نيما برای صعود ازپلكان های سبزپوش تا ايوان
برفپوش دماوند، ازگذرگاه های هولناكی عبوركرده و
به پيری رسيد. به كمال انديشه، و اينك
دلتنگ دره ها، با خويشتن خلوت می گزيد و به گفتگو می نشيند.
اين بار، زيركی در كارمی كند و چهره رنگ باخته مردم را ازقاب
كهنه شب بلند بدرمی آورد تا رنگی آتشين برآن بنشاند و خلق
خاموش و ازهم بيگانه مانده را گرد آورده، به سخن گفتن واميدارد
و درگفت و
وا گويه ای حيرت انگيز با او، ما را دربرابر
ما نهاده و خود آرام آرام دورمی شود.
آنچه پيش ازتنفس درهوای مرغ آمين می بايدم
گفت، اينكه دراين شرح توجه مطلقا برمحتوا و راستای آن بوده و
بنابراين هرگونه بحث فنی درمورد شعر،
برای فرصتی ديگرمی ماند:
بگذارابتدا خبرحريق را بگيريم تا ازكدام سوی
است و ازمهلكه بگريزيم. آنگاه بی شك با عنايت بيشتری به درشتی
های كلام وغرائب سخن هشداردهنده خواهيم پرداخت.
بيان خاص نيما با تركيباتی كه بويژه دراين
قطعه اندك نيستند يا وزن شعراو و تقطيعاتی كه با طرح گفتگوها
شكل ميگيرند و
مصرع های بلند وكشيده و تناسب آن با آرزوها با
بالهای پهن مرغ آمين و
با يلداهای مردم وبهمين ترتيب قافيه ها
كه ازقفا ميآيند و« زنگ پايان هرمطلب را می نوازند»
همه می ماند تا درجای خود گفته آيد.
همچنين است بحث شب، كه بحق بايد نام شب نيمائی
بخود گيرد، چه پيش از او، شب، تنها شب هجر يا وصال عاشق بود و
صبح، صبح ديدارمعشوق كه چون اين شب، برسربيشترآثار نيما سايه
می اندازد، پس بفصلی مستقل نيازمند است كه می گذريم. نيز، چون
بهنگام صعود مرغ آمين، هيچ جنبش قابل ملاحظه ای- قابل مقايسه
نمی گويم، ازآنكه تا به امروزنيزنيست- درشعر فارسی بچشم نمی
خورد، لذا ازگفتگو درمورد فضای بی نفس شعردر آن تاريخ، بخصوص
خودداری كردم، و
حتی ازپرداختن به اشاراتی كه مرغ آمين به
درگيريهای بيرون از مرزهای كشورمی تواند داشت پرهيزداشتم تا
فعاليت هنرنيما و بخش بومی آن بيشتررخ بنمايد.
ازاين پيش، مرد كوهستان، دربازگشت ازشكارهای
گاهگاهی اش مرغان بسياربه ارمغان آورده كه كم و بيش با آنها
آشنائيم:
خروس سحر خيزهشداردهنده، قوی، پاك و
بی اعتنای جزيره های نهان، تيز پرواز،
بيدار بر كنار و
سر دربال كشيده، مرغ مجسمه، سرزنده مرده
انگار، ققنوس، جانسپارآينده پرور، توكای سمج جستجوگر، با
لاشخواردشمن خوی و درطلب مردارآدمی، وعقاب مرگ انديش، كه نيمی
مرغان طبيعت ونيمی مرغان نيمايند، طرحهائی اوليه اند: سياه
مشقی برای نگاشتن آن حرف بزرگ، و ورزش های نخستين انگشتان
پيكرتراش كه انديشه درخميرنرم می ورزد تا فردا پيكر دلخواه را
ازصخره سخت بدرآورد.
باری، گذشت روزگاران می بايست ومعرفت
بسياربراحوال آدمی تا از كارگاه نيما، مرغ عظيمی بدرآيد با
بالهائی بوسعت آغوش حسرت و با بانكی چون غريو ستمكشان. آری،
دربازگشت ازقله های تفكراست كه نيما چون به سراشيب درد بشری می
رسد دربرداشتن گام، بيخود می شود، پروازمی كند، يا چون به عزلت
كشيده می شود، انديشه اش را پروازمی دهد" مرغ آمين، آذرخش خشمی
درشب ديارما.
تا آنجا كه من جسته ام لغت «آمين» كه دراصل
عبريست به معنای بپذير، چنين باد، مستجاب كن و به اجابت مقرون
باداست و همچنين نام ستاره ايست كه گويند بهنگام طلوع آن، دعا
مستجاب می شود و ازاسماء باريتعالی نيز هست.
ومرغ آمين فرشته ای است كه درهوا پروازكند
وهميشه آمين گويد وهردعائی كه به آمينش رسد مستجاب شود:
دعای ما به اجابت، نمی شود نزديك
كشيده زلف تودردام، مرغ آمين را
مولانا بهشتي
ازاين بيشتر، ردپائی ازپروازاين مرغ درادبيات
مكتوب ما نيست، يا اگر هست، من نيافته ام. ولی ازكودكی و از
زبان سالخوردگان می شنيدم كه در بيان غم ها و آرزوها بهم
هشدارمی دهند كه: «مرغ آمين گوی در راهست» تا گوينده تفال بد
نزند و
سخن سرانجامی نويد بخش بيابد.
و اما هرچه گويندگان گذشته درشناساندن اين مرغ
خست كرده اند، نيما با گشاده دستی تمام اورا معرفی می كند:
استاد چيره دستست آن نا خدای ترس
عنقا نديده صورت عنقا كند همی!
و
با قدرتی شگرف، سيمای روزگار رفته اين طرح
گرامی خلق ما را رنگ وضوح می زند كه اين فرمان نيماست درهنر،
كه ميگويد:
مرغ آمين، درد آلوديست كاواره بمانده
رفته تا آنسوی اين بيداد خانه
بازگشته، رغبتش ديگر ز رنجوری نه سوی آب و
دانه
نوبت روزگشايش را
درپی چاره بمانده
می شناسد آن نهان بين نهانان ( گوش پنهان جهان
دردمند ما)
جورديده مردمان را
با صدای هردم آمين گفتنش، آن آشنا پرورد
ميدهد پيوند شان با هم
می كند ازياس خران بار آنان كم
می نهد، نزديك با هم، آرزوهای نهان را
بسته درراه گلويش او
داستان مردمش را
رشته در رشته كشيده ( فارغ ازهرعيب كاو را
برزبان گيرند)
برسرمنقاردارد رشته سردرگمش را.
آواره ای كه تا آنسوی اين بيدادخانه كه من و
شما آشنا درآن ويلانيم رفته و بازگشته،
مرغ آمين، شبگذر درد آلوده ايست كه رغبتی به شادی های خاص تن
خويش ندارد. آب و
دانه نمی جويد و آشيانی جزبام مردم نمی خواهد،
باز گشت او برای آغازی ديگربا جماعت است. او بی گذشت و تعهد
پذيرآمده تا سررشته كارها بدست دهد و
بانگش را كه ندای پيروزی حق است
درتاييد مردمش برآورد، چه باكش اگربر زبان عيب گيرند كه اوفارغ
از اين احوال دركار پيوند دلهای جدا مانده و آرزوهای گسسته است
تا آرزوی بزرگ را به شكوفه بنشاند. او پرورده آشنائی است و
هرچه آشنايان بيشتر و بهم نزديكتر، جان او زنده تر، سيمای او
پررنگ تر، بال او گشاده
تر
و
نقش او كاری تراست كه دانائی و
توانائی بزرگ درهمگانست. او نهان بين
است و گوش پنهان جهان دردمند ما است، محرم هشياراست، داستان
پرداز درد مردمانست، گوينده ايست كه آوازهايش را درآوارگيها
اندوخته و درگلوبسته است و با اين نشانيها است كه او را
دستيافتنی و ملموس می بينيم. خواه خدايش گويند وخواه فرشته،
نام ستاره داشته باشد يا مرغ، هم ميتوان شبی با ما هم حجره
باشد يا بپرس وجوئی ما را ازبن بستی به شاهراهی بكشاند و يا
ازورطه ای به ساحلمان برساند و اگرشباهتی به خضربيابان گرد يا
ادريس دريا نورد ندارد به آخرين تصويرنيمای مردم گرا، سخت
ماننده است و
به هرآنكس كه درپيوندی هزار رشته با خلق، غم
مردمان را، به غمگساری نشسته باشد.
اونشان ازروزبيدار ظفرمنديست
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد
ازعروق اين غبارآلوده ره تصويربگرفته
ازدرون استفاله های رنجوران
درشبانگاهی چنين دلتنگ می آيد نمايان
و
ندرآشوب نگاهش خيره براين زندگاني
كه ندارد لحظه ای برآن رهائي
می دهد پوشيده خود را برفراز بام مردم آشنائي
رنگ می بندد
شكل می گيرد
گرم می خندد
بال های پهن خود را برسرديوارشان می گستراند.
سيمرغ، گره گشای و
ياری دهنده پهلوانان است و
مرغ آمين حامی رنجوران، پهلوانان
اندكند و
ديرنياز، و رنجوران بسيار و
بسيارخواه، سيمرغ را آشيانه رفيعی
برقاف است كه رسيدن بدان، كارهمه مردمان نيست، اما آوازه آمين
گوی، خود به ميان گروه می رود و
با خلايق می نشيند. سيمرغ ازكنارنشسته
ايست ايمن ازگزند كه چون بخواهندش، چون پر بسوزانند می آيد.
مرغ آمين، غم سوخته كنار گذاشته ايست كه كناره جوئی نمی كند.
چترسايه گسترش برسر همگان نيست و خواص را انتخاب می كند ولی
بال گشاده مرغ آمين همه بامها را می پوشاند و بانگ حق گزارش از
آن رهگذاران بی خانمان است.
وققنوس (عنقا) اگرخويشتن بآتش می كشد كه بگفته
خاقانی:
منم آن مرغ، كآتش افروزد
خويشتن را در آذر اندازد
تا زندگی را دوباره ازبسترخاكستر بروياند نامش
بلند باد، ولی همگان را در تن يارای هيمه اين آتش شدن نيست،
اينست كه مرغ آمين طرحی ديگردارد و نقشی ديگرگرفته است: او
براه طی شده انسانيت می ماند كه قطرات خون و عرق آدمی برغبارآن
نگين دوزی كرده:
مرغ آمين فرزند استغاثه است، استغاثه، عميق
ترين نيازانسان دردمند، پس ديداراو را دلی غم بسته و
لبی گشاده به لبخند كفايت می كند.
وچه نشانه ای گويا تر ازمرغ آمين برحتميت روز
بزرگ پيروزی و
شكست پذيری دشمن كه با وجود همه مصائب مرغ
آمين زنده و
دركاراست. زندگی را دمبدم می بايد و
زيرچشم دارد و از آن بيشتر بنياد
جاودانه زندگی را می شناسد:
به شب می آيد و
به شبگير می رود كه اين هنگام، هنگامه
پروازنيازها و
دعاها و آرزوهای دردمندان شب زنده داراست
وهمچنين شبروی كارآزمودگان را هست، و
نام شبی كه كليد آشنائی است، گرمی
لبخند مرغ آمين است:
چون نشان ازآتشی دردود و
خاكستر
و او رمزآشنائی را می نمايد: پوشيده، پوشيده
اشنائی می دهد و
مردم ترس خورده زبان دركام كشيده می شناسندش:
داستان ازدرد می گويند مردم
درخيال استجابت های روزاني
مرغ آمين را بدان نامی كه او را هست می خوانند
مردم.
و هر چه مردم را سرغم كمتری است مرغ را انديشه
نويد وهمبستگی، خلق از رنج می گويد و مرغ به رنج سلاح اميد می
بخشد، محرومان نفرين می كنند و مرغ آنهمه را به كينه تصحيح می
كند:
درشبی اينگونه با بيدادش آلين
رستگاری بخش، ای مرغ شباهنگام، ما را
و به ما بنمای راه ما بسوی عافيت گاهي
هركه را- ای آشناپرور- ببخشا بهره ازروزی كه
می جويد
و درشبی كه همه آذين خود را از بيداد به مردم
گرفته است و روشنی را چه در پيه سوزمن وچه درچراغدان انديشه
شما غارت می كند، گرچه افسوس كنندگان خلق بنام فريبنده
رستگاری، دامهای ديگری بر راه مردم می گسترانند و جهانيان را
سرگرمی های تازه پيش می آوردند، اما مرغ هشيار كه طلايه های
برآمدن آن ستاره خونين صبحگاهی را از جای بلندش، برافق، می
بيند، صدا سرمی دهد و در زيرباران نواهائی كه بر او می بارد
زبان می گشايد:
- رستگاری روی خواهد كرد
وشب تيره بدل با صبح روشن گشت خواهد
و خلايق چون فراهم می آيند ازمرغ كه خود زاده
تفاهم و يگانگی است، ازآن آشنا پرورد اينك آشنا پروری می
خواهند، شب زدگان سهم روزروشنشان را ازمرغ شباهنگام می طلبند.
وچون بدان جهانخواره زندگی خور و همكيشان جنگ
طلبش كه هردم درپی مقاصد پليدشان برطبل می كوبند اشاره می رود:
اما آن جهانخواره
زندگی را دشمن ديرين
جهان را خورد يكسر
مرغ می گويد:
دردل او آرزوی او محالش باد
ويا:
«زوالش باد»
«باد با مرگش پسين درمان
ناخوشی آدمی خواري»
اما خلايق چشمشان ترسيده، دست نادرستی را در
بزنگاهها ديده اند، شكست ازپی شكست نه تنها باورشان كه جرأتشان
را نيزشكسته است، شك می كنند وبزودی دل نمی سپرند. پائی در راه
و
پائی ايستاده دارند: مبادا دربرابرامنيتی كه حاصل می شود بهای
گزاف تری پرداخت كنيم، مبادا، واريزديوارستم گران نيزبرما فرود
آيد و
زندان ما شود. مبادا از اين راه نيز راهی به
رهائی نباشد. مبادا اسارت، مبادا بی سامانی... و
بنگريم كه در، مباداهای مردم چه مايه
از واقعيت دهشتناك سايه می اندازد.
اما مرغ جهان بين، داننده عافيت گاه كه رقص
لغزان شكستن را درهيأت مشاطگان شب می بيند خبر از گسستن
زنجيرها می دهد. خبراز پاشيدگی كانون های نادرستی می آورد،
سقوط دستگاههای قدرت و گريزگمراهان و
به غريبی مردن پای تا سرشكمان و
ويرانی زندانهای مخوفشان و درشكستگی
باغها و برسكوی تحير نشستن يكايكشان را برمی شمارد وحتی
بيهودگی آخرين تلاش آنان را نيزكه به خاموشی مرگ می گرايد
اعلام می دارد وشب زنده داران با زيبائی تمام باو پاسخ می
دهند:
باغتان را درشكسته تر
هرتنی زانان، جدا ازخانمانش برسكوی درنشسته تر
وزسرود مرگ آنان، باد
بيشتربرطاق ايوان هايشان قنديل ها، خاموش.
دركلام مردم نفرين به گستاخی كشيده است،
باوربيشتری به چشم می خورد و آوارهای تك افتاده به كلاف انبوه
خروش مردم گره می خورد.
باد
يك صدا ازدورمی گويد
وصدائی ازره نزديك
اندرانبوه صداهای بسوی ده دويده
آرزو و
نفرين سلاح مهروكين مردم كوتاه دستست،
آنان كه هنوز يارای برخاستن و ايستادن رو در روی ندارند آرزو
می پرورند و
نفرين می كنند و نفرين وآرزو دوبال بلند و
دورپرواز مرغ آمين است، كه چون خلق انبوه شوند جان نيز دراو
دميده می شود و به جادوی همين بالهای استواراست كه می توان
درشبان دير پا ازبيابان های هول عبوركرد.
خلق، دشمنی را می شناسد ولی مرغ آمين گوست كه
روش دشمن را بديشان می نمايد: كوركردن چشمه های روشنائی و اميد
و ترويج انديشه های مردگی آموز و خلق را به كج راهی و
گمراهی و سپس به هلاكت راندن و
براجساد آنان زندگی نو آغازيدن،
دوركردن زيركان و
پيش بينان ازهركجا كه گمان پيوندی با خلق می
رود و
به ريشخند گرفتنشان تا ازچشم مردمان بيفتند.
با كجی آورده ها شان شوم
كه ازآن با مرگ ماشان زندگی آغازمی گرديد.
ويا:
كزبر ره، زيركان و پيش بينان را به لبخند
تمسخردورمی كردند.
و دربرابر:
«زبان آنكه با درد كان پيوند دارد باد گويا»
كه ستايشی است ازآنان كه تيغ زبان را درراه
تلاش وتكاپوی محرومان صيقل می دهند و اين بدان معناست كه
دوستداران خلق زبان گفتن دارند، اما گويا نيست كه گويائی از
گفتن و بازگفتن حاصل می شود نه ازخاموشی.
ديگرآن صحنه نخستين تعزيه مانند به پهنه
دادگاه خلق بدل گرديده، اينجا ديگرناله ای دركارنيست.
دادخواهانند ودادستانی كه با فراست محكوم می كند و بدرستی
هشدارمی دهد: زنهارازجانبداری انديشه هائی كه خلق آزرده خاطر،
خواهان آن نيست، زنهاراز ترحم بدان كسان كه به حساب لب بستن از
حق گويان و درتعب نگهداشتن نكويان به بند می نشينند و برای جلب
ترحم درد و زخم خود را می نمايند و تاسف برآن كسان كه ازبيم
حبس وشكنجه به طرفداری ازكج انديشان برمی خيزند، مرگ سزاوارشان
باد آنان را كه چراغ خلق را خاموش می كنند و نورچشمانمان را می
برند، مرگ سزاوار شان باد كه رحم ندارند و تا پرهيزگارند و
آباديشان از راه بيداد است، وهرچه كيفرخواست رو بپايان می رود
غريو خلايق تداوم بيشتری می گيرد:
با كجی آورده های آن بد انديشان
كه نه جزخواب جهانگيری ازآن ميزاد
اين به كيفرباد
آمين
اين به كيفرباد
با كجی آورده هاشان ننگ
كه ازآن ايمان به حق، سوداگران را بود راهی
نو، گشاده درپی سود!
وزان چون برسرير سينه مرداب ازما نقش برجا
آمين، امين
نگونساری باد، كيفرسوداگران انديشه كه كسب و
كارشان داد و
ستد ايمان های لرزانست و
بازارگرمشان نقش آرزوهای ما را برآب می
زند.
اينك سرود خلق، دراوج خويش، به زودی ازجا كنده
می ماند نه باران لاغر نواهائی كه درابتدا، اينجا و آنجا
ازپراكندگان برسرشب می ريخت، رود است از آنكه رود راستا دارد و
يكپارچه و جاريست و جريان آن نخست خانه
شب را خراب می كند و
تاريكی را می گريزاند و آنگاه در ديوارسحرگاهی
شكاف مياندازد.
با برآمدن روز، همينكه پيكرو پيكره ها رنگ می
گيرند، مرغ آمين گوی در ميانه نيست، خلق است و خلق خود را
بازمی شناسد.
آذرماه 1350 |