ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

نقد گنجی بر شریعتی
زبان حال چیست؟
دراین میدان و با این گوُی
 اگر بُردی، گوُیمت گرُدی!
سین. ابراهیمی

 
 
 
 

 

چندی پیش  اکبر گنجی - روزنامه نگار و فعال سیاسی- در باره نظریات علی شریعتی مقاله ای منتشر کرد*. این مقاله مورد استقبال و نقد بسیاری قرار گرفته است. نظریات جمهوریخواهی ناب  گنجی  و مصائبی که برای معرفی و پیشبرد آن بر خود هموار کرده است، برای بسیاری از ایرانیان که دسترسی به اینترنت دارند، تا حدودی روشن است. هر چند تز اصلی  مقاله مورد بحث در تداوم نظریات گذشته گنجی است، ولی در این "تبار شناسی گفتمان انقلاب" او با دکتر شریعتی به نحوی تسویه حساب کرده است. گنجی که می دانست انتشار  چنین نوشته ای سر وصدایی را در پی خواهد داشت در آغاز مقاله خود نوشت:

 

  « آيا می توان از شريعتی انتقاد کرد يا نه؟ شيفتگان شريعتی مدعی اند که انتقاد از وی آزاد و پسنديده است. اما وقتی با احترام کامل از انديشه های شريعتی انتقاد می شود ، انتقاد کننده را "دروغگو" ، "بهتان زننده" " آمريکايی" و امثال آن می نامند.»

 

من  در دوران جوانی فقط چند جلسه ای  پای صحبت های شریعتی نشسته ام، ولی سراسر عمر پس از آن را چه قبل و چه بعد از انقلاب در ممارست و بحث و گفتگوی در مورد این مباحث تشیع    بوده ام.  تیتر مقاله یاد شده  مرا به این فکر وا داشت که نکند شریعتی واقعی در این مقاله ناشناخته مانده، اگر نگویم در مقابل لیبرالیسم ذبح شده باشد. زیرا برای کسانی که آثار شریعتی را خوانده اند، مشخص است که او نه "وهابی" بود و نه "مارکسیست اسلامی". او دانشجوی جهان سومی بود که در پاریس در جمع دیگر دانشجویان آسیایی و آفریقایی در جستجوی خویشتن بود و آنرا در هویت "تشیع علوی" یافت، که گمان می کرد تنها رقیب لیبرالیسم  و مارکسیسم است.

 

نباید فراموش کرد که شریعتی در شهر مشهد  ودر خانواده  مذهبی سنتی ـ پدرش از عمامه چشم پوشی کرده بود ـ بزرگ شد؛ پدرش محمد تقی شریعتی که برای "تجدید حیات اسلام و مسلمین" انجمنی مذهبی را تاسیس کرده بود، کوشید او را در سنین نوجوانی تشویق به ترجمه کتاب "ابوذر" از یک نویسنده عرب کند. در خرداد 38  با استفاده از یک بورس دولتی به فرانسه رفت. پنج سال تحصیل و اقامت وی در پاریس که مصادف با دهه 60 میلادی و اوج جنبش های آزادیبخش آفریقای و آسیایی بود او را به مجاورت  جوانان انقلابی این کشور ها کشاند که برای  رهایی از سلطه کشور های استعمارگر مبارزه می کردند. این مبارزان آفریقایی و آسیایی از حمایت بزرگترین حزب سیاسی کشور میزبان، یعنی حزب کمونیست فرانسه برخوردار و کشور های آزاد شده و نیرو های آزادیبخش متکی به حمایت سیاسی، مالی و فنی اتحاد شوروی بودند. در این سالها گفتمان سیاسی غالب کشور هایی که علیه نیرو های آزادیبخش می جنگیدند و آنرا سرکوب می کردند؛ لیبرالیسم بود. و گفتمان سیاسی غالب نیرو های آزادیبخش؛ مارکسیسم و یا تلفیقی از آن با فرهنگ ملی و ناسیونالیسم  بود.  شعور سیاسی شریعتی هر چند از زمان کودکی تا نوجوانی با تعلیمات سنتی همراه بود ولی این نظرات در شرایط سیاسی فرانسه و جهان تکوین پیدا کرد. در برگشت به ایران و بازگشت به خویشتن و در ارتباط مجدد با پدر و روحانیون دیگر از جمله بهشتی، باهنر و مطهری مجموعه افکار وی در قالب تشیع علوی عرصه بیان یافت.

 

در این که دو دهه 50 و 60 ـ دوره مورد بحث ما ـ  جهان دوقطبی بود و هر رویداد جهانی در آیینه این مبارزه دیده می شد. شکی نیست که در همین دوره گفتمان غالب سیاسی در ایران مارکسیسم  و آثار منتشر شده پس از جنگ جهانی دوم به وسیله حزب توده ایران و هوادارانش ـ حتا جدا شده از آن ـ و سپس فداییان خلق و مجاهدین خلق بود و خوراک فکری مردم کتابخوان و مشتاقان مبارزه این دوره نیز همین بود. حتا  نزدیک به یک دهه بعد و  یکسال قبل از انقلاب  گرایش فکری گردانندگان  شبهای شعر برگزار شده در انستیتو گوته و مضمون مطالب ارائه شده  وسیله کانون نویسندگان در این شب های فراموش نشدنی شاهد این گفتار است.

 

در چنین فضایی شریعتی می خواهد از فرهنگ و اندیشه مذهبی خویشتن صحبت کند. از چه بگوید؟ مانند روحانیت سنتی به جشن سلطنت صفوی و تبدیل شیعه دوازده امامی به مذهب رسمی بنشیند؟ از بحارالانوار مجلسی در حسینیه ارشاد بخواند و یا حلیه المتقین را تفسیر کند؟ او تاریخ می خواند و متوجه می شود که هر چه از عصر حاضر به عمق تاریخ اسلام سیر می رود، به سوی زمان علی امام اول می شتابد  و به منبع  تشیع ناب نزدیک تر می شود. سخنان داغ و انقلابی فرزندان امامان شیعه را برای تبلیغ گیرا تر می یابد. وقتی غبار های گریه و زاری، به سر و روی  زدن، خاک بر سر پاشیدن، گل بر سر مالیدن، زنجیر زدن، قمه زدن ها  را برای کم کردن گناهان طرفداران شیعه دوازده امامی پس زد،" قیام به سیف"  زید پسر امام چهارم را مشاهده کرد، وقتی گرفتاری ها و دستگیری های امامان در کشاقوس و مصالحه با قدرت خلفا  را در تاریخ خواند، صلح امام حسن با معاویه، ولیعهد بودن امام هشتم، داماد خلفا بودن دو امام را مشاهده کرد. مقاومت حسین و زینب را دید و فریاد زد:

 

«اگر نمی توانی کاری حسينی بکنی، لااقل کاری زينبی کن»

 

در عمق تفکر خود شیعه ای  را درک کرد، که تشیع علوی است. تشیعی که درتقابل با قدرت، در تعارض همیشگی با "مثلث  زور  و زر و تزویر" است. او که تاریخ اسلام را خوانده بود تفرقه هفتاد و دو ملت را شناخت، و برای همین شیعه علوی یک پارچه را خواست. پرداختن به شیعه چند پاره شده او را رنج می داد.  ندا دادن از شیعه ای را که در خانواده خود نیز پراکنده شده، سزاوار ندانست. خانواده ای که  دریک سوی آن امامان پس از حسین مصلحت اندیش  واهل تقیه قرار دارند که "اهل بیت" هزاران نفری علویان را با جمع آوری  سهم امام در سطح یک زندگی اشرافی آن زمان نگهمیدارند و در سوی دیگر فرزندان انقلابی آنان که مامورین خلفا را همواره در تعقیب خود دارند. در تاریخ تشیع علوی پس از حسین،  اگر چه علی پسر امام حسین و بقیه  امامان راه مصالحه با قدرت خلفا را در پیش گرفتند ولی   محمد بن حنفیه پسر سوم امام علی، فرزندان امام حسن، زید پسر امام چهارم بر خلاف پدر و برادرش محمد باقر، محمد بن اسماعیل  نا ساز گار با عمویش امام موسی،  زید بن انار پسر امام هفتم بر عکس  برادرش امام هشتم داماد  و  ولیعهد مامون خلیفه عباسی،  راه حسین را ادامه دادند و جان در این راه نهادند.

 

 شریعتی شاید بر این گمان بود که اگر شیعه های علی یکی بودند و وحدت داشتند، چنین در مقابل خلفای اموی و عباسی ـ اهل سنت ـ درمانده نمی ماندند. بر همین پایه است که پس از فاجعه کربلا،  لباس خون وشهادت  در  خروج مختار بن عقیل مرید محمد حنفی   و یا در " قیام به سیف"  زید بن علی   بر قامت تشیع علوی چه برازنده می آید. مگر نه "شهید قلب تاریخ است."

 اسماعیلی ها پیروان فرزند امام ششم مگر با تاسیس امپراتوری در آفریقا نام فاطمه را جاودانه نکردند و نشان ندادند که "فاطمه فاطمه است". حسن صباح اسماعیلی نزاری مگر فرزند یک  شیعه اثنی عشری نبود که لرزه بر اندام خلفای عباسی می انداخت.

 

بر همین پایه است که لباس انقلابی تشیع علوی پوشاندن بر شیعه دوازده امامی ـ  یعنی همان تشیع صفوی ـ به معنای دفاع کردن و مشروعیت بخشیدن به یک  فقیه در راس حکومت اسلامی  است که خود را نایب امام می داند.  گنجی نمی داند که از نتیجه گریزی نیست؟

 

شریعتی با ارتزاق از چنین مکتب و فرهنگی برای مبارزه با "مثلث زر و زور" و تزویر می خواهد  نه تنها با گفتمان غالب دولت های استعمار گر که لیبرالیسم بود مبارزه کند، بلکه همزمان با  گفتمان مارکسیستی رقابت کند تا  آن  مدینه فاضله خود که نسخه ای حکومت  پر آشوب و ناموفق چهارساله حکومت علی بود را زیر رهبری امام امت برپاکند، گمان می کرد امام امت می تواند یک فرد غیر مععم باشد.  نقل قول های مکرر او از لنین و دیگر مارکسیست ها، برخلاف آن چه که گنجی می نویسد نشانه تن دادن وی به اتوپییای لنینیستی نیست، بلکه دعوت جوانان مسلمان به فرهنگ آباء و اجدادی و اسلام خویش است. او تشیع علوی را به جوانان عرضه می کرد تا آنان "کالا های خارجی لیبرالیسم و مارکسیسم" را خریداری نکنند.

 

رژیم پهلوی  پس از کودتای آمریکایی و انگلیسی 28 مرداد که همه تشکل های سیاسی و دموکراتیک را در جامعه سرکوب و ممنوع کرده بود قریب دو دهه بعد با مقاومت سازمانیافته و مسلحانه  و با گفتار های غالب مارکسیستی روبرو شده بود. این حکومت گمان بر این برد که از میان بد ترهای جنگی  شاید بد  فرهنگی و سیاسی برایش کم خطر تر باشد. اما همین اشتباه محاسبه حکومت پهلوی و پیوند یافتن گفتار انقلابی تشیع علوی و پیروان ولایت فقیه گردان عظیمی برای انقلاب  ایران بوجود آورد.   اگر چه این گفتار انقلابی  هرگز نتوانسته است این تضاد درونی را حل کند.

 

 به نظر من تراژدی شریعتی در پیروزی انقلاب نبود، بلکه در این بود که  وی درختی را آبیاری کرد که آقای خمینی پس از پیروزی انقلاب،  رقیب فکری او  را که هم  از معتمدان روحانیت  ـ همان سمبل تشیع صفوی ـ  و هم لیبرال،  بر حفاظت از میوه های آن درخت  ـ ریاست شورای انقلاب ـ نشاند. برای همین شاید فرقانی ها  گروهی از هوادران آتشین وی  نام او  را در بالای لیست ترور خود قرار دادند. آیت الله مطهری. و تراژدی زمان امامان تداوم پیدا کرد. راه پدران در ازدواج با قدرت و فرزندان با پیگیری انقلاب و شهادت.

 

نکته دیگر آن که شریعتی در جستجو ها و پژوهش تاریخی خود در تاریخ تشیع، به عصر امامان  وسه قرن اول هجری عمیقا وارد نشد و در سطح ماند. در نتیجه به جای پروراندن ایده هایی که پدرش در کتاب"خلافت و ولایت از نظر قرآن  و سنت" مطرح کرده بود و به سوی تخفیف مخالفت با اهل سنت و سب "دشنام علیه سه خلیفه نخستین" حرکت کند، در نوشته هایش تقویت "نص"  امامان به حد افراطی وجود دارد. در حالی که فقها و محققین شیعه  در کشور های عربی به ویژه در لبنان  در همین دوره زمانی در جهت تخفیف اختلاف شیعه و سنی حرکت می کردند. و در ترجمه کتاب و مقاله های فارسی غلظت "نص" و پیشگویی های محیرالقول امامان و "سب" راویان شیعی ایرانی  را کمتر می کردند. در عصر امامان این مرز افتراق شیعی و سنی به چنین فراخی نبود. امامان اسامی سه خلیفه را بر فرزندان خود می گذاشتند و ادعا های ماوراء الطبیعه در مورد توانایی های خود نداشتند.  اکثر این مطالب بحارالانواری  را که امروز می شنویم و می خوانیم ساخته و پرداخته دوران آل بویه و پس از  آن است.  شریعتی در مبارزه با خرافات تشیع صفوی، میدان برای غلو و اغراق در نقش امامان و بالطبع نایب آن را چنان هموار کرد که ظرف سه دهه به خرافاتی عظیم تر از تشیع صفوی تبدیل شد. مجلسی ها  در مقابل منادیان شیعه جمکرانی امروز، دانشمندان قابل احترامی  هستند.

 

اکنون می توان گفت شیعه ای که در ایران حاکم است نه شیعه علوی است که شریعتی در کتابهایش تصویر کرده است و نه شیعه دوازده امامی تاریخی است که در سه قرن نخست هجری وجود داشت. بلکه  شیعه جمکرانی است که مبتنی بر تداوم خرافات روحانیون ساسانی است که از زمان آل بویه در ایران جان گرفته است.

 مسجد جمکران  که در اواخر قرن چهارم بر پایه خواب شیخ حسن جمکرانی برپاشده بود که ادعا می کرد صاحب الزمان به وی  گفته است:

 

«هر كه اين دو ركعت نماز را در اين مكان (مسجد مقدس جمكران) بخواند مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد.»

 

روحانیت و "عوام" طی ده قرن  به چنین تبلیغاتی چنان بها نمی دادند و مسجدی بود مانند دیگران. اما به برکت این  چشم بندی های خرافی در باره امامان ودر خواب دیدن آنان ، اکنون به یک نهاد مهم شیعه دوازده امامی  تبدیل شده است. که مردم گروه ، گروه آن را طواف می کنند.

 مگر نه؟ خواندن نماز در مسجد جمکران ـ در سرزمین پارس ـ  مانند خواندن نماز در کعبه است. با این استدلال تا بیان این که مسجد جمکران خانه خداست راهی باقی نمانده است.

 

در پایان بنویسم گویا نیت نیک گنجی  در  نقد نظریات علی شریعتی در طرح این سئوال نهفته باشد:

 

« امروز هم نواندیشان دینی باید به دقت بیندیشند که آب به آسیاب چه صنفی می ریزند؟...**ترکیب مضامین مدرن  و قوالب دینی و سنتی  نهایتا به تشدید امتیازات سیاسی و اجتماعی فقیهان بنیادگرا می انجامد... برای مثال سروش می گوید دین مفسر رسمی ندارد، اسلام به روحانیت احتیاج ندارد. اما وقتی ...مفهوم "مردم سالاری دینی" توسط نو اندیشان دینی ابداع شد...اینک رهبر جمهوری اسلامی بیش از همه  در باره مردم سالاری دینی سخن می گوید.»

 

اگر این بخش یاد شده را جمعبندی و نتیجه گیری مقاله گنجی بدانیم، باید یاد آوری کرد که همواره احزاب و تشکل های سیاسی و دموکراتیک، روشنفکران و صاحب نظران سیاسی در انتشار نظریات و عقاید خود همواره دچار این تردید هستند. و از خود می پرسند آیا آن را به زبان صریحی بنویسند و ساده؟ و یا به زبان سنگین علمی همانطور که توضیح این رویداد ها، پدیده ها و یا برنامه سیاسی و یا نظر فلسفی می طلبد. فرمول معجزه گری در این موجود نیست. اما باید مخاطبان خود و محیط انتشار عقاید و نظریات را شناخت و نسبت به آن تصمیم گرفت. انتشار یک مطلب برای انتشار و مشهور شدن آن نوشته نیست بلکه برای روشنگری  و تاثیر گذاری در جامعه است. اگر گسترش افکار دموکراتیک در ایران  فرمولبندی مردم سالاری دینی  را به عنوان نظریه بخش مذهبی ایران پذیرفته چه اشکالی دارد.  ذکر "مردم سالاری دینی " از سوی بنیادگرایان ارزش این مقوله را پایین نمی آورد بلکه نشان از نفوذ آن در جامعه است که رهبران مستبد را به پاسخگویی می کشاند. اگر به نظر ما این گفتار در درون خود متضاد است و نمی تواند دموکراسی را در ایران به بار رساند، ما هم باید نظریات خود را  چنان بیان کنیم که مسابقه ایده ها آن را به پیروزی برسانیم، با باز کردن جاده گفتگویی روشن تر افق این دیدگاهها را باز تر می کنیم.

 

سکولاریسم و دموکراسی همسان کردن همه نیست. همه نباید قرمه سبزی"لیبرالیسم" را دوست داشته باشند تا جواز دموکرات بودن را بگیرند. بخشی از طرفداران شیعه بنیاد گرای امروز از نیرو های طرفدار آقای خمینی  در آغاز انقلاب دموکرات تر شده اند و در مقایسه با متفکران بنیادگرای سایر کشور ها روشنفکرتر هستند. این ها همه اثر نوشته ها، گفته و مبارزات چهار نسلی است که  دو انقلاب را پیروز و جمهوری را با خون خود نوشته اند.  هر چند هیچکس شک ندارد که  ما برای ساختن دموکراسی در ایران به آزادی احزاب،  انتشار آزاد مطبوعات ، آزادیهای اجتماعی و سیاسی نیاز داریم اما برای رسیدن به آن نباید خطای برخی از رهبران مشروطه را نباید کنیم. گفتمان طرفداران ولایت فقیه،  مصباح ها، خزعلی ها   را حذف شده از جامعه بپنداریم. با آنان باید در گفتگوی همیشگی باشیم. حتا اکنون که آنان در حاکمیت هستند و همه ابزار قدرت ، چاپ و نشر را در اختیار دارند  و  در مقابل، آزادیخواهان در مضیقه و زندان و یا  آواره  هستند ولی  باید به زبانی سخن گویند که جوابگوی احتجاجات این بنیادگرایان باشند. برای ان که مخاطبان یکی است.مضمون مترقی و متحول را در قالبی مفهوم برای خلق و تا آن جا که ممکن است، میسر برای انتشار انتخاب کنند.  

 

منع ترکیب مضامین مدرن و قوالب  سنتی را ماشاءالله  آجودانی در کتابهایی که در مورد مشروطیت نوشته است به عنوان روش ارزیابی خود بکار برده است. نتیجه چنین پژوهشی کم اهمیت نشان دادن مغز های متفکر انقلاب مشروطیت از آب در آمده است. که با به حرکت در آوردن روحانیت و توده مردمی که از آنان پیروی می کردند انقلاب مشروطیت را پیش بردند. ***گنجی هم اگر می خواهد نوشته هایش از محافل محدود اینترنتی خارج شود باید از استاد و معلم  خود شریعتی یاد بگیرد تا به زبان همه فهم نوشتن عادت کند. نفل قول آوردن از مارکس ، لنین و هابس  و مخلوط کردن مفاهیم به صراحت و گسترش نفوذ کلام آسیب می رساند.

 

اگر به نوشته های علی شریعتی بر گردیم. باید بگویم برای کسانی که برای دموکراسی و حقوق بشر و عدالت اجتماعی  مبارزه می کنند روشن است که آنان به  تنهایی سخنگویان مردم نیستند. هر طبقه، لایه اجتماعی، فرهنگی و مذهبی و ملی سخنگویان ویژه خود را دارند.  متفکران سکولار چه مسلمان و چه غیر آن  باید با توجه شرایط محیط خود  شکل بیان خود رابیابند. شریعتی در زمان خود توانست توده خفته جوانان مسلمان را با تبلیغ بازگشت به خویشتن و تشیع علوی بیدار و به گردان های انقلاب تبدیل کند. و سطح گفتمان تشیع دوازده امامی را ارتقاء دهد. غلوگرایی وی و نظریه امت و امامت وی  سکته ای در تحول گفتار شیعیان ایران در مقایسه با دیگران بوجود آورد. شاید اگر زنده می ماند و ساختمان ولایت فقیه و نتایج مخرب آن را در جامعه ایران می دید؛  برخی از کتابهایش را در چاه جمکران می انداخت،  مانند  آن روحانی برجسته مشروطیت که در زمان سلطنت رضا شاه وقتی نتیجه انقلابی را که خود از نجف چنین یاری کرده بود دید ، رسایل خود را با اندوه برگ به برگ کند و در دجله انداخت.

  آقای گنجی نخواهیم گذاشت رضاخانی  از این انقلاب بیرون آید، مگر نه؟ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* يوتوپيای لنينيستی شريعتی، تبارشناسی گفتمان انقلاب ۱۳۵۷  http://news.gooya.eu/politics/archives/2007/07/061188.php

 

** در این جا  گنجی نقل قولی طولانی از 18 برومر لوئی بناپارت مارکس می آورد:

 

روشنفکران دينی پس از انقلاب در پی ساختن چيزی نو بوده اند. اما اين روشنفکران هرگز نتوانستند انديشه خود را از زير بار "ارواح گذشته" رهايی بخشند. مارکس بدرستی گوشزد می کرد : "بار سنت همه نسل های گذشته با تمامی وزن خود بر مغز زندگان سنگينی می کند. و حتی هنگامی که اين زندگان گويی بر آن می شوند تا وجود خود و چيزها را به نحوی انقلابی دگرگون کنند، و چيزی يکسره نو بيافرينند، درست در همين دوره های بحران انقلابی است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد می طلبند، نام هايشان را به عاريت می گيرند، و شعارها و لباس هايشان را، تا در اين ظاهر آراسته و در خور احترام، و با اين زبان عاريتی، بر صحنه جديد تاريخ ظاهر شوند".

اما گنجی نمی نویسد که منظور مارکس از دیرپا بودن سنت هاست. یعنی  درست برعکس استفاده ای که گنجی از آن در مقاله اش استفاده کرده است.

 

*** در مورد انقلاب مشروطیت،  کتاب " تاریخ مشروطه" کسروی  بی بدیل است. از نسل جوان کتاب " ایران بین دو انقلاب " آبراهامیان  جالب است. در مقاله دیگری در آینده نزدیک به این موضوع بر می گردم.