-1-
سوم خرداد سال 61 بود. از اعلام خبر آزادی خرمشهر ساعتی بيشتر
نمیگذشت. در خيابان كريمخان از شدت شلوغی جای سوزن انداختن
نبود. ماشينها كه در ترافيك فشرده متوقف بودند، چراغهای خود
را روشن كرده و بوق میزدند. روی پل كريمخان چشمم به رحمان
افتاد، با يك موتور گازی از سمت مقابل میآمد. چراغ موتور خود
را روشن كرده بود و از شدت شعف و خوشحالی روی پای خود بند
نبود. سرم را از شيشه ماشين بيرون آورده صدايش كردم، به سمت من
برگشت، چهرهاش چنان گشاده و لبخند كودكانهاش چنان مسحور
كننده بود كه مخاطب از خود بی خود شده و در موج احساس او و
انرژی مثبتی كه از او ساطع میگرديد، غرق میشد. پس از خوش و
بش مختصر و تبريك آزادی خرمشهر بوقزنان، و در حالیكه با نگاه
بدرقهاش میكردم، در لابهلای ماشينها گم شد.
-2-
يكی از روزهای اوايل تابستان بود. گفت كه با من كاری دارد.
باهم به گوشهای از راهرو دانشكده رفتيم. گفت كه قصد ازدواج
دارد و فرد مورد نظر او از بچههای نازیآباد است، از من، كه
ساكن نازیآباد بودم، درباره او و خانوادهاش پرسيد. گفتم
آنها را نمیشناسم. نشانی خانه آنها را به من داد و خواست
درباره همسر آيندهاش تحقيقات محلی بكنم. ابتدا استنكاف كردم.
گفتم كه اين كار از من برنمیآيد، ضمن اينكه معلوم نيست انجام
اين كار توسط يك جوان كم سن و سال و مجرد كار درستی باشد. او
گفت كه اين كار هيچ عيبی ندارد، و اصرار كرد كه من اين كار را
انجام بدهم. من هم پذيرفتم.
چند روز بعد جهت انجام مأموريت به محلی كه نشانی آن را گرفته
بودم، رفتم. بعدازظهر بود هرچه گشتم كسی را در خيابان نديدم.
وارد فروشگاه كتابی كه باز بود شدم. از فروشنده درباره دختر
مورد نظر و خانواده او پرسيدم. گفت خانواده متدين و خوبی
هستند. از دختر هم خيلی تعريف كرد. من هم خوشحال از انجام كار
و مثبت بودن نتيجه تحقيقات، اطلاعات كسب شده را در اختيار
رحمان قرار دادم. خوشبختانه آن وصلت صورت گرفت. بعدها فهميدم
كسی كه من از او تحقيق كرده بودم، پدر دختر بوده است!
بعدها رحمان مكرراً اين خاطره را يادآوری میكرد و باهم می
خنديديم. به شوخی میگفت كه هروقت با خانمش اختلاف پيدا
میكند، هر دو مرا نفرين میكنند. میگفت من موقع دعوا با
خانمم میگويم، خدا از سر تقصيرات اين رفيق بیعرضه من نگذرد،
اگر او كار تحقيق خود را درست انجام داده بود من الآن گرفتار
تو نبودم، ... اين حرفها را میزد و بلندبلند میخنديد.
-3-
اگر اشتباه نكنم سال 63 بود. رحمان يكی از مسئولين بعثه حضرت
امام (س) در حج بود. آن سال قرار بود من هم با بعثه به زيارت
خانه خدا مشرف شوم. قبل از سفر يك جلسه هماهنگی در تهران
برگزار شد، تا اعضای اعزامی ضمن آشنايی باهم، درباره وظايف خود
در عربستان توجيه شوند. در ابتدای جلسه رحمان شروع به معرفی
افراد كرد. اول اسم فرد و بعد تخصص او را ذكر میكرد. ايشان
آقای فلانی هستند و تخصصشان گرافيك است، ايشان آقای بهمانی
هستند و در انتشارات تخصص دارند، ايشان... ، معرفی افراد به
همين ترتيب ادامه يافت، تا اينكه نوبت به يكی از بچهها رسيد،
اسم او را گفت، ولی هرچه فكر كرد كه او چه تخصص مرتبط با اين
كار دارد، چيزی به خاطرش نرسيد، بدون اينكه خود را از تك و تا
بيندازد گفت ايشان فردی قوی هستند. جمع مثل بمب تركيد و همه
زدند زير خنده. در ادامه معرفی افراد، صفت قوی بودن به جای
تخصص درباره چند نفر ديگر تكرار شد، يكی از آن چند نفر هم من
بودم.
*********
نمیدانم در رحمان چه رمزی نهفته است. هرگاه به ياد او
میافتم، احساس شور و نشاط و اميد به من دست میدهد. يادش نيز
حركت میآفريند. خاطرات تلخ و شيرين زيادی از او در ذهن دارم،
ولی گويا حافظه، به عمد در مقابل يادآوری خاطرات تلخ مقاومت
میكند. در دوران حيات رحمان، كسی از او شكايت، نااميدی،
انفعال، بريدن و خستگی به ياد ندارد. بعيد است كسی، ولو برای
مدت كوتاهی، با او محشور بوده باشد، و از او انرژی مثبت نگرفته
باشد، و تصويری از آن چهره گشاده، اميدوار، خندان و جذاب در
ذهنش نقش نبسته باشد. گويی اين تأثيرات پس از هجرت او نيز
استمرار پيدا كرده است. من دوستان بزرگ زيادی را از دست
دادهام، و اكنون نيز هرگاه به ياد آنها میافتم احساس غم،
حسرت و تنهايی میكنم، ولی رحمان از جنس ديگری است، ياد رحمان
نه با حسرت، كه با اميد همراه است. خاطرات، هميشه گذشته را،
خوب يا بد، بازنمايی میكنند، و انسان را به گذشته برده و برای
مدتی، هرچند كوتاه، در آنجا حبس میكنند. متحيرم كه در رحمان
چه رازی نهفته است، كه خاطرهاش ذهن و انديشه را به آينده
معطوف میكند، و به تلاش و حركت، و پرهيز از توقف و بطالت وا
میدارد.
رحمان از جنس ديگری است، او مردی از جنس نياز زمانه امروز
ماست. كاش همه عصرها اين شانس را داشتند، كه يك رحمان داشته
باشند.
|