جمال ميرصادقی
نيز به از مرز 70 گذشت. به 73 سالگی رسيد. می نويسد و وعده
انتشار نيز می دهد، اما چشم انتظاران را چشم انتظار باقی می
گذارد. به منابعی دسترسی داشته كه خيلی ها از آن محروم بودند و
آرزويش را داشتند. چند ماه پيش وعده داد كه نوشته ها را بزودی
منتشر می كند، اما نكرد.
در پايان
مصاحبه ای كه می خوانيد با افسوس و غم می گويد كه نمی گذارند
منتشر كند.
حتی نزديكی اش به خانواده آيت الله خمينی نيز راهگشای انتشار
نوشته هايش نشده، كه ای بسا مانع هم شده است، زيرا بسيار می
داند و همين دانسته ها در نوشته هايش راه يافته است. آنچه را
هم جمع اوري مي كرد با همين سد سانسور روبرو بود چنانكه در
مصاحبه ای در سال 1380 مي گويد: كتاب «داستان وادبيات» را
تجديد نظر اساسي كرده و "براي مجوز انتشار روي داستان بهآذين
انگشت گذاشتند، مجبورم اين داستان را حذف كنم."
كارگاههای داستاننويسی
دارد.
درهمين
كارگاه ها
با جوانان در ارتباط است.
تفاوت های
داستاننويسی امروز و
گذشته
می گويد.
به
خبرگزاری ايسنا گفته است:
سه نسل
را می تواند بر شمرد: پيش از
كودتای 28 مرداد 32، از
كودتا تا انقلاب و از
انقلاب تا همين لحظه ای كه درآن هستيم.
دو نسل اول
و دوم داستان نويس ايران
را آرمانخواه
می شناسد.
می گويد: سياست خميرمايه نوشته های
90 درصد اين داستاننويسان
بوده است.
آرزوهايشان
را
در آثارشان
می توانيد جستجو كنيد.
فشارهای
سياسی
رژيم گذشته و روحيه زمان
نيز در اين نوشته ها موج می زند.
يك دوره هم "ژان
پل
سارتر"
فضای داستان نويسی ايران را گرفت. اين كه
انسان
در ابتدا هيچ اختياری ندارد و بعدها براساس تشخيص، انتخاب
بوجود میآيد.
در دوره ای اين تفكر با روحيه زمانه هم خوانی داشت و جمع زيادی
از نويسندگان ما را همين موج با خود برد.
جلال آل احمد
را
آرمانشهری مذهبی
برد و
ا. بهآذين
را
آرمانشهری بدون طبقه. همه
ما
يك شهر آرزويی درنظر داشتيم
و
برای
تحقق
آن كوشيديم.
وقتی
جامعه
بسته
است
و
گرفتار ديكتاتوری-
مثل زمان شاه-
ادبيات به سياست
نزديك می شود و
ضرورت
هم دارد.
به همين دليل
بعد از انقلاب، آرمانگرايی از ادبيات خارج
شد. البته آثار بعضی نويسندگان نسل دوم،
ازجمله خود من و نويسندگان
ديگری
هنوز در
همين
جهت است، ولی خصوصيت كلی آثار بعد از انقلاب، خودمحوری است، ضد
آرمانی و بازگشت به خود.
در انديشه و عمل
نويسندههای اين دوره،
آرمانگرايی
نمیبينيم.
درحاليكه اگر نويسنده ای
پيش چشمش يك آرمانشهر
نداشته باشد، ايستايی در ذهنش ايجاد میشود.
وقتی
انسانی
از جامعه در
حال تحول
دور می شود،
وقتی فقط به خودش فكر كند،
دچار
تناقض
میشود. كسی كه در انديشه و عملش، آرمانخواه نباشد، توان
شكل بخشی به تاريخ را ندارد، چرا كه از درك آن بازمانده است.
«شبچراغ» و «بادها خبر از
تغيير فصل میدهند»،
اين آثار در عين تنوع، كامل
نيستند و
خواننده
كمتری
هم دارند.
راستش را بخواهيد فكر می كنم
نويسنده خيلی زياد شده، ولی خواننده كم، چون
برخلاف دو نسل قبلی، فقط مسائل خاص خود را مطرح میكنند و
نويسنده
خودمحور،
هنر
را محدود میكند و به همين دليل اين آثار، خواننده كمی دارند.
به
هر حال نياز
به
خواندن هست و به همين جهت مردم به كارهای مبتذل
و
بازاری
هم
روی
می
آورند.
البته
كارهای نويسندگان اصيل آرمانخواه هم هستند، ولی وقتی
غلبه با
كارها بیآرماناست.
خواننده
را عادت داده اند به سرگرم شدن و می دانيد كه با سرگرمی شاهكار
خلق نمی شود.
مثل «بامداد خمار».
اين آثار را می خوانی، وقت می گذرانی، سرگرم می شوی و می گذاری
كنار تا فراموش شوند.
تلويزيون هم نقش خودش را ايفا كرده و سطح ذهنی خوانندگان كتاب
و رومان را پائين آورده است. آنقدر پائين كه كتاب را برای
سرگرمی می خوانند و كتابی كه برای سرگرمی خوانده می شود بايد
سوژه اش هم سرگرم كننده باشد!
چرا از نقش بازدارنده مميزی در كار خلق رمان
نگويم؟
مميزی نمی گذارد
رمانها زندگی واقعی باشند. رمانی كه
بتواند
از گير و بند سانسور
و مميزی بگريزد
و مسائل اجتماع را مطرح كند، به چاپهای متعدد
رسيده، مثل «همسايهها»ی احمد محمود كه هرچند الان مجوز ندارد،
ولی همواره مورد
توجه بوده است.
اما در بسياری از رمان هايی كه اكنون منتشر می شوند و از فيلتر
مميزی گذشته اند خواننده
زندگی را آنگونه كه هست، در
آنها نمی بيند و
اگر هم ببيند،
ناقص است.
هر وقت قيد و بندهای سياسی از بين میروند، مردم به آثار
تأليفی روی میآورند. مثلا بعد از انقلاب، دو
سه سالی هر اثر ايرانی فروش میرفت و دليلش اين بود كه قيد و
بندی وجود نداشت. اما
باز شروع شد و ذهنيتها عوض شد و مردم بیعلاقگی نشان دادند.
نويسنده هيچوقت و
برای
هيچ حكومتی
عزيز
نبوده، چون ادبيات داستانی نمايشگر اجتماع و روشنگر است و
هدايت افكار
را به عهده میگيرد؛ كاری كه حتا در سينما انجام نمیشود؛ به
همين جهت حاكميتها
نمیتوانند آن را تحمل كنند. حاكميتی كه میخواهد دربسته باشد،
به ادبيات داستانی معتقد نيست.
وقتی روزنامهها
نمیتوانند كار كنند، ادبيات بايد روشنگری را وظيفهی خود
بداند. ما هيچ
چيز نمیخواهيم؛ فقط بگذارند كارهايمان منتشر شود. مدتهاست
كتابهايی را در انتظار
مجوز دارم؛ مسألهی مادی ناچيز است؛ من مینويسم، برای اينكه
خودم را نشان دهم.
فردا
میميرم؛ میخواهم نشان دهم امروز زندهام. روزی كه كارم را از
من بگيرند،
میميرم.
|