من يکی از دانشجويان حادثه ديده جنبش 18 تير دانشگاه تهران
هستم که به علت فعاليت های سياسی و روزنامه نگاری (در روز نامه
هويت خويش به سر دبيری مهندس طبرزدی فعاليت ميکردم ) و به
خاطر آشنايی هايی که با جبهه ملی و نهضت آزادی و حزب ملت ايران
داشتم و همچنين شر کت در اعتراضات دانشجويی در مورخه 23تير
1378 در جلوی درب دانشگاه تهران دستگير شدم. البته آنچه می
خواهم بگويم حديثی است که تا کنون بسيار گفته شده و احوال من
چيزی جز احوال نگون بختانی که در راه آزادی و سربلندی ايران
قدم برداشتند نيست اما چون هنوز جنايت ادامه دارد، تکرار
بيان، گزير ناپذير است .ابتدا به ساختمانی در( خيابان شهدای
ژاندارمری) منتقل شدم و در آنجا مورد اذيت و آزار شديد واقع
شدم. از لحظه ای که ماشين نيروی انتظامی در حياط اين ساختمان
توقف کرد نيروهای کماندو با تشکيل تونل وحشت با باطوم و مشت و
لگد به جانم افتادند و تا آنجا که ميشد با باطوم ما را به سخت
ترين صورت ممکن کتک زدند. رفتارشان همانند رفتار سربازان
بيگانه بود که بر ملتی ديگر چيره شده باشند. بويی از انسانيت
در رفتارشان مشاهده نميشد. سيل مشت و لگد بود که بر سرو روی ما
که چشمانمان با چشم بند بسته شده بود نواخته ميشد. در آنجا بود
که متوجه شدم عده کثيری را دستگير کرده اند. چون صدای ضجه
انسان های بيشماری را ميشنيدم.
در اين ساختمان زياد نمانديم و به بازدداشتگاه ديگری منتقل
شديم که نامش را نميدانم وبعد از 24 ساعت از آنجا نيز ما را به
اوين منتقل کردند. اوين 3 تا 4 روز مانديم و بازجويی های
مقدماتی سريعا انجام شد و بعد از اوين ما را به همراه مهندس
طبرزدی و احمد باطبی و چند زندانی ديگر به بازداشتگاه توحيد
منتقل کردند. بازداشتگاه توحيد ساختمانی است در حوالی توپخانه
که امروز به موزه عبرت تبديل شده است. دارای ساختمانی قديمی و
وحشتناک است. در رژيم سابق کميته ضد خرابکاری نام داشت. اين
ساختمان گرد است و بسيار تودرتو می باشد. اين ساختمان دارای
حياطی کوچک است و در آن حياط حوض کوچکی بود. در ابتدای سالنی
که سلول من در آن قرار داشت اطاق شکنجه بود. من را بعد از گذشت
يک نيمه روز که از اوين به توحيد منتقل شديم برای بازجويی
بردند. در طول بازجويی از شيوه های گوناگون استفاده کردند ودر
طول بازجويی ها متوجه شدم که آنان عطش فراوانی برای گرفتن يک
مصاحبه تلويزيونی دارند که با مقاومت من روبرو شدند. وقتی
شگردهايشان در طول بازجويی های ممتد و طاقت فرسا که در ساعات
مختلف شبانه روز انجام می شد به نتيجه نرسيد، شيوه برخوردشان
با من عوض شد و وارد فاز جديد شکنجه شدند. ارشاد به سبک
آقايان! مرا به اتاق شکنجه که در ابتدای سالن بود بردند. آنجا
يک تخت قرار داشت که من را روی آن خواباندند و دست و پايم را
بستند و با کابل به کف پاهايم زدند. آنقدر که ديگر کف پا اجازه
ادامه ضربه را نمی داد و آنان مجبور بودند من را از تخت باز
کرده و دور همان حوض کوچک که در حياط بود بدوانند تا کف پايم
صاف شود و به قول خودشان آماده کار شود و باز روز از نو و روزی
از نو. من را به تخت می بستند و مجددا شروع به کابل زدن می
کردند تا جايی که مجددا کف پا اجازه کار را از آنان ميگرفت.
کابل ها نيز اسم و شماره داشت. مثلا کابل "دهن وا کن" يا کابل
"اره ای) و... از جمله ابزار آلات شکنجه بود. من تا آنجايی
کابل می خوردم که خون از پايم جاری ميشد و ديگر توانی در بدنم
باقی نمی ماند و همانند جانوران در سلولم ميخزيدم و برای
خواندن نماز دچار مشکل بودم. البته مسئله به اينجا ختم نميشد و
در جريان بازجويی ها برای تخريب شخصيتی من بازجويان اقدام به
فحش دادن به روح فروهر و بازرگان می کردند و حتی دکتر سحابی
را هم به باد ناسزا مييگرفتند .
در ادامه شيوه اعتراف گرفتن از طريق کابل وقتی ديدند به نتيجه
نميرسند اقدام به اجرای يک نمايش گرفتند و آنهم اين بود که
اگر افرادی در نقش جلاد و خشونت ظاهر می شدند و با اعمال شکنجه
به نتيجه نمی رسيدند ناگهان شخص ديگری نقش بازجو خوبه را داشت.
من را از زير شلاق آنان رها می کرد و از در نصيحت وارد ميشد،
که عزيزم هرچه داری بگو، هرچه می خواهند انجام بده، اينها دين
و ايمون ندارند. اينها از تو گنده تراشو به حرف آوردند. به
جوانيت رحم کن، به مادر پدرت و... در ادامه شکنجه هايشان به
طور ضمنی حرف از اعدام زود رس من می زدند و حتی در باز جويی ها
چندين بار از اعدام من صحبت کردند. حتی در سلول که بودم آنان
گاه و بيگاه پشت درب سلول می آمدند و از اعدام من در سحرگاه
خبر ميدادند. باز هم وقتی از اين طريق هم به نتيجه نرسيدند
شيوه شکنجه عوض شد واز فاز شکنجه جسمانی وارد شکنجه روحانی
شدند.
به مدت چند ماه تمام من در سلولی بودم که صدای شکنجه پدرومادر
خود را می شنيدم و يا صدای شکنجه دوستانم را.
و گاه صدای شکنجه زنان و مردان به گونه ای در سلول پخش ميشد که
در مغز من اثر گذاشت و اکنون در حال مداوای روحی وروانی خود
هستم.
خانواده من در امان نبودند و من مدت 5 ماه با بيرون تماس
نداشتم و خانواده ام از من بی خبر بودند. يک روز با آنان تماس
گرفته می شود و وقتی پدرم گوشی تلفن را برميدارد به ايشان
ميگويند که تک فرزندتان فردا اعدام ميشود که پدرم در همان پای
تلفن سکته می کند واکنون ايشان نيز دچار آلزايمر است.
جالب است که وقتی می خواستند با کابل مرا بزنند گفتند که حق
نداری اسم خدا و پيغمبر و ائمه را ببری و جالب است که شب های
جمعه و در اوقات ديگر دعای کميل و ادعيه ديگر در سلول پخش
ميشد و در آخر اين دعاها که از راديو زندان پخش ميشد اينطور
وانمود ميشد که مردم خواهان "هدايت يا اعدام" ما هستند . بسيار
برای من جالب بود که ميديدم که آنان تصميم داشتند که همه ما
را فريب خورده و عامل دست بيگانه نشان دهند.
امضا محفوظ |