پيك هفته:
"ارتش تاريكی” نام كتابی است كه چندان قطورنيست، اما حاوی
اطلاعات بسيار با ارزشی است. اين كتاب دو بخش دارد. بخش نخست
آن مربوط به اطلاعات و آگاهی های درون دربار شاهنشاهی است و
بخش دوم مربوط به سالهای استقرار فعاليت نظامی های از ايران
گريخته در خاك عراق. نويسنده اين كتاب "ب. كيا" است، اما
باحتمال بسيار نزديك به يقين اين يك نام مستعار است و يا نشانه
هائی از نام اصلی نويسنده. گمان غالب اينست كه نويسنده هم با
نظامی های شاه نزديك بوده و هم با دولتمردان دربار شاه. در يك
ارتباطی نيز بايد سروكارش به زندان جمهوری اسلامی افتاده باشد.
دراين زمينه نيز شايد بتوان حدس هائی در ارتباط با شبكه كودتای
نوژه زد. كتاب در ايران منتشر شده و به همين دليل ملاحظاتی در
آن موج می زند، اما به آسانی می توان اين ملاحظات را به دور
افكند و به اصل مطالب مطرح شده در آن رسيد. ما سعی كرديم همين
كار را بكنيم. اگر كسانی اطلاعاتی در باره نويسنده كتاب و "ب.
كيا" داشته باشند و دراختيار ما قرار دهند و تمايل به انتشار
آن نيز داشته باشند، استقبال می كنيم. دراين شماره پيك هفته،
گزيده هائی از بخش نخست كتاب را می خوانيد. بخش دوم كتاب را در
شماره آينده منتشر خواهيم كرد. يعنی بخش مربوط به فعاليت نظامی
های شاه پس از فرار از ايران و استقرار در عراق.
ب. كيا:
تا امروز چندين كتاب و جزوه در داخل و خارج كشور نوشته و چاپ
شده است. دراين نوشته ها ديدگاه ها متفاوتند، همه آن ها كه می
دانند و می توانند بايستی همت كنند و بنويسند تا از ميان همه
اين نوشته ها، آيندگان بتوانند بهتر قضاوت كنند و از تكرار آن
جلوگيری. سقوط سلسله پهلوی بدست پهلوی ها صورت گرفت و هيچكس جز
شخص شاه عامل آن نيست. او تا آخرين روز و آخرين ساعات تمام
جريان ها را ديكته می كرد و می گفت:«من برای مملكت تصميم می
گيرم و نه ديگران». شاه خودش می گفت كه سياست ايران را من
ديكته می كنم. در زبان لاتين و بسياری از زبان های هند و
اروپائی شخصی را كه نوشته يا سياستی را ديكته كند ديكتاتور يا
ديكته كننده می گويند.
شاه در موارد بسيار نادری سخن از دموكراسی به ميان می آورد. او
از كلمه "آزادی”
متنفر بود و هيچگاه از اين كلمه در گفته هايش سخن به
ميان نمی آورد و از "آزادی بيان"
و يا "آزادی مطبوعات" سخن
نمی گفت. چند كلمه نادری هم كه از دموكراسی سخن می گفت در
مصاحبه های مطبوعاتی اش با روزنامه نگاران خارجی بود و تنها به
اين نكته اكتفا می كرد كه من به ملت ايران دمكراسی خواهم داد.
شاه هرگز حاضر نبود از كسی سخنی بپذيرد. اگر زمانی برای انجام
كاری تحت فشار قرار ميگرفت خلاف آن را انجام ميداد و اعتقادش
اين بود كه بيشتر از هر كس و هر مقامی می داند و اطلاعات دارد،
پس بهتراز هر شخص ديگری می تواند تصميم بگيرد. نتيجه تصميم های
غلط او نارضائی ملت، فلاكت كشور و سقوط او شد.
دوره اول
دوره اول زندگی محمد رضا مربوط به زمانی است كه ايران از هر
جهت زير نفوذ دولت انگلستان بود. كسانی كه دراين دوره از
ابتدای پادشاهی تا ترور در دانشگاه تهران در راس كار بودند و
حكومت را اداره می كردند اعضای پروپا قرص فراماسيونری انگليس
درايران به شمار می رفتند. به عبارتی ديگر، اداره كنندگان كشور
همن نسل دوره رضا شاه بودند و تنها تفاوتشان اين بود كه اكنون
نفوذ بيشتری داشتند، چرا كه محمد رضا به اندازه پدرش قدرت و
تسلط نداشت. ضعف او سبب شد كه مبارزه آشكار و پنهان ميان دو
جبهه در فراماسيونی بررسی كرد: جبهه طباطبائي( از تبار
روحانيت) و جبهه قوام. هر زمان حزب كارگر بر سر كار می آمد
طباطبائی يا يك نفر از جبهه او نخست وزير بود. هنگامی هم كه
محافظه كارها بر سر كار می آمدند قوام السلطنه يا يكی از عمال
او حكومت ايران را اداره می كرد. تنها تشكيلات حزبی ايران هم
حزب توده بود و ديگر تشكيلات سياسی آن روز ايران كلوپ های
بودند كه گروه هائی را به دليل منافع خاصی دور هم جمع می
كردند. در همين كلوپ ها وكلائی كه بايد از صندوق بيرون بيايند
تعيين می شد. در مدت زمان كوتاهی نيز حزب دمكرات ايران بوسيله
احمد قوام تاسيس شد تا بتواند در مقابل حزب توده ايران قد علم
كند.
رجبعلی منصور، محمد سجادی، علی سهيلی، مجيد آهی، محمد علی
فروغی، حسن پيرنيا، تقی زاده، محمود جم، ساعد مراغه ای و حكيم
الملك همه از عمال انگليس و اعضای بالای
فراماسيونری بريتانيا در
ايران بودند. رضا خان اين گروه را برای پسرش به ارث گذاشت و تا
سالهای بسيار اين افراد ايران را اداره می كردند و تقريبا تا
حكومت مصدق يكی از اين افراد نخست وزير بود و ديگران در كابينه
اش مشاغل مهمی چون دارائی و وزارت خارجه را بين خود تقسيم می
كردند. به اين افراد بايد نام كسانی چون احمد قوام، سيد ضياء
الدين طباطبائی، سيد محمد صادق طباطبائی، ظهيرالدوله و تعدادی
ارتشی را نيز افزود. در هر دو گروه شماری نيز روحانی و يا
وابسته به روحانيون بودند.
انگليس ها كه نزديكی رضا شاه به آلمان ها را تجربه كرده بودند،
نمی گذاشتند افراد بسياری به محمد رضا نزديك شوند و كوشش می
كردند تا از طريق عوامل خودی جلوی ورود افراد غير مطمئن را به
حلقه اطراف وی بگيرند. به
همين دليل كسانی را كه می خواستند به محمد رضا نزديك شوند
انتخاب كردند. اينان هيچگاه، حتی در اتاق خواب او را تنها
نگذاشتند. بعضی از اين افراد مانند
ارنست پرون و شاپور ريپورتر
خارجی و بعضی مانند دكتر ايادی ايرانی بودند. پرون و شاپور جی
رسما بر شاه حكومت می كردند.
شاه از ارنست پرون خوشش نمی آمد اما چاره ای نداشت. احتمالا به
شاه گفته بودند كه يا او می ماند و يا هر دو با هم رفتنی
هستند. انگليس ها شاپور عليرضا را نيز در مقابل محمد رضا قرار
داده بودند، هر چند كه روی كار آمدن او امكان نداشت. انگليس ها
می دانستند عليرضا مانند پدرش است و ضعف محمد رضا را ندارد.
اگر روزی حكومت و پادشاهی بدست او بيفتد امكان دارد برخلاف
نظرات آنها رفتار كند. عليرضا در آن زمان
مهره ای بود كه می شد با آن
بازی كرد. محمدرضا می دانست اگر برخلاف رای و نظر بريتانيا
رفتار كند او را هم مانند پدرش بركنار می كنند و مهره آماده
نيز در اختيار دارند.
كلوپ ايران جوان
انجمن ايران جوان بعدها به كلوپ "ايران
جوان" تبديل شد. اين كلوپ تا پايان عمر حكومت محمد رضا
مركز رفت و آمد تمام سياستمداران بود. مسائل سياسی ايران،
انتخابات وكلای مجلس، تعيين كابينه، روی كار آمدن نخست وزيران
و دولت ها و ملاقات های مهم سياسی دراين كلوپ انجام می شد. در
رستوران و بار اين كلوپ دولت ايران تشكيل جلسه می داد، البته
حضور همه ضروری نبود و تنها آنها كه بايد تصميم بگيرند حضور می
يافتند. دراتاق های طبقه دوم اين كلوپ و پشت درهای بسته و دور
از چشم غريبه ها و به عنوان بازی بريج دور هم جمع می شدند و
روز بعد كابينه ترميم می شد و يا اين كه دولت تغيير می كرد.
معروف ترين لژهای فراماسون هميشه شب ها دراين كلوپ حاضر بودند.
آنها فقط خودشان می دانستند در اتاق های خلوت اين كلوپ چه می
گذرد. يكی از مراسم عمده بعد از روی كار آمدن هر دولتی ضيافت
در كلوپ "ايران جوان" بود. اعضای عالی رتبه وزارت خارجه، مشتری
های دائمی اين كلوپ بودند و دراين كلوپ ملاقات های زيادی با
سفرای خارجی انجام می دادند. ( ارتشبد فردوست نيز در خاطرات
خود می نويسد و يا می گويد كه تا آخرين روز انقلاب بعداز ظهر
ها به اين كلوپ می رفت و در آنجا می نشست و به اين و آن تلفن
می كرد....- پيك هفته)
با ماجرای آذربايجان پای امريكائی ها در مسائل ايران باز شد.
بعد از جريان آذربايجان بود كه شاه برای اولين بار
به امريكا سفر كرد و در همين
سفر بود كه مجذوب تمدن ماشينی و ديگر ظواهر پيشرفت امريكا شد.
در اين سفر امريكائی ها كوشش كردند تا در او نفوذ كنند. به
همين دليل پذيرائی شايانی از او به عمل آوردند و اين آغاز نفوذ
امريكا در دربار ايران به شمار می رود. اتفاق ديگری كه در
جريان آذربايجان قابل توجه است تسويه حسابی است كه بعد از خروج
كمونيست ها از شهرهای آذربايجان بوقوع پيوست. از خروج كمونيست
ها تا ورود ارتش ايران چند روزی طول كشيد. دراين چند روز اراذل
و اوباش حكومت شهرها، بخصوص
تبريز، اردبيل و رضائيه را در دست گرفتند و بسياری از اشخاص با
نفوذ، تحصيل كرده ها، تجار معتبر و بخصوص فرهنگيان را
اعدام كردند. تعداد اعدامی ها
را تا 5 هزار نفر بر آورد
كرده اند، در حالی كه اين تعداد كمونيست در آذربايجان وجود
نداشت و آنها هم كه نفوذی در تشكيلات روسها(منظور حزب دمكرات
آذربايجان است) داشتند ايران را ترك كرده بودند.
بعد از سقوط مصدق و روی كار آمدن شاه و زاهدی، امريكائی ها دو
عمل را تواما و در كنار هم انجام دادند.
اول
تقويت ارتش و مدرنيزه كردن آن بصورتی كه بتواند جلوی هر نوع
شورش داخلی را بگيرد.
دوم
ايجاد يك تشكيلات اطلاعاتی برای كشف نيروهای زيرزمينی و
مقاومت. برای اين كار تيمور بختيار
كه از هيچ كاری برای موفقيت شخصی رويگردان نبود و می توانست
بدون ناراحتی وجدان هزاران نفر را زير شكنجه بكشد برگزيده شد.
برای امريكائی ها بختيار يك مزيت ديگر نيز داشت و آن اين كه
دست نشانده بريتانيا نبود.
ساختمان سابق محفل بهائی ها را دراختيار بختيار گذاشتند تا طبق
مقررات حكومت نظامی هرچه مايل است انجام دهد. ماده پنج قانون
حكومت نظامی دست تيمور بختيار را برای هر كاری باز می گذاشت.
طبق اين ماده، پليس و مامورين حكومت نظامی اجازه داشتند هر كس
را و برای هر مدت در زندان نگه دارند. در همين حال سازمان
اطلاعات امريكا طرح ايجاد سازمان اطلاعاتی را ترسيم می كرد.
قلعه ای قديمی در خارج تهران آن زمان وجود داشت كه در زمان
قاجار برای انبار مهمات ساخته بودند. اين قلعه تا زمان رضا شاه
نيز انبار مهمات بود. در زمان محمد رضا چون ارتش نيازی به
انبار مهمات در داخل شهر نداشت آن را انبار اشيای كهنه مثل ميز
و صندلی كرده بودند. اين قلعه "قزل
قلعه" يعنی قلعه سرخ نام داشت و ساختمانش تا اين اواخر
نيز در يكی از كوچه های امير آباد
وجود داشت. ارتش اين ساختمان و قلعه را دراختيار تشكيلات
بخيتار قرار داد.( در دهه 1350 برای مدتی اين محل را تبديل به
ميدان روز تره بار كردند و سپس برای پاك كردن خاطره ها آن را
تخريب كردند.)
آنچه دراين قلعه و حمامش
اتفاق افتاد يكی از شرم آورترين گوشه های تاريخ بشريت است. بيش
از 6 هزار نفر در اين زندان و
زير شكنجه ها جان دادند و بيش از 60
هزار نفر نيز در طول عمر اين زندان درآن شكنجه و زندانی شدند.
حمام اين قلعه كه اتاق شكنجه بود و به حمام نيز معروف بود بعد
از بيست سال هنوز بوی خون می داد. سه سال طول كشيد تا طرح
سازمان امنيت (ساواك) تهيه شد و پرسنل اين سازمان درايران و
امريكا در كمپی واقع در ايالات ويرجينيا تربيت شدند. قانون آن
نيز با كمك همكاران بختيار و از روی طرح امريكائی ها نوشته شد.
در اين ميان اتفاق ديگری نيز در جريان بود. محمد رضا از يك دست
نشانده به يك ديكتاتور تبديل شد. هنگامی كه بريتانيا تنها ايفا
كننده نقش در سياست ايران بود كوشش می كرد تا شاه و ديگران از
خود اختياری نداشته باشند.
سياست امريكا نقطه مقابل اين طرز فكر بود. پس از جنگ بين الملل
دوم كه امريكا رسما وارد سياست جهانی شد تا به امروز هميشه ازديكتاتورها
و قلدرهای گود سياست حمايت كرده است. ايالات متحده،
سازمان امنيت را بر اين اصل پايه گذاری كرد كه تا با كمونيسم و
حزب توده مبارزه كند اما بعد از آن كه شاه از دانشگاه
ديكتاتورسازی فارغ التحصيل شد و به قدرت كافی دست يافت و
هنگامی كه چيزی از حزب توده باقی نمانده بود، اين سازمان را
برای حفظ منافع خود و اطرافيانش به كار گرفت. سازمان امنيت كه
می بايست حافلظ منافع ملی در داخل و خارج كشور باشد، حافظ
منافع شاه در داخل و دلال معاملات وی در خارج از كشور شد.
سازمان های اطلاعاتی امريكا از اين جريان اطلاع داشتند و چند
بار نيز دراين باره به محمد رضا تذكر دادند. آنها معتقد بودند
كه اگر اين جريان ادامه پيدا كند سازمان امنيت از هدف های خودش
دور می شود و اين فرصتی خواهد بود برای كمونيست ها كه دوباره
تشكيلات زير زمينی خود را راه بياندازند. آنها به شاه گوشزد
كردند كه سران حزب توده هنوز در خارج از ايران فعاليت دارند و
شوروی هنوز طرح كمونيست كردن ايران را بايگانی نكرده است؛ اما
گوش شاه شنوای اين حرف ها نبود. او و اشرف باريچه جديدی پيدا
كرده بودند: ساواك.
مهم ترين كار سازمان امنيت شده بود كنترل زندگی خصوصی افراد
سطح بالای كشور تا گزارش ها، عكس ها و فيلم های بدست آمده،
محمد رضا را به "شانتاژ" عليه آنها قادر سازد و به اين ترتيب
محمد رضا همه را زير فرمان خود در می آورد.
سيا از تيمور بختيار كه هنوز
در دست آنها بود خواست كه سازمان امنيت را دوباره به مسير اولش
هدايت كند، ناگهان شاه به وحشت افتاد. ترس شاه اين بود كه سيا
بخواهد با كمك بختيار وتعدادی از ارتشی ها بر عليه وی اقدام به
كودتا كند. لذا بختيار را از كار بركنار كرد و ارتش نيز از
وجود بعضی عوامل كه مشكوك به نظر می رسيدند تصفيه شد. يك بار
ديگر هم امريكا با شاه درگير شده بود. در اعدام افسران سازمان
نظامی حزب توده، شاه می خواست حداقل
150 نفر را تيرباران كند تا درس عبرتی برای ديگران
باشد. امريكا مخالف اين تيرباران ها بود. از گروه 11 نفره سوم
و بعد از اعدام 21 نفر امريكا از شاه خواست تا تيرباران ها
متوقف شود اما قدرت نمائی شاه ادامه يافت. قبل از 28 مرداد كه
شاه قدرت زيادی نداشت و بيشتر يك مقام تشريفاتی بود، دولت ها
چه خوب و چه بد دولت بودند، اما زمانی كه با تعليمات امريكائی
ها شاه به قدرت رسيد ديگر كسی جلودارش نبود. دولت ها تنها
چاپلوسانی بودند كه زير دستورات محمد رضا را امضاء می كردند.
طبق قانون اساسی مشروطه كه محمد رضا
3 بار آن را تغيير داد و مدام نسبت به آن اظهار وفاداری
می كرد، شاه حق دخالت در امور مملكت و سياست كشور را نداشت و
تنها فرمانده كل قوا بود، اما در عمل شاه در همه امور، از
تعيين عضو ساده وزارت خارجه تا مديركل های وزارت خانه ها، در
سياست اقتصادی و نفت و در امور فرهنگی و آموزشی دخالت می كرد و
برای تمام اين امور دستوراتی صادر می كرد.
نخست وزيران می آمدند و می رفتند
ولی تغييری در سياست شاه و كشور ايجاد نمی شد. اولين كاری كه
امريكائی ها انجام دادند اين بود كه دست پرورده های انگلستان
را از دور و بر شاه پاك كنند. برای اين كار بايد جوان ها سركار
می آمدند. در آن موقع از كادر جوان خبری نبود و يا جوان ها
مورد اعتماد نبودند. به همين دليل امريكائی ها با چند نفر از
باقی مانده ها ساختند تا بتدريج بتوانند كادر جوان و دست پروده
خود را معرفی كنند. اين افراد كسانی مانند امينی و اقبال بودند
كه به انگليس ها نزديك نبودند. در همين دوران سرو كله جوان
هائی كه امريكا مايل بود با آنها كنار بيايد و شاه نيز می
توانست با آنها كار كند پيدا شد. اين دو گروه به دو بخش تحصيل
كرده های سوئيس و تحصيل كرده های امريكا تقسيم می شدند. حسنعلی
منصور از تحصيل كرده های سوئيس بود كه بتدريج وارد گود شد و
بعد هم نخست وزير.(رد پای دليل ترور حسنعلی منصور توسط موتلفه
اسلامی را دراينجا، يعنی در رقابت انگليس و امريكا بايد دنبال
كرد و نه در ادعاهائی كه سران اين جمعيت می كنند!). اميرعباس
هويدا نيز از وزارت خارجه استعفا داد و رئيس امور اداری و
روابط عمومی شركت نفت شد. در آن زمان دكتر اقبال مديرعامل شركت
نفت بود.
هرمز قريب رئيس تشريفات دربار و مسئول برگزاری شرفيابی ها بود.
وی شرفيابی می فروخت و بابت هر دقيقه ملاقات با شاه
500 هزار تومان ( نيم ميليون
تومان زمان شاه. دورانی كه هر دلار نزديك به 7 تومان بود). خبر
اين شرفيابی كه بلافاصله در روزنامه ها به چاپ می رسيد باعث می
شد كه شرفياب شده به هر مقامی كه میخواهد دست يابد.
شاه امينی را كنار گذاشت تا امريكائی های زير دست خود را در
راس امور قرار دهد؛ تا رسيديم به انقلاب سفيد.
تورج فرازمند(حدود
10 روز پيش در لس آنجلس درگذشت- پيك هفته) كه بعدها يك دوره
مديرعامل راديو تلويزيون شد و از طراحان عمده "انقلاب
سفيد" به شمار می رود، كتاب انقلاب سفيد را نوشت. ابتدا
قرار بود اين كتاب در دانشگاه به عنوان درس اجبار تدريس شود
ولی بعد معلوم شد كه خطاهای بسياری در اين كتاب هست. مثلا شاه
دراين كتاب از نظام چند حزبی كشور صحبت می كند و يا از سيستم
چند حزبی حمايت می كند، درحاليكه با تاسيس حزب رستاخير ايران
تك حزبی شده بود. بجای تدريس اين كتاب، كميته و شورای تحقيقی
"انقلاب سفيد" در دانشگاه گشوده شد.
دراين ميان يك واقعه مهم ديگر هم اتفاق افتاد و آن
ترور شاه در كاخ مرمر بود.
صبح يكی از روزهائی كه شاه در كاخ مرمر به دفترش می رفت در
مقابل در ورودی مورد حمله يكی از سربازان گارد شاهنشاه قرا
رگرفت و با تمام تيراندازی ها كه دو محافظ شاه را هم به كشتن
داد، يك تير هم به شاه اصابت نكرد و عامل ترور(سربازگارد) هم
خودش دراين جريان كشته شد. (اين يك هشدار انگليسی به شاه بود!)
شاپور ريپورتر كه مورد غضب اطرافيان شاه قرار گرفته بود از
دربار رانده شد. خشم انگليسی ها تشديد شد. چند ماه قبل از ترور
شاه، انگليسی ها به صورت تهديد و نه افشاگری كامل، بعضی از
اسناد ومداركی را كه شاپور ريپورتر جمع كرده بود در "تايمز"
لندن چاپ كردند، اما چون جواب مثبت نشنيدند، بقيه مدارك را به
دانشجويان كنفدراسيون دادند و
آنها نيز در يك جزوه به زبان فارسی بعضی مدارك را چاپ كردند و
چون اين كار مخفيانه انجم شده وبد كسی فكر نمی كرد گرفتاری
ايجاد كند. ترور شاه با چاپ مفصل اين اسناد و مدارك د رلندن و
آن هم بنام كنفدراسيون دانشجويان ايرانی مصادف بود. اين جزوه
ها مخفيانه به ايران نيز رسانده شده بود. اينها همه بهانه ای
شد برای ساواك.( به نفوذ انگلستان در كنفدراسيون و بازيچه
سياسی شدن اين تشكيلات در خارج از كشور توجه كنيد تا بتوانيد
ردپای نمونه هائی را امروز پيدا كنيد- پيك هفته)
گروه كنفدراسيونی ها كه هشت نفر بودند (پرويز نيكخواه،
شيروانلو و...) باتهام طرح ريزی ترور شاه بازداشت شدند. البته
بازجوئی سری بود و دست اندركاران خودشان می دانستند كه اين
افراد در ترور دستی نداشته اند و به همين دليل هم از شاه
خواستند تا با يك درجه تخيف همه را به حبس ابد محكوم كند و
چنين نيز شد. زندانيان را به قلعه فلك الافلاك در خرم آباد
منتقل كردند و مدت سه سال و اندی در زندان بودند.
پرويز نيكخواه نامه ای از زندان نوشت و بوسيله يكی از دوستان
نزديكش كه با فرح آشنائی داشت آن را برای وی فرستاد. دراين
نامه از فرخ خواسته شده بود كه ملاقاتی برای نيكخواه با شاه
فراهم سازد و بالاخره فرح ترتيب اين ملاقات را داد. نيكخواه در
اين ملاقات به شاه گفت كه تحمل سه سال زندان و شكنجه برای چاپ
كتابی كه مستقيما هم در انتشارش سهمی نداشته كافی است!( پرويز
نيكخواه پس از انقلاب اعدام شد)
شاه دستور آزادی اين افراد و عفو آنها را صادر كرد. البته هدف
تبليغاتی شاه اين بود كه به سازمان عفو بين الملل و ديگران
ثابت كند كه از گناه ترور كنندگان خود گذشته و آنها را عفو
كرده است. اين افراد را يك به يك
جلوی روزنامه نگاران و دوربين تلويزيون آوردند و سپس
آزاد كردند. ترتيب اين مصاحبه ها و ترجمه حرف های آنها را علی
طباطبائی كه در آن زمان مديركل روابط خارجی وزارت اطلاعات بود
داد. خود او نيز پس از انقلاب در امريكا ترور شد. فرح در مورد
اين ملاقات گفت: "نتوانستم جلوی اشكم را بگيرم. جلوی من كسی
ايستاده بود كه می دانست گناهكار نيست. سازمان امنيت هم می
دانست كه او گناهكار نيست. نيكخواه هم می دانست كه سازمان
امنيت می داند كه او گناهكار نيست و با وجود اين گفته بودند
"تو می خواستی شاه را بكشی” و 3سال و نيم او را شكنجه داده و
در بدترين شرايط زندانی كرده بودند."
كنفدراسيونی های سابق پس از آزادی به مشاغل مهم دست يافتند.
شيروانلو معاون دفتر مطبوعاتی وزارت دربار شد. يكی از آنها
رئيس سازمان خدمتگذاران بشر، يكی سردبير مجله "تماشا" يكی
مديركل وزارت كشاروزی و پرويز نيكخواه هم رئيس گروه تحقيق
سازمان راديو تلويزيون شد.
هويدا
هويدا روزها نوكر و جان نثار بود و شب ها بازيگر و دلقك دربار.
او با لودگی ها و مسخره گی هايش سرگرمی خوبی برای ميهمانی های
شبانه بود. يكبار هنرپيشه ای كه در آن زمان به دربار رفت و آمد
میكرد می گفت كه يك شب شاه هويدا
را وادار كرد تا با لباس زنانه همراه هنرپيشگان روی صحنه برود.
هويدا نقشش را با مزه تر و خنده دار تر از ديگران ايفا كرد.
جواد منصور( برادر حسنعلی منصور) به دلجوئی خانواده منصور در
كابينه هويدا شد وزير اطلاعات. هوش فوق العاده ای نداشت. جواد
منصور شخصی بنام "ايرج گلسرخی” را كه زمانی برادرش وزير منابع
طبيعی بود به مديركلی راديو ايران برگزيد. ايرج گلسرخی اداره
ای موسوم به "استعداد يابی” تاسيس كرد و رياست آن را برای
چاپلوسی به ايرج مستوفی داد. او فقط تحصيلات ابتدائی را به
پايان رسانده بود و قبل از آن سمت رئيس بايگانی راديو را داشت.
فاجعه ای كه ايرج مستوفی برای راديو به بار آورد جبران ناپذير
است. او تمام نوارهای موسيقی اصيل
ايرانی را كه از ابتدای راديو و با مشكلات فراوان بر
روی صفحه و يا بر روی نوار سيمی ضبط شده بود، همچنين تمام
موسيقی برنامه قديمی گل ها، تمام خاطرات، صحبت ها و خلاصه تمام
گنجينه راديو را در مدت يك هفته پاك
كرد. بعد از ادغام راديو و تلويزيون كوششی به عمل آمد
تا اين گنجينه برای بار دوم از بايگانی های خصوصی احيا شود.
بعد از اين فاجعه او شد رئيس اداره استعداد يابی.
چاپلوسان برای تثبيت مقام خود حاضر نبودند با شاه مخالفتی
كنند، زيرا تجربه اخراج امينی برای همه درس عبرتی بود. نمونه
ای از خودكامگی محمد رضا در داستانی كه در پی خواهد آمد مشهود
است:
روزی در مطبوعات و راديو و تلويزيون مساله ای مطرح شد. صبح يكی
از روزها از طرف وزارت دربار و نخست وزيری بخشنامه ای صادر شد
كه از اين پس كسی حق ندارد شاه و ملكه را بنام های "شخص اول
مملكت" و يا "بانوی اول" بنامد زيرا اگر شخص اول بناميم مفهوم
اين عبارت اينست كه شخص دومی نيز بايد باشد، اما در ايران شخص
دومی وجود ندارد و فقط يك شخص وجود دارد و آن هم "ذات
اقدس همايونی، آريامهر" است. كسی نمی توانست از شاه
انتقاد كند. هيچ مقامی حتی مجلس شورای ملی كه مرجع قانگذاری
است نمی توانست بدون اجازه شاه قانونی را تصويب كند. هويدا
هنگام آوردن قانونی به مجلس تاكيد می كرد كه اين قانون طبق
دستور "ذات مقدس همايونی” تقديم می گردد. يعنی بايد بدون
مخالفت و هم اكنون تصويب شود! شاه در كوچكترين مسائل دخالت می
كرد. اين دخالت گاهی جنبه كمدی می گرفت.
خواجه نظام الملك در سياست نامه جمله ای دارد:" دشمن خليفه،
دشمن پيغمبراست و دشمن پيغمبر دشمن خدا و لذا قتلش واجب" او
اين جمله را برای ايرانيان آورده بود كه عليه عرب ها و ترك ها
اقدامی نكنند. در زمان محمد رضا نيز جريان بر همين منوال بود.
انتقاد از قوانين به منزله مخالفت با شاه بود و بعد نتيجه ای
جز زندان اوين، ساواك و شكنجه در پی نداشت. اين نوع حكومت محل
مناسبی برای چاپلوسان است. درهمين دوران و با اعلام حزب
رستاخيز بعنوان يگانه حزب در كشور، "شاهنشاه آريامهر" ملقب به
"خدايگان" نيز شد. در تاريخ يك بار ديگر انسان ها پادشاه را با
خداوند يكی كردند و آن در مصر قديم و در دوره فرعون ها بود.
اين لقب ها و لغو عبارت "شخص اول" تراوشان مغزی تورج فرازمند
بود كه علاوه بر راديو و تلويزيون برای دفتر مطبوعاتی شاه هم
كار می كرد و به معينيان رئيس دفتر شاه خيلی نزديك بود.
فرازمند برای يك بطر ويسكی
دست به هر كاری می زد.
نارضائی هر روز زيادتر می شد. مردم ديگر نه به دولت اعتماد
داشتند و نه به حرف های شاه و اطرافيانشان. در
محفل بهائی ها صحبت از مهاجرت
دسته جمعی بود. به آنها گفته شده بود ايران را ترك كنند.
يهودی های پولدار هم آنچه می
توانستند می فروختند و به اسرائيل و امريكا مهاجرت می كردند.
خاك ايران بوی انفجار می داد. شاه از سفر استراليا و زلاندنو
با قرار داد گوشت و گندم بازگشت اما مسائل بزرگتر از آن بود كه
بتوان با نان و گوشت آن را حل كرد! |