پنج
شنبه بعد از ظهر به جلسه عمومی كمپين در خانه خانم ملاح رفتم .
همه بچه ها
بودند.هميشه عاشق حاشيه مراسم بودم . قول و قرارهايمان را
گذاشتيم و با
چند نفر از اعضای كمپين كه تا به حال نديده بودمشان آشنا شدم.
370 تا
امضای جديد تحويل دادم و 80 تا دفترچه آموزشی برداشتم. كلی
انرژی گرفته
بودم. سوار مترو شدم تا برگردم كرج . از ايستگاه ميرداماد تا
توپخانه و از
توپخانه تا صادقيه وقت زيادی داشتم . مترو هم خلوت بود و خانم
ها مشتاقانه
از كمپين استقبال می كردند. با سخاوت به هر كسی كه مايل بود يك
دفترچه می دادم و عقده روزهای بی دفترچگی را خالی می كردم. در
خط كرج سوار واگن خانم
ها شدم. مترو خلوت بود. كنار چند تا از خانم ها نشستم و با
آنها صحبت كردم
و بيانيه را به آنها دادم تا بخوانند. بعد كنارشان نشستم تا
اگر لازم شد
با هم بيشتر صحبت كنيم . ناگهان صدای مردانه ای پرسيد :«اين
چيه ؟» سرم را
بلند كردم . مردی با لباس شخصی ، بيسيم به دست بالای سرم
ايستاده بود.
گفتم :«چيز خاصی نيست تحقيقه.»
- «بده
ببينم» و برگه هايی را كه در
دستم بود از من گرفت. چند ثانيه بعد گفت:«اين توهين به نظامه،
كارت
شناسايی ات رو بده ببينم . الان زنگ می زنم پليس بياد ببرتت .
گفتم آقا من
دانشجوی جامعه شناسی ام اين هم فقط يه تحقيقه.
»
-
نه اين تبليغ عليه
نظامه . درستت می كنم . اون كارتت رو بده ببينم.» و با بيسيم
اطلاع داد كه
: «يه
نفرداره تو مترو اعلاميه پخش می كنه.»
كارتم را به او نشان دادم
.
خواست آن را بگيرد اما گفتم كه حق ندارد اين كار را بكند. او
با بيسيمش
صحبت كرد و من هم سعی كردم شماره وكيلی را كه در كمپين با او
آشنا شده
بودم بگيرم، اما موبايلش خاموش بود. ياد شماره پشتيبانی افتادم
.باور
كردنی نبود. كسی جواب نمی داد.نمی دانستم بايد چه كار كنم.
شماره جلوه
جواهری را گرفتم و موضوع را توضيح دادم. گفت : «الآن بچه ها را
خبر می كنم
و زنگ می زنم.»مترو در ايستگاه چيتگر نگه داشت. همكارانش با
لباس های فرم
سوار مترو شدند وبه همراه تعدادی از مسافران دورم را گرفتند و
گفتند كه
بايد پياده شوم . گفتم شما نمی توانيد مسافر مترو را پياده
كنيد و از جايم
تكان نخوردم.
-
به
زور پياده ات می كنيم .يالله 2000 نفر آدم معطل تو اند.
-
شما مترو را نگه داشته ايد نه من.
-
خانم .. را خبر كنيد.چند دقيقه بعد خانمی كه رئيس ايستگاه بود،
آمد و گفت
كه بايد پياده شوم و اين كه دلش نمی خواهد اين مردها به من دست
بزنند.
وقتی مشغول جر و بحث بودم ،مرد قد كوتاهی كه لباس فرم مترو را
پوشيده بود
و سيبيل با مزه ای هم داشت كيفم را قاپيد و رفت دم در مترو
ايستاد. وقتی سعی كردم كيفم را از او بگيرم از مترو هلم داد
بيرون. مردم از پنجره ها
سرك می كشيدند و سعی داشتند بفهمند كه چه خبر است.
خانم رئيس گفت كه می خواهد به من كمك كند و ما با هم به دفترش
رفتيم . خانم رئيس بيانيه را ديد
.
برايش توضيح دادم كه اين فقط يك نظر سنجی است . وقتی كارت
دانشجويی ام
را ديد ،ديگر كاملاً متقاعد شده بود اما می گفت كه نبايد ده
دقيقه مترو
را روی سكو نگه می داشتم و اينكه او بايد برای اين مسئله به
همه حتی شهردار هم توضيح دهد. پدرم زنگ زد . گفتم كه دير می
آيم . خانم خديجه مقدم
هم زنگ زد هنوز او را زياد نمی شناختم . گفت كه كوتاه بيايم و
مسئله را يك
جوری حل كنم .گفتم كه به آنها گفته ام كه شما استاد ما هستيد و
ما داريم
تحقيق انجام می دهيم . متوجه شد و گفت كه گوشی را به خانم رئيس
بدهم و با
او صحبت كرد. از خانم مقدم خواهش كردم كه يك نفر را به آنجا
بفرستد . گفت
كه اگر لازم شود اين كار را می كند . تلفن خانم رئيس زنگ زد
.او سعی كرد
مسئله را توضيح دهد اما فايده ای نداشت . از پليس امنيت ملی
تماس گرفته
بودند گوشی را به من داد آقای مودبی بعد از سلام و احوال پرسی
از من پرسيد
كه خانم لقاح ملاح را می شناسم ؟ گفتم : بله ؟ آقای مودب گفت
شماعضو جنبش
فمنيستی ايران هستيد و اضافه كرد كه گوشی را به خانم رئيس بدهم
. او به
خانم رئيس گفت كه مرا به مامورينی كه او می فرستد،تحويل دهد.
خانم رئيس
شروع كرد به نصيحت كردن گفت كه دلش برای من می سوزد و اينكه
دارند از من
سوء استفاده می كنند ، آنها هيچ وقت نمی آيند و مرا تنها می
گذارند و
اضافه كرد كه به استادم بگويم كه حتماً بيايد. خوشبختانه خانم
مقدم خودش
زنگ زد . موضوع پليس امنيت ملی را برايش توضيح دادم و از او
خواهش كردم كه
حتماً بيايد. خانم رئيس هم به او گفت كه حتماً با يك «مرد!»
بيايد . بعد
به نصيحت هايش ادامه داد . گفت كه اگر به عنوان يك زن می خواهم
حقم را
بگيرم بايد مثل او كه رئيس شده است ، قدرتمند باشم و نگذارم
كسی به من زور
بگويد نه اينكه راه بيفتم وسط خيابان و از مردم امضا بگيرم .
سعی كردم بعد
فرهنگی و آموزشی كمپين، ريشه های اجتماعی مشكلات زنان و راههای
مدنی تغيير
قانون را برايش توضيح دهم ولی بی فايده بود . مامورين حراست
مترو در رفت و
آمد بودند و گزارش موضوع را تنظيم می كردند كه يك افسر و يك
سربازوظيفه از
راه رسيدند. به پدرم زنگ زدم و گفتم كه آن شب خانه نمی آيم .
خوشبختانه
درست همان موقع خانم مقدم و همسرش از راه رسيدند. افسر نيروی
انتظامی مرا
با خودش به كلانتری شهرزيبا برد و خانم مقدم و همسرش پشت سر ما
آمدند. در
بين راه تمام شماره های كمپين و البته شماره های سياسی پاك
كردم . اما
خوشبختانه موفق شدم موبايلم را به خانم مقدم بدهم . در كلانتری
شهر زيبا
كيفم را گشتند و من تازه متوجه شدم كه چه چيزهايی كه در كيفم
ندارم . دفتر
تلفنم كه حاوی تمام شماره هايی كه در موبايلم داشتم به اضافه
كلی آدرس ميل
و وبلاگ و سايت و سازمان های غير دولتی و خانه و... بود،
سررسيدی كه تمام
كارهايم را در آن يادداشت می كردم ، دفتری كه در آن راجع به
كمپين و
كميسيون زنان تحكيم و... نوشته بودم ، تراكت تجمع 16 آذر و...
از همه
ليست برداری شد.پاسگاه خلوت بود.فقط دو مرد جوان را به جرم حمل
مواد مخدر
دستگير كرده بودند . مامورين به كمپين علاقه نشان می دادند اما
جرات نمی كردند كه آن را امضا كنند .مرا اين بار با ماشين خانم
مقدم به پليس امنيت
ملی گيشا فرستادند . در ماشين مرتب به خانم مقدم و من مسيج يا
تلفن می زدند و ما سعی می كرديم به آنها بگوييم كه نگران
نباشند و نيز با سرباز
وظيفه ای كه همراهمان بود رفيق شويم . خانم مقدم گفت كه چه
تجربه هايی در
زمينه اين گونه دستگيری ها دارد و من هم گفتم كه با اين فضاها
بيگانه
نيستم . پليس امنيت ملی خانم مقدم و همسرش را راه نداد . مرد
جوانی با كت
و شلوار مشكی قابلمه به دست به دنبال كسی می گشت كه به سفره
خانه غذا
سفارش داده بود . اما مرد مسنی كه لباس شخصی به تن داشت او را
بيرون كرد
.
مرد مسن سعی داشت كه خيلی بد اخلاق جلوه كند . در نقشه قديمی
پليس خوب و
پليس بد او حتماً نقش پليس بد را برعهده داشت . با مرد مسن
وارد اتاق مرد
جوان شدم . او كه نقش پليس خوبی را ايفا می كرد كه برايم چای
می آورد و به
من آب می داد كه قرص قلبم را بخورم، از من كتباً باز جويی كرد.
او هم
ظاهراً به كمپين علاقمند شده بود .از صبح تا ساعت 2.30 كه با
آن مرد جوان
به بازداشتگاهی در زير زمين كلانتری گيشا كه پشت پليس امنيت
ملی قرار داشت
رفتم 100 ميلی پروپرانول خورده بودم اما فايده ای نداشت و قلب
و دست چپم
همچنان درد می كرد
.
نمی شنوين ؟ نخير!
در
بازداشتگاه را خانمی با لباس شخصی باز كرد . راهروی كوتاه
بازداشتگاه به
اتاق كوچكی منتهی می شد كه خانم ديگری پشت ميز آن در حاليكه
چرت می زد سعی داشت از دو دختر جوانی كه مقابلش ايستاده بودند
سئوالاتی بپرسد . شال گردن
و روسری ام را ازمن گرفتند و مرا به سلولی كه كنار در ورودی
بود راهنمايی كردند. اجازه ندادند كه كفش هايم را داخل ببرم
چون بند داشت. آن دو دختر
جوان هم همراه من وارد سلول شدند . آنها را با چهار دختر ديگر
و چند پسر
در مهمانی تولد 18 سالگی يكی از دخترها در حالی كه مشروب خورده
بودند،
گرفته بودند . ظاهراً همسايه پايينی كه رابطه خوبی با آنها
نداشت به 110
زنگ زده بود . دختر ديگری كه گوشه سلول كز كرده بود را در
ماشين دوست پسرش
گرفته بودند . دختر ديگری كه خودش را لای پتوها پيچيده بود تا
صبح سعی داشت بدون توجه به سرو صدای ما بخوابد. سلول تاريك بود
و كنار سقف بلند آن
در دو طرف سلول دو پنجره با ميله های آهنی و توری سيمی قرار
داشت از پنجره
سمت چپ كه به راهرو منتهی می شد،نور از لای نرده ها روی سقف
افتاده بود
دلم می خواست كه دوربين داشتم و از آن عكس می گرفتم . از پنجره
سمت راست
هم باد سردی مستقيماً به صورت هايمان می خورد . به دخترها گفتم
مرا به
دليل پر كردن فرم نظر سنجی گرفته اند- دقيقاً همان چيزی كه روی
پرونده ام
نوشته شده بود- اما يكی از آنها قبلاً كمپين را در دانشگاهشان
امضا كرده
بود. آنها تا صبح گريه كردند واز برخوردهای احتمالی خانواده
هايشان و
تجربه های آشنايانشان گفتند . همسايه طبقه پايين ،دولت
،مامورين و هر كس
ديگری را كه به ذهنشان می رسيد نفرين كردند . تا صبح به در
كوبيدند و
خواهش كردند كه با خانواده هايشان صحبت كنند .فرياد زدند نمی
شنوی و جواب
شنيدند ،نخير! فرياد زدند كه دارد به شخصيت شان توهين می شود
و بين اين
گريه ها قهقه زدند . وقتی دم صبح بالاخره آرام گرفتند باز هم
كسی از سرما
خوابش نبرد و تا صبح بيدار مانديم . وقتی صبح دنبالشان آمدند
كه به دادسرا
ببرندشان ،شماره يكی از دوستانم را به آنها دادم تا به اعضای
كمپين
يادآوری كند كه من به كمك نياز دارم . خوشبختانه مرا قبل از
آنها از
بازداشتگاه بيرون بردند . طبقه بالا- پليس امنيت ملی – حسابی
شلوغ بود
.
صبح انتخابات بود كلی نيرو آنجا ريخته بود و كارمندان پليس
امنيت به خاطر
اين مسئله غرغر می كردند. اصرار داشتم كه به وكيلم زنگ بزنم .
اما كسی به
حرفم توجه نمی كرد . پليس زن جوانی كه لباس فرم پوشيده بود به
من دستبند
زد و همراه مرد جوانی كه لباس شخصی پوشيده بود از در پشتی خارج
شديم
.
وقتی از پله ها پايين می آمديم پسران جوان دستبند به دستی كه
احتمالاً در
جشن تولد ديشب دستگير شده بودند به من خيره شدند . مرد جوانی
كه لباس شخصی به تن كرده بود غيرتی شد و سرشان داد زد وپرسيد
كه چه مرگشونه . سوار
ماشين شديم و رفتيم دادگاه انقلاب . بين راه من و دختر جوان با
مرد جوانی كه لباس شخصی به تن داشت و سرباز وظيفه ای كه
رانندگی می كرد سر حقوق زن و
مرد كل می انداختيم . دختر می خواست مرد جوان را مجبور كند كه
صبحانه بخرد
.
گفتم كه مهمان من يك چيزی بخوريم و اضافه كردم كه ديشب شام
نخورده ام و
امروز هم صبحانه نخورده ام . مرد جوان گفت جدی چرا زودتر نگفتی
و از اولين
سوپری كه سر راه بود شيركاكائو و كيك خريد . دختر دستم را باز
كرد و
صبحانه ام را خوردم . بالاخره به دادگاه انقلاب رسيديم . صبح
جمعه بود
قاضی كشيك هنوز نيامده بود . به دختر جوان اصرار كردم كه از
تلفن عمومی كه
آنجا بود زنگ بزنم اما دختر گفت كه قاضی بايد اجازه اين كار را
بدهد. قاضی كشيك از راه رسيد . مرد جوانی كه قيافه اش آنقدرها
هم به افراد مذهبی نمی خورد . پرونده را ديد انگار حرف خاصی
برای زدن و چيز خاصی برای پرسيدن
نداشت . دستور داد كه ظرف 48 ساعت تحقيق كنند
.
مادر چينی كيه ؟
مرا
به ساختملن اصلی پليس امنيت ملی در عشرت آباد بردند و گير
بازجويی به نام
ق افتادم كه ظاهراً سابقه بازجويی از مجاهدين را در دهه شصت
داشت . سعی كرد از طريق دخالت در مسائل خانوادگی و خصوصی و
ايراد گرفتن از حجابم به
من فشار بياورد . با 3-4 نفر از دستياران مردش و يك پليس جوان
زن دوره ام
كرده بودند و سعی می كردند اسامی اعضای كمپين را بفهمند. از
خانم شيرين
عبادی نام بردم چون ميدانستم نمی توانند با او كاری بكنند .
اما جرات نمی كردم از شخص ديگری نام ببرم . مدام تاكيد می كردم
كه ما مسلمانيم ،مخالف
نظام نيستيم حتی تعدادی از اعضای بلند پايه نظام مثل آقای
خاتمی ،آقای مسجد جامعی و خانم كولايی از ما حمايت می كنند و
آدرس سايت را در دفترچه
نشانشان می دادم . اما فكر می كردم اگر از يكی از افراد كمپين
حتی افراد
كاملاً شناخته شده نام ببرم اين امر به عنوان مدركی عليه او
استفاده خواهد
شد . ياد دانشجوهايی می افتادم كه هنوز به دليل اعترافات خرداد
82 از هم
دلگير بودند و پدرم و دوستانش كه به دليل اعترافی كه دوستشان
سال 57 در
ساواك كرده بود هنوز پشت سرش حرف می زدند. حتی اسم كوچك نوشين
را هم نوشتم
اما جرات نكردم فاميلی او را بنويسم . شماره خانم رضوانه مقدم
را كنار
شماره پشتيبانی در صفحه ای از دفترم كه آموزش های كارگاه كمپين
را در آن
نوشته بودم پيدا كردند . خانم خديجه مقدم توانسته بود به طرز
معجزه آسايی مرا پيدا كند و با خانم زهره ارزنی آمده بود تا به
من كمك كند اما قريشی به آنها اجازه ورود نداده بود. بنابراين
آنها فكر كردند خانم مقدمی كه
شماره اش را داشتم ،همان خانم خديجه مقدم است و از نقش او در
كمپين سئوال
كردند. فكر می كردند او سرگروه كمپين در دانشگاه تهران است
نوشتم كه از
اعضای كمپين است و من از طريق ايميل با او در ارتباطم . از اين
كه همه جيز
را به فضای مجازی مربوط می كردم عصبانی بودند . از مسئول شماره
پشتيبانی می پرسيدند و باور نمی كردند كه ما سازماندهی
تشكيلاتی نداريم . ق ازاينكه
موبايلم را به خانم مقدم داده بودم خيلی عصبانی بود و به
دستيارش می گفت
:«می
بينی ، حرفه ايه.» استعلامی كه از دانشگاه تهران كردن حسابی
خوشحالشان كرد . دو ترم محروميت از تحصيل به دليل شركت در
تجمعات دانشجويی البته خيلی نكته جالبی بود . اما آنچه كه برای
بازجوی من جالب تر بود اين
بود كه در فكس حراست دانشگاه گفته شده بود كه من كمونيست!هستم
. اسامی بچه
ها ی چپ را گفت و ازمن درباره آنها اطلاعات خواست .می پرسيد
مادر چينی كيست و حرف های مرا با مجاهدين يا به قول خودش
منافقين مقايسه می كرد
.
بالاخره اين كابوس تمام شد . دختری كه لباس فرم پوشيده بود من
را به طبقه
پايين برده بود تا از من انگشت نگاری كند . اما بلد نبود .
دوبار انگشت
نگاری كرد و هر دوبار پليس های مرد گفتند كه اين كار را اشتباه
انجام داده
است
.
دوباره به اتاق قريشی برگشتيم . به من ناهار دادند . غذای خوبی
بود چون غذای كاركنان بود . بعد قريشی و دستيارش كنار اتاق
ايستادند تا
نماز بخوانند . ق در حالی كه آستين هايش را پايين می زد از من
پرسيد كه
نماز می خوانم يا نه ؟ و من پاسخ دادم كه معلوم است كه می
خوانم
.- «
ديشب تو كلانتری گيشا نماز خوندی؟
-
نمی تونستم بخونم .» خجالت كشيد و شروع كرد به خواندن نماز.
ياد يكی از
دوستانم افتادم كه با پرسيدن نحوه وضو گرفتن حسابی گيجش كرده
بودند و در
دلم يك دور نماز ظهر را مرور كردم . ق پرسيد اين شيرين عبادی
شوهر داره ؟
گفتم ايشون چندين ساله كه ازدواج كردن . گفت كه چه شوهر بی
غيرتی داره و
دستيارش هم تاييدش كرد. سرم گيج می رفت . سعی می كردم خودم را
كنترل كنم و
زمين نخورم . ديشب نخوابيده بودم . چشمانم را روی هم گذاشتم .
ق گفت
: «اينجا
لالا نكنی ها» و با همكارهايش مرا به بازداشتگاه مفاسد در
خيابان
وزرا برد . مسلماً اين همان جايی بود كه به نظرش من لايق آن
بودم . بين
بازجويی به من گفته بود كه اگر دختری مثل من داشت سرش را می
بريد و من به
او پاسخ داده بودم كه خوشحالم كه دختر او نيستم . پليس امنيت
ملی بازداشتگاه زنان نداشت ،بنابراين متهمين زن را به مفاسد
می سپرد. از در
پاركينگ با ماشين وارد شديم . ق با دوستانش در اداره مفاسد
شوخی می كرد
.
من را پشت در يكی از اتاق ها تنها گذاشتند و كمی بعد يكی از
مامورين زن كه
لباس شخصی پوشيده بود مرا به بازداشتگاهی كه در زير زمين قرار
داشت ، برد.
مفاسد
گفتند
كه علاوه بر شال و روسری بايد بند كفش و جورابم را هم دربياورم
. مامور
زندان كه دلش برايم سوخته بود گفت :« آخی می ترسی پيش معتادا
ببرمت؟ هان ؟»
-
نه ،بابا
-
می
برمت پيش اينا. دخترای خوبين .
در سلول را باز كرد و گفت:« بياين براتون دختر دانشجو آوردم
.»
وارد
سلول شدم . در پشت سرم بسته شد و در حاليكه كفشم را در می
آوردم گفتم: وای اينجا چه قدر گرمه! چه قدر تميزه ! ديشب من تو
گيشا يخ زدم و تعريف كردم
كه ديشب كجا بودم و اينكه به خاطر فرم نظرسنجی مرا گرفته اند
.
شروع
كردند به سر كار گذاشتن من . بعدها فهميدم كه اين برای تبسم يك
تفريح است
.
فكر می كنم دو روز بود كه تبسم را به بازداشتگاه آورده بودند.
گفت كه
الهام خواهرش است و چون مادرشان را زده اند و او از آنها شكايت
كرده
دستگيرشان كرده اند . فاطمه هم همسايه شان است و با دخترش
ماريا آمده بوده
به آنها كمك كند كه پليس همه آنها را دستگير كرده است و بعد
آثار درگيری را روی بدن الهام نشانم داد و شروع كردند به شوخی
درباره قسمت های مختلف
بدن مادرشان . هرچند حرف هايی را كه درباره فاطمه و ماريا زده
بودند را
باور نكردم اما به قدری خودم را برای ديدن شگفتی ها آماده كرده
بودم كه
موضوع دعوای آنها با مادرشان را باور كردم . خيلی زود فهميدم
كه آنها
خواهر نيستند . زخم های روی دست الهام هم ناشی از دعوای او با
زن اميد
بود. اميد همسايه قديمی الهام و خانواده اش در اراك بود كه ده
سال بود
ازدواج كرده بود و در تهران زندگی می كرد. چند وقت بود كه زنش
قهر كرده
بود و به خانه پدرش رفته بود و اميد را با دو دختر 8 ساله و 6
ماهه تنها
گذاشته بود . اميد كه با الهام رابطه داشت از او خواسته بود كه
به خانه او
بيايد و بچه هايش را نگه دارد الهام هم چند روزی به خانه او
رفته بود و
بعد هم بچه 6 ماهه را برای يك هفته به خانه شان در اراك برده
بود. پدرش در
عسلويه كار می كرد و از هيچ چيز حتی دستگيری الهام خبر نداشت
غرغرهای مادرش هم به نتيجه ای نرسيده بود. الهام كه فقط 19 سال
داشت ، دوباره به
تهران برگشته بود و چند روزی را با اميد زندگی كرده بود اما
زنش كه به
وسيله همسايه ها خبر شده بود ،با مامور به خانه آمده بود و
الهام بعد از
اين كه از همسر اميد كتك خورده بود به وسيله مامورين بازداشت
شده بود. اما
تبسم واقعاً با مادرش دعوا كرده بود.
ماريا 17 ساله هم كه از ماكو با
دوست پسرش فرار كرده بود و به تهران آمده بود ، سعی داشت پدرش
را راضی كند
كه شكايتش را عليه دوست پسر او پس بگيرد و اجازه دهد كه با هم
ازدواج كنند
.
فاطمه زن سی و پنج ساله ای بود كه 13 سالگی ازدواج كرده بود و
حالا
حتی نوه هم داشت از شوهرش جدا شده بود و دوست پسر داشت . مرتب
پز دوست
پسرش را می داد و می گفت كه دوست پسرش برايش می ميرد. می گفتند
كه او را
به جرم فحشا گرفته اند.
هر سه آنها را فردا صبح بردند و ما ديگر
نفهميديم كه چه برسرشان آمده است . اما من و تبسم تا روز آخر
با هم ، هم
سلولی بوديم .تبسم از دوست پسرهايش صحبت می كرد. از مهرداد كه
بزرگترين
عشقش بود. از امير كه چند ماه با هم در خانه مادر امير زندگی
كرده بودند
.
از رضا كه مادرش دوست داشت تبسم با او ازدواج كند. تبسم می
ترسيد. چون
دايی رضا گفته بود كه او زن دارد . اما اين مسئله برای مادر
تبسم مهم
نبود. او فقط 18 سالش بود و دلش می خواست با امير ازدواج كند .
مادرش
امروز گريه كرده بود و گفته بود كه رضايت می دهد تا تبسم آزاد
شود و اينكه
می خواهد او را شوهر دهد . تبسم خوشحال بود چون اميدوار بود
فردا از اينجا
خلاص شود.
هر بار كه در سلولها به دليلی مثلاً دستشويی رفتن متهمين-
اسمی كه همه حتی خود زندانی ها برای زندانی ها به كار می
بردند- باز می شد
، چند نفر از زندانی ها سلولشان را به عنوان تنوع عوض می كردند
. خيلی خوابم می آمد اما نمی دانم چرا تمام بعد از ظهر
نتوانستم بخوابم موقع شام
در سلول ها را باز كردند و آن وقت بود كه توانستم بقيه زندانی
ها را ببينم
.
زن جوان معتادی كه با مادر شوهرش دعوا كرده بود و زير چشمش
كبود بود. او
كه تازه سم زدايی كرده بود، تمام بعد از ظهر را فرياد زده بود
: «خانم
،خانم مهربونه من دستشويی دارم.» پری دختری كه مشكل روانی
داشت يا شايد
هم كند ذهن بود. او با خواهرش كه ازدواج كرده بود ،زندگی می
كرد ولی خواهرش او را از خانه بيرون كرده بود.
من كه نمی توانستم در روشنايی چراغ های هميشه روشن سلول ها
بخوابم به فيروزه دختر 19 ساله ای كه از خانه
شان در رباط كريم فرار كرده بود، پيشنهاد كردم كه جايش را با
من عوض كند
.
آن شب فيروزه آشپزخانه را تميز كرد به شرط كه آنكه به دوست
پسرش زنگ بزند
و چون كس ديگری حاضر به انجام اين كار نبود،نگهبانان قبول
كردند و فيروزه
واقعاً به پسر جوانی كه سر شيفتش در پليس 110 بود و وقتی مامور
بردن او به
دادگاه بود به فيروزه شماره داده بو،
زنگ زد. لامپ سلول آنها سوخته بود
و اين در شب نعمت بود.
روی در سلول تاريكی كه تنها نور راهرو از دريچه
كوچكش به داخل می تابيد، خيلی چيزها نوشته بودند. اما آنچه
بيش از همه
توجه مرا به خود جلب كرد،اين عبارت بود:« چوب تو ..س هر چی
وزراييه ».غير
از من 5 زندانی ديگر هم در اين سلول بودند
.
زن مسنی كه افتخار می كرد
كه دزد است و دو زن جوان كه يكی برادرزاده و ديگری همسايه او
بود. فيروزه
شماره شان را گرفت تا از آنها دزدی ياد بگبرد . روش كارشان اين
بود كه سر
مردها را گرم می كردند ،تا شوهرهايشان بتوانند از آنها دزدی
كنند.
خانم
ميانسال خوش لباسی كه خيلی خودش را می گرفت . ظاهراً وقتی برای
بدرقه
شوهرش با او به فرودگاه رفته بود به داروهای گياهی معده ای كه
در ساك
شوهرش بوده و او حمل شان می كرده ،شك كرده بودند و تا مشخص
شدن نتيجه
آزمايشگاه مواد مخدر او را بازداشت كرده بودند . زن بيچاره
سرطان روده
داشت و حالش اصلاً خوب نبود.
و هستی دختر 21 ساله ای كه 5 سال پيش
ازدواج كرده بود و حالا دو سال بود كه سعی داشت از شوهر معتادش
جدا شود
.
يك سال در كارخانه كار كرده بود و بعد به دليل اختلافی كه با
مادرش داشت
، از خانه شان در همدان فرار كرده بود و به تهران آمده بود و
چون جايی را
نداشت ،فقط برای به دست آوردن شام و جای خواب تنها سرمايه اش-
تنش- را
فروخته بود . بعد مردی در فرودگاه يك پيشنهاد احمقانه به او
كرده بود
: «خودت
را معرفی كن !» او هم خودش را معرفی كرده بود وحتی بعد از آمدن
خانواده اش برای عصبانی كردن آنها به دو برابر روابطی كه داشت،
اعتراف
كرده بود. وقتی بعدها اين قضيه را برای دوستانم تعريف كردم
،نمی توانستند
باور كنند كه او اين اندازه احمق بوده باشد . من هم فوراً به
ياد دختر
كوچولوی فيلم آفسايد افتادم . هستی هم مثل آن دختر بيچاره
انتظار داشت كه
پليس از او حمايت كند او را به يك جای امن و گرم بفرستد – همان
خانه امن
–
نه اينكه كه او را بازداشت كند . حالا تازه فهميده بود كه چه
بلايی سرش
آمده . ماجرا را برای همه تعريف می كرد و به دنبال راه حل می
گشت . نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم اما فكر سنگسار هستی
باعث شد خواب از سرم
بپرد . ياد كارت وكيلی افتادم كه در جيبم باقی مانده بود . ما
كاغذ و قلم
نداشتيم بنابراين كارت را دو نيمه كردم و شماره موبايل وكيل را
به هستی دادم . همه به او گفتيم كه بايد زير همه چيز بزند. گفت
كه پريد بوده و از
پشت رابطه داشته نمی دانستم كه آيا پزشكی قانونی می تواند اين
را هم بفهمد
يا نه؟ يا اينكه می توانند بفهمند كه كبوديهای روی گردن هستی
جای چيست؟ او
كه در اين دو سال به شوهرش دسترسی نداشته ،
يعنی قاضی اين رابطه ها را
زنای محصنه محسوب می كند؟ او خواهر شهيد بود و اميدوار بود
مشاور مدرسه
سابقش كه رابطه خوبی با او داشته بتواند از طريق بنياد شهيد
كمكش كند. او
از زندان می ترسيد و فكر می كرد كه اگر شوهرش رضايت دهد همه
چيز درست می شود و من می ترسيدم كه شلاقش بزنند يا حتی سنگسارش
كنند . برای يك لحظه تن
نحيف و سبزه هستی را در ميان سنگ ها تصور كردم چه كار می
توانستم بكنم
.
از او خواهش كردم كه حتماً با وكيل تماس بگيرد.
تبسم ،
فيروزه و بقيه
دخترها از اين سلول به آن سلول داد و هوار می كردند و با
عبارات بدی با هم
شوخی می كردند. زن دزد كه خوابش می آمد داد، زد كه« اينها رفتن
... دادن
»و
از اين جور حرف ها نفيميدم كی خوابم برد . زن معتاد تا صبح
فرياد می زد
:
دستشويی دارم و خانم مهربونه ديگر جای خود را به فحش و بدو
بيراه داده
بود. ساعت حدود 5 صبح بود كه خانمی كه سرطان داشت و درست كنار
من خوابيده
بود. حالش بد شد . ساعت 6 بالاخره آمبولانس او را با خود برد و
ما
توانستيم يك ساعتی بخوابيم . ساعت 7 دنبال خانم هايی آمدند كه
دزدی كرده
بودند . وقتی نيم ساعت بعد در سلول ها را باز كردند و وادارمان
كردند كه
نظافت كنيم فهميدم تمام صبحانه يعنی چهار عدد نان و 50 گرم كره
ای را كه
به سلول ما داده بودند خانم های سارق خورده اند و چيزی برای من
باقی نمانده بود.
به خاطر يك نواربهداشتي
كسی به خواسته
مامورين مبنی بر نظافت راهروها توجهی نمی كرد . نواربهداشتی ام
تمام شده
بود . كسی هم نداشت . به نگهبانان گفتم گفتند اگر سرباز باشد
به او خواهند
گفت كه بخرند . اما اين چيزی بود كه من درست در همان زمان به
آن نياز
داشتم . بنابراين گفتم كه من راهرو را تميز می كنم به شرط آنكه
به من
نواربهداشتی بدهند. با اصرار مداوم من دست آخر يك پوشك بچه
نصيبم شد.
گفتند الان مامور می آيد دنبالت . بگو برايت بخرند.ما مشغول تی
كشيدن
راهرو شديم و مامورين اتاق های خودشان را تميز كردند،بچه های
ديگر هم
مجبور شدند پتوها را به راهروی قديمی كه آن طرف سالن قرار داشت
،ببرند.
مامور هم كه گذاشته بود درست بعد از تمام شدن كارها سراغم
بيايد. گفتند
بايد بند كفشم را در ماشين ببندم چون مامور منتظر است .دو دختر
جوان كه
ظاهراً تازه از دانشگاه پليس فارغ التحصيل شده بودند و كارآموز
بودند و يك
برادر با پشتكار كه به آنها آموزش می داد، مرا به دادگاه
انقلاب بردند.
ظرف چند دقيقه احساس درد شديدی در دستهايم كردم . دختر جوان
دستبند را
خيلی سفت بسته بود . راضی اش كردم كه آن را شل كند. به او گفتم
كه نوار
بهداشتی و قرص قلب لازم دارم . آنها خيلی آرام در مورد «از
اونا»صحبت می كردند . حتماً خجالت می كشيدند كه برادر با
پشتكار«از اونا » را بشنود.
قاضی مرد بود
قاضی می گفت كه هم دكترا و هم تحصيلات حوزی دارد و همزمان در
پنج رشته تحصيل كرده كاری كه دكتر حسابی هم نكرده»
.
-
تو تحصيلاتت چه قدره؟
-
من دانشجوی ليسانسم .
اين كارها رو بايد آدم های تحصيل كرده بكنن .تو
فعلاً بايد بری درست رو بخونی . -طراحان و اعضا طرح ما اساتيد
دانشگاه و
نويسنده ها و وكلای سرشناس اند. دفترچه را باز كرد و شروع كرد
به خواندن.
اين چيه ؟ اين رو كی نوشته ؟ يه بقال ؟!
-
نه ،شيرين عبادی نوشته. ولی جوری نوشته كه بقال ها هم بفهمند.»
تكرار كرد: «شيرين عبادی.
-
بله برنده جايزه صلح نوبل»
-
اون كه حسابی با نظام مشكل داره» و بعد شروع كرد به
خواندن.«اين كه مطلب
علمی نيست همش رو هوا حرف زده .وقتی اين رو تو مترو می دی دست
يه خانم
.
فكر می كنه چه خبره.» بلند شدم و رفتم ارجاعات آخر دفترچه را
به قاضی نشان
دادم.«اين كه به روزنامه ها استناد كرده» و دفترچه را پرت كرد
روی ميز.
-
خب
به اخبار و نتيجه تحقيقاتی كه در روزنامه ها منتشر شده ارجاع
داده.»بحث اسلام را پيش كشيد . بی معطلی رفتم سراغ مراجع ولی
قبل از اين
كه فرصت كنم توضيح بدهم ،گفت :« شما هم كه قبله آمال تون شده
آيت الله
صانعی . بابا اين فقط يه مرجعه ما دويستا مرجع ديگه هم تو اين
مملكت داريم
.
تازه اگه راست می گين به همه فتوا هاش عمل كنين . چون گفته سن
تكليف
دختر 13 سالگيه يك مرتبه همه مقلد صانعی شدند . باشه ولی اگه
می گه نماز
بخون ،روزه بگير ،اين كارا رو هم می كنی ؟ اصلاً ازش تقليد
كن 13 سالگی نماز بخون. بجنوردی هم كه اصلاً مرجع نيست
»
-
ولی تقليد از صانعی باعث نمی شه كه به زن به اندازه مرد ديه
بدن .»آيه و حديث خواند، از مهريه
و شروط ضمن عقد گفت و گفت كه زنها دارند به مردها ظلم می كنند
. بعد شروع
كرد به بازجويی كتبی. دوباره همان سئوال های تكراری . كاش يك
نفر به خودش
زحمت می داد و پرونده را می خواند . برايم 5 ميليون تومان قرار
كفالت صادر
كرد.
پليس ها زن بودند
دوباره برگشت خوردم پليس
امنيت ملی . برادر با پشت كار دادسرا را با سربازی اشتباه
گرفته بود و ما
را در راهروها و راه پله ها می دواند. پليس چادر به سر از ما
عقب می ماند.
يكی از خانم های پليس كه قرار بود در ماشين منتظر بماند،برای
دوستش تعريف
كرد كه به دانشگاهشان كه دقيقاً كنار دادگاه انقلاب قرار دارد
رفته و بچه
ها را ديده است . تنها چيزی كه كسی به فكرش نبود نوار بهداشتی
من بود.
موقع ورود از داخل ماشين برای بابا ،خواهرم و خانم مقدم دست
تكان دادم.
قرار بود مرا در پليس امنيت ملی به ق تحويل دهند. اما قريشی
نبود بنابراين
در اتاقش منتظر مانديم . خواهش كردم كه قبل از تمام شدن وقت
اداری برای چند دقيقه با خانواده صحبت كنم تا كارهای كفالتم را
انجام دهند. ولی گفتند
كه همين الان هم وقت اداری تمام شده . نه يعنی باز هم بايد
برگردم وزرا.
مثل ديروز بی حال شده بودم. از ديشب نه چيزی خورده بودم و نه
درست و حسابی خوابيده بودم . روی ميز ولو شده بودم . دستياران
ق مدام می آمدند و می رفتند و سراغ او را می گرفتند. هر بار كه
در باز می شد از ترس اينكه ق داد
بزند :« اين چه وضع نشستنه ، درست بشين .» از جا می پريدم.
دخترها حسابی دلشان برايم سوخته بود. ساعت 2 بود و هنوز ناهار
اداره را نداده بودند
.
به بهانه گرم شدن با بخاری رفتم كنار پنجره . اما نتوانستم
خانواده ام را
ببينم . گفتند كه انگشت نگاری ديروز به درد نمی خورد و بايد
دوباره اين
كار را انجام دهند. اين دختر پليس هم نتوانست كارش را درست
انجام
بدهد.پرسيدم: «مگر در دانشگاه اين چيزها رو بهتون ياد نميدن؟»
نگاهم كرد و
چيزی نگفت. پليس مردی كه مسئول اين كار بود دنبال دستكش می گشت
تا اين كار
را آموزش دهد اما چون دستكش پيدا نكرد به دستمال متوسل شد.
دختر جوان هم
با چندين بار پيچاندن تك تك انگشتان من تا مرز شكستن، دوره
عملی انگشت
نگاری را گذراند. بالاخره هم ق آمد و هم ناهار. گفتند دير شده
و بايد
برويم اما با اصرار دخترها به من ناهار دادند. بعد در حاليكه
بشقاب نيم
خورده غذا دستم بود مرا به اتاق ق برگرداندند . پدرم آنجا
منتظرم بود. اين
به معنی پايان تمام بدبختی ها و التماس ها بود. از پدرم خواستم
كه برايم
خوراكی و قرص قلب بخرد. ق گفت: نه الان ديره باشه فردا
.
-
ولی من قلبم درد می كنه
.
-
دروغگويی باعث می شه آدم قلبش درد بگيره
.
-
نه پرولاپس قلب (افتادگی دريچه ميترال)باعث می شه آدم قلبش درد
بگيره
.
ق
درست كنار پدرم ايستاده بود. به پدرم نزديك شدم و گفتم كه
نواربهداشتی هم
می خواهم .ق شنيد و خيلی بدش آمد. حتماً فكر می كرد اين چيزی
نيست كه دختر
به پدرش بگويد .يادم آمد كه دلش می خواست سرم را ببرد. بابا
زود رفت و
برايم همه چيز خريد .به سرعت سوار ماشين شديم و وقتی از در
خارج شديم
پروين اردلان را ديدم كه كنار خواهرم ايستاده بود ، برايشان
دست تكان دادم.
دختر فرراری معتاد
دوباره
وارد وزرا شديم اما اين بار از در جلو. چه ورودی قشنگی داشت.
وارد اتاق
رئيس شديم تا برگه مرا امضا كند. جوان لباس شخصی كه آنجا نشسته
بود پرسيد
معتاده ؟ گفتم نه آقا ! گفت:« آخه قيافتون يه جوريه انگار
حالتون خوب نيست
. «
-
آخه ديشب تو بازداشتگاهتون نتونستم بخوابم
.»-
چرا سرد بود؟»
-
نه معتاداتون تاصبح سر و صدا می كردن.» تلويزيون داشت كمدی
فرانسوی سرآشپز را پخش می كرد. خوشبختانه نامه نگاری آقای رئيس
تمام شد و بيرون
آمديم. سرباز وظيفه ای كه به زور فارسی صحبت می كرد،موقع ثبت
نامم در
دفتر،وقتی شنيد كه اتهامم اقدام عليه امنيت ملی است ،
پرسيد:چی بنويسم
،فراری بنويسم . گفتم« فراری »،خواستم فحش ناموسی بدهم اما
يادم افتاد كه
اين كار اصلاً درست نيست بنابراين ادامه دادم :«خودتی.» دختر
پليس گفت
: «بنويس
اقدام عليه امنيت ملی .» پسر جوان حتی بلد نبود املای كلمه
عليه را
درست بنويسد. با همان لهجه آذری گفت :« درست صحبت كن ها!» گفتم
: «تو هر
وقت ياد گرفتی عليه رو بنويسی حرف بزن.» چه قدر لات شده
بودم.دختر پليس
گفت اگر اذيتان كردم حلالم كنيد و رفت . لابد به خاطر دستبند
می گفت.يا
شايد هم به خاطر انگشت نگاری.
دوباره وارد زيرزمين شديم. باز هم بايد
همه چيز حتی بند كفشم را در می آوردم و صورت وسايلم را انگشت
می زدم . اين
بار برخلاف دفعه قبل حسابی مرا گشتند حتی به لبه تا زده شلوارم
و داخل
كفشم هم مشكوك بودند. قرص هايم را ازمن گرفتند.مرا بردند
راهروی قديمی سمت
راست . تبسم و دختری كه نامش سحر بود اما الهام صدايش می كردند
، در راهرو
نشسته بودند. باورم نمی شد كه آنجا آنقدر سرد است . چسبيده
بوديم به شوفاژ
و زير پتوها می لرزيديم . تبسم گفت كه قبول نمی كنند برويم
راهروی سمت چپی
.»
-
چرا اونجا كه هم گرمه و هم صبح تميزش كرديم
.
-
چون راهروی اونجا در نداره بايد در سلول ها را ببندند و برای
دستشويی رفتن بچه ها بازشون كنن.
الهام
خوابيد و تبسم برای من تعريف كرد كه قاضی اورا به پزشك قانونی
فرستاده و
وقتی اعتراض كرده كه او را برای رابطه نگرفته اند گفته است كه
تمام
پروندهای خانوادگی را بايد به پزشك قانونی فرستاد ! او هم گفته
كه زن است
و مادرش هم اين را می داند. تبسم حوصله اش سر رفته بود و می
گفت چرا متهم
نمی آورند؟! الهام كه بيدار شد تصميم گرفتيم آنقدر شلوغ كنيم
كه ما را به
راهروی جديد سمت چپ ببرند. آنقدر گلويمان را پاره كرديم كه
بالاخره
مامورها جمع شدند.گفتند كه قرار است حراست آن طرف متهم بياورد
و اينكه
آنجا مخصوص قاتلين و مجرمين خطرناك است و ما به حال قاتلين
غبطه خورديم.
هيچ التماسی دلشان را به رحم نمی آورد. به جای اينكه ما را به
راهروی جديد
ببرند حتی شوفاژ راهرو را هم از ما گرفتند و گفتند كه بايد
برويم داخل يكی از سلول ها چون می خواهند دومين در راهرو را هم
قفل كنند. وقتی گفتيم كه
از جايمان تكان نمی خوريم سرپرتشان تهديدمان كرد كه به سربازها
خواهد گفت
بريزند اينجا و با باطوم بيفتند به جانمان . هر سه مطمئن بوديم
كه بلوف می زند . دست آخر گفتند كه می توانيد به آن سمت برويد
،اما اگر خودتان را هم
بكشيد در را باز نمی كنيم . پتويم را بردم در يكی از سلول های
سالن جديد
گذاشتم و رفتم دستشويی تا ديگر برای باز كردن در التماس نكنم .
اما وقتی برگشتم گفتند كه نمی توانم اين جا بمانم . چون بقيه
متهمين می خواهند همان
طرف بمانند. آنها باورشان شده بود كه در سلول تا فردا صبح باز
نخواهد
شد.سلول خيلی سرد بود. تا وقتی كه بخوابيم اين مسئله را صد بار
توی سرشان
زدم. خودشان هم پشيمان شده بودند اما ديگر فايده ای نداشت. خب
هر دويشان
هنوز خيلی بچه بودند. من كه فكر می كردم فردا صبح آزادم می
كنند تمام
خوراكی ها را با الهام و تبسم خوردم
.
پری را دوباره آوردند . بهزيستی او را قبول نكرده بود . بچه ها
پری را به بهانه دادن خوراكی به سلول ما
دعوت كردند و او را دست انداختند. وقتی حريف شان نشدم ،خودم را
به خواب
زدم.پری كه متوجه شده بود اذيتش می كنند به سلول كناری رفت.
كمی بعد در
سلول ها را قفل كردند.
ساعت 12 وقتی كه تبسم خوابش برده بود ،الهام
كنارم نشسته بود و اشك می ريخت. او را در خانه دوست پسرش
دستگير كرده
بودند. همسايه طبقه پايين خبر داده بود كه در طبقه بالا دختر
آورده اند و
110
هم آمده بود و آنها مثل بچه های خوب در را باز كرده بودند و به
پليسی كه مجوز نداشت اجازه ورود داده بودند. با او رابطه
نداشته اما با دوست پسر
اصلی اش- حسين- كه قرار بود با هم ازدواج كنند، چند بار به
خانه شان آمده
و مادرش او را می شناخت ، رابطه داشته است . خودش معتقد بود
اين بلا سرش
آمده چون به حسين خيانت كرده است. اول قرار شد بگويد كه با
حسين ارتباط
داشته نه با آن پسر و با هم ازدواج كنند . بعد ترسيد.قرار شد
بگويد كه به
او تجاوز شده است . روی كارت وكيل دو شماره دفتر هم بود. يكی
از آنها را
جدا كردم و به الهام دادم و از او خواستم كه حتماً با وكيل
صحبت كند.
باورش نمی شد كه هيچ وكيلی بدون پول به كسی كمك كند. آنچه كه
الهام بيش از
پليس از آن می ترسيد ، برادرش بود. پدرش كه نظامی بود از مادرش
جدا شده
بود ، حالا برادر غيرتی اش به اصطلاح مرد خانه بود. مردی كه
افتخارش اين
بود كه معروف ترين روسپی های تهران را كه مثلاً خال كوبی شان
تك است به
خانه می آورد. دفعه قبل كه برادر الهام او را با دوست پسرش در
پارك ديده
بود، وقتی به خانه برگشته بود ، دست الهام را از چهار جا شكسته
بود. به
الهام پيشنهاد كردم كه چند روزی پيش پدرش برود تا برادرش آرام
شود . اما
برادرش از هيچ كس حرف شنوی نداشت. دفعه قبل كه در منزل عمويش
قايم شده بود
، برادرش او را پيدا كرده بود و كتكش زده بود. نمی دانستم چه
كمكی می توانم به الهام بكنم. من و الهام هر دو در يك روز به
دنيا آمده بوديم
.
اما او فقط 16 سال داشت و 5 سال از من كوچكتر بود. گفتم كه 17
اسفند ،8
مارس است. روز جهانی زن . اين برای الهام هيچ مفهومی نداشت. او
فقط تا سوم
راهنمايی درس خوانده بود. چون برادرش اجازه نداده بود كه به
دبيرستان برود.
چهار متهم جديد آوردند. الهام با خوشحالی تبسم را بيدار كرد.
تبسم ترسيد و داد زد. مامور زندان پيدايش شد .
-
چه
خبرتان است ؟
-
هيچی
يكی از بچه ها خواب بد ديده است.
فردا
صبح وقتی بيدار شديم تبسم مشتاق ديدن متهمين جديد بود. به
الهام گفت چرا
بيدارم نكردی و الهام توضيح داد كه اين كار را كرده است اما او
بيدار نشده
است . باورم نمی شد . يعنی اين قدر اين قضيه برای تبسم جالب
بود؟ چهار
متهمی را كه آورده بودند بردند دادسرا . بدون اين كه تبسم مهلت
كند با
آنها صحبت كند . بعد تبسم و الهام را هم بردند . در سلول ها
باز بود .اما
پری اعتمادش را نسبت به ديگران از دست داده بود و ديگر نمی
خواست با كسی صحبت كند. عاشق نوشته های روی در و ديوار شده
بودم . سعی كردم با بند فلزی ساعتم چيزی بنويسم اما موفق نشدم.
شروع كردم به بلند بلند شعر خواندن. صدای كلاغ می آمد و من شعر
فتح باغ فروغ را می خواندم .
از بالا صدای موسيقی غير
مجاز می آمد.
طرف های ظهر آمدند دنبالم . دوباره بايد بند كفشم را در ماشين
می بستم. پليس دختر جوانی مرا سوار ماشين كرد .
ولی قبل از آن توانستم در
حاليكه به يك دستم دستبند زده شده بود،
خانم مقدم را در آغوش بگيرم
.
بيچاره خانم مقدم . در اين چند روز واقعاً برايم مادری كرد. با
خانم مقدم
سوار ماشين شديم و برايم تعريف كرد كه پدرم از اين كه مرا در
مفاسد نگه
داشته اند خيلی ناراحت است . اما او به پدرم گفته بود كه همه
ما مفسد فی الارض هستيم و پدرم هم شعر
"منم
مفسد فی الارض ولی اون طرف مرز"
هايده را
برايش خوانده بود. بابا كه دم در دادگاه انقلاب منتظرمان بود،
نا باورانه
به دستبند نگاه می كرد. وارد دادگاه شديم . خانم مقدم و بابا
بايد از در
اصلی وارد می شدند، اما راهشان ندادند. قاضی نبود. منشی اش گفت
كه قاضی دو
روز قرار تحقيق صادر كرده و ما بايد فردا بياييم .
تماس های تلفنی مامورين
به جايی نرسيد. باورم نمی شد . يعنی اين پاسكاری ها تا كی می
خواست ادامه
پيدا كند. دوباره برگشت خوردم مفاسد.
اين بار از اداره شان نامه نداشتند
.
كاغذ بازی ها طول كشيد و من در اين فاصله در راهروی ورودی
نشسته بودم و
بيرون را تماشا می كردم . در تمام اين چند روز وقتی مردم را در
خيابان ها
می ديدم باورم نمی شد كه هنوز زندگی عادی جريان دارد.
دوباره برگشتم
بازداشتگاه . خانمی حدوداً سی ساله كه حسابی به خودش رسيده
بود،
مرا تحويل
گرفت . باورم نمی شد كه اين اندازه با شخصيت و مهربان باشد.
اصلاً مرا
نگشت فقط پرسيد كه چه چيزهايی همراهم دارم. وقتی شنيد كه چرا
مرا بازداشت
كرده اند گفت:« بالاخره بايد به يه چيزی گير بدن .» و مرا به
راهروی قديمی برد . گفتم:« نمی شه بريم اون ور» . گفت:« اين ور
خيلی سرده نه؟ بشين
كارام رو بكنم الان ميام می برمت اون ور.» من تنها بازداشتی
بازداشتگاه
بودم . دوباره شروع كردم به شعر خواندن. از پشت سر يك نفر را
ديدم . بله
متهم جديد بود. از اين كه ذوق كرده بودم ،از دست خودم ناراحت
شدم
.
مخصوصاً وقتی ديدم كه متهم تبسم است . تازه علت خوشحالی تبسم
را می فهميدم
.
خب بيچاره حوصله اش سر می رفت. آن نگهبان با شخصيت خانم پ بود
كه در
شيفت قبلی اش حسابی با تبسم رفيق شده بود.
خانم پرتو به ما نهار داد . تبسم
برايم تعريف كرد كه قاضی گفته بايد با امير يعنی آخرين پسری كه
با او
رابطه داشته ازدواج كند. به او تبريك گفتم . همانی شد كه خودش
می خواست
.
اما اجازه نداد كس ديگری اين موضوع را بفهمد.
يك متهم جديد آوردند.
جميله
دختر 30 ساله ای بود كه دوسال بود در بهزيستی زندگی می كرد. دو
سال
پيش كه جميله از خانه فرار كرده بود،
ظرف يك هفته او را به خانواده اش
برگردانده بودند،
اما پدرش او را به خانه راه نداده بود و تحويل بهزيستی داده
بودش. مادرش دور از چشم شوهرش گاهی به او سر ميزد. گفتم كه
پدرش حق
نداشته اين كار را بكند و او می تواند از پدرش شكايت كند و او
را مجبور
كند كه نفقه اش را بپردازد. تبسم هم موافق بود: «وقتی تو ...
ننه ات می ذاشته بايد فكر اين جاش رو هم می كرده.» ديروز
مددكار جوان بهزيستی كه از
دست خود زنی های بچه ها كلافه شده بود،
همه شان را از بهزيستی بيرون كرده
بود و گفته بود كه مسئوليتش را خودش می پذيرد.
جميله می گفت دخترهای فراری مدام با شيشه خود زنی می كردند به
طوری كه استخوانهايشان از بين گوشت
دستشان ديده می شد. دختر جوان هم ترسيده بود. جميله هم كه
تجربه يك هفته
دربه دری به عنوان يك دختر فراری را داشت خودش را به كلانتری
معرفی كرده
بود و امروز صبح قاضی گفته بود كه به همان مركز قبلی برش
گردانند. جميله
از بودن در بهزيستی راضی بود. چون هيچ جايی برای رفتن نداشت.
وقتی از مركز
مرخصی می گرفت هيچ كس را نداشت كه به سراغش برود . بنابراين می
رفت
امامزاده.
خانم پ گفت كه بايد راهروی قديمی را تميز كنيم . تبسم كه می
خواست خودش را شيرين كند از اين امر استقبال كرد و من و جميله
زير لب غرغر
كرديم. تمام راهروی قديمی،
توالت، حمام و سلول هايش را شستيم . كسی نمی دانست چند وقت است
كه اينجا تميز نشده است . خانم پرتو هم جارو دستش گرفت
و به ما كمك كرد. گفت:« اگر مامانم و شوهرم ببينن كه من اينجا
چه كار می كنم ديگه نمی ذارن بيام سر كار.» گفتم : «آخه مگه
كار قحطه حيف شما نيست
كه اين كارها رو می كنين ؟» گفت كه دانشجوی فوق ليسانس تربيت
بدنی است و
در واحد آمار موادمخدر كار می كند و چون متهم های آنها را
اينجا می آورند،
بايد سالی دو هفته هم در بازداشتگاه كار كند.
-
به آرايشت گير نمی دن ؟
-
نه خيلی هم دلشون بخواد. كی می ياد برای اينا كار كنه .
35 سالش بود،
ولی خيلی جوان تر نشان می داد. گفت كه شوهر و دختر
چند
ساله اش خيلی در
كارهای خانه به او كمك می كنند. چه قدر زود ازدواج كرده بود.
خانم پ گفت
كه دستشويی آن طرف را هم بشوييم . چون امشب آن طرف می مانيم و
بايد مراقب
باشيم كه عفونت نگيريم . اما خارش ها از همين الان شروع شده
بود و من و
تبسم درباره راههای درمان آن با هم مشورت می كرديم .
حمام را هم شستيم تا
شايد حمام كنيم . اما نه حوله داشتيم و نه لباس تميز .
بنابراين با وجود
آنكه خانم پ برايمان شامپو و صابون آورد از خيرش گذشتيم. خانم
پرتو كه
صداش می كرديم خانم خوشگله، برامون چای و شيرينی خامه ای آورد.
يك سوسك
در سلول بود كه آن را كشتيم. خانم پ با ديدن جنازه اش هم جيغ
می زد. بعد
سرو كله يك مارمولك پيدا شد. چند بارسعی كرديم آن را هم بكشيم
،اما هر بار
در درز بين سقف و ديوار قايم می شد. خانم پرتو كه از شنيدن اسم
مارمولك
رنگش مثل گچ سفيد شده بود،
سلول مان را عوض كرد.
بالاخره در سلول بسته
شد. اما فوراً يك مهمان جديد از راه رسيد. فيروزه از بهزيستی
فرار كرده
بود . همه از ديدن او متعجب شديم . او را هم مثل جميله به مركز
هاجر در
دربند برده بودند. اما بعد از خوردن ناهار فرار كرده بود . اين
دو روز را
در خيابان گذرانده بود و امروز صبح در امامزداه حسن دستگيرش
كرده بودند
.
دو روز پيش قبل از اينكه از بازداشتگاه به بهزيستی منتقل شود
از مجله
خانواده سبز با او مصاحبه كرده بودند. يعنی همه داستان هايی كه
در مجله
های خانوادگی می نويسند،
مثل داستان فيروزه حقيقت دارد؟ فيروزه كارت های جديدی را كه در
اين دو روز پسرها به او داده بودند تا زنگ بزند در آورد و
مرتب كرد. فيروزه چه طور همه اينها به اضافه دفتر تلفنش را
داخل سلول
آورده بود. دفعه قبل حتی لوازم آرايشش را هم آورده بود و اين
درحالی بود
كه من تمام اين چهار روز را با لبهای خشكيده در حسرت كرم لبم
له له می زدم. جميله از بهزيستی گفت،
از پول توجيبی و لباس هايی كه به آنها می دهند و از كاری كه
چند وقتی همراه يكی از دوستانش سر آن رفته بود. اما
دوستش سر كار دزدی می كرد و مدام جيم می شد و با دوست پسرش
بيرون می رفت
.
جميله هم برای اين كه كارش را از دست ندهد .
مجبور شده بود، او را لو دهد
و حالا آن دختر به خون جميله تشنه بود. جميله هم دوست پسر داشت
. دوست پسر
با مرامی كه حتی به درخواست جميله برای همه بچه های مركز پيتزا
می فرستاد
.
اما آن پسر حاضر نبود با دختری كه در بهزيستی زندگی می كند
ازدواج كند.
خواستگارهای جميله در بهزيستی همه پير بودند. از جميله پرسيديم
كه خودش
نمی تواند كسی را به عنوان خواستگار معرفی كند . جميله گفت:
نه،
قبول نمی كنند.
وقتی رفتم دستشويی از درز پنجره ای كه با صفحه فلزی پوشانده
شده بود ، برگ های خيس پاييزی را ديدم.
گوش دادم .
صدای باران بود.
بعد
از شام،
يكی از دخترهايی را كه ديشب با جميله به بازداشتگاه آورده
بودند،
را هم به سلول ما آوردند. دانشجوی زبانی كه اهل خوزستان بود و
در تهران با
دوستانش زندگی می كرد .
زهرا سعی كرده بود پسری را كه مزاحمش بود تحويل
انتظامات پارك بدهد. اما نتيجه اين شده بود كه او را به پزشكی
قانونی فرستاده بودند. بيچاره دختر بود . ماموری كه او را
آورده بود به او
پيشنهاد كرده بود كه از قاضی شكايت كند. فكر می كنم او تنها
دختری بود كه
در وزرا ديدم. حالا به جرم عضويت در
گلد كوئست در بازداشت باقی مانده بود
.
كم مانده بود همه مان را پرزنت كند. تبسم شروع كرد به همان
شوخی های هميشگی و گفت كه خواهر من است . اما من حوصله اين
شوخی ها را نداشتم.
بعد
از آن يك دختر تيتيش آوردند كه با دوست پسرش در فرودگاه دستگير
شده بود و
پز دماغ عملی اش را می داد . به نظرش ما خيلی بد دهن بوديم
بنابراين
از
خانم پرتو خواست كه او و زهرا را به سلول ديگری ببرد. اما خانم
پ كه معلوم
نبود دارد چه كار می كند خيلی دير آمد . دختر تيتيش شروع كرد
به فحش دادن
به خانم پرتو . تبسم هم كه غيرتی شده بود گفت اگر جرات داری
جلوی خودش
بگو. و وقتی خانم پ آمد همه چيز را گذاشت كف دستش . و دعوا راه
افتاد. بعد
از فروكش كردن آتش مخاصمه، از خانم پ خواستيم كه به سربازها
پول بدهديم
تا برايمان خوراكی بخرند. خانم پرتو گفت الان سرباز نيست،
ولی ساعت نه كه
شوهرش می آيد دم در،
برايمان خواهد خريد. گفتم كه قرصم پيش شيفت قبل مانده
.اسم
قرصم را پرسيد و آنرا برايم پيدا كرد.
خانم پ رفت دم در پيش شوهرش و
دختر تيتيش كه می خواست به دستشويی برود،
تمام بازداشتگاه را روی سرش گذاشت
.تبسم
هم شروع كرد به كل انداختن با او.
بعد از برگشتن خانم پ چهار تا
خانم ميانسال را به سلول روبرويی آوردند . يكی شان با افتخار
می گفت كه
خانم رئيس است و بقيه هم خانم هايی بودند كه با او كار می
كردند. تبسم
تمام حواسش به فيروزه بود كه با آنها حرف نزند. فيروزه
گفت:«چرا اينها
فاحشه شدند ؟» گفتم :«لابد چون پول ندارند . شايد هم يك روزی
دختر فراری بوده اند.»جميله تعريف كرد كه وقتی فرار كرده بوده،
سوار ماشين يك پسر شده
و او هم جميله را به خانه يك خانم رئيس برده اما او از آنجا
فرار كرده
است. فيروزه حسابی ترسيده بود . گفت كه می خواهد به خانه شان
برگردد و
ازدواج كند. تبسم پرسيد بابات خونه راهت می ده؟
-
آره ، بابام خيلی دوستم داره ولی چون راننده است هيچ وقت خونه
نيست .مامانمه كه همه اش به
من گير ميده.
او از خانه شان فرار كرده بود چون مادرش اجازه نمی داد
مانتوی كوتا ه بپوشد، آرايش كند و به قول خودش پسر بازی كند.
اما حالا
می گفت كه خانه شان از بهزيستی بهتر است . چون آنجا حداقل می
توانند
از
پشت در با پسرهای محلشان صحبت كند . اما در بهزيستی اصلاً پسر
گير نمی آيد.
همه
مان فيروزه را تشويق كرديم كه به خانه شان برگردد . اما تبسم
نگران بود كه
دادگاه فيروزه را جای ديگری بفرستد. وقتی همه خوراكی ها را
خورديم به اين
فكر كردم كه آيا فردا واقعاً آزاد خواهم شد ، يا نه؟
فيروزه و جميله
خوابيدند و تبسم ماجرای آشنايی اش را با مهرداد برايم تعريف
كرد. گفت كه
خانه شان كرج است و مادرش وقتی او هفت ماهه بوده فوت كرده و او
با همسر
پدرش زندگی می كند. پدرش هم كه شغل آزاد دارد معمولاً خانه
نيست و نمی فهمد كه تبسم علاوه بر پول به محبت هم نياز دارد.
خودم بايد حدس می زدم كه
مادر يك دختر از او شكايت نمی كند. تبسم از بچگی هميشه با
نامادری اش
اختلاف داشته است.
او ديپلم انسانی داشت و برای اينكه كمتر در خانه باشد
تصميم گرفته بود كار كند. مدتی در مغازه موبايل فروشی كار كرده
بود. آنجا
ابتدا با صاحب مغازه و سپس با مهرداد ،
دستيار او دوست شده بود. صاحب مغازه
هم تبسم را اخراج كرده بود. او حتی مدتی به عنوان تزريقاتچی هم
كار كرده
بود. نامادری اش وقتی با تبسم دعوا می كرد او را از خانه بيرون
می انداخت
.
تبسم چند ماهی را با خانواده مهرداد و چند ماهی را هم با
خانواده امير
زندگی كرده بود. تبسم دوست صميمی داشت كه او هم با نامادری اش
اختلاف داشت
و همديگر را خواهر صدا می زدند. فكر نمی كردم تبسم اين قدر
تنها باشد . او
در حاليكه اشك می ريخت، از روزی می گفت كه نامادريهای هر دوشان
از خانه
بيرونشان كرده بودند و آنها ميان برف ها با لباس پسرانه پرسه
می زدند تا
كسی مزاحمشان نشود. اما چند پسر كه سوار پاترول بودند مزاحمشان
شده بودند
و ناگهان فهميده بود كه يكی از انها مهرداد است . آن وقت بود
كه دوستش راز
او را به مهرداد گفته بود. آن شب نوبت خانم رئيس و دوستانش بود
كه تا صبح
نگذارند بخوابيم.
مرا فراموش كرده بودند
تا فردا
كه تبسم را بردند تا عروس شود، چندين بار شماره ام به او گفتم.
اما فكر
نمی كنم يادش مانده باشد. فيروزه را هم بردند دادگاه و جميله
هم به
بهزيستی برگشت . من و تبسم به او قول داديم كه در بهزيستی به
ديدنش برويم.
خانم رئيس و خانم های همراهش و دختر تيتيش را هم برده بودند.
من را به
سلول تاريكی كه لامپش خراب بود و زهرا در آن خوابيده بود،
بردند. زهرا
هنوز هم گريه می كرد .از كارت وكيل يك شماره باقی مانده بود كه
سهم زهرا
بود. او هم باور نمی كرد كه يك وكيل از كسی مجانی دفاع كند. پرسيد
ديشب چه
طوری پيش آنها ماندی؟ نترسيدی . گفتم آنها هم آدمند و ترس
ندارند. آن دختر
تيتيش هم همه آن كلمه هايی را كه به خاطرش آنها را بی ادب می
دانست،
استفاده كرد. زهرا سعی كرد بخوابد. اول فكر كردم كه كابوس می
بيند .اما
بعداً فهميدم كه زير پتو گريه می كند. سعی كردم دلداری
اش بدهم اما كاملاً
به هم ريخته بود. مطمئن بودم كه امروز حتماً آزاد می شوم و
داشتم برای يك
حمام گرم نقشه می كشيدم. زمان نمی گذشت . دوباره خودم را به
شعر خواندن
سرگرم كردم . اما اين بار بايد در دلم شعر می خواندنم تا زهرا
را بيدار
نكنم. يك دختر فراری جديد آورده بودند. از دريچه در صدايش كردم
و گفتم بيا
اينجا كه تنها نباشی . زهرا حسابی ترسيد . سرش را از زير پتو
بيرون آورد و
ملتمسانه گفت : نه! گفتم باشه و رفتم سر جايم نشستم . ساعت
نزديك 2 بود كه
خانم هايی را كه به جرم فحشا دستگير شده بودند، از دادگاه برگرداندند.
جلوی در سلولشان منتظر بودند تا نگهبان بيايد و در را باز كند.
از دريچه
در سلول تماشايشان می كردم . خانم رئيس پرسيد جرمت چيه .
حوصله توضيح
نداشتم . از اين كه امروز آزاد شوم قطع اميد كرده بودم. گفتم
من سياسی ام. همكارش گفت : اين روزا به مواد مخدر هم می گن
سياسی . گفتم:« من تو
مترو فرم نظر سنجی پخش می كردم به اتهام اقدام عليه امنيت ملی
بازداشتم
كردن.» خانم رئيس گفت مگه می شه لابد يه كاری كردی. نگهبان سر
رسيد و اسم
من و دختر فراری را صدا كرد. باورم نمی شد با زهرا خداحافظی
كردم و رفتم
تا بند كفشم را در ماشين ببندم . از كفش تيم برلندم متنفر شده
بودم . چون
مرتب بايد بندش را در می آوردم و دوباره می بستم. وقتی وسايلم
را تحويل می گرفتم روی ميز برگه بازجويی دختر فراری را ديدم .
از او پرسيده بودند: كی از خانه فرار كرديد؟ در اين مدت كجا
بوديد؟ آيا كسی هم به شما تعرض كرد؟
آيا می خواهيد كه دوباره پيش خانواده تان برگرديد؟
دوباره دوتا دختر
جوان ديگر و يكی از مردان جوانی كه دستيار قريشی بود ، آمده
بودند. گفتم
چرا اينقدر دير؟ پسر جوان گفت كه فكر كرده اند كه كس ديگری
دنبال من آمده
است . مرا فراموش كرده بودند. گفت پدرتون و خانم مقدم از صبح
دم در دادگاه
انقلاب منتظرند. شايد رفته باشند. گفتم :«اگر پدرمنه،
تا شب هم اونجا
وای ميسته .» بيچاره بابا و خانم مقدم از صبح يخ زده بودند.
قاضی گفته بود
كه می خواهد با خانم مقدم هم صحبت كند . پدرم هم كه به عنوان
ضامن بايد می آمد . بنابراين سعی كرديم راهی پيدا كنيم كه آنها
را داخل دادگاه راه
دهند. پسر جوان گفت كه خانم مقدم را به من دستبند بزنند تا به
عنوان متهم
با ما داخل شود. بيچاره خانم مقدم . اما مامورين كه از صبح
ديده بودند كه
خانم مقدم و پدرم جلوی در ايستاده اند ، باور نمی كردند.
بالاخره وارد
شديم . اما باز هم پدرم را راه ندادند. خانم مقدم گفت كه شيرين
عبادی گفته
چرا من جيمز باند بازی در ميارم و نوشين هم گفته خب بابا بهش
بگين اسم من
رو بده . گفتم:
« من همه چيز رو درباره كمپين گفتم ولی نتوانستم اسم كسی رو
بدم چون می ترسيدم براشون اتفاقی بيفته . حتی اسم نوشين رو هم
نوشتم اما
دلم نيومد فاميلی اش رو بنويسم. من فقط اسم خانم عبادی رو
نوشتم .چون
مطمئن بودم نمی تونن كاری باهاش بكنن . اسم شما رو هم كه چون
اومده بودين
كمكم خودشون فهميدن . من در مورد شما فقط نوشتم كه عضو كمپين
هستين و از
طريق ايميل باهاتون ارتباط دارم . اون وقت از شما بازجويی كردن.
حالا اگه
اسم كسای ديگه رو هم داده بودم ممكن بود اونها رو هم بازداشت
كنن.» خانم
مقدم همچنان معتقد بود كه من بايد اسم افراد سرشناس رو می گفتم
. وارد
اتاق قاضی شديم. دوباره شروع كرد درباره خانم عبادی و آيت الله
صانعی و
سطح تحصيلات اعضای كمپين نظر دادن . به محروميت از تحصيل من و
تجمعی كه
اين حكم با استناد به آن صادر شده بود گير داد و من هم تاكيد
كردم كه
اين يك مسئله درون دانشگاهی بوده و داخل دانشگاه حل شده است.
از خانم مقدم
هم درباره كمپين سئوالاتی پرسيد. از خودش گفت و اينكه اگر يك
ربع جايی صحبت كنه نظر همه كاملاً عوض می شود و از اين حرف ها
. خانم مقدم به قاضی پيشنهاد می كرد كه برگه كمپين را امضا كند
و حتی بيايد برای ما سخنرانی كند يا برای سايت مقاله بنويسد.
من گفتم : حاج
اقا خانم مقدم شوخی می كنند
و به خانم مقدم در گوشی گفتم ولش كنيد بذارين آزادم كنه بريم.
دست آخر به
منشی اش گفت كه بنويسد خانم مقدم به دليل فقدان شواهد آزاد است
. خانم
مقدم با تعجب گفت مگه تا الان من بازداشت بودم؟ من هم آزادی
خانم مقدم را
به ايشان تبريك گفتم . من را هم بدون قيد آزاد كردند. باورم
نمی شد اما
واقعاً آزاد شده بودم . قاضی پرونده را نبست و گفت كه دادستان
بايد اين
كار را بكند.
هفته بعد با من تماس گرفتند كه بيايم و وسايلم را تحويل
بگيرم . اما هر كاری كردم راهم ندادند. روز بعد با پدرم رفتم و
بالاخره
توانستم داخل شوم و با ضمانت پدرم وسايلم را پس بگيرم .
دادستان با بستن
پرونده مخالفت كرده بود. هنوز هم كابوس دخترهای بازداشتگاه
مفاسد را می بينم. هيچ كدامشان با آن وكيل تماس نگرفته اند! |