مصلای بزرگ
تهران، شايد پس ازسال ها به روی اين شمار از مردم گشوده شده
است. نه تنها برای من که برای بسياری از آنها که هم سن و سال
من اند و برای نمايشگاه کتاب به مصلای تهران آمده بودند حال و
فضای روز درگذشت آيت الله خمينی تداعی می شد. از نخستين روز
نمايشگاه کتاب می نويسم، از روزهای بعدش چندان خبری ندارم.
موجی از جمعيت، درهم و سرگردان ميان ساختمان های نيمه کاره و
تپه خاک ها سالن بيستمين نمايشگاه بين المللی کتاب را جستجو می
کردند. نمايشگاهی که ديگر بين المللی نيست و مردم به تمسخر می
گفتند "بين المصلا" است. کودک ده ساله ای که پا به پای مادرش
راه می رود تا گُم نشود، با کنجکاوی و سادگی مناره های مصلا را
نشان می دهد و می پرسد: مامان چرا اومديم مسجد؟
مادر پاسخی نمی دهد و به پرس و جوی خود برای يافتن سالن
نمايشگاه ادامه ميدهد.
سئوال کودکانه و معصومانه کودک بی پاسخ می ماند. مثل هزاران
سئوال بزرگترها درکشوری که هيچکس پاسخگو نيست.
اسکلت مناره ها آنقدر قد کشيده اند که برای ديدن نوک آنها بايد
سر را تا آنجا که ممکن است به عقب برد، اما هنوز به سقف آسمان
آبی تهران نرسيده اند. حتی از فراز اين مناره ها نيز دست کسی
به دامن آفريننده اين اوضاعی که بر مملکت حاکم شده نمی رسد.
ديواره ها سخت اند و غير قابل انعطاف، چنان که روان انسان را
می آزارند. کودک 10 ساله دستی به ديواره ها می کشد و زود پنجه
هايش را جمع می کند تا سائيده و زخمی نشوند.
نمايشگاه در ساختمان های نيمه کاره ای که با ديوارهای ناتمام
محصور شده اند بر پا شده است. گاه فاصله دو ساختمان را بجای
ديوار، برزنت های سبز رنگی پر کرده اند که با اتحادشان فقط با
طناب و ريسمان ممکن شده است. اسم آنها را گذاشته اند ديوارهای
حمايتی! آثار باران سيل آسای چند شب پيش که برخی از قسمت های
نمايشگاه را تبديل به مرداب کتاب و انديشه کرد هنوز اين گوشه و
آن گوشه باقی است.
چنان شيفته سادگی و کنجکاوی کودک 10 ساله ای که پا به پای مادر
راه می رود و کبوترهای خيال و آرزوی خود را با سئوالات بی وقفه
خود دانه ميدهد شده ام که حاضر نيستم او و مادرش را در ميان
جمعيت گُم کنم و به همين دليل سايه به سايه آنها راه می روم و
گوش هايم را به پسرک سپرده ام. او از نسل سوم و يا چهارم
انقلاب است و همه چيز برايش تازه است، مثل من، مثل تو و مثل
همه ماها که در سال 57 به زحمت 15 ساله و شايد هم کمتر بوديم.
يک روحانی عمامه سفيد با رنگ و فنگ و بادی گارد وارد محوطه ای
می شود که ما هم در آن طی طريق می کنيم. سه چهار نفر از پا به
رکاب های آقا دنبال سرويس آب آشاميدنی خُنک می گردند. صحرای
کربلا نيست، اما آقا لب تشنه است و خدمه در جستجوی آب کوثر.
پسر بچه ای که سايه به سايه اش راه می روم، روحانی را به مادرش
نشان می دهد و می گويد: مامان مامان، اونم مثل ما تشنه است! و
مادرش با تندی پاسخ می دهد: لابد پُر خورده. و تند تر پا بر
ميدارد تا برسد به سرويس غذا و نوشيدنی که در پيچ و خم پله ها
و تپه های خاکی و زباله های تلنبار شده در گوشه و کنار مصلا
پنهان است.
ميدان اصلی نمايشگاه به ميدان اسب دوانی بيشتر شباهت دارد تا
فضايی برای عبورومرور و يافتن جايی برای استراحت. تقريبا به
دشواری می توان مکانی تميز و به دور از گرد وخاک ساختمان های
نيمه کاره يافت.
يکی از سرويس های سيار از راه می رسد. آنها پيک نجات اند،
بويژه برای آنها که مثل آن حاج آقای عمامه سفيد و يا پسر بچه
10 ساله که جلوی من درحرکت است در جستجوی آب باشند. يک کتری
چای، نوشيدنی، ساندويچ و چلوکباب سيار در کيسه های نايلونی.
اين مجموعه درکنار هم نامش "سرويس سيار خدمات" در نمايشگاه
کتاب است. نمايشگاهی که امسال نه خوراک روح چندان در آن يافت
می شود و نه خوراک شکم به آسانی.
دولت برای تمامی کتاب ها سوبسيد گذاشته مگر کتاب های هنری. هنر
نزد دولت است و بس!
بوی تن عرق تن آنها با پشت سر گذاشتن ساختمان های نيمه تمام و
تپه ماهورها خود را به سالن های برزنتی و فاقد تهويه رسانده
بودند و دست های دراز و بی پروای برخی مردان چنان در کار که در
جريان تلاش برای در امان بودن از آنها پسر بچه و مادرش را گُم
کردم.
کماکان و عليرغم همه داغی جريان يورش پليس به بد حجاب ها،
آرايش و موهای پوش داده موج می زد، اما مانتو های خيلی کوتاه
که فاق شلوار خانم ها را نشان ميدادند به چشمم نيآمد.
ماموران انتظامات و حراست بعنوان خدام ناموس پرسه می زدند، اما
خودشان هم می دانستند که "ول" معطل اند. اين پرسه زنی، بيش از
آنکه حافظ ناموس باشد، باعث پرهيز مردم از بحث سياسی شده بود.
شايد هم اين نمايش حضور، در اساس هم با همين هدف بود. بهرحال،
همين که نمايشگاه مطبوعات را امسال از نمايشگاه کتاب جدا کرده
بودند، خودش باندازه کافی باعث بريده شدن بند ناف بحث سياسی در
نماشگاه کتاب شده بود.
از دوستانم درباره روزهای بعد پرسيدم. تقريبا نمايشگاه و
مشکلاتش به همان سياق روز اول ادامه پيدا کرده بود. شماره
گذاری غرفه ها هر روز عوض شده و اين خود بر سرگردانی مردم
افزوده، نقشه راهنما نه روز اول بدست مردم رسيد و نه در روزهای
بعد. از دهان يکی از دست اندرکاران شنيدم که می گفت "ارشاد" و
"مسئول نمايشگاه" بد عمل کردند و بودجه و خرجی را که شده بود
به باد دادند. شايد يگانه حسن بردن نمايشگاه به مصلای تهران،
راحت تر شدن رفت و آمد باشد، اما وقتی محتوا نباشد، رفت و آمد
آسان به چه کار آيد؟
عکس های من که از روز اول نمايشگاه گرفته بودم خراب شد. يعنی
با تلفن همراه گرفتم و يکی از حراستی ها گير داد به تلفن. فکر
کنم می خواست تلفن را ملاخور کند که مجبور شدم عکس ها را پاک
کنم و تلفن را نجات بدهم. اما از روزهای بعد که خيلی خلوت تر
از روز اول بود دوستانم عکس هائی گرفته بودند که تعدادی از
آنها را می فرستم. شايد به کار آيد!
|