هزاران
حروفِ ع، ش، ق،
در دهانم می رقصند
هزاران
زبان ِ دلتنگ
زير سقف ِ آشوبِ زمين
می چرخند
هزاران
آفتابِ ذهنم
در باغ های” قرَه داش "
جا مانده ا ست
و
هنوز آوازه هاي
عاشقانه ام را
با ِملودی "عا شيقلار"
در دشتِ آذران
زمزمه می كنم
آه...
مادر بزرگم كه
اُ لدوز نام داشت
زير ِ باران ِ نيلوفر ها
قصه ی " حيدرر بابا" را
در گوشهايم خواند
و
از تجربه ي
مسافران ِ هستی
گفت،
كه چلچله های كلامشان
هزاران مهر ِآزاد است...
پس بگذار،
بگذار زبانِ من نيز
هزاران شلاله ی
عشق را
در هزاران آرزوي
نهفته بسرايد...
(سايت ادبيات و فرهنگ) |