باقر مومنی، مترجم و پژوهشگر سياسی ايران از مرز 80 سالگی
گذشت. او تنها پژوهشگر سياسی نبود و نيست، بلكه بخش مهمی از
عمر او در مبارزه سياسی – در جبهه چپ- گذشت. از حزب توده ايران
تا جدا از اين حزب اما با ايدئولوژی همين حزب.
30 آوريل گذشته برای مومنی كه مقيم فرانسه است مراسم سالگرد
هشتادمين روز تولد گرفتند. در اين مراسم كه در محل "بنياد
فرهنگى و كتابخانه پويا" در شهر پاريس برگزار شد، شمارى از
چهره هاى آشناى
جنبش دمكراتيك و چپ ايران، از جمله دوستان و ياران مومنى شركت
داشتند.
در اين مراسم ناصر مهاجر متنى را كه بمناسبت هشتاد سالگى باقر
مومنى نوشته بود، خواند. اين متن سيری است در زندگی پر تلاطم
باقی مومنی. در همين مراسم اعلام شد كه كتاب جديد باقر مومنى،
با نام"راهيان خطر" نيز از سوی انتشارات خاوران منتشر شده است.
سخنرانی ناصر مهاجر، درعين حال كه يك گزارش خوب و تصويری –
ژورناليستی در باره زندگی باقر مومنی است، رگه هائی از طنز را
نيز در خود دارد كه بر دلپذيری اين متن می افزايد. آن را از
سايت "صدای ما" برگرفته ايم كه در ادامه می خوانيد:
با
قر مؤمنىاى كه ما مىشناسيم و به
پاس
استوارى در پيكار براى داد و آزادى، پژوهشهاى تاريخى و
فرهنگى، مردم دوستى، افتادگى
و رُك گويىاش، هشتادمين
زادروزش را جشن
میگيريم،
هيچ مىدانيد
كه در چنين روزى زاده نشده؟ مىگوئيد:
مىدانيم؛
فردا كه روز اول ماه مه است به دنيا آمده.
مىگويم
اشتباه مىكنيد!
يعنى، من نمىگويم،
تنها گفتهى
خودش را بازمىگويم
كه گفتنى
ست و شنيدنى:
“قديمىها
معمولا"
تاريخ تولد بچههاشان را پشت قرآن
مىنوشتند؛
اما پدر من مفاتيح الجنان را ترجيح داده بود.
شايد با اين تصوير كه هر بچهاى،
گويندهى
لااله
الاالله
و كليدى از بهشت است كه بايد نامش را در جاى مناسب ثبت كرد...
چند وقت بعد كه سجل احوال به شهر ما آمد، مأموران
در ورقهى
شناسنامهى
من ياددشان رفته بود يا شايد هنوز آنقدر با كارشان آشنا نشده
بودند كه روز و ماه و سال تولد مرا در سجل احولم بنويسند و فقط
تاريخ صدور آن را يادداشت كرده بودند... وقتى به سنى رسيدم كه
سن و سالم برايم اهميت پيدا كرد، به مفاتيح الجنان
پدر مراجعه كردم. در برگ سفيد اول كتاب نوشته بود:
"نورچشمى
محمد باقر در روز؟ از ماه ذيقعده ١٣٤٤، يك ربع ساعت به ازان
مغرب چشم به جهان بازكرد".
اين كه در اين جا روز تولد را خالى گذاشتهام
علتش اين است كه خيلى زود اين روز از يادم رفت و مفاتيح
الجنان خانواده هم پس از مرگ پدر گم شد... اگر به يكى
از جدولهاى
گوناگون "تبديل تاريخ" مراجعه كنيد، خواهيد ديد كه پنجشنبه اول
ذيقعده ١٣٤٤ با ٢٣ ارديبهشت ١٣٠٥ و ١٢ ماه مه ١٩٢٦ تطبيق مىكند،
و اگر روز تولد من در يكى از روزهاى ذيقعده باشد، قطعا"
تولد من در يكى از روزهاى ١٢ ارديبهشت تا ٢١ خرداد (١٣ مه تا
١١ژوئن) اتفاق افتاده است”.(١)
با
قطعيتى اين چنين، چرا باقر مومنى تولدش را در روز اول ماه مه
جشن مى گيرد. و از كى؟
(٢)
محمد
باقر مؤمنى
در كرمانشاه به دنيا آمد.
پدرش، محمد نقى مردى بود متقى و مؤمن.
پيشهورى
كه با سختكوشى، صاحب اختيار مستغلاتى شده
بود(٢).
چون با سواد بود و با مطالعه، نيز كاردان و كارا، در دستگاه
شيخ هادى جليلى، سرشناسترين
روحانى كرمانشاه نردبان ترقى را زود پيمود
و به پيشكارى آيت الله
رسيد(٣).
مادر محمد باقر، ملوس، زنى بود محكم، بىباك
و خويشتندار(٤).
محمد باقر پسر دوم ملوس و محمد نقىست
كه پس از پسرها، چهار دختر به دنيا آوردند.
محمد باقر مؤمنى
دورهى
دبستان و دبيرستان را در كرمانشاه گذراند. در رشتهى
ادبىى
دبيرستان شاپور ديپلم گرفت؛
در
خرداد ١٣٢٣. در همين زمان
بود
كه به كار سياسى كشيده شد. در اين باره مىگويد:
“در
آن سالها
حزبى تشكيل شده بود به نام پيكار كه حزبى
ناسيوناليستى با تمايلات ضد انگليسى... با رنگ و بوى طرفدارى
از آلمان بود... سازماندهندهى
آن حزب و در واقع رهبرش شخصى بود به نام خسرو اقبال و بقيه
عبارت بودند از افرادى مثل جهانگير تفضلى، اسماعيل پور والى،
ارسنجانى و حتى تيپى مثل رضا آذرخشى... محمود هرمز كه بعد،
از فعالين حزب توده و دبيركل جريان صلح شد و... داوود نوروزى
كه بعد از مسئولان حزب توده شد،
در آن حزب بودند. من به دلايل گفته شده دربالا و هم آتشى بودن
مقالات روزنامهاش
[ نبرد]، جلب اين جريان شدم... با سه چهار نفر
ديگر، با اجازه خودمان دفترى گرفتيم و تابلوئى علم كرديم و
شديم حزب پيكار. بعد به مركز نامه نوشتيم و رضا آذرخشى از مركز
آمد و به اصطلاح به كارها رسميت داد. در شهريور ٢٣ در
حزب پيكار انشعابى رخ داد و عدهاى
رفتند با حزب ميهن پرستان يكى شدند... من به
همان جريان قبلى وفادار ماندم”(٥).
همكارى با حزب پيكار ديرى نپائيد.
آمدن به تهران، ثبت نام كردن در دانشكدهى
حقوق دانشگاه تهران، نشست و برخاست و گفتگو با گردانندگان حزبهاى،
پيكار و ميهن پرستان و استقلال
كه عبدالقدير آزاد به وجود آورده بود، سرخوردگى
برايش
به بار آورد:
“متوجه
شدم كه من فقط يك بچهی
شهرستانى ساده هستم كه به هيچ وجه نمىتوانم
از فعل و انفعالات درونى جريانهاى
سياسى و مطبوعاتى در مركز سر دربياورم... دور كار سياسى را خط
كشيدم. سپس سعى كردم خودم را با ادامهى
تحصيل مشغول كنم. اما فضاى سياسى حاكم بر آن زمان مرا راحت نمىگذاشت.
گاهى شعر و مقالهاى
به روزنامهاى
مىدادم
و مطبوعاتى كه در انتقاد به ظاهر تند و تيز بودند،
مثل مرد امروز محمد مسعود، يا من آنها
را در موضع انتقاد اجتماعى و سياسى شديد حس مىكردم،
همچنان برايم جاذبه داشتند... اما اين وضع دوام پيدا نكرد. و
از آن جا كه حزب توده در جامعه فعاليت سياسى وسيع داشت و اعضاى
آن در دانشگاه و به ويژه در دانشكدهی
حقوق بسيار فعال بودند، كم كم به طرف اين حزب جلب شدم و
سرانجام پس از ترديد و كشمكش درونى،
در اواخر سال ١٣٢٤[كمى پس از شكلگيرى
حكومت ملى آذربايجان] به آن حزب پيوستم”(٦).
آخرهاى
سال ١٣٢٤ كه به كرمانشاه باز مى گردد و به كلوپ حزب كه سر مىزند،
رفقا پاگيرش مىكنند:
“در
آن قحط الرجال مرا چسبيدند... حتا موقع بازگشت و براى امتحانات
به دليل مسئوليتهايى
كه به من داده بودند، مانع آمدنم شدند. بعد از آن مرا مسئول
شوراى ايالتى اتحاديهى
كارگران كردند [كه شمار شايان توجهى از نفتگران پالايشگاه را
به خود جذب كرده بود]. در آن موقع ١٩ سال داشتم و قطعا مسئوليت
اتحاديه كارگران شكل مضحكى از مسئوليت در آن سن بود”(٧).
در همين دوره است كه
باقر مؤمنی
به جرگهى
همكاران روزنامهى
بيستون مى پيوندد، "ارگان شوراى متحدهى
ايالتى اتحاديههاى
كارگران و زحمتكشان غرب"
كه در سرلوحهاش
نوشته شده: "رنجبران ايران متحد شويد". اين
روزنامه كمى پس از پيروزى انقلاب اكتبر١٩١٧(١٢٩٦)
به طرفدارى از طبقهى
رنجبر عموما" و" زارعين و فلاحين، خصوصا"
به دست شاعر انقلابى ابوالقاسم لاهوتى
بنيان گذاشته میشود.
با جاافتادن اختناق رضا شاهى،
اين روزنامه
همچون ديگر صداهاى آزاد،
خاموش
شده
و به محاق تعطيل
میافتد تا دوباره،
به سال ١٣٢٢ بازگشوده شود؛ به همت مهدى فرهپور
(م. صديقدفتر)
كه از همان آغاز پيدايش بيستون "صاحب امتياز و
مدير مسئول روزنامه" و هميار لاهوتى بود(٨). اين مبارز پير و
دبير ساده ى تاريخ - جغرافياى دبيرستان هاى كرمانشاه كه زن و
بچه نداشت و در سبزه ميدان شهر دكانى داشت كه در آن " هم كار
مى كرده و هم غذا مى پخته و مى خورده...
[و]
مى خوابيده است [و] جوانهاى
با استعداد كرمانشاه دور و بر او مى پلكيدهاند
و براى روزنامهاش
مقاله مىنوشته
و خبرهاى مطبعه را تصحيح و روزنامه را توزيع مى كردهاند"،
در تولد تازهی
محمدباقر
مؤمنى
تأثيری به سزا
داشت. داستان اين تولد ديگر، فصل مهمى از گزينش اول ماه مه، به
عنوان روز تولد دوست ماست(٩).
چكيدهاش
اين است:
“١١
ارديبهشت ١٣٢٥ بود؛ يعنى اول ماه مه ١٩٤٦.
در اين زمان ديگر حزب ما به نيرويى عظيم بدل شده بود. رهبران
مىگفتند
حزب به طرف حكومت مىخزد...
روبروى شهربانى سينمايى بود به نام ايران. قرار
شد در اين سالن براى كارگران فيلمى نمايش داده شود و جمعيت از
آن جا به... سمت باشگاه اتحاديهی
كارگران
كه در محلهى
كارگرنشين شهر بود بروند و در آن جا اجتماع كنند. درِ
سالن [سينما] به روى همه باز بود و يك ساز و دهُل هم درسينما
بود كه به عنوان شادى و خوش آمد به جمعيت مشغول نواختن بودند.
قبل از شروع نمايش،
من بايد توضيح مختصرى براى تماشاچيان مىدادم؛
اما سخنم... كمى طولانى و خيلى تهييجى شد. فيلم يك فيلم ميهنى
بود از مقاومت مردم شوروى در برابر آلمانهاى
نازى... فيلم تمام شد... همراه جمعيت... به سوى كلوپ
شوراى متحدهى
ايالتى اتحاديههاى
كارگران
به راه افتادم... در جلوى جمعيت بودم و در كنار من كارگر بلند
قدى كه غالبا"
در تظاهرات پرچمدار بود...
راه مى رفت... به كلوپ نزديك شده بوديم و من به پرچمدار
گفتم پرچمش را بلند كند و ميدان را دور زديم. جمعيت هم پشت سر
ما مىآمد.
در گوشهى
ديگر ميدان، آن جا كه بايد وارد خيابان ديگر مىشديم،
پليس كمين كرده بود. غافلگير شده بوديم... بدون هيچ تحريك،
از جلوى آنها
گذشتيم. جمعيت هنوز وارد دهنهى
خيابان نشده بود كه از پشت سر صدايى شبيه تركيدن لاستيك
اتوموبيل بلند شد... تا آن موقع صداى گلوله نشنيده بودم...
جمعيت متوحش، جنبشى غيرعادى كرد. پرچم افتاده بود و از پرچمدار
خبرى نبود. از جمعيت عدهاى
در حال فرار بودند. برخى خود را به دكان ها و گاراژهاى نزديك
مىانداختند...
خودم را كنار ديوار كشيدم. يك جسد كنار من در پيادهرو
افتاد و چالهاى
كه در كنار آن بود، به سرعت از خون پُر شد... آهسته به سمت
كلوپ به راه افتادم. مثل اين كه سنگى محكم به كتف چپم خورد و
در همين لحظه نقطهاى
از سمت چپ صورتم با مايعى گرم شد. خيابان به كلى خلوت شده بود...
با قدمهاى
آهسته به كلوب نزديك شدم و خودم را به سرعت به درون ساختمان
انداختم. در راهروها صدای
ضجه و گريه پيچيده بود. عدهى
زيادى زخمى،
خودشان را به آن جا رسانده بودند... فوائدى
استادكار صابونپز
آذربايجانى كه سابقهاى
در مبارزات كارگرى داشت... متوجه حال من شد. فورا"
كت مرا از تنم درآورد، تكه پارچهاى
آتش زد و... كهنه سوز درست كرد و روى زخم شانهام
گذاشت... كتفم سوراخ شده بود و پيراهنم از پشت،
خيس خون بود...”(١٠).
باقر
مؤمنى
پيش از اين كه به بيمارستان شير و خورشيد برده شود، دم دكان
فرهپور توقفى مىكند
و براى اولين بار از استاد خود نام باقر را مىشنود:
“...
به ياد ندارم چه گفت؛ ولى قبل از هرچيز يادآور شد:
"براى
اين كه پليس متوجه نشود،
اسم كوچك را صدا زدم"...
او...
مرا... هميشه مؤمنى
صدا مىزد”(١١).
در
آن تظاهرات ١٤ نفر كشته و ١٢٠ نفر زخمى شدند. باقر مؤمنى
هم ممكن بود
يكى از كشته شدگان باشد. كشته نشد
و
از راهى كه مى رفت هم پا پس نكشيد. چه بسا به خاطر اين غسل
تعميد انقلابىست
كه گفته است:
“من
در اين روز تولدى ديگر يافتهام”(١٢).
(٣)
لشكركشى به آذربايجان و كردستان و كشُت و كشتار نيروهاى ترقىخواه
به دست ارتش شاهنشاهى در ٢١ آذر ١٣٢٥- كه دوماه پس از خروج سه
وزير تودهاى
از دولت قوام السطنه روى داد- با حملهى
گستردهاى
به دفترهاى حزب توده، شوراى متحد مركزى
و كانونهاى
دموكراتيك وابسته به حزب توده همراه بود. با اين
موج كوتاهمدت
سركوب، باقر مؤمنى
كرمانشاه را ترك مىكند،
به تهران مىآيد
و درس دانشگاهى را از سر مىگيرد.
رابطه با رفقاى حزبى در كرمانشاه اما گسيخته نمىشود.
به عنوان مسئول يا نمايندهى
تشكيلات كرمانشاه
در تشكيلات كل كه به سرپرستى دكتر رادمنش ايجاد
شده،
برگزيده
مى شود. همزمان،
به همكارى با سازمان مركزى اتحاديههاى
دهقانى ايران
فراخوانده مىشود؛
كه سرپرست شعبهى
مركزى آن دكتر بهرامى بود و دبيرش مهندس صادق انصارى(١٣).
در اين حوزه نشانى از بحرانى كه حزب را فراگرفته، به ديده نمىآمد.
باقر مؤمنى،
بىخبر
از "فعل و انفعالات پنهانىى
گروهى و فراكسيونى داخل حزب" كه به انشعاب خليل ملكى و يارانش
مىانجامد
(١٣٢٦)،
كارش را انجام مىدهد(١٤.)
دلخوشىى
بزرگش
در اين دوره،
ارتباط با بزرگ علوى است:
“يادم
هست كه [محمد تقى] دامغانى و من، همراه با رفيق ديگرى به نام
سياووش قيايى... به خانهى
علوى در دزاشيب مىرفتيم
و در كنار استخر آن...مى
نشستيم و او براى ما آثارى از بزرگان ادب جهان، مثل
هاملت شكسپير و پرندهى
آبى
موريس مترلينگ را تفسير مىكرد”(١٥).
ترور
نافرجام شاه در ١٥ بهمن ١٣٢٧ وضع را به هم مىريزد.
موج سركوب اين بار دامنهدار
است. حزب توده غيرقانونى اعلام مىشود.
شمارى از رهبران و كادرهاى آن دستگير مىشوند؛
بخشى از حزب به زيرزمين رانده مىشود
و بسيارى از بخشها
از كار مىافتند.
ناممكن شدن بسيارى از كارها، برنامهها،
ميتينگها،
دمونستراسيونها
و از جمله جشن اول ماه مه، باقر مومنى را
البته
از برگزارى
اين جشن باز نمىدارد.
از فرصت استفاده مىكند
و با گرفتن جشن تولد دوبارهى
خود در روز اول ماه مه، اين روز تاريخى را دست كم براى خود و
دوستانش، نهادينه مىكند:
“...
من از سال ١٣٢٧ و غير قانونى شدن حزب توده ايران...همه ساله
تولد خودم را در روز ١١ ارديبهشت جشن مى گيرم”(١٦).
(٤)
با فروكش فعاليتهاى
حزب توده، باقر مؤمنى
به
ادامهی تحصيل میپردازد.
همه واحدها را مىگذراند
و پاياننامهى
دانشگاهىاش
را هم مىنويسد.
سپس به عنوان فارغ التحصيل دانشكده ى حقوق،براى گذراندن دوره
ى سربازى در دانشكدهى
افسرى نام نويسى مىكند.
اول فرودين ١٣٣٠ از ارتش مرخص مىشود؛
به زمان نخست وزيرى دكتر محمد مصدق. حزب توده
اينك از اختفا بيرون آمده، بال و پر گشوده و در جنب و جوش است.
“...
عدهاى
از فارغ التحصيلان دانشگاه، ناگريز به كار تمام وقت در حزب
مشغول”اند.
باقر مؤمنى
هم يكى از آن ها ست.(١٧)
“در
سر و سامان دادن دو اعتصاب [كارگرى] قزوين و بهشهر
مسئوليت داشتم. حتا در بهشهر
ده ماهى ماندم و در همان جا بود كه براى اولين بار دستگير شدم
و به زندان سارى [افتادم] و براى استيناف به تهران آمدم كه بعد
از آزادى در تهران ماندم. در آن موقع تشكيلات تهران حزب به پنج
كميته تقسيم مىشد.
چهار كميتهى
شهر و يك كميتهی
حومه... مرا براى عضويت در كميتهى
حومه دعوت كردند. در انتخابات كميته،
معاون شدم و مشخصا به حومهى
شهريار مىرسيدم”(١٨).
تا
كودتاى ٢٨ مرداد، باقر مؤمنى
در تهران، كانون رويدادها نيست. گرچه براى شركت در برخى جلسهها
پيوسته به مركز مى آيد، بيشتر در دهات دور و بر ورامين زندگى
مىكند
و با روستاييان سرگرم است.
“[ديگر]
بسيار مشكل و محدود مىتوانستيم
فعال باشيم. به ويژه اين كه، كميته [مان] در ورامين [كه] اسلحه
داشت و طبق دستور حزب تعليمات نظامى مىداد،
به وسيلهى
دهقانى لو رفت”(١٩).
در
پى اين ماجراست كه باقر مؤمنى
به تهران مىآيد.
موج بلند اختناق سرتاسر كشور را درنورديده است. حزب به كلى
زيرزمينى مىشود.
باقر مؤمنى
هم به زندگى مخفى روى مىآورد.
يك چندى مسؤل ارتباط دكتر بهرامى- كه در مخفىگاه
مىزيست-
با بيرون مىشود(٢٠).
پس از دستگيرى مهندس عُلوى- عضو كميتهى
مركزى حزب كه مسؤليت كل شهرستانها
را داشت، مسئول كميتهى
حومههاى
تشكيلات تهران مىشود(٢١).
در خرداد ١٣٣٣ درجريان يورش شبانهى
نيروهاى فرماندارى نظامى به محل جلسهاى
كه شمارى از كادرهاى مهم حزب در آن شركت داشتند،
او را
دستگير مىكنند(٢٢).
اما پس از چند روز،
قرار منع تعقيبش صادر و آزاد مىشود.
با لو رفتن سازمان نظامى، دايرهی
محاصره تنگ تر مىگردد.
وقتى همهى
اعضاى كميتهی
مركزى كه در ايران مانده بودند،
دستگير مىشوند
و كيانورى و دكتر جودت هم به خارج
میگريزند،
باقر مؤمنى
جزو هيئت هفت نفرهاى
مىشود
كه كار سر و سامان دادن به حزب را به دست مىگيرند.
يك ماه پس از شام آخر اين هفت
نفر
كه عبارت باشند
از باقر مؤمنى،
مهندس صادق انصارى، منوچهر هوشمندراد، پرويز
شهريارى، فرج الله ميزانى، على متقى و
حبيب ثابت، مؤمنى
و هوشمند راد به دام مىافتند.
“دهم
آبان ١٣٣٥ بود. همراه با هوشمند راد... در كوچه پس كوچههاى
خلوت شهر پرسه مىزديم و بحث مىكرديم... به داخل كوچهاى
پيچيديم... اتوموبيلى با چراغهاى نورافكن خود از كنار ما به
درون كوچه پيچيد و چند قدم جلوتر از ما توقف كرد و پس از پياده
كردن مردى بلند قد، به راه خود ادامه داد... چند قدم بالاتر در
تاريكى كوچه متوقف شد و مردى نسبتا" كوتاه قد و كلاه شاپو به
سر از آن پياده شد و اتوموبيل عقب عقب به جانب ما برگشت. او ما
را شناسايى كرده بود و ديگر حضورش لازم نبود. ما و اتوموبيل در
يك لحظه به مرد بلند قد رسيديم... به سمت اتوموبيل اشاره كرد و
گفت بفرمائيد سوار شويد. با ترديد و تعجب ساختگى به طرف او
برگشتم... دامن كتش را كنار زد و ضمن اشاره به اسلحهى كمريش
گفت: اگر بخواهيد حركتى بكنيد، اين هم هست. اول هوشمندراد را
در صندلى عقب نشاند... مثل سحر شدهها طرف راست او نشستم.
اتوموبيل از جا كنده شد... به سمت شمال شهر و محل فرماندارى
نظامى به راه خود ادامه داد... انواع و اقسام نقشهها، خيلى
سريعتر از حركت اتوموبيل، به ذهنم خطور مىكرد... چهل پنجاه
قدم مانده به چهار راه كالج، متوجه شدم كه چراغ راهنما... قرمز
است و از سرعت اتوموبيل كاسته مىشود. در اتوموبيل را گشودم و
خودم را بيرون پرتاب كردم و پا به فرار نهادم... پس از چند
قدم، با تيراندازى پليس از پا افتادم... او مرا در يك تاكسى
انداخت و به بيمارستان شمارهى ٢ ارتش برد... پس از بيست و چند
روز، در حالى كه هنوز تب نسبتا" شديدى داشتم، مأموران
فرماندارى نظامى مرا تحويل گرفتند و به زندان لشكر
٢
زرهى بردند و در يك سلول انفرادى انداختند و يك سرباز مسلح را
هم مراقب سلول گذاشتند”(٢٣).
٥٣ روز بايد مىگذشت تا فرماندارى نظامى خبر اين دستگيرى را
اعلام كند؛ به سبك و سياقى كه مىشناسيم، درآميختن دروغ و راست
و به هم بافتن چند ماجرا.
“امروز در يك جلسهى مطبوعاتى از طرف ستاد فرماندارى نظامى
افشاء شد: چهار نفر از اعضای اصلى حزب [توده] دستگير شدند”.
زير اين عنوان كه با حروف درشت در صفحهى اول اطلاعات ٣ دى
ماه ١٣٣٥ چاپ شده، در شرح دستگيرى اين چهار تن كه عبارت باشد
از منوچهر هوشمندراد، باقر مؤمنى، مهندس صادق انصارى و پرويز
شهريارى، از جمله مىخوانيم:
“از مدتها پيش اطلاعاتى مىرسيد كه عدهاى از... مسئولين
حزب توده از مخفىگاههاى خود خارج گرديده و براى
ترتيب دادن به وضع حزب و مخصوصاً جمع آورى و به دست آوردن پول
به منظور ادامهى اختفا و تأمين زندگى خود در مخفىگاه،
مذاكراتى با هم نموده و قرارهايى مىگذارند... با استفاده از
اين اطلاعات و هميارى مردم، روز ١٣/٨/٣٥ د و نفر از مسئولين
حزب توده به نام هوشمندراد و مؤمنى كه تاكنون
توانسته بودند خود را مخفی نگهدارند... دستگير گرديدند”(٢٤).
(٥)
در بازجويى حتا شركت در “آخرين جلسهى عمومى هفت تن فعالين
باقى ماندهی حزبى [را] به شكلى لجوجانه...” انكار مىكند(٢٥).
در دادگاه نظامى به ١٨ ماه حبس تأديبى محكوم مىشود(٢٦). همچون
انصارى، شهريارى، هوشمندراد و متقى.
حال و روزش را پس از اين كه از "نقاهت خانه" بيرون مىآيد،
صادق انصارى چنين توصيف مىكند:
“در اواخر دى ماه ١٣٣٥، زمانى كه من از سياه چال مخفى
فرماندارى نظامى (خانهاى دور افتاده در نارمك) به زندان رسمى
تيپ ٢ زرهى انتقال داده شدم، مؤمنى را در حالى كه دستى بر پهلو
و جاى زخمى عميق زير گلو داشت، در محوطهى زندان در حال
"هواخورى" يافتم. مؤمنى و من حدود بيست ماه در جمع دهها
زندانى تودهاى و غيرتودهاى ديگر، در زندانهاى زرهى و قزل
قلعه به سر برديم. در همهى اين مدت، او را در برابر
درندهخوئى رزيلانهى دژخيمان سرسخت و يك دنده و مقاوم و در
جمع زندانيان رفيقى بردبار و با گذشت ديدم... او از عبرت
نويسان نفرت داشت؛ به آنان روى خوش نشان نمى داد... در عين
حال، به رغم مراقبتهاى شبانهروزى آشكار و نهان، نزد مهندس
على عُلوى كه در آن هنگام دوران پيش از تيرباران خود را در
زندان مى گذراند، زبان روسى مىآموخت و بى اعتنا به همهى
شانتاژها و خبرچينىها، خود را براى فرداها مىساخت. سرهنگ
زيبايى- سردژخيم معروف و منفور- كه هر از چند گاه به زندان
مىآمد و بر اثر خبرچينىها و گزارشهاى جاسوسان، براى بسيارى
از ما خط و نشان مىكشيد... مؤمنى را هرگز فراموش نمىكرد. به
ياد دارم روزى در حضور تنى چند از ما، با تركهاى كه در دست
داشت، بر سر او مىكوبيد و پرخاش كنان فرياد مىكشيد: "اين
مادر... حواسش خيلى پرت است"(٢٧).
اين گفته را پرويز بابايى و كاوه داداشزاده هم تأييد مى كنند.
باقر مؤمنى در زندان قزل قلعه هم “به بهانهى تولد، با تنى
چند از ياران يك دل، نه در دل كه آشكارا” روز اول ماه مه را
جشن مىگرفت. آنها از "همبستگى و نيرومندى همهی رنجبران" ياد
مىكردند(٢٨). و اين همه، در نتيجهى همان دخل و تصرف در
مفاتيح الجنان پدر بود!
(٦)
در مرداد ماه ١٣٣٧ از زندان آزاد مىشود؛ پس از سه ماه "ملى
كشى". هرچه داشت و دوست مى داشت، از ميان رفته است. هرچه
مىبيند، ويرانىست. دگرديسى وضعيت، روانش را پريشان مىسازد.
مرگ پدر كه در آخرين لحظهها به ديدارش نائل مىآيد، درهم
مىريزدش. چند ماهى را به بيكارگى مىگذراند. وضع مالى مناسبى
ندارد. با تنى از ياران ديرين هم خانه مى شود. “... در اواخر
سال ٣٧ به وسيله ى يكى از آشنايان متنفذ... در بانك سپه
استخدام مى شوم؛ به عنوان كمك انديكاتور نويس”(٢٩). اعتصاب
كارگران كورهپزخانه در خرداد ١٣٣٨ سر شوق مىآوردش.
“عصر ٢٥ خرداد، وقتى روزنامهی اطلاعات را از
روزنامهفروش رهگذرى خريدم و به دنبال خبر راجع به اعتصاب
كارگران، آن را باز كردم و عكس او را در صفحهى اول ديدم، به
سختى جا خوردم و كارگران كورهپزخانه را از ياد بردم. كنار عكس
او با حروف درشت نوشته شده بود:
سپيده دم امروز مهندس عُلوى تيرباران شد
(٣٠).
خبر مرگ اين كمونيست شريف، آتش به جانش مىريزد. آتشى كه تنها
با گسترش جنبشى كه از كورپزخانهها جرقه زده بود، فرو
مىنشيند. جنبش معلمان كشور و بپا خاستن دانشجويان و
دانشآموزان در پشتيبانى از اين جنبش، شاه را به واپس نشينى
وامىدارد. با روى كار آمدن دكتر على امينى، فضاى سياسى باز
مىشود. در همين زمان است
(١٣٣٩) كه پايان نامهى
دانشگاهىاش
را با حك و اصلاحاتى به چاپ مىرساند؛
به نام ايران در آستانه ى انقلاب مشروطيت.
نيز در همين دوره است كه رنگين كمانى از جرگهها و جريانهاى
نو و كهنهى سياسى پا به ميدان مىگذارند.
“من نيز با عدهاى از رفقاى قديم كه به راهى سواى تودهاىهاى
در مهاجرت و همچنين مستقل از سياستها و خط مشىهاى قدرتهاى
كمونيستى جهانى معتقد شده بودند، گروه كوچكى تشكيل داديم و در
كنار گروههاى متعدد ديگر... به فعاليت سياسى- فكرى- سازمانى
محدودى مشغول شده بوديم”(٣١).
نام
اين گروه نيز اول ماه مه شد. شاهدى اما در دست
نداريم كه اين گروه در روز اول ماه مه پا به هستى نهاده باشد.
اين نام گذارى هم گويا از همان منطقى پيروى مى كند كه دومين
زاد روز باقر مؤمنى!
(٧)
تنفس كوتاه سالهاى ٤٢-٣٩ كه به سر مىرسد و استبداد و انقياد
سپيد كه سايه مى گستراند، باقر مؤمنى دوباره خود را در تنگنا
میبيند و و پريشان احوال میشود: “همچنان خودم را با خواندن
و نوشتن و ترجمهی بعضى مطالب مشغول... مىكردم”(٣٢). پيشنهاد
ترجمه از آن پرويز شهريارىست. با هم قلمى صادق
انصارى، تاريخ قرون وسطى را از روسى- همان روسىاى
كه از مهندس عُلوى آموخته بود، به فارسى برمىگرداند. پس از
آن، تاريخ جهان باستان را به چاپ مىرساند؛ با همكارى
مهندس انصارى و دكتر علىالله همدانى. كار ترجمه
اما خوشآيندش نيست. "بيشتر تلاش داشتم فارسىهايش را اديت
كنم... براى بهتر شدن كار؛ كتاب تاريخ مىخواندم و
[آموختههايم را] در كار تأثير مىدادم"(٣٣). و اين چنين است
كه باز به سوى انقلاب مشروطيت كشيده مىشود و نوشتههاى
روشننگران ما را مىيابد و با ديباچههاى روشنگرانه به چاپ
مىرساند: سياحت نامه ابراهيم بيك؛ تمثيلات
آخوندزاده، كتاب احمد و نيز مسالك المحسنين
طالبف تبريزى. در اين راه از هميارى همحزبى ديروزش- نجف
دريابندرى- كه كارمند فرانكلين شده و كتابهاى جيبى را بنيان
نهاده، بهرهمند مىشود. اين همه اما جاى فعاليت سياسى را پُر
نمىكند؛ روحيهى انقلابىاش ارضاء نمىشود:
“تشديد استبداد سياسىی سلطنتى، همراه با وضع زندگى شخصى [ از
بانك سپه هم عذرش را خواسته بودند] روحيه مرا چنان تضعيف كرد،
كه گاه باعث نگرانى بعضى از دوستان نزديكم مىشدم. سرانجام با
توصيه و اصرار و كمك مالى بعضى از همين دوستان، بهتر ديدم كه
مدتى به فرانسه بروم و در يك دورهى دكتراى اقتصاد به تحصيلات
خود ادامه بدهم... يكى از دوستان كه با سرلشكر مقدم رئيس ساواك
آشنايى داشت... او را قانع كرد كه اجازه دهد پليس اجازهى
گذرنامهی مرا صادر كند. به اين ترتيب، در پاييز ١٣٤٦ كه ديگر
فضاى سنگين سياسى برايم خفقانآور شده بود، عازم فرانسه شدم و
قريب بيست ماهى در اين كشور با كمك دوستان زندگى مىكردم. اما
چون برخلاف پيشبينى و تصور قبلى، نتوانستم كارى... پيدا كنم،
ناگريز در سال ١٣٤٨ به ايران برگشتم”(٣٤).
در همين سفر است كه بزرگ مرد كوچكاش را كه از
كودتاى ٢٨ مرداد نديده بود، مىبيند. نيز رضا رادمنش را كه
حالا دبير كل حزب توده بود.
“از وقتى كه از ايران خارج شده بودم، قصد داشتم هرطور شده
ببينمش. تصميم داشتم پس از ديدن يك دورهی زبان فرانسه، براى
مطالعه دربارهى مبارزات مسلحانهی كوبا و ويتنام... به اين دو
كشور و يا حد اقل به كوبا سفر كنم. به علاوه، بارى از درد در
مورد كارها و فعاليتهاى تودهاىها بر روى دلم بود... در
ايران كه بودم، خودم را موظف مىديدم به هر كسى بگويم كه
تحليلها و موضع گيرىهاى سياسى سازمان مهاجرين حزب توده سراپا
غلط است؛ كه بگويم تشكيلات حزب توده (عباسعلی شهرياری) در داخل يك
سازمان پليسى ست و از آن بايد حذر كرد... بايد يك جورى به
اينها... مىفهماندم كه داريد چه لطماتى به جنبش كمونيست ايران
مىزنيد... اما به هيچ كس نمىشد اعتماد كرد... فقط به رادمنش
مىتوانستم اعتماد كنم. به بزرگ علوى گفته بودم كه به او تأكيد
كند كه ملاقات ما يك ملاقات دوستانه و خصوصى خواهد بود... در
سفر او به پاريس بود كه توانستم هرچه در دل دارم به او
بگويم... موضوع سفر به كوبا... را مطرح كردم... در آن زمان فكر
مىكردم مبارزهى آيندهى ملت ايران به صورت مسلحانه و جنگ
تودهاى داخلى در خواهد گرفت... از او خواستم كه اگر مىتواند
براى سفر به اين دو كشور به من كمك كند. عذر آورد كه رابطهى
ما با حزب كمونيست كوبا تعريفى ندارد. به موضوع فعاليتهاى
سياسى او و رفقايش و سازماندهى در ايران و موضع گيرىها و
تحليلهاى سياسىشان پرداختم. از او خواستم فقط گوش باشد... و
او در تمام مدت گوش بود"(٣٥).
(٨)
باقر مؤمنى مدتى پس از بازگشت به تهران، در مؤسسهى
تحقيقات و برنامهريزى علمى و آموزشى كه ربطى به موسسهى
تحقيقات اجتماعىى زندهياد دكتر غلام حسين صديقى نداشت،
استخدام مىشود؛ به صورت قراردادى و در ٢٦ شهريور ١٣٤٩ در همين
زمان، با اكرم فرمهينى كه پيش از سفر فرانسه به او دل داده
بود، پيوند زناشويى مىبندد. در ١٨ آبان ١٣٥٠، اكرم فرزندى به
دنيا مىآورد كه انوشه نام مىگيرد؛ به ياد ناوى وظيفه هوشنگ
انوشه كه در شهريور ١٣٣٢، درست پس از كودتاى ٢٨ مرداد، به
اتهام به آتش كشيدن ناو ببر در ميدان اميرآباد
خرمشهر تيرباران شده بود؛ با سرى بلند و چهرهاى خندان. در
همين سال است كه انتشارات صداى معاصر را بنيان
مىگذارد:
"... ناصر رحمانىنژاد و من، در يكى از گفتگوهايى كه در
روزهاى آخر ١٣٤٩ با يكديگر داشتيم، به اين نتيجه رسيديم كه
انتشار يك سرى كتابهاى مترقى را به قيمت ارزان تدارك ببينيم و
عنوان آن را هم به پيشنهاد من صداى معاصر گذاشتيم. در
اين نامگذارى من به نام معاصر نظر داشتم كه نشريهاى
راديكال بود و پوشكين (١٨٣٧-١٧٩٩) آن را بنيان گذاشته
بود و پس از آن هم از قرار معلوم نكراسوف، چرنيشفسكى،
ساليتكوف، شچدرين- نويسندگان بزرگ روس در قرن
نوزدهم- يكى پس از ديگرى مسئوليت انتشار آن را برعهده گرفته
بودند... ناصر با دنياى انتشارات ارتباط داشت... به عنوان
مسئول اصلى انتشار اين سرى... با مسئول انتشارات شبگير
قرار گذاشت كه رساله ايران در آستانهى انقلاب مشروطيت
را به عنوان اولين كتاب منتشر كند"(٣٦).
در پى اين كتاب، صداى معاصر كتابهايى از نويسندگان
جوان و گمنام به بازار عرضه مىدارد؛
19 كتاب . على اشرف درويشيان، ناصر زرافشان،
على كشتگر و قدسى قاضى نور از اين رهگذر به جامعهى
كتاب خوان شناسانده مىشوند. نيز محمود دولت آبادى كه
گاوارهبانش با نقد باقر مؤمنی زير عنوان دريچهاى
تازه به سوى روستا، گل مىكند. همين نقد است كه بزرگ
علوی را بر آن میدارد كه دربارهاش بگويد:
“باقر مؤمنی مو را از ماست میكشد و حقيقت را بیپرده
مینمايد... او نقدنويس خوبیست كه میداند چگونه چكش را به
ميخ بكوبد و آن را كج و كوله نكند”(٣٧).
كار گرافيك كتابهاى صداى معاصر را اكرم فرميهنى صورت
مىدهد، كه گرافيست است و كارمند وزارت فرهنگ و هنر.
مومنى تا سال ١٣٥٣ كه بار ديگر رهسپار فرانسه مىشود، چند
كتاب ديگر نيز به انتشار مىرساند. قصه براى بزرگسالان
شچدرين، پنج لول روسى و ادبيات مشروطه. حالا نه
تنها چهرهاى شناخته شده در جامعهى روشنفكرى ايران است؛ كه به
استخدام رسمى و دائمى مؤسسه تحقيقات... هم درآمده است.
“... عبدالرحيم احمدى كه معاون مؤسسه و از رفقاى قديمىى
تودهاى من بود، علاوه بر اين كه با پادرميانى و پافشارى پدرش
كه به من محبت داشت، بانى استخدام من در آن جا شد... براى اين
كه راه براى افزايش حقوق من باز شود، با تنظيم پروندهاى براى
من تقاضاى يك بورس تحصيلى دورهى دكترا در فرانسه كرد...
بالاخره با دادن يك بورس شش ماهه به من موافقت شد و من در
نيمهى دوم سال ١٣٥٣ عازم فرانسه شدم...”(٣٨).
در اين سفر به فرانسه تنهاست. در سوربن ثبت نام مىكند
و بى درنگ سرگرم نوشتن رسالهى دكترىاش مىشود كه با يكى از
رشتههاى اصلى فعاليتش در حزب توده پيوند دارد:
مسئلهى ارضى و جنگ طبقاتى در ايران.
“... نيمى از آن به عنوان جلد اول با نام مستعار الف- پوران،
به همت يكى از دوستان در فرانسه چاپ شد. اما تدوين اين كتاب
علاوه بر چندين سال مطالعه و يادداشت بردارى در ايران، براى من
قريب بر دو سال كار برد و من تصميم گرفتم به هر قيمت شده، پيش
از پايان دادن آن به ايران برنگردم. به همين دليل پس از مدتى
نه تنها بورس من قطع شد، بلكه مؤسسه از پرداخت حقوق من هم
خوددارى كرد و اين وضع تا انتساب [احسان] نراقى به رياست مؤسسه
ادامه داشت... و او با سفارش يكى از دوستان مشترك، دستور داد
حقوق مرا تا آخر مدت اقامتم در پاريس بپردازند”(٣٩).
(٩)
به
محض اين كه تزش را به پايان مىرساند و دكترايش را مىگيرد، به
تهران بازمىگردد؛ به سال ١٣٥٥. پيش از بازگشت، دست نوشتهى
كتاب را به بزرگ علوى مىسپارد؛ چه يقين دارد تا
ديكتاتورى شاه برقرار است، امكان چاپ اين كتاب در ايران وجود
ندارد. چهار تياتر ميرزا آقا خان تبريزى را به چاپ
مىرساند. در همين سال است كه مادرش، ملوس خانم را از
دست مىدهد. شُل شدن زنجير استبداد سبب آن است كه در سال ٥٦ سه
كتاب منتشر كند: سيماى روستا در ايران، رو در رو،
كتاب احمد. در شب پنجم از ده شب كانون نويسنگان در انجمن
گوته (٢٧ مهر ١٣٥٦)، دربارهى سانسور و عوارض ناشى از آن
حرف مىزند. در پس همين سخنرانىست كه نظريهى بحثانگيزش را
دربارهى كانون نويسندگان طرح مى كند: كانون
نويسندگان بايد صنفى باشد و نه سياسى. اين نظريه را در
درد اهل قلم كه چند ماه بعد منتشر مىشود، شرح و بسط
مىدهد. در آغاز سال ٥٧، عروس و داماد مولير را كه
ميرزا جعفر قرچه داغى در سال ١٨٩١ به فارسى برگردانده بود،
منتشر میكند؛ در رديف ادبيات مشروطيت. در شهريور ماه
١٣٥٧، همراه با اكرم و انوشه يك ماهى به خارج مىرود.
“در پاريس... يك يا دو روز پس از واقعه ١٧ شهريور، شنيدم كه
براى دستگيرى تعدادى از رهبران سياسى نيمه شب به خانههاىشان
ريخته و براى دستگيرى من هم... به آپارتمان من رفته بودند، كه
دست خالى برگشته بودند... يقين كردم كه كار نظام به پايان
رسيده و به همين دليل پيش خود طرحى ريختم كه پس از بازگشت به
ايران آن را عملى كنم. و آن اين بود كه در قدم اول يك محفل
ماركسيستى از دوستان همفكرى كه مىشناختم تشكيل بدهيم و يك
فصلنامه تئوريك منتشر كنيم...”(٤٠).
با انقلاب همراه مىشود. به همت آن "محفل ماركسيستى" و همراهى
شمارى ديگر، از جمله ناصر رحمانىنژاد، سعيد
سلطانپور، بزرگ پورجعفر، هفته نامهى صداى معاصر
را سامان مىدهد- به سردبيرى صارم الدين صادق وزيرى- كه
تا تير ١٣٥٨ منتشر مىشود؛ در 14 شماره. درهمان ماه فروردين
١٣٥٨، نشريهی تئوريك ماركسيستى انديشه را هم به چاپ
مىرساند؛ به سردبيرى خودش. و باز در همين سال ٥٨ است كه
جزوهى مسايل جنبش و حزب توده را در مىآورد كه با ضد
حمله تند توده اىها روبرو مىشود. مسئله ارضى و جنگ طبقاتى
را هم در اين سال منتشر مىكند.
محفل ماركسيستى باقر مؤمنى و رفقايش در سال ٥٩- كه پنجمين و
آخرين شمارهى انديشه پديدار مىگردد، با جناج چپ
جامعهى سوسياليستهاى نهضت ملى ائتلاف مىكند. ارگان اين
ائتلاف ماهنامهی مخفى اخگر است كه سردبيریاش را باقر
مؤمنى به عهده مىگيرد. اختناق فراگير پس از سىام خرداد ١٣٦٠
اما امكان هرگونه حركت سياسى را از آنها سلب مىكند.
باقر مومنى ناگزير به گريز از ايران مى گردد. همچون هزاران
ايرانى مخالف حكومت دينى و خواستار آزادى.
(١٠)
در زمستان ١٣٦١، به پاريس مىرسد؛ پس از گذر از كوه و كمرهاى
كردستان ايران و تركيه. يك سال بعد، اكرم و انوشه از راه مى
رسند. حالا آسودهتر مىتواند از قرارى به قراری برود و طرحش
را براى جبههی متحد چپ با جريانها و جرگهها و عناصر
ماركسيست در ميان بگذارد. همزمان با اين گفتگوهاى سياسى،
گاهنامهى فرهنگ و هنر ايران را كه ماهنامهاى است
فرهنگى منتشر مىكند؛ از بهمن ١٣٦٣ تا تير ١٣٦٤. پاى ثابت
گردهم آيىها و فعاليتهاى اعتراضى اوپوزيسيون تبعيدىست. از
اتحاد چپ كه سر مىخورد، بيش از پيش به
بررسىهاى سياسى و تاريخی رو مىآورد. مصاحبههای او با
راديوهاى فارسى زبان برون مرزى، اينجا و آنجا پخش میشود؛ در
اين شهر و آن شهر اروپا و آمريكاى شمالى سخنرانى مىكند، براى
روزنامهها و نشريههاى سياسى و فرهنگى و ادبى مقاله مىنويسد
ووو... از پركارترين نويسندگان تبعيدى است. كارنامهی تبعيدش،
صدها مقاله و چندين كتاب است. از جمله: مسائل اوپوزيسيون
ايران، گفتارهاى سياسى و دمكراسى، دين و دولت در
عصر مشروطيت، از موج تا توفان، انفجار سبز،
اسلام ايرانى و حاكميت سياسى، حكومت اسلامى و اسلام
حكومتى، پروندهى پنجاه و سه نفر، يادماندههاى
ايرج اسكندرى، در خلوت دوست و به تازگى دنياى
ارانى. اين چند سال گذشته هم، اين رزمندهی سياسی، پژوهشگر
مسائل تاريخی و اين انسان عاطفی كه به باور من برجستهترين
خصوصيتش، وفاداری در دوستیست، بيشتر از هرچه به بررسیی قرآن
پرداخته است و در نظر دارد يكى از كليدهاى مشكلات ما را به دست
دهد؛ مفاتيح الجنان كه افاقه نكرد! اين را من
نمى گويم خودش مىگويد:
“وقتی به خارج آمدم، هميشه اول ماه مه را به عنوان تاريخ
تولدم میگفتم. زمانی كه خواستم بازنشسته بشوم، دوباره دردسرِ
تاريخ تولد شروع شد؛ چرا كه در ترجمهی شناسنامهی من تاريخ
تولد وجود نداشت. ادارهی بازنشستگیی فرانسه نپذيرفت كه وسط
سال را به عنوان تاريخ تولد من در برگ بازنشستگی بنويسند و
آنها روز اول سال را، يعنی اول ماه ژانويه را به عنوان تاريخ
تولدم در ورقهی بازنشستگی نوشتند. در نتيجه، در سازمانهای
مختلف كه به هويت آدم میپردازند، بعضی جاها تاريخ تولد من اول
ماه مه نوشته شده و در بعضی ديگر اول ژانويه؛ و هنوز كه هنوز
است، اين مشكل شناسنامهای من حل نشده است”(٤١).
ناصر
مهاجر
اول ماه
مه
٢٠٠٦،
١١
ارديبهشت ١٣٨٥
پانويسها:
١-
باقر مومنى، خون مه بر سبزه هاى ارديبهشت، ٢٤/١/٥٩. اين نوشته
در شماره ٤ فصلى در گل سرخ به سردبيرى خانم عاطفه گرگين
در خارج از كشور به چاپ رسيد.
٢- خاطرات عبدالحسين مومنى، نيمروز (چاپ لندن) ٢٥ خرداد
٧١. ص ٦.چاپ نشده.
٣- همان جا، ص ٢.
٤- بدريه
(شهين) مومنى، تو را من چشم بر راهم(نامه به برادر)، آوريل
٢٠٠٦.
٥- باقر مومنى؛ مصاحبه با پيام كارگر.شماره؟ تاريخ؟ دست
نوشته ى اين گفتگو كه در نيمه ى دوم دهه ى هشتاد صورت گرفته،
در اختيار نگارنده است.
٦- باقر مومنى، پاسخ به سلسله نوشته هاى كيهان تهران كه
زير عنوان "نيمه ى پنهان سيماى كارگزاران فرهنگ و سياست" در
شماره هاى ٦،٧،٨ دى ماه ١٣٧٧ و ١٨ و ١٩ بهمن همان سال، چاپ شد.
٧- مصاحبه با پيام كارگر.
٨-
باقر مومنى،
كتاب بيستون،مجموعه ى مقالات، گرد آورنده على اشرف
درويشيان، پيوند، تهران، ١٣٥٨، صص ٥٤، ٥٥، ٥٦.
٩- محمد تقى دامغانى، جامه ى آلوده در
آفتاب،
نشر البرز، آلمان، ٢٠٠٣، ص ٨٦.
١٠- باقر مومنى، خون مه بر سبزه ارديبهشت؛ پيش گفته.
١١- پيشين.
١٢- پيشين.
١٣- صادق انصارى(الف.برزگر)، از زندگى من: پا به پاى حزب توده
ايران، نشر كتاب، لس آنجلس، ١٣٧٥، ص ١٢١.
١٤- باقر مومنى، كوچكمرد
بزرگ، چاپ نشده.
١٥- پيشين
١٦- خون مه بر سبزه هاى ارديبهشت، پيشين.
١٧- باقر مومنى، پاسخ به كيهان تهران، پيش گفته.
١٨- باقر مومنى، مصاحبه با پيام كارگر، پيش گفته.
١٩- پيش گفته.
٢٠- پيش گفته.
٢١- كاوه داداش زاده، پادشاه زندان ها(خاطرات زندان)، نشر
نارنجستان، لُس آنجلس، ١٣٨٤، ص ٢٥٨.
٢٢- ناصر زربخت، نامه ى خصوصى، ٢٧/٦/٧٤.
٢٢- با قر مومنى، شام آخر.
٢٤- اطلاعات، دوشنبه سوم دى ماه ١٣٢٥.
٢٥. باقر مومنى، انبان مرد جهانديده، ماهنامه آدينه، شماره
٨١-٨٠، ص ١٨.
٢٦- جريان چپ به روايت اسناد ساواك، كادرهاى حزب توده، جلد
دوم، مركز بررسى اسناد تاريخى وزارت اطلاعات، چاپ اول، پائيز
١٣٨٢، ص ٤٦١. نيز زندگى من...صادق انصارى، ص ص ٤١٦ و
٤١٧.
٢٧- صادق انصارى، صفحه هاى ٢٥٢ و ٢٥٣ متن دست نوشته ى زندگى
من... كه به دلايلى كه بر نگارنده روشن نيست، در متن چاپ
شده نيامده است.
٢٨- باقر مومنى، خون مه...، پيش گفته.
٢٩- نامه به كيهان، پيش گفته.
٣٠- باقر مومنى، راهيان خطر، سپيده دم يك منكر، در دست انتشار.
٣١- نامه به كيهان، پيش گفته.
٣٢- پيشين.
٣٣- باقر مومنى، مصاحبه با پيام كارگر، پيش گفته.
٣٤- نامه به كيهان، پيش گفته.
٣٥- باقر مومنى، راهيان خطر، مردى تنها، در دست انتشار.
٣٦- باقر مومنى، صداى معاصر، چاپ نشده.
٣٧-
بزرگ علوی، در خلوت دوست، نشر نيما، آلمان، ١٣٧٩، ص
٢١٧
٣٨-
باقر مومنى، نامه به كيهان، پيش گفته.
٣٩- پيش گفته.
٤٠-
باقر مومنى، نامه به روزنامه ى شرق، ١٩ بهمن ١٣٨٣
(روزنامه شرق از انتشار آن سر باز زد)، نيمروز شماره
٨٢٣، جمعه ٣٠ بهمن ١٣٨٣.
٤١-
برگرفته از گفتگوی باقر مؤمنی با بنفشه آذركلاه، اسد سيف و
ناصر مهاجر، پاريس، اول نوامبر ٢٠٠٥.
|