراطراف آن اتاقک ها هستند. عمر می خواهد يکی از آن
اتاقک ها را کرايه کند، ولی کاروانسرادار روترش می کند و می
گويد هيچيک از اتاق ها برای اقامت شب خالی نيست، چون بازرگانان
ثروتمند اصفهان با پسران و نوکران خود وارد شده اند. برای
تحقيق در درستی گفته های او هيچ نيازی به بررسی دفتر و دستک
نيست، حياط کاروانسرا پراست ازنوکران پرسرو صدا و ازاسبان اصيل
که لابد به آن بازرگانان تعلق دارند. با اين که آغاز فصل
زمستان است عمرمی بايست فکربکند که ناچاراست در بيرون و درفضای
آزاد بخوابد، ولی شهرت عقرب های کاشان هم کم ازشهرت کاشی های
آن نيست. ناچاربه کاروانسرادارمی گويد:
- حال، آيا به راستی گوشه دنجی هم نداری که من حصيرخود را درآن
پهن کنم و تا سپيده صبح بخوابم؟
«کاروانسرا دار شقيقه های خود را می خاراند. هوا تاريک شده است
و او نمی تواند از پناه دادن به يک مسلمان شانه خالی کند. می
گويد: اتاق کوچکی درآن گوشه دارم که طلبه ای درآن منزل گرفته
است. ازاو خواهش کن که جايی به تو بدهد.
«هردو به سمت آن اتاقک می روند. درآن بسته است. کاروانسرا دار
بی آنکه در بزند لای آن را بازمی کند و به درون می رود. شمعی
سوسو می زند و کتابی به سرعت بسته می شود.
کاروانسرادارمی گويد:
«مسافرمحترمی سه ماه است که از سمرقند راه افتاده و به اينجا
رسيده است. چون ديگر جا نداريم من فکرکردم که او می تواند امشب
را با شما دراين اتاق شريک بشود. اجازه می دهيد؟
«جوان طلبه اگرهم مخالف باشد از تظاهر به آن خودداری می کند، و
اگرچه شورو شتابی ازخود نشان نمی دهد موُدب می ماند. خيام وارد
می شود، سلام می کند و در معرفی خود با قيد احتياط می گويد: من
عمرنيشابوری.
«برقی مختصر ولی قوی ازعلاقه درچشم جوان می درخشد، و او نيزبه
معرفی خود می پردازد: من حسن فرزند علی صباح اهل قم، و طلبه ای
که عازم اصفهان هستم.
«اين معرفی با شرح و تفضيل خيام را ناراحت می کند و از آن چنين
می فهمد که طرفش می خواهد او نيز در معرفی خود شرح و تفصيل
بيشتری بدهد، و مثلا بگويد که چه کاره است و هدفش ازسفرچيست.
خيام موجبی نمی بيند که اين توضيحات را بدهد، و اطمينان هم
ندارد که اين کاردرست باشد. بنابراين سکوت را حفظ می کند و با
استفاده ازفرصت می نشيند، به ديوارتکيه می دهد و در قيافه آن
جوان کوتاه قد گندم گون که آنقدر باريک و لاغر و چروکيده است
خيره می شود. ريش يک هفته نتراشيده و عمامه سياه سفت پيچيده و
چشمان ازکاسه بيرون زده اش توی ذوق بيننده می زند.
«طلبه با لبخندهای مداوم خود خيام را آزارمی دهد.
می گويد:
«آدم وقتی اسمش عمرباشد بی احتياطی است که در طرفهای کاشان
آفتابی بشود.
خيام تظاهر به منتهای حيرت و تعجب می کند، با اين حال معنای آن
اشاره را کاملا درک کرده است. نام کوچک او همان نام جانشين دوم
پيغمبر يعنی خليفه عمراست که به مذاق شيعيان خوش نمی آيد، زيرا
عمر رقيب سرسخت پيشوا و بنيانگذار تشيع يعنی حضرت علی بن ابی
طالب بوده است. اگردراين زمان در بيشترجاها ساکنان ايران سنی
مذهب هستند درنقاط ديگرهم از جمله درشهرهای قم و کاشان و در
بسياری ازنقاط مازندران شيعيان اکثريت دارند، و درميان گروهی
از ايشان که بيش از حد متعصبند و کمتر با درس و تحصيل علم و
معرفت سروکاردارند سنت های عجيب و غريبی متداول است که صرف نظر
از مسلمانان پيرو آيين تسنن خود شيعيانی هم که آدم های فهميده
و با فرهنگی هستند و اصالت مذهب و معتقدات درست و منطقی را
درتعصبات کودکانه و جاهلانه نمی دانند با آن مخالف هستند و
اسلام دين شريف و حکيمانه ای است که اين اختلافات پوچ و بی
منطق نبايد به اصالت و عظمت مقام آن لطمه ای وارد آورد، و خود
حضرت محمد نيز در زمان حياتش امتيازی برای هيچيک ازآنان که پس
ازمرگش با هم رقيب شده بودند قائل نبود، چنانکه دختر ابوبکر را
عمر به زنی می گرفت و دختر خود را به علی به شوهری می داد.
- من راه خود را به خاطر نامم تغييرنمی دهم، همچنان که نام خود
را نيز به خاطرراهم عوض نمی کنم.
«سکوتی سرد و درازمدت به دنبال اين حرف حکمفرما می شود و نگاه
های آن دو از هم می گريزند. عمر کفش هايش را در می آورد و دراز
می کشد تا بلکه خوابش ببرد، ولی حسن خطاب به او می گويد:
- من شايد با ياد آوری اين آداب و رسوم تو را جريحه دارکرده
ام، ولی غرضی در کار نبود و فقط می خواستم که تو وقتی دراين
مکان ها ناگزير به معرفی خود می شوی احتياط کنی. مبادا درباره
قصد و نيت من خيال بدی بکنی. البته برای من پيش آمده است که در
دوران کودکی درقم دراين گونه جشن ها شرکت کنم، ولی از وقتی که
پا به دوران جوانی گذاشته ام ديگربه اين گونه کارها به چشم
ديگری می نگرم، و دريافته ام که اين گونه تعصبات شايسته يک
انسان دانا و فهميده نيست، و حتی با هيچيک ازتعليمات پيغمبر
اسلام هم مطابقت ندارد. اين را گفتم، اين را هم بگويم که تو
وقتی درسمرقند يا درجايی ديگر، درجلو مسجدی که با کاشی های
زيبای کارهنرمندان شيعه مذهب کاشان زينت شده است می ايستی و
محو تماشا می شوی و ناگهان می شنوی که واعظ همان مسجد از بالای
منبردشنام ها و ناسزاهايی نثار شيعيان پيرو علی می کند اين
کارهم هيچگونه انطباقی با تعليمات پيغمبرندارد.
«عمرآهسته قد راست می کند و می گويد: اينها است حرفهای يک آدم
عاقل!
- من همان طورکه می توانم آدم ديوانه ای باشم می توانم آدم
عاقلی هم باشم. همان طور که می توانم مهربان باشم می توانم
نفرت انگيزهم باشم. ولی آخرچگونه می توان با کسی مهربان بود که
می آيد و درسکونت دراتاقت با تو شريک می شود بی آن که خود را
معرفی کند؟
- من اسم کوچک خود را به تو گفتم و تو آن همه حرف های زشت و
ناخوشايند به من زدی. لابد اگرخودم را تمام و کمال به تو معرفی
می کردم چه چيزهای بدتری که نمی گفتی!
- درآن صورت شايد يک کلمه هم ازآن حرفها نمی زدم. آدم ممکن است
ازعمرخليفه ثانی نفرت داشته باشد ولی برای عمرمهندس،
عمردانشمند درعلم جبر و مقابله، عمراختر شناس، عمرشاعر و حتی
عمرفيلسوف به جزاحترام و ستايش احساسی نداشته باشد.
خيام راست می نشيند. حسن پيروزشده است و ادامه می دهد:
- تو خيال کرده ای که آدم ها را تنها با اسمشان می توان شناخت؟
آدمها را از طرز نگاه شان، ازرفتارشان، ازطرز راه رفتنشان، و
ازلحن صحبتشان هم می توان شناخت. تو ازهمان لحظه که وارد شدی
دانستم که آدم با معلومات و آدابدانی هستی، و درعين حال منصب و
مقام را تحقيرمی کنی؛ مردی هستی که بدون نياز به جويا شدن از
راه به مقصد می رسی. تو اول که اسمت را گفتی من فهميدم که
هستی. گوشهای من جز با يک عمر نيشابوری با عمرديگری آشنايی
ندارد.
- تو اگردرپی اين بوده ای که روی من اثربگذاری بايد اذعان کنم
که در اين راه موفق شده ای. ولی آخرخودت را هم معرفی کن. توکه
هستی؟
- من اسم خودم را به تو گفتم، ولی اين اسم احساسی درتو
برنيانگيخته است. من حسن صباح قمی هستم و به هيچ چيزی فخرنمی
فروشم مگر به اينکه درهفده سالگی موفق شده ام همه کتابهای
مربوط به علوم مذهبی و فلسفه و تاريخ و ستاره شناسی را بخوانم.
- آدم هرگزموفق نمی شود که همه چيز را بخواند. معلومات آنقدر
زياد است که آدم اگر در تمام مدت عمرش هرروز هم بخواند باز به
کسب همه آنها توفيق نمی يابد.» |