عطاء الله مهاجرانی، اولين وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی کابينه
محمد خاتمی که سرانجام کناره گرفت تا جا را برای قربانی بعدی،
يعنی "مسجد جامعه ای" دراين وزارتخانه خالی کند، بمناسبت
درگذشت غافلگير کننده احمد بورقانی يادداشتی نوشته که در سايت
"روزنا" منتشر شده و قابل دسترسی است. وزيری در رسای معاونش حق
مطلب را ادا کرده است.
از خاموشی بورقانی اکنون چند روزی می گذرد و بازانتشار يادداشت
مهاجرانی در ظاهر می توانست دليلی خبری نداشته باشد، اما به
نظرم داشت. اين دليل خبری نه بيان خصلت های شايسته
احمدبورقانی، بلکه آن نکاتی بود- از جمله و بدرستی در باره
نفوذ در ارگان ها و ارکان یک نظام- که مهاجرانی گذرا به آن ها
اشاره و عبور کرده است. نکاتی که اتفاقا فصول مهمی از تاريخ
مطبوعات کشور و يا لااقل تاريخ مطبوعات جمهوری اسلامی و اگر
دايره را تنگ تر بگيريم، تاريخ مطبوعات دوران اصلاحات است.
مهاجرانی اشاره به نامه حيدری (محمد) می کند که از روزنامه
نگاران نسل پيش از انقلاب و از مسئولين تاثير گذار مطبوعاتی در
دوران انقلاب است و خوشبختانه در قيد حيات. او، بموجب اشاره
آقای مهاجرانی، در خشت خام همان را ديده بود که امثال شمس
الواعظين سوار بر توسن خيال در آينه هم نتوانستند ببيند. چنان
که تیزپروازان دوران طلائی تر مطبوعات پس از سقوط شاه، در
روزنامه ها و نشریاتی مانند آیندگان و پیغام امروز و آهنگر
نتوانستند ببینند!
آقای مهاجرانی به
آن دورانی اشاره می کند که توسن خيال "جامعه" و "توس" و "نشاط" نام
داشت و امثال حيدری که سرگذشت مطبوعات ايران را فوت آب بودند،
به شهادت نامه ای که مهاجرانی به آن اشاره می کند، توصيه
کردند "آهسته، اما پيوسته" مفيدتر است. پياده شويد تا با هم
برويم!
مبادا پس از آن همه تجربه باقی مانده از دوران منجر به کودتای
28 مرداد، یا دوران پس از سقوط شاه و یا حتی دوران نفرت انگیز
دهه 60 بار دیگر به آن زمستانی برسيم که اخوان ثالث از سرمای ناجوانمردانه
اش سخت ناليده بود و شفيعی کدکنی در گفتگوی "گون و نسيم"
از یخبندانش خون گريسته بود:
«به کجا، چنين شتابان؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا، هوس سفر نداری، ز غبار اين بيابان؟
همه آرزويم اما، چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا، سرايم
سفرت به خير اما
تو و دوستی خدارا
چون از اين کوير وحشت به سلامتی گذشتي
به شکوفه ها، به باران برسان سلام ما را»
مهاجرانی ننوشته اين نامه در چه تاريخی خطاب به وی، بعنوان وزير
فرهنگ و ارشاد دولت اصلاحات نوشته شده است، متن نامه را هم
منتشر نکرده، که ای کاش چنين کرده بود تا همگان بدانند در آن
مُلک هستند "تمام سوخته هائی، که بر سر آتش ندارند دود"، اما
می توان حدس زد تاريخ پای آن نامه مربوط به چه زمانی است. همان
زمانی بايد باشد که خانم سيمين بهبهانی در جلسه آشتی کنان
وزارت فرهنگ و ارشاد اصلاحات با روشنفکران و دگرانديشان بازی
را بهم زده و همانجا می خواست از ميان آن همه اعدام ها، تکليف
اعدام سعيد سلطانپور را روشن کند و گريبان معاون مهاجرانی را
در جلسه گرفته بود!
«عمرها بايد که تا يک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نگو، يا شاعری شيرين سخن»
خانم بهبهانی در عرصه شعر و آزادگی چنين حاصلی بود و هست، اما حاصل
گذشت"عمرها"، حتما موقع شناس و سياست آشنا هم هست؟
یا آنها که در پاسخ اخیر کانون نویسندگان ایران به محمد قوچانی
یک لا قبا، چنان مانیفستی نوشته اند، چنین حاصلی اند؟
شمس الواعظين ها و گنجی ها و يا همين حسين شريعتمداری و امثال
او(اين قياس نه بدليل نقش و خصلت و شخصيت ها، بلکه بدلیل حرفه ايست
که انتخاب کرده اند و بدان منتسب هستند) نيز روزنامه نويس يا روزنامه نويس اند،
اما "ميان "ماه من تا ماه گردون- تفاوت از زمين تا آسمان است."
در اندرون خانه مطبوعات ايران، در همان دورانی که آقای
مهاجرانی به آن اشاره می کند بودند و اندک شماری هنوز نیز هستند
که انبان تجربه اند گرچه در حاشیه خیابان های تهران غرق حیرت
از آنچه می گذرد قدم می زنند. امثال بهشتی پور - که در دوران اصلاحات
و در حسرت انتشار کتاب 3 جلدی اش بنام "تاریخ مطبوعات ایران"
چشم برجهان فروبست- 28 مرداد را ديده بودند، امثال حيدری نيم
دهه تاج گذاری و رستاخيز شاه را در دهه 1350 پشت سر گذاشته
بودند و اين هر دو نسل سينه
خیز
خود را به انقلاب 57 رسانده و پاره شدن زنجيرها از پای مطبوعات
را ديده بودند.
نه تنها دولت اصلاحات، بلکه جمهوری اسلامی خود را از اين تجربه
محروم کرد. تجربه ای که سرکوب خونين دهه 60 نيز به آن
اضافه شده بود.
ای کاش در دوران اصلاحات، آنها که پس از انقلاب روزنامه نگار
شدند و هستند، با کمک اين عصا، آهسته آهسته گام برداشته
بودند.
به مشق های وبلاگ نويسان نيمچه روزنامه نويس، در همین دوران که
در آنیم نگاهی بياندازيد،
به آخرين مصاحبه شمس الواعظين در ستايش از سياست خارجی احمدی
نژاد نيز عنايتی بکنيد....
آقای مهاجرانی، آن نامه برای ثبت در تاريخ است نه خاک خوردن در
گنجينه اسناد شخصی شما و يا خاک خوردن در لای کتاب های
کتابخانه تان. آن را به همراه ديگر نامه ها و توصيه ها و
خاطراتی که از بزرگان مطبوعات ايران داريد بسپاريد به سينه
انتشار تا لااقل همين وبلاگ نويسان کنونی بدانند خاک خوردگان
مطبوعات در يکی از دوران های طلائی مطبوعات ايران کدام نگرانی
ها را داشتند و چه توصيه هائی کردند. شايد درسی شود برای
آيندگان.
يادداشت آقای مهاجرانی را در ستون ديدگاه ها بخوانيد!
|