ساعت 6 عصر از سر کار بر میگردم .زمستان است و هوا زود تاریک
می شود. همسرم نیز همزمان با من میرسد. من 4 صبح سر کار میروم
و همسرم 30/7 صبح. طبیعی ست که هردو خسته ایم و بی رمق ... از
نگاهش می فهمم که می خواهد چیزی بگوید. صبر می کنم تا خودش سر
حرف را باز کند. بعد از نوشیدن چای بالاخره به حرف می آید:
- من باید برم بیرون ..زود برمیگردم ...
و من می فهمم که اتفاق بدی رخ داده است. نیازی نیست عنوان کند.
از فرکانس هایش می
فهمم .
- چیزی شده ؟
و نگاهش می کنم
- فرحناز رو چهار راه ولی عصر گرفتن.
- کی ؟ برای چی ؟
- گشت ارشاد گرفتدش.
برایم قابل درک نیست. فرحناز از دوستان صمیمی ماست. 39 ساله
است . متاهل و دارای پسر بچه 9 ساله باهوشی به نام امیر حسین.
شوهرش نیز 3 روز است برای ماموریت اداری به شهرستان رفته است.
شمالی ست و در تهران جز ما کسی را ندارد.
فرحنازتیپی نیست که گشت ارشاد او را جلب کند. این را بخوبی
میدانم . زنگ موبایل بصدا می آید. فرحناز است. اطلاع می دهد که
آنها را به پایگاه خیابان وزرا می برند. همسرم برای فرحناز،
دمپایی، مانتو، چادر و مقنعه برمیدارد. زنگ میزنم به تاکسی
تلفنی . سریع می آید و حرکت می کنیم. غروب تهران با ترافیک اش
وقتی که کار داری ملال آور است.
به مرکز امنیت اجتماعی و اخلاقی واقع در خیابان وزرا میرسیم. و
داخل می شویم.
سالن بزرگی ست که مملو از جمعیت است و بر در و دیوار کتیبه های
محرم را نصب کرده اند. و جمله ای برای تاکید بر امر به معروف و
نهی از منکر که این روزها دستاویز این جماعت شده است. در بزرگی
در روبرو قرار دارد و پیشخوان چوبی بزرگی که دو سرباز و یک
لباس شخصی پشت آن نشسته اند. وسط پیشخوان با میله ای فلزی به
دو قسمت تقسیم شده است که سمت راست اطلاعات خواهرانی ست که جلب
شده اند و سمت چپ به برادران تعلق دارد. سمت چپ پیشخوان نیز
دری کوچکتر قرار دارد که سربازی جلوی آن نشسته است.
برخوردهای مسئولین به شدت توهین آمیز و مشمئز کننده است.
به سمت اطلاعات خواهران میرویم و اسم و نام خانوادگی فرحناز را
می گوئیم. سرباز به لیست بلند بالایی که در دست دارد نگاهی می
اندازد و عنوان می کند که هنوز آنها را نیاورده اند. روی صندلی
انتظار در کنار جمعیت کثیری که اکثر آنها خانم هستند می
نشینیم.
برخی عصبانی اند و در حال اعتراض ، برخی به آرامی می گریند
وبرخی با تلفن های همراهشان مشغولند. با کسانی که دور و برمان
نشسته اند صحبت می کنم تا علت مراجعه شان را جویا شوم . خانم
"م" دبیر است و دختر 17 ساله اش را گرفته اند . خودش هم نمی
داند چرا. چون دخترش مانتوی کوتاه هم نپوشیده است و از کلاس
کنکور که خارج شده او را گرفته اند.
آقای "ف" جوانی ست 28 ساله که دو هفته است از کلن به ایران
آمده و همسرش را گرفته اند. و با لحنی عصبانی می گوید : دوهفته
ست اومدم ایران .. دیگه نمیام .
باز خوردها ی افرادی که منتظرند متفاوت است. برخی بطور علنی
طراح سیستم امنیت اجتماعی و اخلاقی را لعن و نفرین می کنند و
برخی سکوت را ترجیح می دهند.
اما آنچه که برایم بسیار جالب است مردی ست 36 ساله که برای
آزادی مادرش که 67 ساله است به این مرکز آمده.
با هم بیرون از سالن می رویم ودر پیاده رو سیگاری می گیرانیم.
مرد عنوان می کند که پدرش در قید حیات نیست و او از مادرش
نگهداری می کند. از او سوال می کنم که پوشش مادر 67 ساله اش چه
بوده است؟ و او می گوید: پالتو پوشیده بود با چکمه. چون برف می
اومد. تازه مادرم حاجیه خانم هم هست و دو بار مشرف شده . من
نمیدونم این کارها یعنی چه؟ مادرم که دختر 14 ساله نیست....
سعی می کنم آرامش کنم و می گذارم تمام حرف هایش را بزند تا سبک
شود.
در حالی که ساعت 10 شب است به داخل سالن انتظار برمی گردیم.
همه نگرانند از این همه تاخیر. مگر از چهار راه ولی عصر تا
خیابان وزرا چقدر راه است؟
همسرم با تمام خانم هایی که در انتظارند دوست شده است و آنها
را دلداری می دهد. بالاخره ماشین گشت ارشاد از راه می رسد.
یک مامور زن لیست جدید را بعد از دقایقی می آورد. اسم فرحناز
هم جزو لیست است. دمپایی ،چادر، مقنعه و روپوش را تحویل پذیرش
می دهیم . بعد از دقایقی با فاصله همه آزاد می شوند. فرحناز هم
در حالی که ارشاد شده با چادری که روی سرش لخ لخ می زند و
برایش کوتاه است بیرون می آید. بشدت عصبانی ست و معلوم است
بدجور ارشاد شده است. ... کارت شناسایی مان را تحویل می دهیم و
مشخصاتمان بعنوان ضامن ثبت می شود. اینک فرحناز آزاد است. چادر
بر سر و دمپایی به پا ارشاد شده است.
خانم 67 ساله هم می آید. مادربزرگی فلفل نمکی ست مثل همه مادر
بزرگ ها که در قصه ها خوانده ایم . با لبخندی بر لب از روی شرم
و حیایی زنانه.
باتفاق فرحناز و همسرم بیرون می آئیم. دم در مکان مناسبی ست
برای کسانی که با ماشین مسافرکشی می کنند. دربست ماشین می
گیریم و می گذاریم فرحناز حرف بزند.
- داشتم از چهار راه ولی عصر رد میشدم برم خونه ، دختره جلوی
گشت ارشاد صدام کرد. گفت برو بشین تو ماشین. هرچی گفتم مگه من
چیکار کردم ؟ جوابمو نداد. یکی شون داخل ماشین بود. ازش
پرسیدم راست میگن شما رو از بین دختر فراری ها انتخاب میکنن؟
گفت :
نه ... کی گفته؟ گفتم : راست میگن بخاطر هر یه نفری که تحویل
میدین 5000 تومن میگیرین؟ گفت : اینا شایعه ست. گفتم : حالا با
ما چیکار میکنن؟ گفت : به خونواده تون زنگ بزنین، براتون
دمپایی و روپوش و چادر و مقنعه بیارن. بار اول تعهد میدین. بار
دوم میرین دادگاه و جریمه نقدی داره و بار سوم حبس داره. گفتم:
اگه کسی ،تو تهران آشنا نداشته باشه چی ؟
گفت: اینقدر باید بمونی که یه نفر بیاد و ضمانتت رو بکنه.
فرحناز شرح داد که چکمه اش را که برای زمستان به قیمت 75000
تومان خریده بود را از او گرفته اند. همچنین پالتوهای گران
قیمتی که بر تن ارشاد شوندگان بوده را نیز ضبط کرده اند. اکثر
خانم ها را نیز بخاطر پالتوی کوتاه و چکمه جلب کرده اند و علت
تاخیر هم این بوده که دستور داشتند ماشین پر شود و بعد حرکت
کنند. یک عکس تمام قد با شماره نیز از آنها گرفته اند و به
همراه تعهد نامه ضمیمه پرونده کرده اند.
از فرحناز درباره دیگران جویا می شوم. می گوید: دختر 17 ساله
ای را در حین جدا شدن از دوستانش بخاطر دست دادن با پسری جلب
کردند. و بقیه را بخاطر پوشش نامناسب.
راننده ماشین نیز به حرف می آید و از قول خودش می گوید:
- من کارگر یه کارخونه بودم . تعدیل نیرو شد و مارو اخراج
کردن. با همین پیکان کار می کنم و آژانس ها هم بخاطر این که
ماشینم پیکانه و مدلش پائینه قبولم نمی کنن. هر شب اینجام و
خودم هم دارم افسرده میشم. نمی دونین چه آدم های باشخصیت و
خونواده داری رو می گیرن میارن اینجا. از خودم بدم اومده.
به خانه فرحناز می رسیم واو پیاده می شود. دغدغه امیر حسین را
دارد که تنهاست. و من و همسرم به سمت خانه حرکت می کنیم.
تهران ، درشبی سرد و زمستانی ، آرام خوابیده است. و شاید نمی
داند زیر پوستش چه اتفاقاتی رخ می دهد.
به خیابان های خلوت نگاه می کنم و یاد حرف محمود احمدی نژاد در
روزهای اولیه کاندیداتوری اش می افتم که گفته بود کار ما این
نیست که یک پسر و دختر را بخاطر آرایش مو و لباسش بگیریم.
....و فکر می کنم مردمی که این همه مشکل مالی و اقتصادی دارند،
حد اقل کاری که می شود برایشان کرد ، این است که سر به سرشان
نگذاشت.
می اندیشم که با دیدن پلیس که حافظ امنیت و ناموس مردم باید
باشد ، چقدر چندشم می شود. به اشک های مادری می اندیشم که
نگران دختر 17 ساله اش بود که مبادا بلایی سرش بیاورند.
به ایران، تهران، وضعیت زن ایرانی و حقوق بشر می اندیشم.
به خانه میرسیم. ساعت 30/11 شب است. و من میروم تا بخوابم. چون
ساعت 4 صبح باید بیدار شوم. و با خود فکر می کنم :
زنان تهرانی در زمستان باید چه لباسی بپوشند؟
(برگرفته از سایت فعالان حقوق بشر) |