میگويند: اوين هتل است. ولی حتی
اگر هتل هم باشد، زندان است. يك زندان بزرگ با ديوارهای بلندی
كه وقتی واردش میشوی درهای پهن آهنی، طوری پشت سرت بسته
میشود كه انگار تا ابد قرار نيست باز بشود. اين سرنوشت محتوم
برخی از زندانيان است. زندانيانی كه بيش از هر چيز قربانی
فرهنگ غلطی هستند كه در آن رشد يافتهاند و يا بدبختیهای
اقتصادی كه میتواند تاوان كوچكترين لغزش را به زندان ختم
نمايد. ورود به زندان، معنای يك مرگ تدريجی است. حتی پايان
محكوميت نيز هرگز به مفهوم برگشت به يك زندگی عادی نخواهد بود.
تقدير يك زندانی، تغييرمسير زندگی است. از اين روست كه اين
گزارش، تبديل به قصهوارههای كوچكی شده است كه هر يك رنجی
عميق در خود دارد. خواندن سرگذشتهايی واقعی كه میتواند حتی
يك قاتل را تا سر حد يك قربانی ارتقا بخشد. آنچه اهميت دارد،
ريشهيابی وقايع است اينكه چگونه و طی چه فرايندی سقوط آغاز
میگردد و چرا اجتماع پيرامون و توانمندان، مانعی برای اين
سقوط نيستند؟ در اين بين به نظر میرسد، زنان به شكل مهلكتری
قربانی میشوند. نام زن داشتن به تنهايی برای اين سقوط كافی
است. با هر زندانی، چندين عضو ديگر از خانواده و حتی آدمهای
غريبه ديگر نيز فرو میشوند و هبوط میگيرند. آنقدر كه راههای
خروجی، لحظهلحظه بستگی بيشتر میگيرد، تا پايان كه ديگر تمام
راهها مسدود میشود. پيشانی هر زندانی، خطنوشتهای است از
نقص قانون. قانون سالمندی كه پيچيدگیهای امروز را به آن راه
نيست. انباشته از ماده و تبصرههايی مغلق و دشوار كه گره بر
هيچ قربانی نمیگشايد. از اين روست كه بسته شدن درهای پهن
آهنی، به منزله پايان همهچيز است. اين گزارش كه از بند زنان
زندان اوين است با همكاری خوب مسئولان سازمان زندانها ممكن
شده است.
مهم نيست كه چند سالت است و كی هستی، اينجا آخر خط است; حتی
اگر بهش بگويند «هتل اوين». داغی رو پيشانيت میگذارد كه تا
وقتگذاشتن توی گور هم انگشتنما میشوی.
اينجا، كسی با كسی دوستی ندارد. هر كی سرش تو لاك خودش هست و
نيست. گپ زدن هست، سر از كار و جرم همديگر درآوردن هم هست، اما
يك دوستی، يك چيز خوب كه بتوانی تا آخر عمر روش حساب كنی، نه.
يك دمپايی پلاستيكی كه بيرون میخری هزار تومان، يك تن ماهی
هفتصد تومانی و هزار تا چيز ديگر، اينجا حكم طلا را دارد.
بيست، سی تا بچه كوچولو هم هستند كه تو دست و پای قتلیها و
سرقتیها و رابطهایها و ول میخورند و گوششان هرچی كه
بخواهد میشنود و چشمهاشان هم چيزهايی را كه نبايد ببيند،
میبيند.
زيادی دود سيگار و دودهای ديگر!! توی هوا مه غليظی ايجاد كرده
كه چشمهای كنجكاو و بچههای كوچك بند زنان را سختمیشود از
لابهلای آن نگاه كرد. ولی به هر حال خوب كه تو چشمهاشان
نگاه میكنی، يك چيز هشداردهندهای وجود دارد كه تو را حسابی
میترساند.
بچهها كه گرسنهشان میشود، هر چيزی سق میزنند و پابرهنه و
با دمپايی تو بند ولو میشوند. با همديگر دعواشان میشود و با
حرص به تن و صورت هم چنگ میزنند و اگر يك مادر بیخيال نباشی،
بايد چهارچشمی حواست به بچهات باشد; چون نقل و نبات!!! تو
زندان فراوان است و ...
بچهها اينجا، اين خوشبختی را دارند كه تا 4-3 سالگی را در
كنار مادرهای خود بگذرانند و بعد اگر كسی آن بيرون نداشته
باشند، بين يكی از پرورشگاهها تقسيم بشوند و خوشبختیشان
ادامه پيدا كند!!
اينجا اندوه معنايی ندارد و ورد كلام همه اين است «وای خدايا!
مردم ازخوشی" همه با هم روراستند. رك تو چشم همديگر نگاه
میكنند و چيزی را كه در دست دارند، با صراحت میگويند كه نيست
و ندارند. چرا; چون زندان قوانين خاص خودش را دارد.
نمیتوانی تو هيچ دستهای نباشی و اموراتت راحت بگذرد.
بالاخره زير بال و پر كسی بايد باشی و زير بال و پر كسی بودن
هم، البته خرج!! دارد...
شايد هم اسم اين خرج را، بشود يكجور تاوان دادن گذاشت. آنقدر
كه گاهی مجبوری ازهمه چيز خرج كنی. زندان از تو يك آدم ديگر
میسازد. حتی اگر جرمت، زمين تا آسمان با آنهای ديگر فرق داشته
باشد. مثلا چك برگشتی داشته باشی يا تصادفی، فرقی نمیكند.
چرا؟ چون گفتم كه زندان قوانين خاص خودش را دارد. اين هم كه
فكر كنی جدا كردن سابقهدارها از بیسابقهها آسان است، نه.
ازاين خبرها هم نيست، مسئولان زندان نه جای كافی دارند، نه
پول اضافی. تنبيه و تفتيش هم كارايی زيادی ندارد. اينجا هر كی
ساز خودش را میزند. يا رئيسی يا مرئوس، يا زندانی يا
زندانبان. فقط كاش قاضیها يك كاری میكردند كه زندان آخرين
راهحل باشد، نه اولين چيزی كه روی كاغذ
مینويسند. قرارمان تو قبرستان بود. پسرخالهام به خواب هم
نمیديد بخواهم باهاش نامردی كنم. هر چی باشد، يك روزی نامزدم
بود. فكر میكرد با اينكه يك زن شوهردارم، میخواهم بهش پا
بدهم. اونم چی، بعد شش ماه عروسی!
حماقت كرد كه آمد، يادش رفت شوهرم چطور به خونش تشنه است.
عروسی كرده بودم و همهچيز تمام بود، ولی محسن هنوز پيغام
میداد كه حق نداشتی نامزدیمان را به هم بزنی و بروی بشوی زن
حميد. تلفن و پيغام و نامههای خودش كار دست همهمان داد.
همهمان را بدبخت كرد و كشاند اينجا.عقل حالا را كه نداشتم،
دست بالا بگيری هفده سال. نمیفهميدم دو تاجوان با آن همه
كينهای كه از هم داشتند، اگر به هم بيفتند چه واويلايی بهپا
میشود. وگرنه بابای خودم كه بود، پدرشوهرم كه بود، دستكم يك
مشورتی میگرفتم از آنها. نه همينطور هول هولی پشت تلفن
میگفتم پاشو بيا قبرستان و او هم احمقتر از من، سرش را
بندازد پايين و بيايد سر قرار كه چی، مريم گفته. گور بابای
مريم. مريم كيه؟ دختر خالته كه باشد، توخودت عقلت كجا رفته؟
شوهرم با هشتصد تومان يك جوان خام را اجير كرد برای كشتن محسن.
محسن يلی بود برای خودش. بين اراكیها تك بود تو ورزش زيبايی
اندام. با ماشين خودش آمد. تا پياده شد، شروع كرد خوش و بش
كردن. داد میزد هنوز دوستم دارد. مثل روز روشن بود.
وای خدايا من چه كار كردم با محسن... يكهو ريختند سرش، از چپ و
راست. حميد از يك طرف، مرد اجير شده از طرف ديگر. اين وسط
باران هم شروع كرد به باريدن.
محسن با يك جور ناباوری نگاهم میكرد كه هنوزم ديوانهام
میكند. بدنش داشت چاقوچاقو میشد، ولی هنوز با شوك داشت من را
نگاه میكرد. يك وقتی هم انگار يواش و بیرمق گفت: مريم، مريم.
داشت من را صدا میكرد.
بيشتر حرصم گرفت. منم ديوانه شدم. تمام قبرستان شده بود گل
خالی. اين سه تا به هم پيچيده بودند و به هر جای زمين كه نگاه
میكردی، خون خالی بود.
مرد اجير، نفسنفس زنان داد میكشيد: 37 تا خورده، پس چرا
نمیميرد؟ چه جان سختی است اين يارو.
خودم نبودم. ديوانه شده بودم از بس صداش تو گوشم بود: مريم،
مريم. گوشهام داشت كر میشد. دستم را كردم تو پنجه بوكسی كه
در ماشينش بود و شروع كردم به زدن. میكوبيدم تو سر و صورتش تا
زودتر آرام بگيرد و نمايش تمام بشود. تو زمين میلوليدم و سر
تا پامان از لجن سياه شده بود.
باران تند كرد. محسن شد يك لاشه. دستش میزدی از هم وا
میرفت. آن عضلات به هم پيچيده، ماهيچههای سفت; شده بود گوشت
كوبيده، له و پلاسيده. با خونابه پررنگی كه بوی شورش آدم را
ديوانه میكرد.
حالا میخواستيم فرار كنيم. چپ برويم يا راست، پايين يا
بالا، مغزمان كار نمیكرد. حميد گفت: ماشين خودش را برداريم و
برويم... روشن نمیشد.
شصت دفعه استارت زدند و روشن نشد، تمام ماشين پر شد از بوی
سوختگی صفحه كلاج.
محسن مرده بود و با چشمهای باز و خيس از باران وقزده بود به
پريشانیما. بچه در شكمم را تو آگاهی سقط كردم، بس كه تحت فشار
بودم برای اعتراف دادن. آگاهیچیها راست میگفتند; آنجا خروس
هم اعتراف میكند كه مرغ است و تخم میگذارد. ولی من برای
شوهرم هيچ اعترافی ندادم و همه چی را به گردن گرفتم. شش ماه
انفرادی كشيدم و ننهو بابام آمد جلوی چشمم.
حقم بود. آبروی خودم و همه را برده بودم.
دو سال زير كلمه اعدام بودم. برام وكيل گرفتند. بهترين
وكيلهای اراك را. حكمم شد پانزده سال به جرم معاونت در قتل و
سرقت مسلحانه. در حالی كه ما، نه ماشين و نه هيچ چيز ديگر سرقت
نكرده بوديم. قتل هم با چاقو بود، نه اسلحه كه يك عنوان
مسلحانه هم پرونده را سنگينتر كند.
ما سال 75 دستگير شديم و سال 78، قاتل اصلی، يعنی همان جوان
اجير شده كه 22 سالش و مجرد بود، اعدام شد. شاكی من، خالهام و
شوهرخالهام بودند.
سال 82، شوهرم بعد از هفت سال موفق میشود مرخصی بگيرد. اما
میزند و در میرود. يك سال تمام فراری بود.
حالم ازش به هم میخورد. تو همان يك سال فراری بودنش به من
خيانت كرد. زد و با يك زن ... رفيق شد. آخرش هم دوتايی،
نمیدانم داشتند كدام خرابشدهای میرفتند كه تصادف میكنند.
شوهرم جابهجا كشته میشود وحالا هم آن زنك تو همين زندان،
همبند خودم است. چشم ديدنش را ندارم.
وقتی يادم میآيد من برای شوهرم چه كردم و او چطور جواب داد،
حالم از خودم و هرچی مرد است به هم میخورد. هيچكس با
ازدواجمان موافق نبود. همه توقع داشتند مريمی كه هفده سالگی
ديپلم گرفته، حالا نامزديش را به هم زده، جهنم، حداقل برود پی
درس و دانشگاه. اما من چی، من احمق، همه چی را زير پام له كردم
و رفتم سراغ آن عوضی.
آخرش چی، حالا چی؟ همه بهم پشت كردند. خودم را منتقل كردم
زندان تهران كه يك بهانهای باشد برای خانوادهام، برای آنهايی
كه دلشان نمیخواهد هيچوقت به ملاقاتم بيايند. برای آنهايی
كه آرزو میكنند كه ای كاش اصلا مريم نامیوجود خارجی نداشت.
حالا چی، اصلا كی هستم! خودمم يادم رفته. يك قرصی بدبخت زوار
دررفته كه يكی بزنی تو سرش، جانش درمیورد. يك معاون قتلی كه
تا حالا صد تا عفوم بيشتر رد كرده و هنوزم بلاتكليفه.
شاكیهايش پير شدند و مردند و خودش هنوز زنده است و دارد راست
راست راه میرود.
بيرون را يادم رفته چه شكليه، لباس پوشيدن آدمها، راه
رفتنشان، خنديدنشان، دور هم بودن فاميلها، ديگران هم، من را
يادشان رفته.
خواهرهام بزرگ شدند و شوهر كردند و حالا برای خودشان خانه و
زندگی و بچه دارند و بچههاشان فقط گاهی، از مادرشان، يواشكی و
در گوشی شنيدند كه يك خالهای هم دارند كه اسمش مريم است و
حالا يك جای ديگر زندگی میكند. يك جای دور. نه توی زندان،
مثلا يك جايی مثل دبی. خاك بر سرم. حق دارند كه عارشان بيايد
از داشتن من. يك قاتل قرصی و صرعی كه هنوز دارد تاوان حماقت
هفده سالگيش را میدهد.
زندان اوين- بند زنان يك مقام مسئول: چه كار میتوانم بكنم؟
چه كاری از دستم برمیآيد؟
فكر كن مثلا 500 متر جا داری با دو هزار تا زندانی. ديگر
نمیتوانی دغدغه جداسازيشان را داشته باشی. همين كه بتوانی
جاشان بدهی هنر كردی، كلی كار كردی.
حالا اين زندانی قرصی است، موادی است، قاچاق كرده، زده آدم
كشته، سرقتی است يا اصلا نمیداند زندان چيه و برای اولين
بار، حالا به هر دليل و با هر جرمیگذرش افتاده زندان. همه
قاطی هم. هر كی يك چيز میگويد: چه بخواهی، چه نخواهی توی اين
گروه قرار میگيری. گوش آدم هم كه كر نيست.
میشنود و بعد ياد میگيرد، يا شروع میكند به ياد گرفتن، يا
اگر هم بلد است، صد تا ديگر روش اضافه میكند. زندان يك همچين
جايی است. نمیشود هم انكارش كرد. يك واقعيت است. چه تلخ باشد،
چه گزنده، همين است.
چهقدر میتوانی مراقبشان باشی؟ تا چهاندازه؟ با هزار بدبختی
براشان مرخصی جور میكنيم كه بروند بيرون، كسان و خانوادهشان
را ببينند، يك كم از اين محيط فاصله بگيرند... اما چه فايده...
وقتی كه برمیگردند، بيشترشان تو هر سوراخ سنبهای كه فكر كنی،
بالاخره يكجوری تو بدنشان مواد را جاسازی میكنند و میآورند
تو. آلودگی خودشان يك طرف، ديگران را هم آلوده میكنند. يكی
ترياك میآورد، يكی هروئين، شيشه، كراك و ... اينجا زندان است.
سابقهدار و بدون سابقه تو دست و پای هم دارند میلولند. پير و
جوان. فرقی هم انگار با هم ندارند. يعنی وارد كه میشوند، كنار
هم كه قرار میگيرند، مینشينند و پا میشوند و غذا میخورند و
میگويند و میشنوند و حرف میزنند، میشوند يكی مثل هم. اگر
قاضیها میدانستند اينجا چه خبر است، زندان آخرين حكمی بود كه
میدادند.
زندان برای سيستم قضايی شده اولين راه حل، در حاليكه بايد
آخرين و آخرين راه حل باشد.
بابام تو خرمآباد ادعای پيغمبری كرد. 25 سال، شب و روز نماز
میخواند و روزه میگرفت و آخرش هم تمام شهر جار زد كه پيغمبر
است.
میگفتم بابا تو چه پيغمبری هستی كه ما آنقدر بدبختيم. میگفت
من پيغمبر فقيرها هستم. راست میگفت، برای ما كه خوب امر و نهی
میكرد. از چهار
سالگی كه مادرم مرده بود، من و خواهرهای ديگرم افتاده بوديم
زير دست و پای پدر و برادرم كه مثل چی، سر هر بهانهای ما را
میزدند. ما اصلا نبوديم، زن تو خانه ما بايد يك سايه میبود.
حرف زدن و ديدنش كراهت داشت.
يك بار عمهام آمد خواستگاری برای پسرش بابام نداد. بعد زد و
يك پسر حاجی آمد سراغم. بابام و عموم تبر گرفتند دستشان، شروع
كردند دنبال كردن من.
میخواستند تكهتكهام كنند. داد میزدند پسر حاجی از كجا
فهميده تو اين خانه دختر هم هست؟ لابد خودی نشان دادی و جلفی
كردی.
حالا چی، بيرون كه میرفتم با چادر مشكی، دماغم پيدا بود
فقط. 19 سال نه عيد داشتيم نه خوشی. همسايهها چايی، قندی،
برنجی، چيزی برايمان میآوردند. لباسهامان يا از
كهنهفروشیها میآمد يا پسرخاله بابام كه رئيس آموزش و پرورش
شهر بود، رخت قديمی دخترهاش را جمع میكرد میآورد برای ما.
ديگر نمیتوانستم تحمل كنم. بيچاره دو تا خواهرام. زدم پا شدم
رفتم كميته امداد سير تا پيازمان را تعريف كردم. گفتم میخواهم
سرپرست خانواده خودم باشم. قبول كردند.
دم دمای عيد بود. دفترچه كميته دستم بود و ايستاده بودم توی صف
تا نوبتم بشود. سه چهار روز بود كه میآمدم و هنوز نوبتم نشده
بود. پروندهام زير همه بود. نمیدانم چی شد كه توی صف با يك
دختری آشنا شدم.
حالا يك سربازی هم بود آنجا كه تو اين چند روز ديده بودمش،
پاس داشت و يك خوش و بشی هم میكرد. میگفت آنجا غريب است و
اهل نمیدانم فلان جاست.
خلاصه، دختره روز چهارم گفت حالا حالاها كه نوبت ما
نمیرسد، بيا برويم لااقل يك گشتی بزنيم تو شهر.
نزديك يك مسير تاكسی خطی، خم شد بند كفشش را كه شل شده بود،
ببندد. گفتم زود باش. داداشم تو اين خط كار میكند. ببيندم
واويلاست، دختره برو بر نگاهم كرد. گفتم بهش چطوری موهای
بلندم را دور دستش میپيچد و من را دور تا دور حياط به در و
ديوار میكوبد. لای انگشتهام هنوز از مداد و خودكاری كه
داداشم میگذاشت و فشار میداد، كبود بود، آن را هم بهش نشان
دادم. گفتم با دو پا میرود روی شكمم و تهديد كوچكش اين است كه
زير گلويم چاقو بگيرد. داستان بابامم راهم گفتم. دختره گفت:
حالا میخواهی چهكار
كنی؟ بيا با همين سربازه كه خوشش آمده ازت، بزن برو. گفتم: از
19 سالگی تا حالا قصدم اين است كه از خانه بزنم بيرون. ولی
كجا بروم، جايی را ندارم. كسی را نمیشناسم.
چند روز بعد، اين پا و آن پا كردم و بالاخره با سربازه قرار
گذاشتيم پشت خرابههای شهر. يارو با دوستش كه او هم يك سرباز
بود، آمد. گفت اينم غريب است. بچهشهرستان است، هواش را داشته
باشيد.
كار از كار گذشته بود. شماره تلفن خانهمان را دادم به آن
سربازه. گفتم تا بعد سيزده بدر تلفنمان قطع است. گاهی قرار
میگذاشتيم پشت همان خرابهها و ...
اهل يكی از روستاهای كرمان بود. میگفت يكی از روستاهای
دهاتما، عوض دختر مواد میدهند.
زد و سربازه تصادف كرد، منتقلش كردند به بيمارستان يك شهر
ديگر. من ماندم و رفيقش. يك روز هم دو تا ديگر از دوستهاش را
آورد...
خلاصه ديدم ديگر نه، نمیشود. بايد بزنم بروم. چشم و گوشم هم
ديگر باز شده بود. از چيزی و كسی هم واهمهای نداشتم. سر دو
ماه نشده گير افتادم.
گفتند يا بهزيستی يا خانواده. لام تا كام حرف نزدم و آدرس
ندادم. رفتم بهزيستی.موقع دستگيری توی كيفم فقط دو تا چيز بود.
قرص ضدحاملگی و عكس برادرم. برادری كه يك روزی تا حد مرگ ازش
میترسيدم. تا 25 سالگی سه تا بچه داشتم كه هر كدام به يك جايی
و دست يك خانوادهای لابد سپرده شده بودند. اگرهم ببينمشان
هيچكدام را نمیشناسم، آنها هم همينطور. نه باباهاشان معلوم
است نه...
تو تهران كه دستگير شدم يك شلوار و مانتو كوتاه تنم بود، موهام
روهم تازه زرد كرده بودم. قاضی كه داشت حكم حبس میداد، هی
خندهام میگرفت، نمیدانم چرا، شايد چون ديگر هيچ چيز برام
مهم نيست.
از خواهرم شنيدم كه عروسی كرده، بابام هم مريض شده، دكترا عملش
كردند.میگويند داداشم هنوز يك خروس جنگی است.
نمیدانم اگر دستشان بهم برسد با من چیكار میكنند. يا شايدم
يادشان رفته يك روزی يك دختری به اسم سكينه كه از چهارسالگی
بیمادر و پیپناه بزرگ شد، آنجا و با آنها زندگی میكرده است.
اينجا، تو بند فرهنگی كارهای مختلفی ياد گرفتم; قالیبافی،
گليمبافی، ديگر فقير نيستم، چون كار بلدم. حبسم را كه بكشم،
بيرون كه بروم، هم میتوانم كار كنم، هم اينكه از خودم مراقبت
كنم.»
سكينه كه حرف میزند دلم میگيرد. كی باور میكند سكينه، با
ابروهای پر و پيژامه سادهای كه به پايش داره و دارد بند
فرهنگی را جارو میزند، اين همه بلا و مصيبت سرش آمده باشد.
به چشمهای سياه و درشت سكينه، كه توش هنوز خنده و معصوميت موج
میزند نگاه میكنم و به اين سئوال بزرگ فكر میكنم كه سكينه
بيشتر قربانی چه چيزی شده است. فقر فرهنگی يا فقر اقتصادی يا
هر دوی اينها و صد تا چيز ديگر با هم.
«توی مدرسه لوازم آرايش اجاره میدادم، سیدیهای غيرمجاز.
خانه مردم هم كار میكردم و پول درمیآوردم. كار كه عار نيست.
ننگ مال مادر 38سالهام است كه زد و با يك پسر 22 ساله عروسی
كرد. يا بابای ترياكيم كه من را از بغل اين رفيق انداخت تو بغل
يك نامرد ديگر.
از بچگی انداختنم تو پرورشگاه. آمل زندگی میكرديم. اصالتمان
اهل شمال است. بعد هم كه من بميرم تو بميری از پرورشگاه آوردنم
بيرون، صدتا مصيبت خودشان سرم آوردند. ولی من درسم را خواندم.
ديپلم گرافيك گرفتم. به هر جانكندنی بود، خرج خودم را
درمیآوردم. چون آنها به جز ندارم، حرف ديگری بلد نبودند.
نمیگويم مقصر نبودم، يا نيستم. چرا هستم. خيلی جاها اشتباه
كردم. از بیمحبتی و اذيت و آزار پدر و مادرم، افتادم تو دامن
اين پسر و آن پسر.
ترياك كشيدم، هرويين كشيدم، شيشه، كراك... هر كاری كه بگويی
كردم. همين اوين، دومين بار است كه اينجام. شش بار فقط زندان
آمل بودم، دوبارهم رجايیشهر كرج. بيستسالم كه شد، يك تيپا
زدند كه يالله بساطت را جمع كن هری. زدم از خانه بيرون. ننه و
بابام هم كه هيچكدام ككشان نمیگزيد چی به سرم میآيد و حالا
كجا بروم و چیكار كنم؟
افتادم تو دامن رفيقبازی. يك شب اينجا، چهار شب خانه يكی
ديگر. آخرش هم با يك پسری رفيق شدم بيستسالش بود. تو خيابان
ملت كارش باربری لوازم يدكی بود. عاشق هم شديم. او هم مثل خودم
بدبخت و خراب بود. دست من را گرفت و از تو پاركی كه شبها آنجا
میخوابيدم، برد خانهشان.
به پدر و مادرش هم گفت از اين به بعد حرف من و اين يكی. ما يك
نفريم و با هميم. هيچی نگفتند، ولی راضی هم نبودند. هی سوسه
آمدند و خلاصه يك پول پيش جور كرديم و يك اتاق كرايه كرديم.
شبی كه گرفتنمان، جنس داشتيم. جنس و عمل هم كه با هم باشد،
ديگر هيچی، واويلاست. افتاديم حبس و لابد پول پيش آن اتاق هم
هاپولی هاپو شده. برايمان سه ميليون قرار وثيقه گذاشتند كه
نداريم، فعلا هم دو سال حبس بريدند و هفت ميليون جريمه.
متولد ماه مهرم. 15 مهر 60 . فكر كنم تولد امسال هم بايد توی
اين هلفدونی باشم. عجلهای هم ندارم برای بيرون رفتن. نه كسی
را دارم كه چشم به راهم باشد، نه يك سقفی بالای سر. هستم
فعلا همين جا ديگر. اختم با اينجا، میشناسم زندان را. زيادم
اذيت نمیشوم. حالا كو تا دو سال ديگر؟
گفتم بهت اسمم ريحانه است؟ هر سه بار قرعه به نام من افتاد.
دلم نمیخواست يك مو از سر پدرم كم
بشود، چه برسد به اينكه با آن سن و سال بخواهد برود كليهاش را
هم بفروشد. تازه قبول هم نمیكردند. سیسال به بالا كه بودی
كليهات را نمیخريدند.
بابام گريه، شانههايش را تكان میداد و هقهقش داشت ديوانهام
میكرد.
برگشت نگاهم كرد و به زبان كردی گفت: «كتی، برادرت كه هيچی،
اما از بين شش تا خواهرهات، تو يك طرف، آنها يك طرف ديگر. تو
چيز ديگری هستی. من ترا به چشم پسرم نگاه میكنم، از بس كه
مردی. و باز نشست پشت چرخ خياطی و دوختن كت و شلوار مشتریها.
تا خرخره تو قرض بوديم. كليه سمت چپم را فروختم 5/3، باز هم
طلبكارها دست از سرمان برنمیداشتند. مثل مور و ملخ داشتند
زندگيمان را میجويدند.
خواستيم نامزدی خواهر و برادرم را سنگين برداريم، قرض آمد روی
قرض و بيچاره شديم. ياد شوهر كردنم در پانزده سالگيم افتادم.
داماد 27 سالش بود و حسابی دست بزن داشت. گفتند خوب است، زن كه
بگيرد، سر به راه میشود، آدم میشود.
آدم نشد. پسرم ميلاد ششماهش بود و آنقدر گرسنگی بهمان میداد
كه دو بار افتادم به خونريزی معده. كار نمیكرد، ول میگشت
برای خودش.
بعد از نه سال با بدبختی طلاق گرفتم. گفت بچهات را شده بدهم
دست دايه هم بزرگ كند، ديگر نمیگذارم رنگش را ببينی. راست
میگفت. سر حرفش هم ماند. ميلاد را ديگر توی خواب هم
نمیبينم.
23 سالگی كه كليهام را فروختم، زدم به سيم آخر و شش ماه تمام
فرار كردم تهران. داشتم ديوانه میشدم، از تنهايی، بیكسی،
بیپناهی.
وقتی برگشتم، باز هم قبولم كردند، انگار دنيا را داده بودند به
مادرم. فقط نگاهم میكرد و از چشمهاش اشك میآمد.
قالیبافی بلد بودم. فرش میبافتم عين ماه. چه فايده، صاحب كار
پولی نمیداد. فرش را میفروخت خدا تومان، صدتومان،
دويستتومان میگذاشت كف دستم. حرفم كه میزدی، هری. يك تيپا
خرجت بود. تا بخواهی قالیباف بيكار ريخته بود كه لهله
میزدند برای نصف نصف همين پول.
زديم همهامان آمديم تهران، تو يك كورهپز خانه آجرپزی
میكرديم. كنار همانجا; با چند تا حلبی كه لابهلاش گچ
ريختيم، يك اتاق چهار پنج متری علم كرديم و همه چپيديم توش.
توی كوره پزخانه، كردها و افغانیها تو هم میلوليدند و عين
چی، صبح تا شب سگ دو میزدند. خواهر كوچكم، بلند كردن سينیهای
آجر هنوز براش سنگين بود و دستهاش زخم خالی بود.
شبها به دستش پماد میزدم و نازش میكردم. شده بودم مادرش.
خودش را خپ میكردم تو بغلم و مثل يك بچه كوچولو پاهاش را
میگذاشت لای پاهام. خدا میداند كه داشتم داغان میشدم.
گفتم من ديگر نيستم. به بابام گفتم. سرش را انداخت پايين و به
شلوار كرديش ور رفت. لام تا كام. انگار كه لبهاش را دوخته
بودند.
رفتم طرفهای ميدان وليعصر فروشندگی مانتو. چقدر هم حقوق
داشتم!! از صبح تا شب يك لنگه پا میايستادم و برای هزار نفر
زبان میريختم كه اين مانتو چه رنگی و چه پارچهای و طرحي;
برای ماهی هفتاد تومان. خرج آمدن و رفتنم هم نمیشد.
يك زنی بود، تندتند میآمد و برای چند تا دختری كه هر دفعه يك
شكل و يك رنگ بودند مانتو میخريد. يك روز يك كارت درآورد بهم
داد گفت: دختر، تو با اينهمه خوشگلی حيف است اينجايی برای
چندرغاز حقوق. خيلی با خودم كلنجار رفتم. بيشتر از همه بابام و
دستهای ترك خورده خواهر كوچكم جلوی چشمام میآمد. رفتم.
چه دخترايی، چه لباسی، چه آرايشی، چه برو بيايی. ته دلم
میگفتم اينها هم يكی مثل خودتو هستند كتیها. میدانستم.
هنوز زياد از عملم نمیگذشت. انتخابی وجود نداشت. بد آمدن و
خوش آمدن معنايی نداشت. يك جور فروشندگی بود. ...
گوشت تنم هر بار آب میشد و باز از نو در میآمد.
يكی سی تومان میداد، يكی پنجاه تومان، هركی يك چيزی. چيزيش
برای من نمیماند. هر بار ده تومان از پول بيشتر مال من نبود.
«سميرا خانم» میگفت خرج غذا و لباس و بزك دوزك و خوابيدنتان
است. حالم از آنها و خودم به يك اندازه به هم میخورد.
زدم به مواد. ترياك و هروئين و كراك و شيشه و قليان و سيگار و
... هرچی كه دستم میرسيد. میخواستم ديگر هيچی را نفهمم،
اينكه كجا هستم و چیكار دارم میكنم.
تا آخر بهار كار كردم و پولام را دادم دست بابام. هيچی نگفت.
سرش هم بلند نكرد حتی. میدانستم چطوری دارد خرد میشود. شكستن
و داغان شدنش را میديدم. درست مثل خود من. فقط يك آن برگشت تو
چشمهام و گفت: آب شدی كتی، روله جانم. و من داشتم میتركيدم
از درد. زدم بيرون و خودم را توی تاريكی شهر گم و گور كردم.
تو خيابان مقنعه چادر سرم میكردم. دلم نمیخواست انگشتنما
بشوم. يك خط خريدم و شمارهاش را دادم به بابام تا اگر كاری
چيزی داشت زنگ بزند.
با يك پسر دوست شدم، چهار پنج سال بود كه سرباز فراری بود. پسر
خوبی بود. كمال جمعم كرد. از مشروب و چيزهايی كه میكشيدم،
تركم داد. توی دلم اميد ريخت. ولی او هم يك بدبخت مثل خودم
بود. يك آس و پاس كه در دكان پدرش كار میكرد و يك چيزی سر
ماه، دستش را میگرفت.
توی خانه گرفتنم. يك خانه غريبه. رفته بودم برای مريضيم دعا
بگيرم. مامورها حرفم را باور نكردند و من را بردند.تو اين سن و
سال، دو بار تا حالا سكته زدم. دو ماه است كه اينجا
بلاتكليفم. جرمم را نوشتند، رابطهای، فساد. هر روز اينجا، يك
سال برام میگذرد. میدانم كمال اگر بداند، میآيد دنبال كارم.
پیگير میشود تا آزادم كند. ولی بدبختی او هم سرباز فراريه.
ممكن است گير بيفتد و ديگر تا قيامت هم همديگر را پيدا نكنيم.
اينجا لام تا كام با كسی حرف نمیزنم. هركس يك طوری به آدم
نگاه میكند، انگار خودشان بیگناهند و الكی اينجايند. تمام
درد دلم با خداست. يك چادر سفيد میاندازم سرم و میافتم به
گريه، آنقدر كه مهر خيسخيس میشود. شما هم برايم دعا كنيد ترا
به خدا...
میگويند: اوين هتل است. ولی حتی اگر هتل هم باشد، زندان است.
يك زندان بزرگ با ديوارهای بلندی كه وقتی واردش میشویدرهای
پهن آهنی، طوری پشت سرت بسته میشود كه انگار تا ابد قرار نيست
باز بشود. اين سرنوشت محتوم برخی از زندانيان است. زندانيانی
كه بيش از هر چيز قربانی فرهنگ غلطی هستند كه در آن رشد
يافتهاند و يا بدبختیهای اقتصادی كه میتواند تاوان
كوچكترين لغزش را به زندان ختم نمايد. ورود به زندان، معنای
يك مرگ تدريجی است. حتی پايان محكوميت نيز هرگز به مفهوم برگشت
به يك زندگی عادی نخواهد بود. تقدير يك زندانی، تغييرمسير
زندگی است. از اين روست كه اين
گزارش، تبديل به قصهوارههای كوچكی شده است كه هر يك رنجی
عميق در خود دارد. خواندن سرگذشتهايی واقعی كه میتواند حتی
يك قاتل را تا سر حد يك قربانی ارتقا بخشد. آنچه اهميت دارد،
ريشهيابی وقايع است اينكه چگونه و طی چه فرايندی سقوط آغاز
میگردد و چرا اجتماع پيرامون و توانمندان، مانعی برای اين
سقوط نيستند؟ در اين بين به نظر میرسد، زنان به شكل مهلكتری
قربانی میشوند. نام زن داشتن به تنهايی برای اين سقوط كافی
است. با هر زندانی، چندين عضو ديگر از خانواده و حتی آدمهای
غريبه ديگر
نيز فرو میشوند و هبوط میگيرند. آنقدر كه راههای خروجی،
لحظهلحظه بستگی بيشتر میگيرد، تا پايان كه ديگر تمام راهها
مسدود میشود. پيشانی هر زندانی، خطنوشتهای است از نقص
قانون. قانون سالمندی كه پيچيدگیهای امروز را به آن راه نيست.
انباشته از ماده و تبصرههايی مغلق و دشوار كه گره بر هيچ
قربانی نمیگشايد. از اين روست كه بسته شدن درهای پهن آهنی، به
منزله پايان همهچيز است.اين گزارش كه از بند زنان زندان اوين
است با همكاری خوب مسئولان سازمان زندانها تهيه شده است.
اين اجتماع خود ماست كه از زنها يك خلافكار میسازد. وقتی
چهارسال، پنج سال سگ دو میزنی كه طلاقت را از شوهر نامردت
بگيری و آخرش هم رئيس دادگاه پاش را میاندازد رو هم و میگويد
نه; آن وقت بايد به فكر عواقب رايی كه صادر میكنند باشند.
زن كجا حق و حقوقی دارد. چطور وقتی مرد، زنش را با يك مرد ديگر
ببيند و او را بكشد; زير پروندهاش مینويسند ناموسی و همهچيز
تمام میشود. اما اگر زن، شوهرش را نه يك بار، نه ده بار، تمام
عمرش، تمام مدت زندگيش هر بار در حال عياشی با يكی ديگر ببيند،
بزند و شوهرش را بكشد، بايد تا آخر عمر انگ قاتل به پيشانيش
بخورد؟ تو اين هلفدونی بماند و بپوسد و بميرد؟ كيه كه به
سئوالهای من جواب بده. اگر زن بدكاره داريم، مرد بدكاره هم
داريم. يك مردی كه كنار خيابان برای يك زن بوق میزند كه سوار
بشود، همانقدر فاسد است كه آن زنی كه سوار میشود و باهاش
میرود. فرقی ندارد. شوهر من يك معتاد بیكاره عياش بود. سه تا
بچه ازش دارم. دوتا دختر، يك پسر. به جان آمده بودم از كاراش.
عقم میگرفت ازش. خواستم مثل خودش بشوم. كارهای خودش را بكنم.
فقط اينطوری دلم خنك میشد و میتوانستم ازش انتقام بگيرم.
قاتل يكی از دوستهای خودش بود، ولی من گردن گرفتم. او 16
ميليون از ديه را داد و رفت، 15 ميليون من مانده. يك دخترم 23
سالش است، دختر ديگرم 11 سال، پسرم هم 22 ساله است. همه شان
رضايت دادند. ولی دو تا شاكی ديگر دارم. پدر و مادر شوهرم. ده
سال تمام است كه زير قصاصم. نه اعدامم میكنند، نه رضايت
میدهند، يك ريال هم پول ندارم. از اينجا هم بروم بيرون يك
قاشق و بشقاب هم ندارم، چه برسد به سرپناه. اصلا كی به زندانی
نگاه میكند. كی زندانی را آدم حساب میكند. آن همچی، يك زن
زندانی. آن هم چي; يك زن زندانی كه قاتل هم بوده. زندانی، پاش
كه به زندان میرسد، ديگر مرده. ديگر تمام است، آخر خط است. تو
پيشانيش
داغ میخورد و تمام.راست میگويم به خدا. الان اينجا، همين
اوين، پنجاه تا دختر عين ماه، هر كدام به يك جرمیاينجايند،
فردا بروند بيرون، آب توبه هم كه سرشان بريزند، ننه باباشان هم
آنها را قبول نمیكنند، چه برسد به اينكه كسی بيايد باهاشان
عروسی كند، ببردشان زير يك سقف. هيچي; از اينجا بيرون میروند،
بدبختتر، آوارهتر، فلاكتزدهتر از قبل.
تنها كاری كه زندان براشان میكند، غرقكردنشان است. قاضیها
راحتزير حكم مینويسند، زندان. يك سال، دو سال، هشتسال، ابد،
اعدام. ولی نمیدانند كه اينجا چه خبر است. نمیدانند زندان
يعنی نابودی،بدبختی، خراب شدن، آواره شدن، مردن.
خود من، من را يك راست آوردن اينجا، بچههايم را هم يك راست
بردند پرورشگاه. اسمش بهزيستی است. تعارف كه نداريم، پرورشگاه
است ديگر. خودتان هم میدانيد آنجا چه خبر است.الان من،
بچههام بزرگ شدند. پسرم زن گرفته، دخترم شوهر كرده. من كجا
بودم، اينجا، اين تو. فقط از پشت تلفن موقع عقد، صدای بله
گفتنشان را شنيدم، والسلام. دختر كوچكم را هم با هزار تا
بدبختی و نامه دادن به اين و آن از بهزيستی كشيدم بيرون، چند
وقت پيش پسرم است، چند وقت هم خانه دامادم. حالا همين كه آنها
توانستند ازدواج كنند و يك زندگی داشته باشند، عين معجزه است.
اينجا كسانی هستند كه با زندانی شدن آنها، بچه
هاشان هم نابود شدند. هيچكس نبوده كه به خواستگاری دختر يك
قاتل يا چه میدانم يك فاسد و چه و چه بيايد. چه بچههايی كه
نابود شدند، قربانی پدر و مادر زندانيشان شدند. اسما يك نفر
زندان میآيد، همراه آن يك نفر، پنج تا آدم ديگر هم نابود
میشود. يك خانواده متلاشی میشود. الان خود من يازده،
دوازده سال است كه اينجام. رنگ بيرون را در اين سالها نديدم.
همه طردم كردند. خودم اينجام، دلم بيرون است، پيش بچههام. ولی
كو، كجا، دستم به كجا بند است، دستم به كجا به كی میرسد؟ خود
شما، توی خانه خودت، نمیگويم يك اتاق، نه خانه خودت، يك
آپارتمان دوخوابه، همه چی هم داشته باشی. غذا، آب، رختخواب،
تلويزيون، كتاب، ماهواره حتی. ولی در روی تو قفل باشد. حق
نداشته باشی پايت را بيرون
بگذاری. چقدر دوام میآوری، چقدر طاقت میكنی، تحمل میكنی.
میگويی قصر هم كه باشد، زندان است، گور بابای قصر. حالا ده
سال، پانزده سال، ابد بمان اين تو. با صد تا آدم بدتر از خودت.
ناجور، چاقوكش، فاسد، اذيت كن. چه كار میكنی؟ چه كاری از دستت
برمیآيد؟ جز اينكه خودت هم بالاخره يكی مثل آنها میشوی. مگر
چقدر میتوانی مقاومت كنی؟ چقدر سرت را به ديوار بزنی؟ چقدر
چشمت را ببندی و چيزی نبينی. اينجا دهانه يك رودخانه است. سيل
كه بيايد، ترا با خودش میبرد و میرود. كی به فكر ماست اينجا؟
كی؟»
«شوهرم يك كليهاش خراب بود. پول نداشتيم براش كليه بخريم. يكی
از رفيقاش گفت اين ترياكها را برسان تهران، فلان جا، پول
خريد كليهات با من. خودمان هم مصرفكننده بوديم. به خاطر پوكی
استخوان و بيماری قندی كه داريم. هيچی، از كاشان راه افتاديم
تهران، بين راه گرفتنمان آبرومان رفت. نه بچههای شوهرم، نه
بچههای خودم، هيچكس توی اين نه ماه نيامده ملاقاتمان. حق هم
دارند. شب و روز دعا میكنم فقط كاشانیها نفهميده باشند. شب
تا صبح خوابم نمیبرد. از پا درد، فكر و خيال. سنی از ما
گذشته، ديگر جوان نيستيم كه طاقت زندان و زندانی كشيدن داشته
باشم. هر روز میروم مینشينم زير بلندگو، شايد توی يكی از
ملاقاتیها اسم منم باشد. خير سرم يك پسر جانباز 50 درصد هم
دارم. خدا میداند چقدر حالا جلوی زن و بچهاش سرافكنده شده.
حق دارد كه نيايد ديدنم يا اصلا ديگر اسمم را هم نياورد.
اينجا خيلیها وكيل دارند. ما ولی دستمان نمیرسد. فقط خبر
دادند كه مواد را شوهرم گردن گرفته، ولی نمیدانم اگر اينطور
است، چرا من را آزاد نمیكنند بروم، حداقل يكيمان سر خانه و
زندگی و بچهها باشد. مامورها گفتند میبريمتان خانه. با آن
كسی كه اين مواد را بهتان داده
قرار بگذاريد و باز هم ازش جنس بخواهيد تا او را هم گير
بيندازيم و پروندهتان سبك بشود.
ولی چه جوری، يكی ديگر را لو بدهيم. او هم يكی بدبختتر از ما.
اصلا ما
يك غلطی كرديم كه خودمان هم توش مانديم. به خدا نمیدانم ديگر
چی بگويم. تنها سرگرميم همين قاليبافی است. اين اسم محمد هم
خودم انداختم وسطش، شايد خدای محمد بزند و فرجی بشود. شما هم
سرنماز دعا كنيد، اسمم اشرف است.» «من و هم جرمم آبجی، حكممان
اعدام است. اول 15 سال دادند، بعد گفتند نه، اعدام. كبرا هم
جرمم، رجايی شهر است، من اينجام. او پول دارد، شوهرش و بچههاش
براش وكيل گرفتند. پسرش هم با ما بود. ولی وكيل، تبرئه پسرش را
گرفت. من مصرف كننده نيستم آبجی. كردم، اهل كرمانشاه. هفت تا
بچه يتيم دارم،
آنها را اداره میكنم. يك بار پنج سال حبس كشيدم، حالا هم كه
اعدامم. مامورها گفتند همكاری كنيد، پرونده تان سبكتر بشود.
كردم، كو سبك شد؟ حتی ابد هم نيست، زيرتيغم، اعدام، خلاص.اسمم
هم اگر میخواهی بنويسی، بنويس: قمرتاج. مواد حمل كردم. برای
چقدر
ده تومان، بيست تومان. يك سال و نيم رجايی شهر كرج بودم. آنجا
كاری نبود، اينجا گليمبافی میكنم تا وقت اعدام. كاری میشود
كرد آبجی؟ نمیشود به آقای شاهرودی بگوييد؟ها!!»
كثافت خانه است. همه مثل گاو و گوسفند تو هم میلولند. اگر ده
روز هم توی تختت بيفتی، يكی نيست بپرسد مردی يا زندهای؟ راه
زندان را همين مواد كوفتی يادم داد. هشت بار سابقه دارم.
اين دفعه 8 گرم و 50 صوت هروئين ازم گرفتند. برام هشت سال
بريدند با 4 ميليون.
بگو چهار ميليون از آن مواد استفاده میبردم كه به خاطرش بايد
اينقدر بكشم!! تازه چی، يك سال و نيمش گذشته. آن هم چی، موادی
كه برای مصرف خودم بود. شوهر ندارم، مرده. يك پسر شانزده ساله
دارم، اسمش ميلاد است. با عمهاش زندگی میكند. تو رويم نگاه
هم نمیكند، حق دارد، مادری نكردم براش، تا چشم باز كرده ازاين
زندان تو آن زندان بودم.
اينجا ديگر آخر خط است. همه رديف، عين مردههای سردخانه كنار
هم خوابيدند. كسی هم نيست كه حرمت اين گيس سفيد را داشته
باشد... ابروهاشان را میتراشند كه پرتر بشود. يك پيراهن
مردانه میپوشند، با شلوار كردی. دستمال يزدی هم میبندند دور
دستشان. دستشان برسد پشت لب و زيرگلوشان هم آنقدر تيغ میزنند
كه زبر بشود، مو در بياورد. بعد هم خودت بخوان ديگر چی
میخواهم بگويم... ادای مردها را درمیآورند. هر كس كه
واردمیشود، نوچههای طرف برايش پيغام میبرند. سيگار و مواد و
رخت و كوفت و زهرمارت به راهه، عوضش ... ما هم بالا سرتيم
ديگر. آدم خودش خراب نباشد، وگرنه چاقو كه نمیگذارند زيرگلوت.
آدم باش، عفت داشته باش، خودت را جمع و جور كن. به چه قيمتی
آخر دخترجان.هيچكس به هيچكس نيست. آمدنت با خودت است، رفتنت با
خدا.
يك كلمه كه حرف بزنی، ده تا كلمه ركيك جواب میشنوی. تا روی
گوشهات هم سرخ میشود. چيزی هم بگويی از اتاق میاندازندت
بيرون. مجبوری كه خفه خون بگيری، ببينی و لال مانی بگيری. تو
هر اتاق 34-30 نفر دارند تو هم میلولند. تختی و زمين خواب. از
بس جا نيست. از بس جا كم است. 19 تا تخت را چپاندند تو 16 متر
جا. گردی و قتلي
و سرقتی و... از جنگل آمازون هم بدتر است. تماشاخانه است. يكی
عربده میكشد، يكی از خماری رگ میزند، يكی زهرماری میكشد.
خسته شدم، هر چی میكشم از اين اعتياد است. اين كوفتی پام را
به اينجاها باز كرد وگرنه... حيف است به خدا. به دخترهای جوانی
كه اينجايند میگويم، يك روز هست، چهار روز نيست. آلوده نكنيد
خودتان را ترا به خدا. حيف است، حيف... رحم كنيد به خودتان،
جوانیتان...»«اگر بگويم هيجده دفعه بيشتر رفتم دادگاه برای
طلاق، باور نمیكنی. هفده سال هم نداشتم كه شوهرم دادند، آنهم
چی، يك مرد غرغرو، بداخلاق، بددهان، دست بزن هم كه داشت. سه
تا بچه براش آوردم. آبروداری میكردم، با بدی و نداريش
میساختم. ولی ولكن نبود. بدتر از همه يك اخلاقی داشت كه
ديگر جانم را به لبم رسانده بود. سنی از من گذشته بود. نه از
من خجالت میكشيد، نه از بچهها. تو
آخرين دادگاه ديگر طاقتم طاق شد. حرصم گرفت از قاضی وقتی مثل
آب خوردن
گفت: خواهر، با اين سن و سال زشت است آنقدر طلاق طلاق
میكنی... میخواستم خودم را بكشم. آخر سر، دمپايیام را نشانش
دادم و پرسيدم میتوانی بيست سال، سی سال اين تحقير را تحمل
كنی؟ قاضی فهميد چه میگويم. سرش را انداخت پايين. برگههای
مريضی شوهرم را نشانش دادم. ديد كه شوهرم چه كثافتی است و چند
تا درد بیدرمان از كثافتكاریهايش گرفته. ولی باز هم تاريخ
داد برای سه ماه ديگر. اگر میدانست قرار است چه پيش بيايد، چه
مصيبتی بشود، همان جا برگه طلاق را امضا میكرد. مستاجرمان،
يك برادر داشت سابقهدار بود. همه میشناختندش. ولی او هم دلش
به حالم میسوخت. زنهای محل صد بار بيشتر كبودی روی بدن من و
دخترهام را ديده بودند. جيغ و داد كردنهای ما، فرارمان از زير
مشت و لگد و كمربندهايش ديگر عادی شده بود. يكهو نصف شبی ويرش
میگرفت من يا دخترهايم را بندازد بيرون. هر شب آواره خانه يكی
از فاميلها بوديم. كاری هم از دست كسی برنمیآمد. يك شب دخترم
از خانه فرار كرد، از بس باباش الكی الكی میزدش. حتی
برادرهمين مستاجرمان كه يك مرد سن و سالدار بود، وقتی میآمد
ديدن خواهرش،
شوهرم بهانه میگرفت و تهمت میزد كه به خاطر تو آمده. من فقط
گريه میكردم. خسته بودم از اين همه پيله كردنهای الكی.حرف
شوهرم به گوش عباس آقا هم رسيد. خواهرش جلوی شوهرم درآمد كه ما
داريم اينجا كرايه میدهيم، نمیشود كه به خاطر بددلی شما
داداشم را راه ندهم خانه. همين شد.شوهرم خانه نبود. من بودم و
بچهها. عباس آقا نشست سر حوض و گفت: من سابقه دارم، حبس
كشيدم. طاقت زندان را دارم. میخواهم از شر اين نامرد خلاصتان
كنم. همين امشب كارش را میسازم. نمیدانی چه حالی داشتم. هم
خودم، هم دخترها. سر تا پامان از كينه وانتقام میسوخت. اين
آرزومان بود. دلمان میخواست خودمان خفهاش كنيم، بسوزانيمش،
تكهتكهاش كنيم. اما جرات عملش را نداشتيم. حالا يكی پيدا
شده بود كه میخواست يا میتوانست اين كار را بكند. فكر
نمیكردم راست بگويد، راست میگفت. شوهرم آخر شب آمد. عباس آقا
روسری من را دور گردنش انداخت و فشار داد.
خفهشدنش را داشتيم نگاه میكرديم، زجركشيدنش را، از حدقه
درآمدن چشمانش را، بيرون زدن زبانش را. آن لحظه آرزو میكردم
دستهای خودم دور گردنش باشد. خودم و دخترها. به نوبت تا لحظه
مرگش، تا جان كندنش را مثل فيلم تماشا كنيم; از بس از اين
آدم نفرت داشتيم، متنفر بوديم، بدمان میآمد. تمام بدیهايی كه
كرده بود، جلوی چشممان بود. ولی ما جنب نخورديم. كسی پامان را
بسته بود. جان از بدنمان انگار رفته
بود. فقط خوشحال بوديم. خوشحال و مات. انگار با هر دست و
پازدنش، تقلا كردنش، به خرخرافتادنش، انتقام ما داشت گرفته
میشد. همهمان افتاديم زندان. اما قتل را من به گردن گرفتم.
شايد اشتباه كردم، نمیدانم. ولی شايد جواب خوبی عباس آقا در
حق من و دخترها بود. دختربزرگم سه سال تمام با من زندان بود.
میگفتند او هم در قتل دست داشته.
بالاخره آزاد شد. عباس آقا هم رفت. نسا ماند و حوضش. بچههام
همه رضايت دادند. ولی دو تا شاكی ديگر دارم كه رضايت دادند،
اما ديه میخواهند. پدر و مادرشوهرم. آن موقع ديهاش میشد 26
ميليون. بچهها كه رضايت دادند، شد 4 ميليون. ولی همين قدر هم
ندارم.
خيلی وقته كه اينجام. بچههام ديگر بزرگ شدند. دخترم الان
20-19 سالش است، اما از اينجا دورند. خانهمان حصارك كرج است،
نزديك سد. برای همين زود به زود نمیشود كه سر بزنند.»
فقط اسمم را بنويس. اصلا بنويس شهناز-م. فاميلم را فقط به
خودت میگويم...
از شوهر اولم دو تا پسر دارم. از شوهر دومم يكی. شوهر دومم كه
فهميد دستم كج است، ولم كرد و رفت. من ماندم با سه تا بچه روی
دستم. چند سالی دانشگاه ملی كار میكردم، شهيد بهشتی. آبدارچی
بودم، نظافت میكردم. بچههام داشتند بزرگ میشدند. توبه كرده
بودم كه ديگر دنبال خلاف نروم، تا پنج سال پيش. جرمم سرقت
است. 2 سال حكم دارم. رد مال با 74 ضربه شلاق. پسرهام خيلی
خوبند. يكيشان تو صدا و سيما كار میكند. ولی اسم من را
نمیآورد. نه خودش، نه زن و بچهاش. حق دارد، آبرو دارد، دستش
به دهنش میرسد. يك مادر دزد را كی میخواهد؟ ديگر مثل قديم
نيست. فرهنگ مردم پيشرفت كرده، نمیشود با دوز و كلك باهاشان
بازی كرد. بايد با دست خودت پول دربياوری. اينجا ديپلم
قالیبافی گرفتم، میگويند اگر بروم بيرون، میروم زير پوشش
كميته امداد. راست است خانم؟ میشود؟ به زندانیها هم مگر كار
میدهند!! دلم میخواهد به مردم بگويم، آی پدرها، مادرها!
حواستان به جوانهايتان باشد. اينجا محيط خيلی خرابه. روزی دو
پاكت سيگار میكشم. وجودش را ندارم، وگرنه به جای دو بار قرص
خوردن، تا حالا خودم را صد دفعه با چاقو
كشته بودم. آخرش هم میدانم، تا آخر عمر اينجام. كجا پول دارم
رد مال كنم، كجا...»
«بهش گفتم: خيلی نامردی حميد. من به خاطر تو افتادم اينجا. جور
قتل تو را دارم میكشم. چطور دلت آمد بهم خيانت كنی؟ گفت:
شهلا، من بند شلوارم را برای هر كسی شل نمیكنم. دروغ گفته
مژگان بهت.مژگان دروغ نگفته بود. مرخصی كه میگيرد، يك راست
میرود خانه محمد پسردايی شوهرم برای ترياككشی. شوهرم را آنجا
میبيند. حميد میپرسد:
فلانی را میشناسی، فلان بند؟ مژگان میگويد: آره. حميد هم
میگويد: زنم است و آن وقت... تا صبح مینشينند به ترياككشی و
كثافتكاری.از پشت تلفن گفتم: حميد، تو بيرون به من خيانت
كردی، من همين جا، داخل زندان به تو خيانت میكنم. صيغه 99
سالهاش بودم، دو تا هم بچه ازش داشتم: حسين و ليلا. رفتم
درخواست طلاق دادم و تو خود زندان به يكی ديگر شوهر كردم.
حميد بد نبود، دوستش داشتم. هنوز هم دارم. بدبختیها از سر
شيرينی خوران
خواهرم پيش آمد. خواهر كوچكم از يك شب زودتر آمد خانه ما. نصف
شب يكهو صدای جيغش درآمد:ها، چی شده، چيه عاطفه؟ گفت يك مردی
داشته از پنجره تو اتاق را نگاه
میكرده. حالا كی؟ سر صبح، پاشده سيگار بكشد، مرده را
ديده.هنوز چشممان گرم نشده، يك جيغ ديگر كشيد. شوهرم دويد كوچه
را نگاه كرد. لنگه كفش يارو مانده بود. پسرم گفت: مال علی است،
نانوايی محل... ياروعرقخور بود. شوهرم گفت نصف شبی بروم يقه
كی را بگيرم. بگويد مال من نيست چی؟ زديم به بیخيالی، بابام
گفت بزن برقص فردا را خراب نكنيد، شوهرم خيلی كينهای بود
عوضش. شيرينیخوران خانه مادرم بود، چهار تا كوچه پايينتر. با
خواهرام رفتيم آرايشگاه چسان فسان كرديم، عاطفه هنوز نيامده
بود آرايشگاه. من را زودتر درست كردند. برگشتم خانه كه لباس
بپوشم و ليلا و حسين را حاضر كنم، ديدم
صدای ضبط صوت تا آخر بلند است، حسين و ليلا هم نشستند تو اتاق
تلويزيون تماشا میكنند. يك جوری بود انگار، گفتم پس خاله
عاطفه كجا رفت؟ گفتند عمو بردش تو آن اتاق.
چشمتان روز بد نبيند، مرديكه يك چسب زده بود به دهان عاطفه و
خلاصه...ديگر سرتان را درد نياورم، جيغ و داد و همسايهها
ريختند توی خانه و شوهرم از سر كوچه آمد و خبر رسيد كوچه به
كوچه و مادر و خواهرام و...حميد ديگر به حال خودش نبود. يك
چاقو از آشپزخانه برداشت و طرف را لت و پار كرد. افتاديم
زندان، همهمان. من، مادرم، خواهرام، حميد. حسين و ليلا را هم
سپردند بهزيستی. هر روز دادگاه، هر روز سئوال، جواب، سال 81
بود، الانكی هست؟ خودت فكر كن چند سال است. كوفتمان شد
شيرينیخوران شعله. سه تاخواهرام هر كدام 5/2 سال حبس گرفتند.
مادرم شش ماه. حميد هم كه زير اعدام بود. تا اينكه خواهرا و
مادرم و حميد نشستند زير پام كه قتل را اگر تو گردن بگيری، همه
ما خلاص میشويم و شوهرتم از زير تيغ میآيد بيرون. خامم
كردند; نه سابقه بيمارستان دارم، برای همين
میگفتند. میگفتند تو را كه اعدام نمیكنند، با آن سابقهات.
ك مدت امينآباد بستری بودم. بيمارستان روزبه هم پرونده دارم.
به خاطرچاقويی است كه تو سرم خورده. بيا جلو، بيا، نگاه كن،
ببين، اين كچلی را بين وسط سرم، كه ديگر مو درنياورده. پسرعموم
پانزده شانزده سالگی يك وشوارهانداخت به گوشم كه يعنی ديگر
شيرينیخوردهشم. گذشت، نه خبری شد
ديگر، نه حرفی. زد و فهميد دارم عقد میكنم. داشتم با شوهر
اولم عروسی میكردم، بابای ميلاد. آمد خانهمان. من و مادرم
تنها بوديم. مادرم يواشكی ندا داد حواست باشد، يك جوری است،
حالش عادی نيست انگار. میدانستم كه گفته بود يا خودم را
میكشد يا شوهرم را.
به مادرم گفت، زن عمو، كبريت بده، میخواهم سيگار آتش كنم. تا
مادرم رفت آشپزخانه كبريت بياورد، آمد طرفم. سرم را بلند كردم،
چشمهامان تو هم بود. فهميدم میخواهد يك كاری بكند. داشتم
سكته میزدم از ترس، مگر چند سالم بود همش. يكهو از تو لباسش
يك چاقو درآورد. نفهميدم چی شد، ولی احساس كردم سرم سوخت. سرم
داشت آتش میگرفت. ديگر نفهميدم. در آخرين لحظه كه هنوز چشمم
باز بود و تار میديد، ديدمش كه چاقو را برد سمت قلب خودش. به
هوش كه آمدم خيلی گذشته بود. چهلم پسرعموم هم گذشته بود. به
خيالش منم كشته بود. از آن موقع ديگر تو حال خودم نبودم. برای
همين امينآباد بستریام كردند، ديگر آن شهلای قديم نبودم، تا
زد و خوب شدم و مرخصم كردند. رو همين حساب بود كه قتل را گردن
گرفتم. مادر و خواهرهام هم نامه نوشتند به قاضی كه قتل را يكی
ديگر كرده، ما چرا اينجا بپوسيم؟ قاضی گفت آخه تو تاريخ هم
نيامده تا حالا كه يك زن، يك تنه پنج نفر را كتك بزند و يك
نفر را هم بكشد. خلاصه دوباره اعتراف كردم و گفتم قاتل منم.
همه آزاد شدند. گفتم لااقل بچههام نمیمانند بهزيستی، زير
دست بابای خودشان بزرگ میشوند. شوهرم است، برود بيرون، پيگير
پرونده است، رضايت میگيرد، يك غلطی میكند. خيلی بیمعرفتند
اين مردها. شوهرتم كه باشند نامردند. همه رفتند حاجی حاجی مكه.
كی دنبال كار من بود. حميد حتی بچهها را هم از بهزيستی نگرفت.
لابد خواست راحت باشد. بیسرخر برود پی عياشی و... قبلش مامور
خريد يك شركت بود. خبرش را دارم كه سرشم نمیتواند بلند كند از
زور خماری و نئشگی. جهنم، از ظلمیاست كه به من كرده. طلاقم
را كه گرفتم، شدم زن مصطفی. خواهرش مريم هم اتاقم است. گفت بيا
بشو زن داداش من تا حميد بسوزد.حالا مصطفی چی؟ 27 سالش است.
جرمش قتل و غارت است و 19 سال هم حبس دارد. ده سالش گذشته،
قرار است بهش عفو بخورد. تو بند مردان همين اوين است.
حالا قسمت را ببين، من اولش رجايی شهر بودم. كجا مريم را
میشناختم، يا مصطفی را؟ آمدنم به اينجا هم داستان دارد .در
رجايی شهر، توی كيفم ريمل و رژ لب پيدا كردند، خانم...
زندانبان بود. با حرص گفت: غلط كردی كه لوازم آرايش داری...
خانم بعد با غيظ يك طوری شستم را پيچاند كه جا به جا شكست. ازش
شكايت كردم. نگذاشتند خبرش به
بيرون از زندان درز كند. دستم توی گچ بود. همان خانم، چند تا
از زندانیقديمیها را كه غول هم بودند، اجير كرد برای كتك زدن
من تا شكايتم را پس بگيرم. اسم آن هفت نفرم يادداشت كن...
خلاصه كار بيخ پيدا كرد. كوتاه نيامدم، آن زن زندانبان هم
توبيخ شد. همان جا هم از آقای سليمانی خدا بچههاش را براش نگه
دارد خواستم بچههايم را بياورد ببينم. گفتم من يك مادرم، شش
سال رنگ بچههايم را نديدم. دستورش را همان جا نوشت.
ليلا و حسين را از بهزيستی آوردند. نمیدانی خانم، ازم جدا
نمیشدند. يكيشان نشست روی اين پام، يكی ديگر هم روی آن پام.
سينههام را سفت گرفته بودند و ازم جدا نمیشدند. سر تا پاشان
را ماچ كردم و با هم گريه میكرديم. ديگر مددكارشان آدرس و
تلفن شبانهروزی را داد و هر وقت كارت وتايم داشته باشم تلفن
میزنم بهشان. خلاصه اينطوری شد كه آمدم اوين. اولش قبول
نمیكردند عقد كنيم. يك اعدامیبا يك 19 سال حبس. مصطفی را
موقع نظافت چند بار ديدم. به مادرش گفت يا شهلا يا خودم را
همينجا میكشم.آخر سر رئيس زندان گفت اگر قاضی دستور بدهد،
اشكالی ندارد، عروسی كنيد. قاضی موافقت كرد و ما هم سوروسات
عروسی را همين جا جور كرديم. اينجا ازمان آزمايش خون گرفتند و
برای جواب بردند بيرون. خواهر شوهرم هم كه همين جا بود. فقط
مادر مصطفی و چند تا از فاميلهای نزديك آمدند ولیلیلیلیلی
عقد كرديم. شوهرم همه زندان را شيرينی داد.
حالا يك هفته در ميان ملاقات شرعی داريم. از 8 صبح باهميم تا
3-5/2 بعدازظهر. چشمت را كه هم بزنی تمام شده. يك بوق مخصوص
نزديك ساعت سه زده میشود. من و مصطفی اسمش را گذاشتيم: زنگ
جدايی. همديگر را بغل میكنيم و چشم میدوزيم به ساعت.
میگويند: اوين هتل است. ولی حتی اگر هتل هم باشد، زندان است.
يك زندان بزرگ با ديوارهای بلندی كه وقتی واردش میشویدرهای
پهن آهنی، طوری پشت سرت بسته میشود كه انگار تا ابد قرار نيست
باز بشود. اين سرنوشت محتوم برخی از زندانيان است. زندانيانی
كه بيش از هر چيز قربانی فرهنگ غلطی هستند كه در آن رشد
يافتهاند و يا بدبختیهای اقتصادی كه میتواند تاوان
كوچكترين لغزش را به زندان ختم نمايد. ورود به زندان، معنای
يك مرگ تدريجی است. حتی پايان محكوميت نيز هرگز به مفهوم برگشت
به يك زندگی عادی نخواهد بود. تقدير يك زندانی، تغييرمسير
زندگی است. از اين روست كه اين
گزارش، تبديل به قصهوارههای كوچكی شده است كه هر يك رنجی
عميق در خود دارد. خواندن سرگذشتهايی واقعی كه میتواند حتی
يك قاتل را تا سر حد يك قربانی ارتقا بخشد. آنچه اهميت دارد،
ريشهيابی وقايع است اينكه چگونه و طی چه فرايندی سقوط آغاز
میگردد و چرا اجتماع پيرامون و توانمندان، مانعی برای اين
سقوط نيستند؟ در اين بين به نظر میرسد، زنان به شكل مهلكتری
قربانی میشوند. نام زن داشتن به تنهايی برای اين سقوط كافی
است. با هر زندانی، چندين عضو ديگر از خانواده و حتی آدمهای
غريبه ديگر نيز فرو میشوند و هبوط میگيرند. آنقدر كه راههای
خروجی، لحظهلحظه بستگی بيشتر میگيرد، تا پايان كه ديگر تمام
راهها مسدود میشود. پيشانی هر زندانی، خطنوشتهای است از
نقص قانون. قانون سالمندی كه پيچيدگیهای امروز را به آن راه
نيست. انباشته از ماده و تبصرههايی مغلق و دشوار كه گره بر
هيچ قربانی نمیگشايد. از اين روست كه بسته شدن درهای پهن
آهنی، به منزله پايان همهچيز است.اين گزارش كه از بند زنان
زندان اوين است با همكاری خوب مسئولان سازمان زندانها تهيه
شده است.
خانم... زندانبان :امام گفته بودند هر كس ولايت فقيه را قبول
دارد، برود در سازمان
زندانها كار كند. تكليف بود. از 64 تا 68 قصر بودم. از 68 تا
الان هم اينجام.اوين خيلی سخت است، اصلا كار كردن در زندان
خيلی مشكل است. چيزهايی كه میبينی، حرفهايی كه میشنوی.
دخترهای جوان جوان، خوشگل. خب آدم ناراحت میشود براشان، چه
فرقی میكند، آنها هم مثل بچههای ما. همش اضطراب دارند،
میترسند. بعضی اولين بارشان است، يك اشتباه زندگيشان را زيرو
رو كرده، كشاندتشان زندان. بعضیها اصلا كسی ملاقاتشان هم
نمیآيد، طرد میشوند يك دفعه، از طرف خانواده، جامعه، مردم.
خيلی دلم میسوزد براشان. مشكلات زندان كم نيست. اما
خداوكيلی، نه بخواهم دفاع كنم، ما هم خوب تا میكنيم با
زندانیها. چه ماها، چه مددكارها. از صبح يك بند مشغول رسيدگي
هستيم. از آن 30 :7 صبح كه كارت میزنيم تا خود شب. 24 ساعت
كار میكنيم،48 ساعتoff داريم، به خاطر فشار كاری زياد است.
غذامان هم نه فكر كنی با زندانیها فرق دارد، هر چی آنها
میخورند، ما هم همان را میخوريم، مطابق هم، مثل هم. میدانيد
زندانیها، هيچكدامشان برای ما فرق ندارند. حتی او هم كه
میخواهد اعدام بشود، برای ما تلخ است. او هم انسان است، او هم
يك اشتباه كارش را كشانده به آنجا. به هر حال ما هم اين شغلمان
است. بد هم نيست. تا وقتی زندانی هست، زندانبان هم هست. هر
زندانی، زندانبان میخواهد. افتخار هم میكنم، كار خلاف كه
نيست. با ادب و شئونات اسلامیهم جور است. حتی به دخترم گفتم
اگر بخواهد، حالا 18 سالش است; بعد از بازنشستگی من، بيايد و
جای من را بگيرد. دلش خيلی رضا نيست. میدانيد چشمش ترسيده از
چيزهايی كه براش تعريف میكنم.از دل خودم كه بپرسيد، میگويم
ای كاش حتی يك قاضی هم دستش نچرخد بنويسد
زندان. اين تو خبرهای خوبی نيست. مگر ما چقدر میتوانيم مراقب
باشيم، چقدر مواظبت كنيم. زندانی كه بخواهد خلاف كند، حالا
هر نوع، میكند. چه روزش باشد كه ما چهارچشمی مواظبيم، چه شب،
حتی وقتی كه خاموشی زده میشود. شما فكر كن يك زندانی را مثل
چی میگردی، تمام سوراخ سنبههايش را چك میكنی، آخر سر
میفهمی، مواد را خورده، قورت داده، توی شكمش است. چی كار
میكنيد باهاش. ديگر من زندانبان كه نمیتوانم دستم را فرو كنم
توی گلويش را بگردم. خودش بايد دلش نخواهد. خودش نبايد اين
بدبختی را بياورد تو
زندان. يا خلافهای ديگر. فرقی نمیكند. خود زندانیهم بايد
همكاری كند.
ما يك تنه چی كار میتوانيم بكنيم.
شوهرم گفت: چی كار كردی اكرم؟ راست میگفت، خودم هم
نمیدانستم. خون جلوی چشمهاش را گرفته بود. تمام خانه را شوری
خون برداشته بود، خون بو داشت، نمیدانستم. گفتم: نمیدانم
حاجی، نمیدانم. كلافه بودم. دستپاچه. بهنام فقط چاقو میزد.
حاجی تكه پاره شده بود. آنقدر قرص خواب بهش داده بودم كه
نمیتوانست از جايش تكان بخورد. نصف رختخوابها كه بهش تكيه
داده بود، ريخته بود روش. شيشههای عينك ته استكانيش سرخ سرخ
شده بود. شوهرم بود، ولی بهش میگفتم حاجی. يك شوهر 75 ساله كه
يك زن 27 ساله داشت. كفن زنش هنوز خشك نشده بود كه آمد من را
گرفت. بچههاش گفتند رفتي
با دخترت ازدواج كردی حاجی؟! راست میگفتند، دخترش كه هيچی،
جای نوهاش
بودم. دروغ هم میگفت زنش همين بوده كه مرده، دو تا زن صيغهای
ديگر هم با يك شناسنامه ديگر داشت. شهرستان زندگی میكردند. من
يك دختر دهاتی بودم، با يك پيشانی كه از آن اول هم بد روش
نوشته بود. سيزده سالگی شوهرم دادند به يك نامرد كه خدا نصيب
هيچكس نكند. تا میخوردم میزد. فقط میزد. بیدليل و با دليل.
يك دختر هم گذاشت رو
دستم. اسمش را گذاشتم فاطمه. با بدبختی طلاق گرفتم، دخترم را
گرفت و ديگر نگذاشت رويش را هم ببينم.برگشتم دهاتمان «ازنا» يك
جايی نزديك اليگودرز. هنوز سرم را تكان ندادم، بابام شوهرم داد
به يك نامرد تو خرمشهر. يك ترياكی كه شلوارش را هم من
بايد میكشيدم بالا. نشان به اين نشان كه قند و چای و برنجمان
هم هر وقت میآمدم ده، از ننه بابام میگرفتم. مردك اهل كار
كردن نبود. پير شده بودم، توی آن جوانی. جوانی كجا بود؟ بيست
سالگی دوباره يك مهر طلاق تو شناسنامهام بود. ديدم اينطور
نمیشود. بايد يك كاری میكردم. دختر همسايهمان يك مغازه
آرايشگری داشت، گفت بيا اينجا كار كن، هم كار ياد بگير، هم يك
پولی دربياور. فاطمه را يك طوری شده بود كه يواشكی میرفتم
میديدم. بابام و
داداشهام كه فهميدند قيامتی كردند كه بيا و ببين. شايد همين
بود كه باز دست به سرم كردند، از سرشان بازم كردند. شوهرم
دادند به يك پيرمرد كه جای بابابزرگم بود. گريه كردم، جيغ
كشيدم، موهای سرم را كندم. يك دختر تو دهات اختياری ندارد از
خودش. باباش و برادراش اگر تو سرش هم زدند، بايد سرش را
پايينتر نگه دارد. شدم زن حاجی كه از زن خدا بيامرزش كه تازه
هم مرده بود، شش تا بچه داشت. او هم صد تا چاخان سر هم كرده
بود.
بابام تو ازنا لوبياكار بود، فكر میكرد دخترش را دارد میدهد
به يك شوفرپولدار. پولدار چی چی بود. چهار تا تكه طلايی هم كه
داشتم، برای حاجی فروختم تا يك پيكان قراضه بخرد، روش كار
بكند. زبانم دراز شد و عوضش حضانت فاطمه را گرفتم و آوردمش پيش
خودم.
دلخوشيم همين فاطمه بود. گفتم من كه تلف شدم اين درس بخواند يك
جايی برسد. اسمش را نوشتم كلاس زبان. كاش قلم پام میشكست.
خانهمان ته خاوران بود، كلاس زبانش نزديك ميدان خراسان. خودم
هر روز میآوردم و میبردمش. بهنام همان موقعها پيداش شد.
مسافركش خطی بود. گفت: اسمت چيه؟ جواب دادم: من يك زن
شوهردارم، اين هم بچهام است. گير داد، پيله كرد. هر روز بيشتر
تو گل میرفتم. گفت میآيم شوهرت را میكشم.
حيفی تو برای آن پيرمرد. قسمش دادم، گريه كردم. گفت اگر نگذاری
خودت يا
دخترت را میكشم. قرار گذاشتيم پارك خاوران، سی چهل تا قرص
خوابآور گذاشت كف دستم گفت بدهم به حاجی و كاريم نباشد. حاجی
ظهر آمد خانه. سراغ فاطمه را گرفت. گفتم رفته خانه دوستش با هم
درس بخوانند. ناهار خورديم. قرصها را ريخته بودم تو پارچ دوغ.
حاجی سنگين شد. گفت خوابم میآيد اكرم. گفتم برو بخواب رو تخت.
گفت نه همين جا، جلوی كولر يك چرت میزنم. تكيه داد به
رختخوابها كه پيچيده شده بود تو چادرشب. گفت يك جوریام اكرم،
سنگينم، سرم درد میكند. نمیتوانم پاشوم نمازم راهم بخوانم.
گفتم خب حالا پاشو. وسط خواب و بيدار گفت نه، بيدار كه شدم،
میخوانم و خوابش برد. زنگ زدند، پرسيدم كيه، هول بودم. دكمه
آيفون را زدم و توی دلم آرزو كردم فاطمه باشد. نيم ساعت از
وقتی كه بهنام گفته بود میآيم و نيامده بود، گذشته بود و ته
دلم قرص بود كه ديگر نمیآيد.
بهنام بود. سست شدم، از جلوی در زدم كنار، شيرجه رفت تو شكم
حاجی. باهمان چاقويی كه دستش بود. حاجی منگ بود. قرصها رمق
نگذاشته بود براش. شيشه عينك ته استكانيش خون خالی بود. حاجی
نمیمرد، يا مرده بود، نمیدانم. بهنام روسری دور گردنم را
كشيد و حلقه كرد به گلوی حاجی. حاجی دست و پا میزد. خفه
پرسيد: چی كار كردی اكرم؟ خودم هم نمیدانستم. بهنام خانه را
بنزين خالی كرد و يك كبريت هم روش. سوار ماشين حاجی شديم.
فاطمه را برداشتم و گذاشتمش خانه ننه. ننه گفت چی شده اكرم، با
حاجی حرفت
شده؟ گفتم ننه، كی ديدی تا حالا با حاجی دعوا و قهر كنم. با
بهنام رفتيم
شمال. حرف زديم، من گريه كردم، او حرف زد.من را گذاشت پايين.
گفت میرود بازار يك خريد بكند، برگردد.برنگشت، دروغ گفته بود.
پليس من را گرفت كه يك زن تنها اينجا چی كارمیكند؟ سوار يك
اتوبوسم كردند كه میآمد تهران. هيچی پول نداشتم. رسيدم،
حلقهام را فروختم تا يك چيز دستم باشد.در به در میگشتند
دنبالم. پيدام كردند. سيزده روز تو آگاهی تحت فشاربودم. قتل و
سوزاندن ميت، جفتش افتاده بود گردن من. آخر سر گفتم جريان
بهنام را و يك نشانی كه فكر میكردم شايد آنجا بشود پيداش
كرد.با دو تا مامور زن فرستادند مرا به همان نشانی. بهنام خودش
در را بازكرد. زد زيرش كه من را میشناسد. او را هم گرفتند.چند
سال است كه فاطمه را نديدم. آبروی خودم و خانواده را بردم.
فاطمه حالا پانزده سالش است. هنوز هم دوستم دارد، گاهی صدايش
را میشنوم، تلفنی. هم جرمم همين جاست. بچههای حاجی اولش قصاص
خواستند، حالا هم كه به ديه راضی شدند، كسی را ندارم كه چنين
پولی داشته باشد. ماندم همين جا و دارم میپوسم، الان چهار
سال است. اين يازدهم تير رفتم تو 32 سالگی .خدا میداند چقدر
ديگر میخواهم عمر كنم، يا مرگم را كجا و چطور ببينم. پدر
مادرها فقط میزايند، انگار زاييدن خيلی كار مهمی باشد. خود ما
هشت
تا خواهر برادريم. يك برادر فلج و يك بابای پير كشاورز. خب به
چه درد میخورد اين زندگی. میخواهم نباشد. روزی چند دفعه غش
میكنم، صرع دارم. مريضم، اعصابم سرجايش نيست. چی كار كنم.
داداشم كه مرد، اخلاق پسرانهاش رسيد به من. مثل پسرها لباس
میپوشيدم و
موهام را كوتاه كوتاه میكردم. با پسرهای كوچه، قايمكی سيگار
میكشيدم،
حشيش، يا هرچی كه به دستمان میرسيد.
بابام از 9 سالگی زد كتاب دفترهام را پاره كرد كه ديگر درس
بیدرس. 14 سالگی هم نشستم سر سفره عقد و زن مجيد شدم. 24 سالش
بود و مكانيكی كار میكرد. سر سيگار كشيدن مچم را گرفت، بعد
ديد نه بابا، خلافم بيشتر است، چيزهای ديگر هم میكشم. گفت
تركت میدهم، غصه نخور. میبردم گردش، با ماشين میچرخاندم اين
ور، آن ور. از بس دوستش داشتم، اسمش را ايناها، ببين. با چاقو
كندم روی دستم. نگذاشتند زندگی كنيم. حرف كه میزدم مادرشوهرم
میگفت تو خفه شو، بچهای، جاريم حسادت میكرد به زندگيم، بس
كه
خوب بود، تميز بود. اگر ما يك چيزی میخريديم، میرفت يك
گرانترش را
میخريد. يك روز من را تو سوپری سر كوچه ديد. رفته بودم روغن
بخرم. داشتم با سوپري
سلام عليك میكردم. تندی نگاهم كرد و رفت. فرداش از خانه رفته
بودم بيرون، وقتی برگشتم، هر چی كليد انداختم تو در، باز
نمیشد. حالا نگو مجيد قفل را عوض كرده. رفتم خانه مادرم.
ديدم رنگ به صورتش نيست. گفتم چی شده؟ يكهو ديدم جاريم و شوهرش
و مجيد آنجا هستند.گفتم لابد بابام مرده. ديدم نه، يك داستان
ديگر است. جاريم دستهگلی به آب داد كه بيا و ببين. دو كلمه
حرف زدن من را با سوپری سر كوچه، گفته هره و كره كردن من با آن
يارو. ديگر نفهميدم چی شد! دويدم تو آشپزخانه و يك كارد
برداشتم و رگ دستم را زدم.
دستم از كجا تا كجا بخيه شد. مجيد نازم كرد، نوازشم كرد. ولی
ديگر زندگيمان، زندگی بشو نبود. بعد از دو سال و نيم مجيد
طلاقم داد و پسم داد به خانوادهام. دوستش داشتم، خيلی. ولی
ديگر نمیخواست باهام زندگی كند.داشتم ديوانه میشدم. تو خانه
بند نمیشدم. میچرخيدم برای خودم.خانهمان كرج بود و دلم كه
میگرفت میزدم اين ور آن ور. دوباره شروع
كردم مصرف كردن. شيشه، كراك، هرچی دستم میرسيد.رضا گلديس
خلافكار بود. ولی گفت دوستم دارد. میخواهد بگيردم. گفت
ديگرنمیخواهد برگردی خانه. منم خر، قبول كردم. هرچند شب، خانه
يكی ازدوستهاش بوديم. رختشان را میشستم، غذا درست میكردم.
میگفتم پس كی من را میگيری؟ امروز فردا میكرد.داشتيم تو باغ
فيض راه میرفتيم، بهاندازه مصرفمان شيشه داشتيم. شب بود،
يكهو گفت میآيی برويم شمال؟ گفتم برويم. همينطور حرف میزديم
از جلوی پايگاه بسيج يك مسجد رد شديم. گرفتنمان. شلوغ شد،
ريختند دورمان. رضا يك دفعه يك چيزی چپاند تو جيب من. يك اسلحه
بود. گفت تو را نمیگردند. اولين بار بود میديدم رضا اسلحه
دارد. من را هم گشتند. اسلحه را رضا گردن
نگرفت. گفت مال او نيست. منم كلهخر، گفتم مال من است. پيش
خودم گفتم بالاخره شوهرم است، حال نه، دو ماه ديگر، نه، يك
سال ديگر كه هست. كدام شوهر؟ كدام آقابالاسر؟ توی 17 سالگی
افتادم زندان، خانواده خودم حتی حاضر نيستند يك سند بگذارند.
میگويند میزنی، فرار میكني; دست ما میماند تو حنا، آن
نامرد هم كه از اساس زده زيرش. هيچی، هيچی نگيرم، 15 سال رو
شاخش است. فعلا كه بلاتكليفم. به خودم میگويم شبنم خر، خودت
كردی، میخواستی نكنی. دستگير شدنم مثل توپ تركيده تو فرديس
كرج. همه خبردار شدند. يكی دوبار ازاينجا زنگ زدم به مجيد
باهاش حرف بزنم. دارم میتركم. دلداريم داده. خودش هم مريض
است، رودههاش عفونت كرده، بهش گفتم مثل روح من. خنديد، هيچی
نگفت.
|