"انتخاب يا انتصاب" نام مقاله مشروحی است که
عباس عبدی در
خرداد 1378
نوشته اما در روزهای گذشته در وبلاگ خويش منتشر کرده است. اين
مقاله يک مقدمه طولانی با استدلال های مذهبی دارد و يک نتيجه
گيری تقريبا سياسی- اجتماعی. ما بخش دوم آن را برای انتشار
برگزيده و عنوانی نيز خود برای آن انتخاب کرده ايم.
گفته ميشود كه ولیفقيه اگر عدالت نداشته باشد يا فاقد آن شود
خود به خود ساقط ميشود؟ مگر عدالت امری قابل اندازهگيری مثل
وزن و قد و سن است كه كسی فاقد يكی از اينها شد ساقط شود؟ مگر
نميتوان يك فرد را گروهی عادل و گروهی غيرعادل بدانند؟
اگر كسی در حكومتی كه مدعای ولايت عادله فقيه را دارد، مورد
ستم و ظلم قاضی قرار گيرد، و هيچ راهی هم برای احقاق حق خويش
پيدا نكند، در اين صورت برمبنای كدام دليل شرعی و عقلی مكلف از
اطاعت از چنين حكومتی است؟ چرا بايد شعری بگوييم كه در قافيه
آن بمانيم؟
آنان كه مدعياند با احكام ثانويه ميتوان «انتخاب» را پذيرفت
تا مبادا مورد اتهام استبداد قرار بگيريم، قطعاً كمك به دين و
اسلام نميكنند، زيرا اين چه دينی است كه در اين زمينه ،احكام
اوليهاش هميشه بلاموضوع ميشود و مجبور است همواره برحسب
احكام ثانويه عمل كند؟ احكام ثانويه بر فرض وجود، استثناء
هستند، نه قاعدهای كه موجب فراموشی احكام اوليه شوند.
مشكل نظريه انتصاب ولیفقيه اين است كه به دنبال قدسی كردن و
خدايی نمودن حكومت در زمين است، غافل از اين كه اين هدف حتی
اگر با انگيزه خيرخواهانه باشد، نتيجهای جز حكومتی كردن امر
قدسی و خداوند ندارد. مشكل طرفداران اين نظريه در آن است كه
قصد اصلاح حكومت شوندگان از طريق حكومتكنندگان را دارند،
غافل از اين كه اين نظريه تقريباً متروك است. اين
حكومتشوندگان هستند كه بايد مواظب انحراف پيدا نكردن
حكومتكنندگان شوند و نه برعكس. اگر مردمی گمراه هستند، شايسته
رهبران گمراه هستند، و حتی اگر پيامبران هم برای رهبری آنان
گمارده شوند، آنان تبعيت نميكنند، و اگر مردمی هدايتيافته
هستند، خود نيز رهبرانی هدايتيافته را برميگزينند،
ميان رهبری يك جامعه و فعاليت پزشكی تفاوتهای بسيار است. پزشك
خوب و حاذق را ميتوان بر بالين فاسقين، جانيان و آدمكشان و
نيز بر بالين كودكان، محرومان و همچنين بندگان مخلص خدا برد و
همه آنها هم به يك ميزان از خلاقت او بهره جويند، و او مظهر
هيچ كدام از بيمارانش نيز نباشد، ولی رهبری يك جامعه مظهر و
نماد يك ملت است، و بايد منتخب آن مردم باشد، با قرار دادن حتی
يك رهبر خوب و با تقوا به قيادت يك ملت نميتوان سرنوشت آنان
را تغييرداد، كه سرنوشت هر ملتی هنگامی تغيير ميكند كه خودشان
تغيير كنند. رهبر خوب و با تقوا و عالم و دانشمند، هيچگاه حاضر
نميشود از پلكانی غير از
آرای مردم به كرسی رهبری تكيه زند، كه اگر چنين كند، همين امر
نشان بيتقوايی و
نادانياش است. البته اين امر بدان معنا نيست كه هر كه از اين
نردبان بالا رفت خوب و با تقوا و عالم است، بلكه برعكس چه بسا
رهبری حيلهگر و غدار و ظالم هم باشد، ولی شايسته همان پلكانی
است كه از آن بالا رفته است. و رهبر فرهمند و آزاده از پلكان
دوز و كلك و ستم بالا نميرود. پس اگر چنين است چه جای بحث
كردن درباره «انتخاب» و «انتصاب»؟ كدام رهبر مؤثر و كارآمد و
آزادهای است كه بخواهد يا حتی اجازه دهد كه وی مصداق چالش
انتصاب يا انتخاب قرار گيرد؟ اگر وی آزاده و مؤمن است، سعی
ميكند با عرضه خويش به مردمش به قدرت برسد، و راه ديگر را
برنميتابد، حتی اگر خود را احق مردم نسبت به اين امر بداند،
همچنان كه اميرالمومنين علی (ع) چنان ميانديشيد و چنين عمل
كرد. و اگر مدعی اين جايگاه فردی شياد و حيلهگر بود در اين
صورت چه نيازی به بحث انتخاب و انتصاب از جانب آزادگان؟
بنابراين اگر مدعای اين مقاله خلاصه شود چنين است كه در مقام
رابطه فرد با خدای خويش، طبعاً مسلمان كوشش ميكند، بر حسب
آنچه كه از اسلام فهميده است فردی را به عنوان راهنما و رهبر
خويش مطابق معيارهايی كه خداوند تعيين كرده است برگزيند، ولی
حق تعميم پيروی شرعی از اين فرد را به ديگران ندارد. آنجا كه
بحث حكومت مطرح ميشود راهی جز پذيرش رأی اكثريت وجود ندارد،
خواه مطابق واقع؛ آن چنان كه خداوند ميخواهد باشد؛ خواه
نباشد. اگر مطابق واقع بود كه بود، و اگر هم نبود در شرايط
كنونی راه ديگری برای رسيدن به آن جزء از خلال آرای اكثريت
وجود ندارد، و هر راه ديگر هم نه تنها ما را به آن واقع
موردنظر نميرساند كه دورتر ميكند و مفاسد بيشتری بر آن مترتب
است. |