طرح مسئله
از داريوش كبير (500 ق.م) تا محمود
صغير (2006 ب.م)، ما ايرانيان (زرتشتی و مسلمان)، همواره
با تمدن غربی و دمكراسی غربی درتضاد بوده ايم، جنگيده ايم، پای
انهدام كامل آن رفته ايم!
تصوركنيد در
نبرد ماراتون
(490 ق.م) پيروز می شديم! و آنگاه، داريوش كبير، هم دمكراسی
نوپای غربی را درخانه اش، درزهدانش، يعنی آتن، می كشت، هم
تئاتر نوی پای غربی را كه يكی ازنخستين و بزرگترين بنيان
گذارانش، آشيلوس، درماراتون جنگيد، و هم بازی های المپيك را كه
دوی ماراتون آن سرگل بازی های امروزآن است.
براستی، هيچ فرمانروائی بيش از داريوش
كبيرمخالف سرسخت تمدن و دمكراسی غربی نبوده است.
داريوش كبير درتاريخ، نخستين و قوی ترين
نيروئی بود، و هنوزهم هست، كه برای انهدام غرب مصمم شد، و بی
شك قدرتش را هم داشت، اما خوشبختانه، فرصت اش را نيافت!
اكنون، محمود صغير (احمدی نژاد) نيز، چنين می
خواهد! يا، ظاهرا، دراين روياست! پس گناه او چيست؟ چرا اين يكی
را صغير و آن يكی را كبير می ناميم؟! آيا ريگی به كفش داريم؟!
يا جاهليم؟! يا حقيقت جوئی كه به بيراهه رفته ايم؟! و حرف
آخرآن كه، براستی، مشكل در كجاست؟!
مطلب حاضردراين راستا است كه می كوشد روشنگری
كند: دريك مقدمه و دو گفتار ويك سرانجام.
مقدمه
دراين مقدمه بايد گفت: برای يقين بيشتربه
حقانيت موضوع و پاسخ قانع كننده تر به مشكل يا سئوالات مسئله
مورد طرح، می توان مثال ها را متقابل، متعدد و وسيع تر (حتی
خارج ازحوزه ی جغرافيائی ايران امروز) گرفت، و درنتيجه زمينه
را بسيار گسترده تر تجزيه و تحليل نمود كه ما ازآن پرهيز می
كنيم، چرا كه
الف: برای آنان كه پرورده اند يك اشاره
كافيست،
ب: اين تجزيه و تحليل زمان می خواهد و ما
دراين مقطع ازآن محروميم،
ج: دردام جنگ تمدن های تئوری پرداران آمريكائی
خواهيم افتاد،
د: موضوع از راستای اصلی آن منحرف خواهد شد.
با اين وجود، برای مثال، می توان از
اسكندرمقدونی هم، گفت كه تخت جمشيد را به آتش كشيد؛ يا حتی
ازمحمود غزنوی نوشت كه چرا راهش را دورنكرد تا بجای هند غزوه
هايش (غارت هايش) را دراروپا انجام دهد؛ يا از صليبيون رياء
كاری شاهد آورد كه مذهب توجيه نياز های اقتصادی شان درشرق شد؛
يا از سلاطين عثمانی ياد كرد كه، خوشبختانه، تا پشت دروازه های
وين پيش تر نتوانستند بتازند، سلاطين، خلفائی كه درقلمرو
امپراتوری شان، درطول 471 سال (1918 - 1453)، حتی يك اختراع
ساده انجام نشد، يك فرمول رياضی حل نگردی، يك فيلسوف صاحب
دستگاه پيدانشد، يك شعر و يك داستان خوب به نظم در نيامد و
تحرير نگرديد!
و درادامه، ازتعصب سرشار ازجهالت شاهان صفوی
نمونه آورد كه در دربارشان جای پای سفيرفرنگيان را خاكستر می
ريختند تا ازنجسی به درآيد، و لذا چه ها خاكسترنمی كردند
اگرمشغول عثمانی ها نمی شدند و به غرب روی و هجوم می آوردند؛ و
يا از وقاحت انگليسی هائی نوشت كه درقرن بيستم، درداخل خاك
ايران، برسر دركلوب هايشان می نوشتند: " ورود برای سگ ها و
ايرانی ممنوع؛ " و يا از تصورات نابخردانه ی امام- رهبری گفت
كه با اسلحه ی غربی مقصد اورشليم گشايی داشت؛ و يا و يا و
يا...!
گفتار اول
دراين گفتار، هرگاه به مثال های داريوش كبير و
محمود صغير، به دلائلی كه آمد، بسنده كنيم كه ما نيز، چنين
خواهيم كرد، ناگزيريم جهت آشنائی بيشتر با موضوع و با
كاراكترهای مورد بحث، نخست، به مقايسه يا مقايساتی ميان داريوش
و محمود به پردازيم كه، مسلما، به نفع داريوش مان تمام نخواهد
شد!
اول آن كه، داريوش كبير عملا و به عنوان بزرگ
ترين قدرت جهان آن روزگار قصد بلعش تمدن برده دار غربی را
داشت، درصورتی كه محمود صغيرما فقط نطاقی می كند، حرف می زند،
چرا كه عملا هيج قدرتی، دهانی و معده ای، برای اين بلعش ندارد.
عملا، نماينده ی بزرگترين امپراتوری جهان روزگارش نيست؛ به سخن
ديگر، محمود صغيربچه گانه می انديشد، حال آن كه داريوش كبير
پخته انديشه می كرد، پس برخلاف تصور بسياری مسئول تربود! دوم
آن كه، هردو می خواست- می خواهد جهان خود را گسترش دهند،
بندهای بيشتری را بگسلند تا افق های دورتری را نظاره كنند، تا
دورترروند، تا انديشه (ايدئولوژی) خود را پيش و بيش تر رانند.
اما، يكی (داريوش كبير) قصد داشت كه محمل، وسيله بالقوه ی آن
دورنگری، آتن را نابود كند، به آتش كشد كه اگرموفق می شد، ما
امروز، حداقل ازشر برخی از امراض مهلك درامان نبوديم، فارابی و
ابن سينا نداشتيم! به سخن ديگر، داريوش خان برشاخه ای كه يكی
ازشاخه های درخت تمدن بشری است نشسته بود و اره می كشيد،
درصورتی كه اين يكی (محمود خان) عجالتا، می خواهد ازتكنولوژی
بالفعل اين تمدن، ازجمله (انرژی اتمی) بهره برد؛ به قول خودش
برای پيشرفت و خوشبختی جامعه اش كه بخشی از جامعه ی بشری است
بهره گيری كند! به سخن ديگر، می خواهد بر شاخه ای كه نشسته است
بپاخيزد تا بهتربه بيند، فراتررا، فردا را بهترنظاره كند!
بنابراين، يكی واپس گرا و ديگری پيش گرا بوده است. پس، اينجا
نيز، محمود صغيرعاقل تراست پس انسان تر است.
سوم آن كه، داريوش كبيرنماينده يك ايل برگزيده
(هخامنشيان)، وحتی يك مذهب اليت (زرتشتی) ويكی ازسركردگان يك
رژيم كودتائی برعليه گئومای مغ مردم گرا بود؛ درصورتی كه محمود
صغير، ظاهرا، نماينده ی توده های زحمتكش يك مذهب همه گير، و
مهم تر، سرسپرده ی يك انقلاب است! به سخن ديگر، كجای تاريخ
نوشته اند يا خوانده ايم كه ميليون ها انسان درسطح خيابان ها
(اگردرآن زمان خيابانی وجود داشت) سرريز شدند تا داريوش
هخامنشی را درجهادش ياری رسانند؟! برعكس، نوشته اند و خوانده
ايم كه داريوش خان، شبانه دريك اصطبل با سران ارتش مطيع پارس
ها (بخوان يك خونتای نظامی و به تعبيری همچون دريا دار پينوشه
ويا ملموس تر بگوئيم همچون سرلشگرزاهدی خودمان)، مخفيانه طرح
كودتا را ريخت و صبحانه قدرت را قبضه كرد! به سخن ديگر، داريوش
كبيرسربه ته، واژگونه، ايستاده بردست، پا بی مصرف، خواست تا با
دمكراسی نو پای غرب بجنگد، همانگونه كه نتيجه اش (يزگرد سوم)
با زنجيربرپای توده- سپاهيان اش خواست براعراب پيروز شود؛
درصورتی كه، محمود خان ايستاده برپا، ظاهرا، برشانه های مردم
اش به ميدان درآمده است! پس، اينجا هم، محمود صغير، برخلاف
تصورمخالفان اش، متعقل تر، يعنی واقع بينانه تر با دمكراسی
غربی به مصاف برخاسته است!
اما، ازاين مقايسات كه بگذريم كه بسيارند، يك
وجه تشابه، داريوش كبير و محمود صغيررا دركنارهم قرارمی دهد، و
آن اين كه هردو براين باوربود – هست كه نماينده قدرت برحق
لايزال آسمانی، برروی زمين اند! پس وظيفه مندند با ناحق كه
تمدن غربی، يا حداقل، با سيستم اداره اش كه دمكراسی غربی باشد،
به ستيزند، به جهادند! و دراين حالت، البته هردو احمق اند؛ چرا
كه فراموش كرده بود – است كه انسان ها، با وجود تنوع و تفاوت
فرهنگی شان، در توافق- وحدتی يكپارچه می كوشند (بويژه بخش
متعقل ترآن) ناظربريك هدف كه "بنی آدم اعضای يكديگرند...."
باشد، زندگی بهتری برپا دارند. به سخن ديگر، تلاش های پرشور-
رنج بارانسانی، وسيله - پيكانی است ناظربر هدف يگانه -
عدالتخواهانه، و لذا دلبرانه با نويد: "برای هم، بهترزيستن"؛ و
گفتن ندارد كه امروز، نوك كارا، اما مهلك اين پيكان - وسيله،
يعنی هادی - رهبرآن فرهنگ غربی است، همانگونه كه ديروزتاريخی
فرهنگ اسلامی و پيش تر،فرهنگ چينی و هندی و ايرانی بود و
پريروز تاريخی فرهنگ مصری و پس آن پريروز تاريخی آن، فرهنگ بين
النهرين.... و همين گونه تا به اعماق، به سرچشمه ی واحد
بازگرديم و برسيم به نخستين ابزارها (اختراع و اكتشافات) كه
ازجمله، اختراع چرخ و اكتشاف آتش باشد كه هردو درسايه تلاش
انسانی برای بهتر زيستن، تحقق يافتند و همگان ازآن ها بهره مند
شدند؛ درانحصار فرد و گروهی نماند و نمانده است، آن چنان كه،
امروزه، می خواهند "انرژی اتمی” به ماند!
گفتار دوم
مگرآن كه به ايده هائی، نظيرآن چه كه "
مارگارت تاچر" درمورد انسان باوردارد، باور داشته باشيم كه او
(انسان) ذاتا شروراست، ذاتا ميل به جنايت دارد، پس همواره بايد
پائيدش، تاريخ، تكامل، تعقل همه بی معناست، عاقل تنها خداست،
بايد گفت: ضرورت هائی كه انسان ها و جوامع بشری را وادار به
آفرينش، ازجمله وادار به ابزارسازی می كند، ضرورت زيباتر سازی
زندگی، يعنی، دوباره بگوئيم، ضرورت بهترزيستن است؛ ضرورت اين
باوركه ابزار كهنه پاسدارمعانی – افكار - آواهای كهنه اند، و
بالعكس: معانی و آواهای كهنه پاسدارابزار كهنه اند؛ ضرورت اين
پرسش ازخود كه آيا تكامل و توسعه يك جامعه دررابطه با تكامل،
اختراع و دست يابی به ابزار توليدی جديد (وازجمله، امروزه، دست
يابی به انرژی اتمی) نيست؟!؛ آيا انسان با كشف و اختراعات
جديد، ازخود، جامعه و خود جديدی نمی سازد، و بالعكس؟!؛ به
ديدگاهای جديدی دست نمی يابد؟!؛ به فراتراز ديوار خود نمی
نگرد؟!؛ همچون "شارون"، دوباره، بدورخود ديوارنمی كشد، از
تاريخ، عملا، نمی آموزد؟!
بگذاريد طورديگری به قضيه بنگريم، ازروزنه
ديگری كه درجای ديگری (" چرا حافظ جاودانی است؟") گفته
ام:
بدويان، چادرنشينان، مغولان را چه شده بود كه
درهجوم های شان شهرها و عمارات را با خاك يكسان می كردند، سنگ
برروی سنگ باقی نمی گذاشتند، حتی سگ ها و گربه ها را كشتارمی
كردند؟!
آنان را اين شده بود كه معانی و آواهای كهنه
زندگی بيابانی شان را، لذت زيبائی شناسنانه بدوی وارشان، افق
های دوردست صحرائی شان را، برج ها و باروها، عمارات و ابنيه
های شهرها،كتابخانه ها وآسايشگاه ها وشفاخانه ها، و لاجرم
سازندگان شان، ازآن ها می گرفتند، ذايل می كردند، مانع لذت
غريزی- ژنتيك شان می شدند!
و اكنون، من شكی ندارم كه اگر، برفرض و
تصورمحال، هواپيمائی هم در شهر نيشابورآن زمان برزمين نشسته
بود، درموزه ی شهربرزمين نشانده بودند، آن را هم اين مغولان،
بجای يادگيری مكانيسم اش، تكنيك اش، نابود می كردند، پاره آهنش
می كردند! اما، به يقين كه محمود صغيرامروز ما، چنين رفتارنمی
كند، آن ماشين را پاسش می دارد؛ چرا كه می داند كه بدان
نيازدارد. و برعكس، باوركنيم كه داريوش كبير، عقل كل، اميد
بزرگ آن زمان، شاه شاهان مان چنين می كرد! مغول وار رفتارمی
كرد؛ چرا كه نياز به ابزارنو، نيازبه فكر نو و آواهای نو
دارد، و بالعكس، فكرنو و آوای نو نيازبه ابزارنو دارد! اين فكر
تكامل نايافته، معانی و آواهای كهنه اند كه ستيزه گرند! فكرنو،
ازيك سو، ازتخريب می گريزد، فكرنو ازدامنه ی تخريب انرژی اتمی
(اگر نابجا به كارش گيرند كه گرفتند و انيشتين را نا گزيربه
افسوس اكتشافش كردند) آگاه است؛ پس محتاط و بيمناك است، لذا
خودداراست؛ چرا كه خواهان بهترزيستن است. ازسوی ديگر، محمود
صغير، می خواهد از تكرار چند صد ساله كهنه - طوطی وار اين آوا
كه " دل هرذره را كه بشكافی / آفتابی ش درنهان بينی” ، بدرآيد،
خلاص شود؛ می خواهد آن را به تحقق برساند، ابزارنو بسازد. او
می خواهد، بطورعينی، آواها و معناهای خورشيد های ديگررا كشف و
ضبط نمايد تا دل مغولی اش را بدرد، تا ديگر برسر منابر ومعابر،
درقرنی چون اين قرن، حدود و جغرافيائ شهر و كشوررا با واژه و
معنای قرون وسطائی دروازه، مشخص نكنند، تا جامعه نو الله
سازی كند، تا الله را ازكيست به چيست تبديل نمايد،
همچون ساتورن (خدای زمان غربيان) كه چيست شد، راكتی غول
آسا شد، همچون آپولو (خدای شمس غربيان)، همچون لونا
(ماه روسيان) كه آرك های (ARKS)
فضائی شدند، كشتی نوح ديگری شدند!
آری. خلاصه كنيم. همه می دانيم، محمود صغيرهم
می داند، فقط داريوش كبير نمی داند كه: " ما اكنون مغوليم،
مغول زمانه ايم، نه آن هنگام كه صاحب نيروی اتميم!"
و بگداريد، بازهم، قضيه را طورديگری بنگريم،
از روزنه ای ديگر، اما از همان منبع: تفكيك آواها و اصوات يك
جامعه با درجه ی تكامل (دست آورد های مادی و معنوی) آن جامعه،
و توانائی درحفظ و گسترش اين دست آوردها، ارتباط مستقيم دارد.
هرچه جامعه به دست آوردهای، به ويژه، مادی - تلنولوژيك بيشتری
دست يابد، آواهای آن جامعه متنوع تر، پرتعدادتر، حجيم تر،
منبسط تر، و درعين حال مشخص ترو تجزيه پذيرتر خواهد بود. به
سخن ديگر، ابزار نو، صدا و تركيبات اصواتی نو می آفرينند.
ابزارنو، تداوم اصواتی ابزاركهنه را می شكنند و آن ها را به
گوش بيگانه (ناشنوا- ناخوانا) می سازند، يا به سطح نازل و درجه
دومی تنزل می دهند. به سخن ديگر، و به همين دليل است كه پژواك
سياسی - اجتماعی (ازجمله پژواك آزادی، آوای آزادی، صدای آزاد)
و پژواك هنری (حتی پژواك شعری) آواهای ابزارنو در آواهای
(فونتيك) زبان فارسی ما غايب اند؛ چرا كه در طول هزارسال
گذشته، ما حتی يك موتورساده هم نساخته ايم، حتی واژه ی موتورهم
وارداتی است، تا چه رسد به صدای آن! صدای موتورمغز موتوری می
خواهد، نه فرد موتوری (رضا موتوری)! صدای موتور بازتاب
صدای كارابزار خلاقی است كه ازمغز و دست، و جان جامعه ی سازنده
آن برون فكنی شده است (نه به آن صادرشده است). صدای موتورصدای
تراكتوری است كه زمين را شخم می زند، و نه صدای گاوی كه همچنين
می كند! و مشخص است كه، به عنوان مثال، صدا - آواهای شعرنيما،
فونتيك شعر نيمائی، پژواك هنری صدای كاركداميك ازاين دو
ابزاركاری است ، گاو يا ماشين!
به سخن ديگر، و بسيار دامه دارتر، هرچه جامعه
به دست آورد های، بويژه مادی- تكنولوژيك بيشتری (ازجمله
امروز، انرژی اتمی) دست يابد، آواهای آن جامعه متنوع – متكامل
- آزادترند، دمكراسی قابل دسترس تراست. آزادی محمود صغيرازخود
و آزادی ما ازمحمود صغير، از مغوليت زمانه ی خود، قابل پيش
بينی تراست.
به سخن ديگر، هرچه ايران و ايرانی به دست
آوردهای، بويژه مادی- تكنولوژيك بيشتری (ازجمله، انرژی اتمی)
دست يابد، از معيارهای بهتری جهت ارزش گذاری رفتارهای (نظری-
عملی) محمود صغيرو داريوش كبير، يعنی واكنش شان در برابر تمدن
غربی، دمكراسی غربی، و بطور عام، دمكراسی (مردم سالاری)
برخوردار خواهد بود، و بنابراين (و اين نكته قابل توجه سلطنت
طلبان) خود را، تاريخ خود را و جهان را بهتر خواهند شناخت؛
صاحب شناسنامه ی معتبرتری خواهند شد، و بنابراين قابل اعتماد و
احترام بيشتر ازسوی جوامع ديگر، خصوصا جامعه ی پرنخوت آمريكای
شمالی و مردم و افراد ديگری چون جورج و تونی خواهند شد.
و دراين حالت نيز، من شكی ندارم كه معنا -
آواهای محمود صغيرنسبت به داريوش كبير خوش آيندترند؛ چرا كه
نوترند؛ چرا كه خواستاردست يابی به تكنولوژی جامعه برتراست، نه
انهدام جامعه برتر كه داريوش كبير دو هزار و پانصد سال پيش
درپی اش بود.
آری پاسخ به سئوالات طرح مسئله مان، مشكل
آغازين - بنيادين مان، در اينجاست، دراين پرسش و پاسخ است:
" ما چه هنگام مغوليم؟!" ما
اكنون مغوليم، مغول زمانه ايم، نه آن هنگام كه صاحب نيروی
آتميم!"
آری، گناه اين مغول، محمود صغيردراينجاست ! او
می خواهد دل اش را بدرد، خود را بشكافد.... ما را نيز؛ و غرب و
تمدن غربی، دوباره به هراس افتاده است، همچون زمان داريوش
كبير! اما آن زمان هراس به جا بود! اكنون
هزارعلامت؟
سرانجام
سرانجام می بينيم كه امروز، با وجود تمام تلاش
های به حق جامعه محمود صغيربرای زيستن به ياری ابزارنو، غرب
(دمكراسی غربی) با آن مخالف است؛ به شدت كارشكنی می كند، اورا
به شورای امنيت ارجاع می دهد، تهديد به بمباران می كند، و چرا؟
آيا به شخص و جريان محمود صغيرباور ندارد؟ يا آن كه، دمكراسی،
آنهم ازنوع غربی اش، حدود و ثغوری دارد؟ يا ترس تجربه دوهزار
پانصد ساله دشمنی داريوش كبير و محمود صغيررا دارد؟
به عقيده من، هرسه عامل، و بويژه عامل دوم،
دراين مخالفت نقش اساسی بازی می كنند. و دراين بحث، ما كما بيش
به كفايت، نقش دو عامل يك و سه را تجزيه و تحليل نموديم. آنچه
می ماند، بررسی و كنكاش نقش اساسی عامل دوم است. و دراين مورد
بايد گفت:
آری، درتعبير و تفسيرغرب ازدمكراسی (آزادی)
حدود و ثغوری وجود دارد، غرب ازدمكراسی، معنا و مقصود خود را
برداشت می كند. او (غرب) همواره، و بويژه در دوران اخير، و
بويژه دردوران محافظه كاران جديد (ازجمله جورج دبليو بوش)،
براساس قانونی حركت می كند و لاجرم به تزی می رسد كه بنام
قانون "همه يا هيچ" و تز"هركه با ما نيست برماست" (تروريست
است) شهره گشته است. اين قانون - تز، هرچند امروزه، ازسوی
بسياری از خردمندان غربی، حتی برخی ازرئيس جمهوران قبلی آمريكا
(ازجمله جيمی كارتر) به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است، نوشته
اش، كتاب اش، پرفروش ترين كتاب روزدر آمريكا شده است، معذالك
چون ريشه درتئوری جهان مذهب زده ی امروزين دارد، ريشه در تئوری
"جنگ تمدن ها"، بنابراين تا حدود زيادی (و به كمك افراطيون
هردو يا چند طرف)، درتحليل نهائی، كارگرشده است، توجيه گرآن
مخالفت شده است.
اما، بهرحال، اين يك روی قضيه است. روی ديگرآن
كه، دنيای سرمايه داری (غرب)، بازهم امروزه، درخود به تضادی حل
ناشدنی رسيده است؛ چرا كه او تا ديروز، براساس (و به بهانه ی)
تزمبارزه با كمونيسم بين الملل، درجوامع بويژه درحال توسعه،
اين هميشه منبع و بازار، با كودتا و رای جعلی و صدها حقه و كلك
ديگر، ديكتاتور و ديكتاتوری و شاه و شاهنشاه می آفريد كه آخرين
شان همين مبارك مصری و شاه اردونی اند!
و امروز، با شانس حذف اتحاد شوروی، رقيب بزرگ،
با و به كمك دمكراسی مشروط خود چنين می كند! مشروط ، چراكه
تحميلی است؛ تحميلی ، چرا كه مخالف روند مكانيسم متقابل و درهم
بافته نو فكری نو ابزار سازی درجوامعی است كه تا كنون ازآن
صحبت می داشتيم. لذا، اين دمكراسی، در مواردی، تبديل به يك
مترسك شده است: افغانستان وعراق اشغالی؛ درمواردی به ضد
خود(غرب): ونزوئلا و بوليوی وفلسطين؛ و درمواردی به رو در
روی با يك هميشه دشمن: ايران!
به سخن ديگر، جهان غرب، بويژه امروزه، دربرابر
يك سئوال بزرگ، يك بلاتكليفی، يك بحران اخلاقی بزرگ قرارگرفته
است، و آن اين كه: "با اين دمكراسی، با دمكراسی اش چه كند؟"
به عقيده من، راه حل (كمك به پاسخ اين سئوال)
به عهده ی ما، و حتی بيشتر... وظيفه ما است؛ وظيفه ما است كه
اين عنصربنيادين و بسيارارزش مند فرهنگ غربی را ازبحران و
بلاتكليفی درآوده و سپس... همچون "چشمه آب حيات" بشری، درحفظ و
توسعه آن، برای آيندگان، كوشا باشيم! و چگونه؟
اين گونه: جوامع درحال توسعه ی پيشرفته، نظير
چين و هند، با تكنولوژی اتمی خود، به عنوان يكی از سه مدل
فرهنگی جهان امروز، يعنی مدل فرهنگ بومی دربرابر مدل
فرهنگ سوسياليستی و مدل فرهنگ سرمايه داری
(دمكراسی غربی) با نو ابزارسازی - نوفكری می روند تا قدرقدرتی
(تا اينجا، مسالمه جو) دربرابر جناح هار - محافظه كار(جنگجوی)
امروز غرب (ايالات متحده امريكا) شوند. اين قدر قدرتی، اين مدل
فرهنگی ، اكنون، محتاج ياری نيروهای بالقوه ای ازمدل خود است،
تا بالفعل شوند، تا به كمك نيروهای مسالمت جوی بالفعل دو مدل
ديگر، سدی دربرابر آتش افروزی های جناح محافظه كار جديد مدل
فرهنگ سرمايه داری گردند. و ايران ما، بی ترديد، يكی ازاين
نيروهای بالقوه ی مدل فرهنگ بومی است، مشروط برآن كه نو
ابزارسازی - نو فكری كند؛ يعنی مشروط برآن كه نيروی بالفعل
شود، يعنی "صاحب انرژی اتمی” شود!
و تنها ازاين راه است كه می توان الف:
با تئوری جنگ تمدن ها مقابله نمود؛ چرا كه زورگو را قانع خواهد
كرد، هشدار خواهد داد كه، ازيك سو، با زورگوئی و درنتيجه
استثمار، ديگرنمی توان به امتيازات ويژه دست يافت؛ گذشته گذشته
است. و ازسوی ديگر، "بنی آدم اعضای يكديگرند..." را با گفتگو
بهتر می توان تفهيم نمود، فهم كرد تا پس از يك فاجعه خونين! يك
جنگ اتمی – جهانی. ب: دمكراسی، آن "چشمه ی آب حيات" را
به راه آب اصلی خود بازگرداند، تا آزاد شويم، تا آزاد شوند، تا
برای هم، بهترزيستن، شايد، متحقق شود. و دراين حالت، بازهم اين
محمود صغيراست كه امكان عملی تبديل نيروی از بالقوه به بالفعل
شدن را دارد نه داريوش كبير، پس ياری تا دل مغولی اش را بدرد،
بشكافد. ياری.
ياری تا دل مغولی مان را بشكافيم، چرا كه "ما
اكنون مغوليم مغول زمانه ايم، نه آن هنگام كه صاحب نيروی
اتميم!" ياری. |