يک
روز سرد زمستانی، در يکی از محله
های متوسط تهران، گرد هم آمديم و در حياط
خانه ای جمع شده بوديم که در فضای
کوچکش بوی مطبوع و خاطره انگيز «آش
رشته» از ديگ بزرگی که توسط مادر
جلوه جواهری و برخی ديگر از مادران
کمپينی بار گذاشته شده بود به مشام
می رسيد. در سالن بزرگ خانه اما انبوهی از دفترچه های توضيح
قوانين چيده شده بود و بحث ها داغ بود از وضعيت بغرنج
کمپين يک ميليون امضا و فشارهای
فزاينده ای که بر اعضا و فعالان جنبش زنان
وارد می شود، و از جلوه و مريم (دو
عضو فعال کمپين) که در زندان اوين
بودند و از هانا و روناک که در
کردستان بازداشت شده بودند. و سرانجام به
همراه کاسه های آش رشته، دفترچه های
توضيح قوانين نيز توزيع شد و بالاخره
گزارش اين مراسم « متفاوت» در سايت
های اينترنتی انتشار يافت. در ابتدا به
نظر ساده می آمد و صميمی، اما کوتاه
مدتی پس از انتشار، واکنش های عجيب و
نامنتظر، آغاز شد.
چرايی آن که مراسم ساده و معمولی مانند
مراسم آش نذری مادر جلوه جواهری برای آزادی جلوه و مريم،
توانسته اين همه برانگيزاننده و
واکنش خيز باشد، جای تامل و مکث
دارد. به راستی چرا در برابر چنين رسم
معمولی و جاافتاده، اين همه واکنش
های عجيب و غريب ايجاد شده است؟
شايد به اين دليل که مراسم آش نذری «خيلی"
زنانه است و
برآمده از دل آيين ها و رسومی است که غالبا
«مختص زنان» قلمداد می شود در
نتيجه اين همه واکنش برانگيخته است
اما مناسک و آيين هايی که به همين
اندازه با مذهب و سنت (مثل برگزاری
مجلس ترحيم در مسجد) درآميخته باشد اگر
خاص «زنان» نباشد و توسط «مردان
مشروع» و راديکال حوزه روشنفکری سياسی که
نياز به «اثبات» خودشان ندارند
برگزار شود لابد برای همگان امری مشروع و
پذيرفتنی است. يعنی مراسمی صميمی و
مختص زنان مثل پختن آش نذری آن هم توسط
خود زنان که طبعا «مشروعيتی" هم
ندارند و همواره بايد خود و هر کنش و عمل
شان را «توضيح» دهند، پس «نامشروع»
است و مستوجب سرزنش و عتاب؟
شايد هم به اين دليل که در فرهنگ پدرسالار
و «مرگ انديش»
ما، از آن جايی که «مرگ» پديده ای است که
هنوز به عنوان موضوعی «پر رمز و
راز» و «ابهام آميز» قلمداد می شود
(که انسان معاصر را نيز با چالش های ماوراء طبيعه درگير می
سازد) در نتيجه افرادی که حتا به ضديت با مذهب
افتخار می کنند با «سربلندی" به خود
حق می دهند که از همه آيين ها و مناسک
کهن و چندهزار ساله ای که با مذهب و
ديدگاه های ماورای زمينی و روحانی درآميخته است برای برگزاری
مراسم بزرگداشت مردگان بهره ببرند بدون اين که
متهم به سنتی بودن يا استفاده
ابزاری از اين آيين ها شوند، اما برای احترام و پاسداشت آيين
هايی که به آرزوهای انسانی و در مجموع به «زندگی"
(که ارزش زيادی در جامعه ما ندارد)
نظر دارد، بايد منزه طلبانه و با خط و
مرز و اخم و تخم برخورد کرد و
«مدرنيسم» خود را در برابرش به رخ کشيد.
در طول سالهای اخير بسياری از روشنفکران
ايرانی به دفعات
از برگزاری آيين های کهن و مناسک سنتی بهره
گرفته اند. مگر يکی از انجمن
های روشنفکری همچون کانون نويسندگان
ايران پيشگام برگزاری مراسم و آيين
هايی در گورستان ها و بر مزار افراد
مشهور، يا برگزاری مراسم ختم در
« مساجد » نبوده است؟ مگر برپايی
مراسم ختم زنده ياد پوينده و مختاری در
«مسجد»، پديده ای نيست که از دل
مناسک و آيين های کهن و سنتی جامعه ما که
از قضا با مذهب نيز درآميخته، بيرون
آمده است؟ و مگر بسياری از روشنفکران
چپگرا، معترض حکومت نشدند که چرا از
مراسم ختم مرحوم « احمد محمود » در
«مسجد» ممانعت به عمل آورده؟
به نظر می رسد تامل در واکنش های پررنگ و
گاه اهانت آميز
نسبت به مراسم زنانه آش نذری، ما را به
ابعاد گسترده تر قضيه توجه می دهد.
چراکه موضوع «زن»، همواره يکی از
نقاط کانونی دعوا و چالش های ايدئولوژيک
در کشور ما بوده است در نتيجه، سنت
های زنانه و هر آن چيزی که با «زن»
پيوند می خورد به سرعت چالش برانگيز
می شود. از اين رو در اين جا سعی می کنم اين مسئله را از ابعاد
مختلف و در حد بضاعت، مورد بررسی قرار دهم.
تصاوير مرسوم، آشفته شدند؟
واکنش ها به گزارشی که از مراسم «آش نذری"
در سايت های اينترنتی منتشر شد، بيش از محتوای گزارش، به
تصاوير و عکس های آن باز می گشت. شايد به دليل آنکه تصويرهای
مخابره شده، در قالب ها و کليشه های روتين و تعيين شده نمی
گنجيد در نتيجه برای برخی از فعالان سياسی حيرت آور
بود: برخی گيج شدند و «ناسزا»
گفتند، برخی گيج شدند و «سکوت» اختيار کردن.د
لابد نمی دانستند در برابر آن، چه
موضعی بگيرند، برخی رسانه ها نيز نمی دانستند تصاوير نامانوس
آش نذری را در کجای معادله و چيدمان آرشيوهای خود
قرار دهند در نتيجه، سعی کردند
ناديده اش بگيرند. حتا کسانی که در خلوت
تنهايی شان چنين مراسمی را تاييد می
کردند «ترجيح» دادند تا مشخص نشدن اين
که چنين تصاويری «چه واکنش هايی"
برخواهد انگيخت، ساکت بمانند.
واقع اين است که تصاوير نامانوس و بدعت
آميزی از اين دست، «تکليف
شان» در بافت متصلب جامعه ما، مشخص نيست پس «بايد» به هر نحوی
که
شده در اسرع وقت، تکليف شان مشخص شود: بايد
نابودشان کرد، بايد کسانی را
که تکليف شان مشخص نيست و اساسا
معلوم نيست در کدام «جبهه» و کدام
«اردوگاه» قرار دارند «طرد» کرد يا
به «توبه» واداشت.
جامعه کنونی ما اساسا جامعه ای است که هر
کسی ملزم است و
«بايد» تکليف اش را پيشاپيش جار بزند و
مشخص کند که در جبهه «حق» است يا
در جبهه «باطل»؟ در اردوگاه
سوسياليسم است يا سرمايه داری؟ «خودی" است يا
«دشمن»؟ اهورايی است يا اهريمنی؟
کافر است يا مسلم؟ سياه است يا سفيد؟ زن
است يا مرد؟... حد وسط هم نداريم !!
در نتيجه، کسانی که «معلوم نيست زن يا
مرد هستند» به سرعت و با تمام
امکانات و بودجه های دولتی، و با چراغ سبز
فتوای فقيهان، مورد تفقد و عنايت
قرار می گيرند تا تکليف جنسيت شان را
مشخص کنند. پس در سامان جمعی جامعه
و در بافت مسلط سياسی سرزمين مان که
قرار است همه شهروندان «تکليف» خود
را بی کم و کاست معلوم کنند، هرچه
زودتر بايد تکليف اين تصاوير
نامانوس نيز مشخص می شد. و البته تکليف،
«تصاوير و ديدگاه های بلاتکليف» را
مشخص کردن در ايران امروز که هر لحظه
به سمت دو قطبی شدن بيشتر پيش می
رود، به «نيازی" عاجل تر تبديل می شود،
به طوری که کمپين يک ميليون امضاء
که اساس اش بر نامشخص بودن بسياری از
«تکليف» های «معمول و روشنفکرانه»
است با قطبی شدن هر چه بيشتر جامعه
ايران و نيز جامعه جهانی، هم اکنون
با مشکلات و چالش های بيشتری درگير شده
است.
در واقع به نظرم قصه ی اين واکنش ها صرفا
بومی و «ايرانی"
هم نيست، زيرا بخش مهمی از آن، به وضعيت
بين المللی باز می گردد. عرصه
روابط بين الملل بار ديگر به سمت دو
قطبی شدن هرچه فزاينده تر پيش می تازد
در نتيجه، هر نماد و تصويری، به
خصوص«تصوير زنان» ( که يکی از موارد اصلی مناقشه بين دو قطب
بنيادگرايی در سطح روابط بين الملل است) بايد جايگاه اش
کاملا مشخص باشد تا اگر در بافت
ارزش های اين دو قطب ايدئولوژيک جای نمی گيرد، بی رودربايستی،
حذف شود.
دهه گذشته اما وضعيت بين المللی متفاوت
بود، نيروهای ميانه در قالب سازمان های بين المللی توانسته
بودند تاحدودی کليشه های رايج از زن مسلمان را تغيير دهند که
نتيجه اش آن بود که تصوير «شيرين
عبادی" زنی مسلمان و حق طلب که بدون
حجاب ظاهر شده و حتا جرات کرده بود با
مردها دست بدهد، تصوير و نمادی از
زن مسلمان ايرانی بود که جای خود را باز
کرد. آن زمان در سطح بين المللی سعی
می شد که اين تصوير در برابر تصوير
«زن مسلمان چادری و منفعل» تقويت
شود و البته در اين رابطه، نيروهای ميانه
در روابط جهانی تاثيرگذار بودند.
اما اين روند در کمتر از يک دهه تغيير کرد
و به ويژه با
گسترش آتش جنگ در خاورميانه، نيروهای
بنيادگرای دو قطب متخاصم، قدرت حيرت
آوری کسب کردند. آقای احمدی نژاد و
آقای بوش به سمبل دو قطب متنازع جامعه
جهانی تبديل شدند. تصوير تيپيکال از
زن مسلمان خاورميانه ای که هر قطب
ارائه می کرد نشانه و فورمتی از پيش
تعيين شده داشت. بازنمايی تصوير زن
«شرقی" و «اسلامی" که قطب «وطنی" آن
را گسترش دادند «زن استشهادی تفنگ به
دست» است، و تصوير ارائه شده از سوی
آن طرف معادله از زن «ايرانی"، تصوير
زنی است که در خيابان های تهران
برای رعايت نکردن «حجاب» سراپا خونين و
مالين است.
اين دو نماد برساخته از «زن»، در رويارويی
با يکديگر، به
سمبل های پذيرفته شده از سوی اکثر قريب به
اتفاق رسانه ها از «زنان ايران»
تبديل شدند در نتيجه، تصوير «شيرين
عبادی" به نوعی از هر دو طرف به تصوير
مغضوبی تقليل يافت که بايد حذف می
شد. هرچند نيروهای ميانه اين دو قطب (به
خصوص فعالان جنبش زنان در سراسر
گيتی) همچنان سعی دارند تا تصوير واقعی و
معتدل از زن ايرانی را تقويت کنند.
اما وضعيت کنونی جهان و قطب بندی
ايدئولوژيک که متاسفانه
هر روز و هر لحظه دژهای خود را
مستحکم تر می کند در چالشی کلنگی و خشن
(ايدئولوژيک) با اين نيروی ميانه،
سعی در حذف آن دارد. از اين رو گاه
مشاهده می کنيم که «تصوير يکپارچه»
از زن ايرانی (همچون تصوير شيرين
عبادی) در اين جهان دوقطبی اساسا
نمی تواند دوام بياورد و از آن جايی که
حذف کامل اين تصوير به دليل مشروعيت
و «قدرتی" که دارد امکانپذير نيست
بنابراين همواره « دو _ پاره» می
شود، بخشی از آن مثلا با سمبل انتقاد به
زندان گوانتانامو در بوقهای
تبليغاتی دميده می شود و پاره ديگرش که دارد
از ضرورت «توقف غنی سازی" می گويد.
البته سرنوشت تصوير دوپاره «شيرين عبادی"
در واقع، سرنوشت
تصوير همه زنان در جوامع استبدادی و
پدرسالار است که هيچوقت يکپارچه و
واقعی، بازنمايی نمی شوند و تنها
پاره هايی از آنها به نمايش در می آيد.
در اين ميان مهم نيست که مثلا هر
کدام از ما که در ايران زندگی می کنيم هر
روز با چشم خود می بينيم که از ميان
همان زنان «بدحجابی" که در خيابان
توسط ماموران مورد آزار و اذيت قرار
می گيرند، «صندوق صدقات» را با نذر و
نيازهايشان لبريز می کنند، يا با
چشمان حيرت زده مشاهده می کنيم زنانی را
که از سوی بنيادگرايان وطنی، عوامل
«دشمن» تلقی می شوند مسجد محل شان را
در «مراسم اعتکاف» پر می کنند، و
باز هم مهم نيست که زن استشهادی تفنگ به
دست «وارداتی" (فلسطينی- لبنانی)
هيچ ارادتی هم به بنيادگرايان ايرانی ندارد و به لحاظ مذهب نه
شيعه که سنی است و سنی های هم کيش او را در ايران
مورد خشونت قرار می دهند، بلکه مهم
آن است که بازنمايی و در بوق کردن
تصوير چنين زنی برای تقويت فضای
جنگی و قطب بندی کنونی جهانی به کار می آيد.
هر کدام از اين دو تصوير ايدئولوژيک و
برساخته از زن
مسلمان خاورميانه ای، پتانسيل آن را دارند
که برای نشانه گرفتن «راس هرم»
هر يک از دو قطب «متخاصم» جهانی به
کار آيد. مهم آن است که تکه های مورد
استفاده از اين زنان برای داغ کردن
تنور جنگ رسانه ای، خوراک مناسبی است.
اما در اين ميان به يکباره « تصوير
مادر جلوه جواهری" نمايان می شود که
بسياری را گيج می کند که با اين
تصوير متفاوت چه می شود کرد؟ برای همين
است که در رسانه های مهم، هيچگاه
تصوير او را نمی بينيم. تصوير مادر جلوه
تصوير زنی مسلمان و محجبه در مراسم
همدلانه «آش نذری" و کنار ديگ آش رشته
در حالی که جلوی دوربين های عکاسی
محکم و با اعتماد به نفس می ايستد و با
رسانه ها مصاحبه می کند و از حق و
حقوق زنان هموطنش می گويد و مراسم آش
نذری را به بلندگويی برای آزادی
دخترش (که به جرم فاشگويی از اين همه ظلم
و بی عدالتی و ستم جنسيتی به زندان
افتاده)، تبديل می کند. طبيعی است که
چنين تصوير نوپديدی، معادله بين دو
نماد قطبی شده از زن «شرقی" و «اسلامی"
را بهم می ريزد و به درد هيچ يک از
طرفين معادله نمی خورد.
جايگاه مراسم «آش نذری" در بافت اجتماعی
ما
در همه کشورها و جوامع بشری، سنت ها و آيين
ها بخشی از
زندگی مردم هستند که گاه از قرن ها و حتا
هزاره ها پيش به وجود آمده اند.
جمعيت ها، اقوام و اقشار مختلف
همچنين دولت ها، نهادهای مذهبی، اقليت های دينی و قومی، احزاب،
جنبش های مردمی، متوليان شريعت و نظاير اين ها در
سراسر تاريخ، به تاسيس و تداوم رسوم
و آيين ها (يا حذف آن ها) همت کرده
اند که در اغلب موارد، آثار و نشانه
های نيرومندی از اين رسوم در دوران
جديد و در بافت فرهنگی جوامع مدرن
نيز بازتوليد می شود. سنت ها و آيين ها،
انعطاف و توانايی حيرت انگيزی برای
بقا و بازآفرينی از خود نشان می دهند.
در نتيجه، بسياری از رسوم و مناسک
گونه گون اکنون در قرن 21 به ما ارث
رسيده است و در زندگی اجتماعی – و
حتا خصوصی – ما نقش می آفرينند.
اما هر آن چه که سنتی خوانده می شود لزوما
با مدرنيت و
سکولاريسم سر ستيز ندارد و متضاد آن نيست.
چرا که اصولا برخی از «سنت های آئينی"، ابزار و پديده ای است
که طی قرون و اعصار، توسط اجتماعات انسانی ايجاد و به کار
گرفته می شود. سنت ها و مناسک و آيين ها معمولا نقش و کنشی
اجتماعی هم دارند و قابل انتقال و وام گيری از قوم و فرهنگی به
قوم و
فرهنگ ديگر هستند. رسوم و آيين ها در طول
زمان دستخوش تحول مداوم بوده اند
و در فرم و محتوا، قابليت تغيير
دارند. به ياد بياوريم که بسياری از مساجد
بر بنياد آتشکده های باستانی برپا
شده اند.
رسوم و آيين ها به مثابه پديده های سمج و
سيال اجتماعی _
فرهنگی در زندگی تک به تک ما زنان نقش
آفريده اند و ما چه خوشمان بيايد و
نيايد در زندگی روزمره با آن ها
درگير هستيم. برای مثال: نذر و نياز و
آرزوی برآورده شدن حاجت و رفع
گرفتاری و بن بست های زندگی چيزی نيست که
هيچ قوم و ملتی (با هر مذهب و فرهنگ
و زبانی) از آن بی نياز باشد (به رغم
آن که در جوامع پيشرفته، مجاری
نهادينه و متعدد اجتماعی و سياسی برای تحقق
خواسته ها و آرزوها وجود دارد اما
اين مجراهای دموکراتيک لزوما نمی توانند
جايگزين جشن ها و مراسم آيينی و
دسته جمعی شوند چرا که چنين آيين هايی دارای کارکردهای متفاوتی
هستند).
از اين مسئله که بگذريم، بسياری از ما زنان
ايرانی (به
رغم عقايد سياسی و اجتماعی مان) به دفعات
از سنت هايی که دوست داريم
استفاده می کنيم بدون آن که به
«ريشه يابی" يا «انگيزه کاوی" اين سنت ها
بپردازيم. مثلا برخی از ما به سنت
های کهن و باستانی از جمله پريدن از روی آتش چهارشنبه سوری،
سفره های هفت سين، آيين هايی همچون حنابندان که در
مراسم عروسی وجود دارد و...
پايبنديم و از آنها لذت می بريم درحالی که می دانيم ريشه هر
کدام از اينها طی قرون، با «مذهب» و آيين های مختلف گره
خورده و البته مثل بقيه آيين ها،
گاه از خاستگاه اوليه شان فراروی کرده
است. (البته بی شک منظورم از آيين
ها و مناسک و سنت ها، مجموعه آنها نيست
بلکه آن دسته از سنت ها و آيين های
جمعی است که به نوعی همبستگی بين
مردمان را تقويت می کنند وگرنه سنت
ها و آيين های ضدانسانی هم وجود دارد
که به تدريج با گسترش گفتمان و
نهادهای «حقوقی" مدرن، مضمحل می شوند).
مردم غالبا به آداب و مناسک و آيين هايی
تمايل نشان می دهند که آنان را با ديگران پيوند می دهد و در
اين پيوندها به تقسيم
نيازهايشان و سهيم کردن ديگران در
آرزوهايشان می پردازند. در نتيجه اين
آداب و آيين ها خواهی نخواهی بخشی
از زندگی روزمره مردم است که در جوامع
مختلف گاه با اسامی مختلف اما غالبا
با محتوای يکسان (برانگيختن همدلی و
کسب حمايت)، تکرار و برگزار می شود.
مسئله مراسم «آش نذری" يا مراسم به اصطلاح
سنتی «توزيع
غذا» ميان مستمندان در «روز شکرگزاری" در
آمريکا، يا آيين کهن و سنتی بازديد از قبرستان و رفتن به سر
مزار مردگان و احترام به آنان در شب های جمعه، يا حتا در آخرين
هفته سال (مثلا در گلزار خاوران) و نظاير اين ها
نيز در همين رابطه قابل فهم و تبيين
است. بنابراين، خاستگاه و ريشه و نقطه
آغازين سنت ها و آيين ها، چنان که
برخی کسان تاکيد می کنند، اتفاقا آن
قدرها تعيين کننده نيست بلکه مهم،
نقش و کارکرد اين پديده های سيال در
زندگی شهروندان در عصر مدرن است که
ما را به تعمق و کنش نسبت به آن ها
وامی دارد.
انجام مراسم و آيين های سنتی که از اين دين
به آن دين، يا
از اين جامعه به آن جامعه به طرزی سيال و
منعطف حرکت می کند، بسته به آن
که در چه بافت فرهنگی و به وسيله
کدام گروه های اجتماعی و با چه سبک و
نگرشی و بالاخره با چه ابزارهايی به
اجرا در می آيد تغيير می کنند و نتايج
متفاوت می آفرينند. اين امر به خودی
خود نشان از کاربردی بودن ماهيت اين
پديده (آيين ها و مناسک) است. حال
اگر از اين دريچه به اين مراسم (آش
نذری) بنگريم شايد بتوانيم بگوييم
که اين سنت در معنای عام (که در زمره
مناسک و رسوم خيرخواهانه، صلح
جويانه و زنانه قرار دارد) به خودی خود نه
زشت است و نه زيبا، نه مبتذل و
مذموم است و نه قابل تحسين، نه ويرانگر است
و نه سازنده، نه مستوجب تحقير و
تکفير است و نه مستحق تکريم، بلکه به زبان
ساده و روشن، اين سنت به مانند ديگر
پديده های فرهنگی اجتماعی موجود در
جامعه ما، فرآورده فرهنگ و نياز
زندگی روزمره است. و همچون بسياری از
پديدارهای اجتماعی، ماهيتی کارکردی
دارد.
عنصر «همدلی" در برگزاری آيين های دسته
جمعي
به نظر می رسد عنصر غالب در اکثر آيين ها و
مناسکی همچون
آش نذری که از گذشته
به ارث برده ايم به نوعی ايجاد و
تداوم «همدلی" بين
مردمان است. «توسل به خدا» يا «عزاداری
برای مردگان» يا «شادمانی برای وصلت يک زوج» و... که غالبا به
تحقق آرزوها و شادمانی ها، يا مويه برای از
دست دادن عزيزان مان مربوط می شود
در تحليل نهايی، مقولاتی هستند در حوزه
احوالات شخصی، در حالی که مناسک و
آيين هايی که حول اين رخدادها برپا می شوند (مانند مراسم ختم،
آش نذری، برگزاری مراسم حنابندان، جشن ها و...) در
واقع به حوزه جلب همدلی و همبستگی
با ديگران مربوط می شود، در حقيقت عنصر
«همدلی" است که جوهر پيوسته اين
مناسک و آيين ها را می سازد.
مادر جلوه جواهری لابد هزاران بار در خلوت
خود برای نجات
دخترش از زندان، به خدا متوسل شده اما وقتی
قصد می کند که آش نذری برای تحقق «آرزويش» بپزد، در واقع نيت
اصلی اش برانگيختن حس همدلی و همبستگی ديگران است. وقتی به
مسجد برای مجلس ختم می رويم در واقع داريم با کسانی که آن مجلس
را برپا داشته اند «همدلی" می کنيم، وقتی در مراسم آش نذری
شرکت می کنيم در واقع با آن آرزويی که برای کسی که آن را پخته
است می خواهيم ابراز همبستگی و همدلی کنيم. در تمام اين مراسم
و آيين ها عنصر
کليدی، در واقع «همدلی" است که مردمان را
به يک کنش جمعی وامی دارد.
بسياری از اعضای کمپين همچون من با مادر
جلوه در آرزويی که داشت (نجات جلوه و مريم از زندان اوين) همدل
بوده و هستيم و به آن
اعتقاد داريم. وقتی آرزوی مادر جلوه
برای آزادی دختران اش و تحقق حقوق
برابر زنان، همان آرزويی است که من
نوعی به عنوان يک فعال جنبش زنان دارم
مسلما به طور طبيعی اين آرزوها در
يک عمل جمعی (که در اينجا مثلا برپايی مراسم آش نذری است)
پيوند می خورد. همانطور که در مراسم ختم فروهرها،
پوينده، مختاری و شريف در «مسجد
فخرآباد»، به ايجاد همدلی و شکل گيری همبستگی بسيار گسترده
مردمی، می انجامد.
کارکردهای مختلف سنت های کهن و سنت های
دنيای مدرن
گذشته از اين مسائل، کارويژه يک «مراسم»
خاص و معين مثل «پختن
آش نذری" می تواند به کسانی که آن را به اجرا می گذارند بستگی
داشته
باشد. نه فقط سنت آش پزان بلکه مراسم سنتی
و دويست ساله «اول ماه می" (روز
جهانی کارگر) نيز گرچه خاستگاه اش
متفاوت است و در زمره سنت ها و اسطوره
سازی های عصر مدرن قرار دارد با اين
حال، گاه کارکردی مشابه (آيينی) يافته
و با تغيير افراد و سليقه
برگزارکنندگان، و محيطی که در آن برگزار می شود
متفاوت و حتا متضاد عمل می کند.
برای نمونه اگر در محيط باز جوامعی مثل
فرانسه و توسط
نيروهای مردمی و سنديکاليست به اجرا در آيد
کارکرد ديگری می يابد ولی اجرای همين سنت در جوامع استبدادی و
بسته، شکل های متفاوت و در نتيجه
مضامينی متفاوت می آفريند. در اين
جوامع اگر توسط يک نيروی انقلابی و
معتقد به مشی مسلحانه به اجرا
گذارده شود ممکن است به تظاهرات مسلحانه و
قهرآميز برای سرنگونی حاکميت ها
منتهی شود ولی اگر توسط فعالان «سنديکای کارکنان شرکت واحد
اتوبوس رانی تهران و حومه» به خدمت گرفته شود طبعا به
جلسات و تجمع های صلح آميز و مدنی
برای ارتباط هرچه بيشتر با مردم برای تحقق خواسته های صنفی شان
تبديل می شود. همين سنت اول ماه می در کشورهای بلوک شرق سابق
در انحصار دولت های توتاليتر اين جوامع قرار گرفت و در
نتيجه به مناسکی دولتی، آيينی و
رسمی تقليل يافته بود البته برای پيشبرد
اوامر حکومت ايدئولوژيک.
نمونه مشخص ديگر از برگزاری آيين و سنت،
جشن های هشت مارس
(روز جهانی زن) است که در طول دو دهه شصت و
هفتاد خورشيدی در ايران، وقتی توسط برخی زنان روشنفکر سنتی به
اجرا گذاشته می شد بيشتر در قالب جشن های محفلی و شيرينی خوران
و سخنرانی «مردان معظم» و «مراجع سياسی" محدود و
محصور می شد ولی وقتی فمينيست ها آن
را به اجرا در آوردند به حرکت های اعتراضی نسبت به قوانين
تبعيض آميز و ايجاد «تغيير برای برابری" و رفع
موانع بر سر راه زنان تبديل شد و کل
جنبش زنان را به مرحله ای تازه ای از
حق خواهی مسالمت آميز ارتقاء داد.
می خواهم بگويم که سنت ها و مراسم و
آيين ها فی النفسه و جدا شده از
گروه يا افراد و نهادهايی که آن را تکرار
و برگزار می کنند قابل تبيين يا
تحسين نيستند و مثلا اگر سنت آش پزان را
از برگزارکنندگان آن جدا کنيم به
مقوله ای در خلاء و انتزاعی تبديل اش
کرده ايم که آن وقت تحليل های ما را
خواهی نخواهی به جزميات شعارگونه و چه
بسا ترسناک و حذفی، فرو می کاهد.
بسياری از اعضای فعال جنبش يک ميليون امضاء
که خواست
تغيير و اصلاحات حقوقی در وجودشان و در فکر
و عمل روزمره شان درونی شده
است خودآگاه يا ناخودآگاه از تمام
آنچه در زندگی روزمره شان وجود دارد
(حتا
اعتقادات قلبی و ايمانی شان) کمک می گيرند و از تمام ظرفيت های
فرهنگی و اجتماعی و اعتقادی و عاطفی خود و محيط اطراف شان در
جهت رسيدن به
برابری (خير اجتماعی) و نيز گسترش آگاهی،
استفاده می برند. سعی می کنند تا
همه حوزه های اعتقادی، مناسکی،
سنتی، اداری، خانوادگی، شغلی، هنری و...
فعال شود و کوشش دارند عناصر نو و
تازه را به درون اين روابط و مناسک
موروثی رسوخ دهند. لااقل، تصوير
تازه و متفاوتی (متفاوت از تصاوير رسمی و
رايج) ارايه دهند. خوشبختانه تاکنون
هم نمره قبولی گرفته اند و لااقل
توانسته اند خواست برابری خواهی را
در افکار عمومی و در لايه های مختلف
اجتماعی، حتا در سطوح فوقانی نظام
سياسی، مطرح سازند و در همين مدت کوتاه
(کمتر از يک سال و نيم) نتايج مثت و
ماندگاری هم به دست آورده اند.
البته در اين جا تنها به ذکر محتوای سنت و
آيين پرداخته
شد اما به يقين، شکل و فرم يک سنت و آيين
نيز به همين اندازه مهم است. در
واقع هر سنت و آيين و هر پديده ای
را می توان از چند زاويه مورد بررسی قرار داد. برای نمونه،
مراسم آش نذری پديده ای است داراي: شکل، محتوا، هدف
و انگيزه. اگر آن را در ساختار شکل،
مورد بررسی قرار دهيم می بينيم که اين
رسم زنانه، شکل زيبايی دارد، پختن
يک نوع غذا (آش رشته) توسط فعاليت و
همکاری «دسته جمعی" تعدادی از زنان
به منظور بيان آرزوها و تقسيم اين
آرزوها با ديگران. به نظر می رسد
مراسم آش نذری در هيئت «فرم» نيز به
اندازه محتوای آن قابل دفاع است، به
ويژه ارزش «تغذيه کنندگی" اين عمل
دسته جمعی که از ارزش های اخلاقی
زنانه محسوب می شود حتا می تواند به جای ارزش های مردانه ای هم
چون «رقابت جويی" و «معامله گری" و... در بافت
عمومی جامعه تعميم پيدا کند.
به لحاظ مضمون نيز اين آيين وقتی به
تريبونی برای ارائه
مطالبات زنان و آزادی دو فعال حقوق
زنان تبديل می شود، به نظر دارای مضمون
و هدفی انسانی و اخلاقی است.
آش نذری و مدرنيسم «ايدئولوژيک» زنان
دهه 50
در ميانه ی غوغای «آش نذری" اما تصاوير و
کليشه های ديگری هم بهم ريخت: يکی از آنها، تصوير «زن مدرن»
است. در واقع بخشی از جار و
جنجال بر سر آش نذری را برخی از
زنان «راديکال» دهه 50 خورشيدی به راه
انداختند. احساس تحقير اين زنان
(اعم از مذهبی يا لائيک) از «مراسم آش
نذری" و خدشه دار شدن هويت «مدرن
ضدمذهبی" يا هويت «مدرن مذهبی" (اما به
شدت سياسی) شان، آنان را به اتهام
زنی و حتا به «فحش و بد و بيراه» کشاند.
شايد به اين دليل که اين گروه از
زنانی که در دنيای ايدئولوژيک زده دهه 50
و 60 خورشيدی در ايران زندگی کرده
اند، هويت مدرن شان را با نفی کامل و
تحقير هر آنچه «زنانه» بود (از
جمله: آشپزی، پوشيدن لباس های زيبا، آرايش
چهره، بچه داری، ملاطفت و عشق ورزی،
حمايت گری و هر کنشی که مادرانه و
زنانه تلقی می شد) شکل بخشيده اند.
مدرنيسم برای برخی از آنان که تعريفی ايدئولوژيک و خطی پيدا
کرده بود، با فاصله گرفتن از «دموکراسی" (که موضوعی بورژوايی
خوانده می شد) معنا يافته بود. مدرن بودن برای آنان بيشتر به
معنای جايگزينی دنيای «نو» با دنيای
«کهنه» بود و کهنه بودن هم به معنای همه ارزش های بومی، سنتی و
مذهبی و هر آن چه در باورها و رفتار اجتماعی مادران شان تبلور
می يافت تلقی می شد.
«
نفی کامل و دفعتی" گذشته، و ضديت با
همه ارزش های سنتی و مذهبی توده مردم (که عمدتا مذهبی خصوصی و
مناسک وار است) به اميد کسب يک
هويت «مدرن»، در دهه 50 و 60 به ثبت
رسيده است. به طوری که حتا برخی مدرنيست های زن آن دوره هنوز
که هنوز است مثلا با جلساتی که مردی در آن
حضور نداشته باشد احساس ناخشنودی می
کنند، چون اين چنين جلساتی را
«غيرمدرن» می دانند و به نوعی
يادآور «جلسات زنانه». در واقع آنان هويت
مدرن شان را با پافشاری بر نفی و
طرد بيرحمانه هر آن چه آيين و سنت به
اصطلاح گذشته تلقی می شد پيدا می
کردند.
هر آيين و سنتی که به «خود» و سازه های
فرهنگی و مناسبات
بومی شان مربوط است تحقير می کنند ولی هر
چيزی از روشنفکری «ديگران» می بينند قند تو دل شان آب می شود.
در نتيجه، مدرنيسم امثال من وقتی می بيند
مادرهای روشنفکرش حتا برای پختن يک
غذای سنتی چينی (که يک جورهايی دستامد
گسترش صنعت توريسم است) اين همه ذوق
می کنند و آن را حلوا حلوا می کنند و
«احساس روشنفکری" به اشان دست می
دهد در حالی که مثلا با «آش رشته» که يک
غذای سالم و سنتی مادربزرگ های خودش
است اين همه تحقيرآميز برخورد می کند
طبعا غمگين و متاسف می شود.
و اما، به دست آوردن «هويت» و «استقلال» از
نوع «مدرن» در
زندگی زنان روشنفکر مذهبی و لاييک دهه 50 و
60 بسيار سخت و دشوار و پر
هزينه بوده است زيرا خود را در
دامچاله ای انداخته بودند که به ناگزير
بايد هر آنچه داشتند بی مهابا طرد
می کردند تا به هويتی «مدرن» و
«انقلابی" مفتخر شوند. آن ها برای
رسيدن به «آغازهای تازه» شعار می دادند
که «هر آنچه هست نابود بايد گردد تا
بر ويرانه های آن، دنيای نو را ساخت.»
با خودم می انديشم که سر دادن شعاری
چنين بزرگ و کلان مقياس (اسطوره ای)
يعنی ويرانی کليه مناسباتی که به
گفته برخی انسان شناسان بيش از دو ميليون
سال قدمت دارد توان و جسارتی فراتر
از قوه و عقل ناقص بشر لازم دارد.
ببينيم که با تمسک به باورهايی چنين تک
صدايی و
ايدئولوژيک شده که عمدتا به کار «سياست» و
«زد و خوردهای سياسی" می آيد،
به راستی چه چيزها را نابود کرده
ايم و به جای آن چه چيزهايی را برساخته
ايم؟ به باور تجربی من، نه فقط
گذشته نابود نشده بلکه يک خروار گذشته و يک
عالمه بار اضافی ديگر (سنت های
متصلب و «مقدس» ديگری) بر ما تلنبار شده به
طوری که در زير بار سنگين آن واقعا
نمی توانيم جم بخوريم چون هر طرف می رويم با سر به ديوار يک
ايدئولوژی برخورد می کنيم: از يک طرف ايدئولوژی اسلام سياسی،
از طرفی ايدئولوژی ملی گرايی و از طرفی ايدئولوژی مارکسيستی
لنينيستی و گاهی هم با سد سکولاريسم «ايدئولوژيک شده»! يعنی
سکولاريسمی که
نه به معنی جدايی دين از دولت در عين
احترام به ايمان دينی و خصوصی شهروندان، همزيستی مسالمت آميز
همه ارزشها، ايده ها و گفتمان های علمی،
دينی، سنتی، تاريخی (بدون تفوق يکی
بر ديگری)، و نه به معنای درک و پذيرش
سکولاريسم به مفهوم يک فرآيند
تاريخی (که عمدتا بايد در رابطه بين شهروند
و دولت اتفاق بيافتد) و نه حتا
رابطه آزاد و اختياری فرد با خداوند، بلکه
مفهوم آته ئيستی و جنگاورانه از
سکولاريسم که همانا دشمنی و محو کامل دين
از جامعه است. اين برداشت جعلی
(قراردادی) از مفهوم سکولاريسم نه فقط در
ايران بلکه در برخی جوامع شرقی و
استبداد زده، متاسفانه از حوزه تفکر، به
عرصه عمل وارد شد و جان بسياری از
انسان ها را هم گرفت. هرچند که حضور
فعال و مداخله گرانه دولت دينی در
ايران امروز، تفکر آته ئيستی و ضديت با
دين (نه فقط با دين دولتی) را به
طور طبيعی از شدت و غلظت بسيار برخوردار
کرده است.
به هرحال با اين بستر ايدئولوژيک و سابقه
ذهنی، برخورنده
بود که تصوير زنی مثل من و برخی از دوستانم
(که خود را فمينيست و مدرن
معرفی کرده ايم) در حال «پخت و پز»
و کنار ديگ آش رشته ( که آن را نماد
«گذشته» مادران شان، و تصويری
«زنانه» و «تحقيرآميز» می پندارند) قرار
بگيرد. بر اين اساس، يک سلسله واکنش
های ايدئولوژيک، «اسطوره ای" و
پرخاشجويانه ی برخی زنان واقعا قابل
درک است.
اما برای من که مثلا با توجه به فضا و بافت
پيچيده جامعه
مان ناچار شده ام مدرنيسم ام را در واقع با
يادآوری و پيوند با گذشته و
پذيرش عناصری از آن، هويت بخشم طبعا
«ديگ آش نذری" و روابط صميمی و
همدلانه گرد آن، نه چيزی
«تحقيرآميز» که پديده ای جذاب و خواستنی است.
برای من که زندگی ام در فضای متناقض
و سيال پس از انقلاب شکل گرفته، آش
نذری يک چيز «تحقيرآميز» نبوده و
نيست بلکه وقتی می بينم که در جامعه مدرن
غرب و به ويژه روشنفکران آن ديار
گروه، گروه با سنت ها و آيين های سرخ
پوستان و سياه پوستان در می آميزند
و مثلا شرکت در مراسم آيينی سرخ پوستان
و سياه پوستان را حتا «پز روشنفکری"
قلمداد می کنند، پس حتما مراسم آش
پزان خودمان، در نظرم يک مراسم
آيينی و سنتی جالب توجه و احترام برانگيز
است.
از
مرزبندی ها، «سنت» و حتا
«اسطوره» می سازند
در نگاه برخی از زنان دهه 50 و 60 ايرانی،
مدرنيسم يعنی «ديوار
چين را هايل قرار دادن با ديروز»، يعنی «تکليف را مشخص کردن با
هر
آنچه به گذشته مربوط است»، در حالی که
فمينيسم، سکولاريسم و مدرنيسم برای من به معنی زندگی در تناقض
و تکثر گفتمان ها و معرفت هاست و عناصری از
گذشته را به حال پيوند زدن، و آنچه
امروز هستيم را در افق فردا ديدن، و
اين همه را به صورت "فرآيند"
نگريستن است. برای من «زن بودن» تحقير آميز
نيست همانطور که «آشپزی" را هنر و
خلاقيت می دانم مانند هنر « داستان
نويسی" يا «نقاشی" و هر هنر ديگری.
از قضا در متون فمينيستی به دفعات
خوانده ام که اين تقسيم هنرها به
هنر «والا» و هنر «پست» اتفاقا تفسيری پدرسالار و «مردانه» است
و مثلا آشپزی يا ديگر هنرهای دستی زنان به دليل
آن که غالبا توسط زنان انجام می شده
در رده «هنر پست» قرار گرفته است. به
هرحال برای برخی از زنان، مدرنيسم
شان در تحقير آشپزی (به خصوص پختن آش
رشته که ديگر به قولی «نهايت» تحقير
زنان است) هويت می يابد.
آنان البته خود را مرجع و «عين مدرنيسم» می
دانند و
معمولا از موضع بالا و جايگاهی فاخر آيين
های مردمی و زنانه را مبتذل و
حقارت آميز معرفی می کنند در حالی
که به نظر می رسد مدرنيسم يعنی پذيرفتن
همين تناقض ها. چرا که مدرنيته به
ماهيت، سرشار از تناقض است. همين
عزيزانی که ساختارشکنی را در «طرد
انقلابی" و بی رحمانه «سنت ها»ی مردم و
به ابتذال معنی می کنند متاسفانه
سنت هايی را از دهه 50 در ايران بنياد
نهاده و از آن پيروی می کنند که
نتيجه بلافصل اش، گسترش خشونت و قطبی شدن
هرچه بيشتر فضای اجتماعی و سياسی
است. در نتيجه گره ها و موانعی سترگ در
راه حرکت اعتراضی و اجتماعی زنان
توسط همين «سنت های سياسی و ايدئولوژيک
مدرن» به وجود آمده است.
از اين عزيزان و خواهرانم می پرسم که مگر
سلف «انقلابی"
شما، ايده ها و برداشت ها و قضاوت های خود
را مطلق نمی پنداشتند و از آن
ها به عنوان «سنت» و «قاموس طبيعی"،
اسطوره سازی نکرده بودند و شما نيز
ناخواسته اين سنت های سياسی خشن و
اسطوره ها را (که گاه به مرگ ميليون ها
انسان بی گناه در بسياری از مناطق
دنيا انجاميده) به ما منتقل نکرده ايد؟
پس اگر می بينيد که در بعضی موارد،
ساختارشکنی برای من يا برای برخی جوان
تر ها با فاصله گرفتن از سنت ها و
اسطوره های مدرن و نوع «تاريخ سازی"
سياسی ايدئولوزيک شماست (که بذر آن
مشخصا به دست خودتان در فرهنگ روشنفکری سرزمين ما کاشته شده)،
نبايد رنجيده شويد. شما هم در يک قضاوت منصفانه می توانيد درک
کنيد که چرا به سرچشمه تاريخی (و تاريخ سازی تان)، تسليم نمی
شويم.
بسا لحظات، نوميدانه به اين نتيجه می رسم
که انگار «سنت
های مدرن و اسطوره های دست ساخته شما» به
مانند سنت های اقتدارگرايانه
دولت ساخته، از سنت های ملاطفت آميز
مادرانمان، جان سخت تر است. آری، سنت
شکنی برای نسل من گاهی نقد سنت های
آمرانه، «مقدس» و دست و پاگير
«روشنفکری ايدئولوژيک» است که برای
فمينيست بودن، برای معترض بودن، برای آزاديخواه بودن، برای زن
بودن، برای مسلمان بودن، برای روشنفکر بودن، برای طرز پوشش،
برای فکر کردن، برای انتخاب آزادانه دين، برای آرايش کردن،
برای رابطه دو جنس، هزار مرز و محدوده و خط قرمز می گذارد. سنت
شکنی برای امثال
من، گاهی فاصله گرفتن از همين نوع اسطوره
پردازی و سازه های آيينی و کليشه
های متولی گرايانه فمينيستی است که
نه می شود در نوع و مدل اش تغيير ايجاد
کرد و نه امکان تحول در مضامين و
بافت تو بر توی ايدئولوژيک اش وجود دارد
چرا که بلافاصله «مرتد» خوانده می
شوی و مستحق تکفير و عقوبتی!
زير نورافکن «داوری عمومی"
شايد نقطه قوت حرکت هايی که تا به کنون حول
کمپين يک
ميليون امضاء شکل گرفته آن است که بر داوری
عمومی تکيه زده است. چرا که
فعاليت هايی که تا پيش از آن معمولا
در بخشی از فعالان جنبش زنان جاری بود
و در اندرونی ها صورت می گرفت را به
عرصه عمومی کشانده است. اين البته
نشان از شهامت اخلاقی حرکت خودجوش و
سالمی دارد که می تواند حتا اگر
اشتباه کند با اتکاء به داوری افکار
عمومی، بار ديگر خود را تصحيح کند و
به پيش برود.
اين که گزارش آش نذری توسط اعضای کمپين به
رسانه ها راه
می يابد و از خلوت اندرونی بيرون می آيد و
از پنهان کاری و «تاريک بازی"
فاصله می گيرد و با اتکا به نفس،
فعاليت های خود را در «روشنايی روز»
انجام می دهد، اتفاقا از يک منظر،
حرکت فوق را متفاوت می سازد. منظورم در
اين جا، گره زدن مضامين و مسايل
مطرح در فعاليت های مان، از جمله مراسم آش
نذری، با «افکار عمومی" است که شايد
معنی متفاوتی از اين مراسم ارائه می کند و در واقع اخلاق گرايی
اش را آشکار می سازد. در نتيجه ممکن است باعث
شود تا در بلندمدت يک جنبش اجتماعی
(مانند جنبش يک ميليون امضاء) از تقليل
يافتن به دايره منافع شخصی محفوظ
بماند.
معنای ديگر اين سخن آن است که برگزاری سفره
های افطاری و
آش نذری در خفا توسط «برخی"، (و به قول
بعضی کسان: بی سر و صدا) به نظر می رسد هم در محتوا و هم در
شکل، فاقد ظرفيت لازم برای پذيرش عناصر نو و تازه
است از اين رو تداوم بخشيدن به سنت
های گذشته است بدون وارد کردن عنصری جديد در بافت آنها. در
واقع هنگامی که مراسم آش نذری برای آزادی دو فعال
حقوق برابر (جلوه جواهری و مريم
حسين خواه) در عرصه عمومی منعکس می شود (و
می تواند به ايجاد تريبونی حداقلی،
برای طرح مطالبات جمعی زنان و همبستگی موقتی بين آنان تفسير
شود) احتمالا تحولی تدريجی در اين سنت زنانه ايجاد
خواهد کرد و ممکن که آرام، آرام،
اين سنت زنانه و جمع گرايانه را به طور
ساختاری از اندرونی به عرصه عمومی
جنبش زنان ارتقاء دهد (به نظر می رسد
چنين ظرفيتی وجود دارد).
به نظرم يکی از نقاط قوت کمپين يک ميليون
امضاء اتفاقا
همين بوده است که همه روش های «در خفا» و
در تاريکی «اندرونی" را که
تاکنون به وفور انجام می گرفته و
«صدايش» هم در نمی آمده، به بخش روشن
زندگی يعنی به سطح افکار عمومی
کشانده است و از همه اين فعاليت ها،
تريبونی برای عمومی کردن حقانيت
مطالبات زنان برساخته است: اگر لابی کرده
به افکار عمومی گزارش داده، اگر آش
نذری پخته جلوی دوربين آن را انجام
داده و اگر مجاری قانونی را طی کرده
همه را در برابر ديدگان مردم انجام
داده و اتفاقا از همين رو بوده است
که «سالم» مانده و باعث شده تا افکار
عمومی ايرانيان داخل و خارج از
کشور، فرصت و امکان داوری نسبت به فعاليت
کنشگران کمپين را پيدا کنند. در
نتيجه لابی هايش خوشبختانه به لابی برای مسائل شخصی اين و آن
تبديل نشده است، در واقع هر نوع فعاليتی که در کمپين
يک ميليون امضاء انجام گرفته در
معرض داوری افکار عمومی گذاشته شده است.
چراکه اعتقاد بر اين است که هر نوع
فعاليتی حتا با نيت خيرخواهانه، اگر در
بلندمدت به معرض داوری افکار عمومی
قرار نگيرد همواره ممکن است از مسير
انسانی که هدف اش بوده عدول کند و
حتا به ضد خودش تبديل شود.
انتظار «حداقلی" از مدرنيت
و اما، فهم ناقص من از مدرنيت اين است که
شايد تصور می کنم هر آنچه وجود دارد می تواند از «قاموس طبيعی"
بودن، از ايدئولوژيک
بودن، از مقدس بودن، از تصلب و تعصب
و خطی بودن خارج شود تا امکان های جديد تحول، خود را بنمايند،
ظرفيت های تازه و انرژی بخش در مسير مبارزه
ظهور کنند، امکان بازتعريف دوباره
پديده ها از جمله سنت ها ميسر شود، و
کارکردهايی متناسب با زندگی جديد (و
با دستان زنانه خودمان) برای شان
ساخته شود.
شايد تلقی ما از مدرنيت اکنون برای برخی از
زنان مدرنيست
دهه 50 کمی کسل کننده و حقارت بار به نظر
برسد، واقعا همين طور است لااقل
مدرنيسم من مدرنيسم از نفس افتاده
است چون نمی تواند و ظرفيت آن را ندارد
که تمام جهان گذشته را نابود کند،
چون همه فضاهای مدرن اش را از او گرفته
اند، اما خودشان در فرهنگسراهای
مدرن؛ «افطاری" می دهند، در نتيجه؛ جايی برای تحقق «مدرنيسم»
برايش باقی نمانده است. چون در آپارتمان های شخصی هم
امنيت ندارد. چون به روشنی می بيند
که مناسبات جهان گذشته چگونه با
ابزارهای مدرن، کارکردهای متفاوتی
در جهان کنونی يافته اند. آری، خسته است
از اين همه برخورد کلنگی و آمرانه و
خطی با گذشته، درحالی که هيچ نوآوری،
بدعت و جايگزينی هم به وجود نمی
آيد، و بر اثر اين روند خلاقيت کش، اگر با
ديدگان مضطرب خود، رشد حيرت آور
نهيليسم را در کشورش می بيند بايد به پای چه تفکری بگذارد؟
برخی از زنان ايدئولوژيک و سياسی (چه
مذهبی، چه مارکسيست)
حتا نسبت به سنت های جديدی که
فعالان مستقل جنبش زنان با پرداخت هزينه های سنگين سعی می کنند
در کشور به وجود آورند (مثلا روز 22 خرداد را احيانا به
سنتی مبارزاتی و تازه در جنبش زنان
کشورشان تبديل کنند) متاسفانه اين همه
واکنش تلخ و سرکوبگرانه نشان می
دهند و در عين حال خود را مدرن و مرجع و
فمينيست می دانند!! و منادی اتحاد و
همبستگی (خواهری جهانی) هم هستند!؟!
چون لابد يک «سنت 8 مارس» را دارند
و فکر می کنند تا آخر عمرشان اين روز
کافی است در نتيجه، اين روز را چون
بسياری از مناسبت های مذهبی شان،
«مقدس» می شمارند و در کنارش «هيچ
روز ديگری" را برنمی تابند.
مدرنيسم لرزان من به دليل آن که توسط سنت
های دولتی و
اقتدارگرايانه حاکمان و سنت های متولی
گرايانه سياسيون ايدئولوژيک دهه 50
پيوسته مورد خشونت قرار گرفته، به
خدا خسته شده است. در نتيجه صادقانه
اعتراف می کند که ديگر از سنت «نفی"
و «طرد ايدئولوژيک» که ميراث مادران
روشنفکر اش است به فغان آمده و به
دنبال مثقالی «اثبات» است يعنی آرزوی لحظه ای را دارد که با
انتخاب و شعور مستقل خودش چيزی را به دست بياورد نه
با سنت های خشک و برنده ای که از
گذشته روشنفکری به ميراث برده است.
کلام آخر
نکته پايانی اين که اگر برگزاری آيين هايی
همچون مراسم آش
نذری را به دليل حضور نگرش و باور
«تقديرگرايانه» نفی و نکوهش می کنيم،
بايد بدانيم که با مرور کوتاه
مشاهدات مان از برخوردها و رفتار اطرافيان
می توانيم به روشنی متوجه شويم که
نگاه «قضا و قدری" مختص آنهايی نيست که
مثلا «آش نذری" می دهند، بلکه چه
بسيار کسانی که از همه اين آيين ها و
مناسک «به دور» هستند و حتا مخالفت
و انزجار خود را از اين نوع مراسم به
صراحت بيان می کنند ولی با همان
نگاه «قضا و قدری" و تقديرگرايانه از
هرگونه فعاليت و تلاش برای تغيير
وضعيت اجتماعی خود امتناع می ورزند و
معتقدند که «هيچ کاری نمی شود کرد».
کافی است به تجارب اعضای کمپين يک ميليون
امضاء (به ويژه
در بخش کوچه به کوچه سايت تغيير برای
برابری) نگاه کنيم تا در کمال حيرت،
ببينيم که زنان «روشنفکر»، با نگرشی
که گاه هاله ای پررنگ از «ضديت با
مذهب» هم دارد، هرگونه کوشش اعضای
کمپين را در جهت بهبود شرايط زنان، چنان
نفی می کنند و بی مقدار جلوه می
دهند که صدها برابر بيش از «مادر جلوه»
(که برای تغيير قوانين تبعيض آميز
در جلسات قرآن خوانی، امضاء جمع می کند)، ديدگاه «قضا و
قدری"شان را به نمايش می گذارند. آنان با ظاهری متفاوت از
«مادر جلوه»، ايجاد هر تغيير در زندگی اجتماعی شان را به «روز
موعود» نسبت می دهند و با نگرش
«آخرالزمانی" و به شدت منجی گرايانه، در
انتظار آن «روز» يا «فردی" (احتمالا
خداگونه)، همه ما فعالان کمپين را به
نشستن در خانه و انتظار کشيدند
فرامی خوانند.
نگرش «قضا و قدری" و ديدگاه آخرالزمانی،
ريشه ای بسيار
عميق تر از برگزاری مراسم آش نذری دارد،
چنانچه حتا در اشعار فروغ فرخزاد
)
اين زن مدرن و فمينيست که سروده
هايش لااقل برای من الهام بخش زندگی و
هويتی فمينيستی نيز بوده)، گاه
بيرون می زند و شايد از سر نوميدی و شکوه
از خمودگی جامعه خود در آن دوره است
که به دنبال کسی می گردد «که مثل هيچ
کس نيست». |