"عفت ماهباز" از زندانیان سیاسی دهه 1360 است.
در دومین روز فروردین 1363 در حوالی میدان فوزیه سابق و امام
حسین بعد از انقلاب، همراه با همسرش به تور گروه های شکار سپاه
و دادستانی می افتد. همسر ماهباز "علیرضا اسکندری" مسئول
سازمان جوانان سازمان فدائیان اکثریت بود که در قتل عام
زندانیان سیاسی اعدام شد. این گروه های گشت، در آن روزهای هول
انگیز معمولا افرادی از گروه های سیاسی را که زیر شکنجه شخصیت
و هویت خود را از کف داده بودند سوار بر اتومبیل های ویژه گشت
کرده و در خیابان ها بدنبال شناسائی و شکار آنهائی می گشتند که
به دام نیفتاده بودند. ماهباز که فعال ساده سازمان اکثریت
بوده، بیش از هفت سال در زندان و عمدتا
در اوین می ماند و کتابی که اکنون
با عنوان "فراموشم مکن" منتشر کرده، خاطرات تلخ این 7 سال
در اوین است.
کتاب را نشر باران در سوئد و در سال 2008 در
343 صفحه به همراه شماری عکس منتشر کرده است. اغلاط چاپی و
برخی اشتباهات تاریخی در متن کتاب یافت می شود اما این
اشتباهات نه آنچنان زیاد است و نه آنچنان گمراه کننده که نتوان
صحیح آن را حدس زد. مانند اسم کوچک
دکتر دانش که در کتاب "باقر" نوشته شده و
یا تاریخ گشایش مجلس پنجم که
غلط است زیرا مجلس پنجم در ابتدای دهه 1370 تشکیل شد. این
اشتباهات را ما در نوشته ای که نقل کرده ایم خود تصحیح کرده
ایم.
پشت جلد کتاب، نویسنده اینگونه معرفی شده است:
"عفت ماهبار روزنامه نگار و فعال جنبش زنان
ایران، هفت سال از عمرش را در دوران حکومت اسلامی در زندان
گذرانده است. کتاب فراموشم مکن خاطرات او از این دوران است."
آنچه ویژگی این خاطرات است و آن را از خاطرات
"م. رها" و "شهرنوش پارسی پور" متمایز می کند، شرحی است که وی
در باره زنان توده ای، دسته بندی های چپ رو در داخل زندان، چپ
روی های این دسته بندی ها، ناتوانی در درک دوران کوتاه برکناری
لاجوردی در اوین، شرح شخصیت حیوانی برخی بازجوها مانند
"مجیدحلوائی" است. همچنین نقل آن ارزیابی که نورالدین کیانوری
و مریم فیروز از آینده نزدیک در زندان داشته و با پیش بینی
قریب الوقوع بودن کشتار زندانیان، در ملاقات با توده ایها به
آنها توصیه می کرده اند به هر قیمت ممکن از زندان بروند بیرون.
در دو خاطرات دیگری که از آنها یاد کردیم، نه
تنها به این مسائل درون زندان زنان اشاره نشده، بلکه، هر دو
چنان از کنار زندانیان توده ای عبور کرده اند که گوئی اساسا
هیچ زن توده ای در زندان و هم بند و هم سلول آنها نبوده است!
در بخشی از خاطرات ماهباز به مشکلات ویژه زنان
در زندان ها اشاره می شود که این نیز بر ویژگی کتاب خاطرات او
می افزاید.
ما نه قصد نقد این کتاب را داریم و نه قصد
تائید یا نفی نویسنده آن را. خاطراتی منتشر شده شامل مشاهداتی
مستقیم که هدف ما تکیه بر این مشاهدات است. از جمله بخش هائی
که در این شماره و شماره آینده راه توده آنها را نقل می کنیم.
طبیعی است که اگر کسان دیگری نیز خاطرات خود را از همین دوران
در بندهای ویژه زنان سیاسی دهه 60 بنویسند، با آن خاطرات
احتمالی نیز همینگونه روبرو خواهیم شد، و امید که از قالب
منتقد در آمده و خود بنویسند، تا اگر اینجا و یا آنجا زیاده
روی شده و یا کم نوشته شده، جبران شود!
فردین (فاطمه مدرسی عضو مشاور کمیته مرکزی
حزب توده ایران)
...اولین بار بود به سلول های 209 می آمدم.
انگار راه سلول را می شناختم. عجله داشتم به آن جا برسم. بی شک
از واهمه شکنجه بود. با فاصله کمی، جلوتر از نگهبان راه می
رفتم. مرا به سالن شماره 3 سلول های بند 209 بردند. در سلولی
را باز کردند. من با لباس های عید، پا به درون سلولی کهنه و
تاریک گذاشتم. کمی مکث کردم تا چشمانم به تاریکی عادت کند. رو
به رویم زنی را دیدم که تمام موهایش سپید
بود و چشمان خندانی داشت. روی جایش نیم خیز شده بود. مرا با
غصه و در عین حال خوشحالی نگاه می کرد. در ذهنم فوری در باره
اش قضاوت کردم. به خاطر موی سپیدش فکر کردم لابد سلطنت طلب
است. چون بیشتر فعالان سیاسی دهه شصت جوان بودند. در کنارش
سفره کوچکی پهن شده بود. ظاهرا هفت سینش بود. یک دستمال کوچکی
گلدوزی شده (که بعدها فهمیدم همسرش آن را دوخته و به او هدیه
کرده بود)، عکس دخترکی زیبا، و چند تکه شیرینی، سفره کوچکش را
تشکیل می داد.
روسری قشنگی را که روز عید از همسرم هدیه
گرفته بودم از سرم برداشتم. موهای بلندم روی شانه هایم رها
شدند. پیراهن گلدار و کفش قشنگی به پا داشتم.
احساس کردم از دیدنم به وجد آمده. چهره اش
خندان بود. در واقع من هدیه عید این زن تنها بودم. بعدها این
دیدار برای من هم به عنوان بهترین عید دیدنی زندگی ام محسوب
شد. به اجبار مرا به دیدار زنی برده بودند که بهترین دوست
زندگی ام شد.
سلام کردم. با مهربانی از جایش بلند شد و از
وضعیتم پرسید. گفتم از فدائیان اکثریت هستم و همراه همسرم
دستگیر شده ام.
خندید. خیلی زود به هم اعتماد کردیم. با او
راحت بودم. پرسید: «بچه داری؟» بعض راه گلویم را بست. سعی کردم
مقاومت کنم و گریه نکنم، اما اشک در چشمانم حلقه زد: «بچه ام
تازه مرده».
با هم دردی نگاهم کرد. گفت: «غصه نخور.»
گفتم: «ولی من عاشق همسرم هستم. می خواستم از
اون یادگاری داشته باشم. می دونم که دیگه فرصتی ندارم.» از
صراحت کلامم تعجب کرده بود. همین موجب اعتماد و دوستی بیش
ترمان شد. دردهای مشترکی ما را به هم پیوند می داد.
اسمش فاطمه مدرسی تهرانی بود. همه او را
"فردین" صدا می زدند. اردیبهشت سال 1362 دستگیر شده بود. مشاور
کمیته مرکزی حزب توده ایران و از بنیانگذاران سازمان مخفی حزب
توده ایران بود. همراه با دخترش نازلی دستگیر شده بود. حسابی
شکنجه اش کرده بودند. حتی روی پاهایش جای تازیانه دیده می شد.
بسیار لاغر و تکیده بود. انسان فکر می کرد هر آن ممکن است
استخوان هایش از هم جدا شوند. سعی کرده بودند او را به مرده
متحرکی تبدیل کنند تا منکر باورهایش شود. برای این کار، دست به
هر کاری زده بودند؛ از شکنجه جسمانی گرفته تا گفتن دروغ هایی
چون بریدن و وادادن کسانی که برای او مهم بودند. او را با مهدی
پرتوی روبه رو کرده بودند و از این دیدار بسیار متاسف بود.
روزی از او پرسیدم: «پرتوی را خیلی زده
بودند؟»
با درد گفت: «فکر می کنم حتی یه ضربه هم به کف
پاش نخورده باشه.»
پرسیدم: «ناراحت بود؟»
گفت: «به نظر نمی رسید»
پرسیدم: «فکر نمی کنی از اول جاسوس بوده؟»
با تردید نگاهم کرد و گفت: «نمی دونم ولی فکر
نمی کنم. ما از اول تاسیس سازمان مخفی با هم کار می کردیم.»
پرسیدم: «چه جور آدمی بود؟»
گفت: «به نظر آدم بدی نمی اومد. اما خب
دیگه...» و ادامه نداد.
فردین را آرام آرام شناختم. سعی کرد اطلاعات
لازم را برای زندگی در زندان به من بدهد. در باره وضعیت زندان،
نگهبان ها، بچه های بریده و یا سرموضعی از جریان های مختلف؛ از
بچه های اکثریتی که با او بودند. خود به خود نگرانی من در مورد
همسرم شاپور به او هم منتقل شد. بسیار نگران او بود. فردین می
گفت در آن یک سال اخیر، یعنی از زمان ورودش به زندان، شاهد
شکستن افراد زیادی بوده. به همین دلیل از اطمینان من به شاپور
تعجب می کرد.
روزی پرسید: «اگه تورو با شاپور رو به رو کنن
چه کار می کنی؟»
از این که شاپور را با کسانی که زیر شکنجه
واداده بودند، یکی می کرد دلخور شدم ولی حق را به او دادم.
.....
اولین بار که به هواخوری رفتم، تند تند می
خواستم دست نوشته ها را بخوانم:
- زندگی زیباست ای زیبا پسند.
- زنده اندیشان به زیبایی رسند.
- آنچنان زیباست این بی بازگشت که برایش می
توان از جان گذشت.
- این نیز بگذرد.
- خود راه بگویدت که چون باید رفت - از پا
فتاده سرنگون باید رفت.
- گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید...
- باور نمی کند دل من مرگ خویش را...
گاهی هم فقط اسمی بود و تاریخی و یادداشت های
کوچکی که همه آن ها را به خاطر ندارم.
فردین به خاطر بیماری حاد ریوی، هر روز نیم
ساعت هواخوری داشت. خوشحال بود از این که تنها به هواخوری نمی
رود. در گوشه ای پلاستیک کوچکی را پر از خاک کرده بودند. بوته
خرمای کوچکی در آن سبز شده بود. آسمان را از ورای شبکه تور
سیمی می دیدیم. گاهی ابرها با شتاب می آمدند و خورشید را زیر
خود پنهان می کردند و ما دلخور می شدیم و غر می زدیم. من و
فردین گاه یک ربع دور حیاط می دویدیم و ورزش می کردیم. گاهی
یادمان می رفت در زندان هستیم و پشت دیوار ما اتاق های بازجوئی
قرار دارد. تند تند قدم می زدیم، نفس های عمیق می کشیدیم و
هوای تازه را می بلعیدیم.
....
روزها در داخل سلول نیز ما با مرور خاطرات مان
و بازگویی آن ها برای همدیگر می گذشت. باهم خوش بودیم. فردین
طبع شوخی داشت و در بسیاری از مسائل رگه های طنز پیدا می کرد.
شمالی بودن من هم دست آویزی برای خنده بود.
...
حیدر مهرگان
فردین هر روز منتظر خبر یا اتفاق تازه ای به
دلیل سر موضع بودنش بود.
روزی گفتم: «فردین! همه اظهار ندامت نکردن.
مثل حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) که آنقدر شجاع بود و آخرش زیر
شکنجه کشته شد...» و با آب و تاب شروع به تعریف نکاتی کردم که
در مورد رحمان هاتفی شنیده بودم. یک باره متوجه شدم که فردین
با چشمان گرد شده از تعجب و درد به من نگاه می کند. گفت:
«چی؟!»
در آن لحظه، دلیل حالت او را نفهمیدم. به نطقم
ادامه دادم: «مطمئنم که اون کشته شده. از خانواده اش
پول خواسته بودن. بعد هم شنیدم اونو
در خاوران دفن کردن. خانواده اش هم رفتن سر خاکش.» تند و
با قاطعیت حرف می زدم. گمان می بردم ایستادگی رحمان به او
روحیه می دهد. با دیدن قطره های اشک بر گونه اش سکوت کردم.
مبهوت نگاهش می کردم. چرا گریه؟!
من از نبریدن و ایستادگی شگفت یک انسان حرف می
زدم و او می گریست! بغلش کردم و گفتم: «چی شده؟»
در حال گریه گفت: «رحمان بهترین رفیقم بود.
یارو یاور و همه کسم بود».
گفتم: «من خوشحال شدم از این که مثل بعضی از
این زنده ها، نمرده و زیر شکنجه کشته شده. باید خوشحال باشی که
خوار و ذلیل نشد. نمی دونستم این خبر تو رو اذیت می کنه. فکر
می کردم خبر خوبیه برای تو!»
گفت: «به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب
توده ایران روبه رو کنن، امتناع کردم. نمی خوام هیچ کدومشون رو
ببینم، اما دلم می خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت،
فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم مثل بقیه بریده. میاریمش که
ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او رو به رو
کنن، اما به جایش پرتوی را آورده بودن. من حیدر را توی زندان
ندیدم. پس...»
گریه امانش را برید. من مبهوت و غمگین در سکوت
به تماشای اشک پر دردش نشستم. پای بندی او به آرمانش در آن
شرایط غریب بود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت. زمانی که
برای بازجوئی صدایش می کردند گونه های تکیده اش بی رنگ تر و
چشمان مهربان و گود نشسته اش پر از وحشت می شد. بلافاصله دچار
دل پیچه می شد. موقعی که می خواست برای رفتن آماده شود، هنگام
لباس عوض کردن، لرزش دست هایش را می دیدم. این همه به خاطر این
بود که مبادا او را هم، چون بقیه درهم بشکنند و به تلویزیون
بیآورند. همیشه با نگرانی می گفت: «این ها می توانند آدمو درهم
بشکنن و به مصاحبه وادار کنن.» هر بار که بر می گشت از این که
هنوز به آن ها نه گفته، سالم است و سرشکسته نیست، خوشحال و
راضی بود. فاطمه مدرسی تهرانی، سرشار از مهر به همه انسان ها
بود. زمانی که از دخترک کوچولوی دو ساله اش نازلی حرف می زد،
همه وجودش سرشار از مهر مادری می شد. می گفت: «وقتی شکنجه می
شدم دخترک یک ساله و نیمه ام شاهد بود. پاهام تا زانو خونی
بود... خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. یه چادر
سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور و آن ور به دندون
می کشیدم. توالت های زندان سه هزار خیلی با سلول ما فاصله
داشت. هر دفعه می خواستم برم اون جا باید با اون پاهای آش و
لاش، اونم با خودم می کشیدم. بچه وحشت زده شده بود.»
براساس گفته های فردین، نازلی زمانی به
خانواده فردین تحویل داده می شود که اصلا وضعیت روحی متعادلی
نداشته. طوری که تا سن هفت سالگی حاضر نمی شده به دیدن مادرش
بیاید. زمانی به دیدار او می آید که باز هم به گفته فردین،
مادرش هیچ شباهتی به عکس های گذشته اش نداشته. عکس ها، زن
زیبای 35 ساله ای را نشان می دادند، اما او در زندان به پیرزنی
سپیدمو با صورتی لاغر و تکیده تبدیل شده بود.
....
مرضیه مسئول تشکیلات زنان سازمان اکثریت بود.
در سال 1360، همسرش رضی الدین تابان که از رهبران دانشجویی
فداییان اکثریت بود دستگیر شده بود. مدتی بعد هم مرضیه دستگیر
شده بود. او از معدود زنان سازمان اکثریت بود که شکنجه زیادی
را تحمل کرد و در واقع جزو زندانی های پیوندی محسوب می شد.
آنقدر به کف پای او زده بودند که برای ترمیم آن از پوست و گوشت
ران یا نقاط دیگر بدنش استفاده کرده بودند. در همان روزهای اول
به علت شدت شکنجه هایی که مرضیه و همسرش رضی الدین تابان متحمل
شدند، از جمله این بود که مرضیه را در پشت اتاقی که رضی شکنجه
می شد می نشاندند. یا مرضیه را به تخت می بستند و شکنجه می
کردند و رضی را پشت در اتاق شکنجه می نشاندند .
در آن مقطعی که ما مرضیه را از پشت پنجره ها
می دیدیم به خاطر آسیبی که به پایش رسیده بود، کمی می لنگید.
مرضیه بعد از مدتی اعلام کرد که توبه کرده و تواب شده است.
مرضیه ظاهرا به مرور و در طی مدت زمانی طولانی
برید. یک بار او را در اتاق بازجوئی با مینو روبه رو کرده
بودند. همان موقعی بود که انوشیروان لطفی هم دستگیر شده بود و
مینو از آن اطلاعی نداشت. مینو تصور می کرد همسرش هنوز آزاد
است! او تا مدت ها فکر می کرد که انوش به خارج از کشور رفته
است.
به هر حال به همه این گونه گفته من شد که
مرضیه بریده و تواب شده است. نمی دانم واقعا ماجرا از چه قرار
بود. تا به امروز نتوانستم از نزدیک با او صحبت کنم. در نتیجه
نمی توانم قضاوت درستی در این زمینه داشته باشم. من و مینو آن
موقع در اتاق هفت بودیم و مرضیه با 15 نفر از تواب های گروه
های مختلف که اکثر آن ها در سطح رهبری گروه های مختلف سیاسی
بودند در یک اتاق زندگی می کردند. در این اتاق ظاهرا همه تواب
ها از گروه های چپ بودند. یک روز من و مینو در فاصله دو
دستشویی ریسک کردیم و در راهرو ایستادیم و خواستیم با او حرف
بزنیم. ولی او لبخند غمگینی به لب نشاند و از کنار ما رد شد.
به او گفتیم که خیلی دوستش داریم. او هم خندید.
بعدها فهمیدیم مرضیه مدت ها در سلول انفرادی
بوده و در سال 1362 نیز با یکی از هواداران اکثریت به نام آذر
که دختر جوانی بود، در یک سلول زندگی می کرده.
آذر تعریف می کرد که مرضیه در آن دوره روحیه
قوی ای داشته و بسیار مهربان و صمیمی بوده. او در عین حال تلاش
می کرده به آذر اطلاعاتی بدهد. او نگران بوده که مبادا تعدادی
از کادرها که آزاد هستند دستگیر شوند.
اگر قرار است کسی محکوم شود، چه کسی است؟
مرضیه یا حکومتی که انسان را خرد و حقیر می خواهد؟ مرضیه اواخر
سال 1365 بعد از چاپ متنی علیه اندیشه چپ در یکی از روزنامه
ها، از زندان آزاد شد.
میثم
بعد از چند دقیقه، مردی 50 یا 60 ساله به
همراه چند پاسدار زن دم در ظاهر شد. مودبانه سلام کرد. طبیعی
بود که از جانب زندانیان پاسخی نشنید.
گفت: «من میثم هستم. رئیس جدید زندان» در آن
زمان لاجوردی از ریاست زندان اوین کنار گذاشته شده بود. میثم
کسی بود که هرگاه می خواستند شرایط بهتری در زندان ایجاد کنند
و یا به قول خودشان شرایط زندان را کمی مناسب تر کنند او را
رئیس یا مسئول زندان می کردند. به عنوان نمونه، بعد از شرایط
سختی که حاج داود در زندان قزل حصار ایجاد کرد، بعد از راه
اندازی شکنجه هایی چون تخت ها و تابوت ها، میثم رئیس زندان قزل
حصار شد. پس حضور میثم در آن روز، بدین معنی بود که تنبیه ها
کم تر خواهد شد.
میثم گفت: «شنیدم مقررات زندانو زیر پا می
گذارین. اومدم ببینم حرف حسابتون چیه و چی می خواین؟»
زندانیان در این جور مواقع چادر مشکی بر سر و
زیر چادر روسری می بستند. آن ها دور تا دور اتاق روی زمین
نشسته بودند. گروه های مختلف، حتی در این لحظات هم مرزبندی های
خود را حفظ می کردند و در دو سوی اتاق می نشستند. روشن بود که
نگهبانان و مسئولان از جمله میثم از خط کشی و دیوار میان ما
مطلع بودند و می دانستند که ما باهم هم کلام نمی شویم.
....
ملاقات با شاپور در زندان
خندیدم. حرف های کوتاه و پراکنده ای زدیم. می
خواستیم در آن زمان کوتاه از همه چیز بدانیم. وضعیت سازمان،
وضعیت خودش، وضعیت خودم و وضعیت افرادی که با بازجوها همکاری
کرده بودند.
از او پرسیدم: «آن کسی که روز اول دستگیری
دیدیم کی بود؟ رضی؟!»
شاپور خندید و گفت: «رضی حالش خوبه، اونو
حسابی شکنجه کردن. اون مرد رضی نبود. علی اکبر مرادی بود.»
....
بچه ها گاه به شدت از پاسداران وحشت داشتند و
حاضر نبودند برای دیدن مادرشان به اتاق مخصوص بروند. به همین
دلیل برای مادرها اتفاق ناخوشایندی بود. بعضی از این کودکان،
به این دلیل دچار چنان ترس و وحشتی شده بودند که بیش تر با
پاسدارها روبه رو شده بودند و مثلا هنگام شکنجه مادرشان در محل
شکنجه حضور داشتند.
....
بهداری زندان در کنار بندهای چهارگانه 216
قرار گرفته بود. در آن جا از زندانیانی که به شدت شکنجه شده
بودند و یا از کسانی که بر اثر شکنجه به حالت دیالیز رسیده
بودند مراقبت می کردند. زندانیانی که خودکشی می کردند نیز به
این بهداری منتقل می شدند.
در ابتدای ساختمان بهداری، چند اتاق برای دکتر
داخلی و دندانپزشک قرار داشت. در تمام این سال ها پزشکانی که
معتقد بودند کارشان کمک به زندانیان است، به کار داوطلبانه
برای زندانیان مشغول بودند. به عنوان فردی که بارها به اجبار
از کمک این پزشکان بهره مند شده ام، باید به گویم کارشان بسیار
مفید و خدمت به زندانیان بود. از جمله این دکترها که بسیاری را
از مرگ نجات دادند، دکتر «احمد
دانش»، متخصص کلیه، از رهبران حزب توده ایران بود. او یکی از
بهترین متخصصان کلیه در آلمان و در دنیا بود. بعدها
دانستم گنشر، وزیر امور خارجه وقت آلمان، در سال 1367 به ایران
سفر می کند و از دولت ایران خواستار آزادی دکتر دانش از زندان
می شود، اما او را هم در تابستان سال 1367 اعدام کردند.
دکترهای تواب در بهداری زندان فعالیت می کردند
و چپ های انقلابی در بهداری زندان کار نمی کردند. من اما بعدها
در بند زنان با دکترهایی مواجه شدم که به هیچ وجه از عقاید خود
دست نکشیده بودند. آن ها با اعتقاد به قسم پزشکی و با اعتقاد
به کار انسانی در بهداری زندان به طور داوطلبانه به کار مشغول
شدند. این پزشکان در سال های سخت زندان، کمک بزرگی برای بهبود
سلامتی زندانیان بودند.
میز گرد در حسینیه
اواخر پائیز سال 1361 بود. زندانبانان اعلام
کرده بودند که میزگرد گروه های سیاسی «چپ» در حسینیه برگزار می
شود و باید ما نیز به حسینیه برویم. گفته شده بود اگر ممانعت
کنید هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید.
چند سالی بود که دیگر رفتن به حسینیه اجبار
نبود و بعضی از افراد جدیدتر چون من هیچ گاه به حسینیه نرفته
بودند. اعلام چنین برنامه ای برای ما جالب نبود. زندانیان بند
ما، به حسینیه نرفتند و زندانبانان راه حل را در پخش مستقیم
مصاحبه ها از رادیو دیدند. این برنامه ها هر روز از ساعت سه
بعد از ظهر شروع می شد و تا هشت شب ادامه پیدا می کرد و چون
بقیه مصاحبه هایی که در حسینیه صورت می گرفت با رهبران گروه
های سیاسی بریده یا تسلیم شده بود.
در معرفی افراد از جمله گفته می شد مثلا
انوشیروان لطفی از کمیته مرکزی سازمان اکثریت می خواست با کمال
میل در این برنامه شرکت کند، اما به دلیل این که کمر درد داشت
و مریض بود از عدم حضور خود عذر خواسته است. بعدها لطفی گفته
بود که اصلا از آن مصاحبه ها اطلاعی نداشته است. لطفی بر اثر
شکنجه های بسیار هنوز قادر به راه رفتن نبود.
کیانوری
و چند نفر دیگر از رهبران حزب توده ایران در این میزگرد حضور
داشتند. از رهبران هر کدام از گروه های اقلیت، راه کارگر و
کشتگر نیز یک نفر شرکت داشت.
مصاحبه از تاریخ حزب کمونیست و چگونگی شکل
گیری آن در ایران شروع شد و به جاسوسی برخی از اعضای حزب توده
ایران از جمله کیانوری در حکومت اسلامی ختم شد.
کیانوری
در سخنان خود از حزب توده ایران و سوسیالیسم دفاع کامل کرد و
تنها فرد آن جمع بود که چنین موضع گیری ای داشت.
مریم فیروز و کیانوری
پائیز سال 1366 بود. در یکی از روزها همه بچه
های حزب توده ایران، و دو یا سه نفر از بچه های اکثریت را برای
بازجویی خواندند؛ و آخر روز، یکی یکی، عصبی و خسته، با چهره ای
برافروخته به بند باز گشتند. آن ها را به اتاق بازجویی شعبه
پنج برده بودند و با مریم فیروز و نورالدین کیانوری، سران حزب
توده ایران در اتاق های بازجویی روبه رو کرده بودند. این دو
طبیعتا برای بچه های حزب توده ایران افراد عزیزی محسوب می
شدند. بعضی از این افراد نیز علاقه شدیدی بویژه به مریم فیروز
داشتند. زمانی حرف این افراد برای شان وحی منزل بود. حالا
برایشان بسیار عجیب بود که آن ها را در اتاق بازجویی می دیدند.
مریم فیروز و کیانوری از اعضا و هواداران حزب خواسته بودند با
توجه به شرایط مملکت و خطر حمله آمریکا به ایران شرایط زندان
را بپذیرند و انزجار بدهند و بیرون بروند. آن ها غیر مستقیم
شرایط حاد آینده
را به زندانی ها گوشزد کرده بودند. کیانوری حتی با چشم هایی
اشکبار به آن ها گفته بوده: «برین،
از اینجا برین بیرون!»
پیام آن دو برای افراد، رفتن به بیرون از
زندان و زنده ماندن بود.
بعضی از آن هایی که در بازجویی بودند اگر چه
جزو هواداران ساده حزبی بودند، اما سال های زیادی را در زندان
و زیر شکنجه تحمل کرده بودند و حاضر نبودند انزجار بدهند. به
همین دلیل پاسخ همه آن ها به آن دو منفی بوده. حتی بعضی شان به
آن ها توهین کرده بودند.
به یکی از زندانیان گفته بودند می توانید چشم
بندتان را بردارید. وقتی او چشم بند را بالا می زند از این که
کیانوری و مریم فیروز را در آن جا می بیند تعجب می کند. در دست
کیانوری، نسخه ای از کیهان هوایی بوده که مقاله «الهیات رهایی
بخش» فیدل کاسترو در آن چاپ شده بوده. کیانوری با استناد به
متن آن مقاله، در توضیح نقش مترقی مذهب سخن می گوید و سپس از
او می خواهد هر طور شده از آن جا بیرون برود.
آن زندانی هم می گوید: «بیرون رفتن ما مساوی
با قبول شرایط زندانبانه. یعنی دادن انزجارنامه»
کیانوری سر تکان می هد: «به
هر قیمتی برین بیرون» و با عجز و
التماس می گوید: «این جا نمونین.»
مریم که پشت کیانوری ایستاده بوده، گاه با
تحکیم می گفته: «گوش بده چی می گن.»
آن زندانی به آن ها می گوید که: «من توده ای
بودم و همیشه تا زمان دستگیری ام خواسته های حزب رو اجرا کردم
اما به عنوان یه زندانی، توی زندان خودم تصمیم می گیرم چه کار
کنم.»
مریم هم از موضع بالا پاسخ می دهد: «همه ما
زندانی هستیم. کسی برای کسی چیزی تعیین نمی کنه.»
زندانی هم می گوید: «من برای شما احترام قایل
هستم.»
هنگام بیرون رفتن از اتاق، مریم فیروز او را
در آغوش می گیرد و می گوید: «امان از دست دخترای ما.»
برخورد مریم و کیانوری با دیگر افرادی که برای
بازجویی خوانده شده بودند نیز همین گونه بوده. برخی بچه های
زندانی با آن ها تند و عصبی برخورد کرده و برخی هم گریه کرده
بودند.
منیره دختر جوانی بود که چند سالی را در زندان
گذرانده بود و به هیچ وجه حاضر به دادن انزجار نبود. او بعد از
شنیدن صحبت های کیانوری از او می پرسد: «شما نورالدین کیانوری
هستین یا نورالدین رحیمی؟ (منظور رحیمی (علیخانی) بازجوی شعبه
پنج بود).
زهره تنکابنی از زندانیان اکثریتی نیز از جمله
افرادی بود که در این روز با مریم و کیانوری روبه رو شده بود.
نورالدین کیانوری برای زهره از شرایط جهانی، وضعیت ویژه ایران
و خطراتی که آن را تهدید می کند می گوید. زهره هم جواب می دهد:
«شاید من از نظر تحلیل سیاسی با شما اختلاف نظر نداشته باشم.
من تاریخ رو خوب خواندم و دنیا رو خوب گشتم، اما تا حالا
نخونده و نشنیده بودم که در جایی از دنیا، رهبر یک جریان
کمونیستی بیاد توی اتاق بازجویی و از بچه های جریان خودش بخواد
که انزجار بدن!»
مریم فیروز با عصبانیت می گوید: «من که گفتم
اینا بچه اند و نباید باهاشون حرف زد.»
نیره احمدی را نیز که خود از اعضای کمیته
مرکزی حزب بود با مریم فیروز و کیانوری روبه رو کرده بودند.
نیره هم گفته بوده که هم چنان به انقلاب معتقد است و دلیلی
برای نوشتن انزجارنامه نمی بیند.
بعدها فهمیدیم برای مردان زندانی در اوین و
گوهر دشت نیز عین همین ماجرا اتفاق افتاده است.
نورالدین کیانوری بعد از خروج از زندان در
مصاحبه ای گفت: «من قبل از سال 1367
ابعاد فاجعه را حدس زده بودم. می دانستم جان زندانیان در خطر
است. از این رو با همه وجودم تلاش کردم ابعاد این خطر را به
اطلاع زندانیان برسانم.»
راه کارگر
معین از گروه فدائیان اقلیت بود که در این
میزگرد شرکت داشت. می گفتند بعد از بریدن در زندان، سر چهارراه
ها و خیابان ها می ایستاده تا افراد را شناسایی کند.
در یکی از همین شب ها، یکی از افراد شرکت
کننده، در باره راه کارگر سخن گفت. از جمله او اشاره داشت به
این که مهران شهاب الدین، یکی از رهبران راه کارگر که با وی هم
سلول بوده در سال 1362 در خیابان ها گشت می ایستاده و کسانی،
از جمله چند نفر از رهبران سازمان راه کارگر را به اوین کشانده
است. نام مهران برای من آشنا نبود و چون بقیه اسامی که نمی
شناختم از کنارش بی تفاوت گذشتم.
انوش و زنگ خطر
ششم خرداد ماه سال 1367 روز افتتاح مجلس بود.
شب هنگام چهار نفر از افرادی را که حکم ابد داشتند اعدام
کردند. در ملاقات خبردار شدیم که انوشیروان لطفی، داریوش پور
و... اعدام شده اند. اعدام افرادی که حکم ابد داشتند، زنگ خطری
برای همه زندانیان بود.
انوشیروان لطفی از زندانیان بود که در حکومت
پهلوی شکنجه زیادی را متحمل شده بود. در زمان محاکمه علنی
تهرانی از مسئولین ساواک، وی از انوشیروان لطفی به خاطر این که
او را بسیار شکنجه کرده بود عذر خواهی کرده و از وی خواسته بود
که او را ببخشد.
انوشیروان را در سال 1362 دستگیر کرده بودند و
تا دو سال هیچ یک از اعضای خانواده او نمی دانستند که کجاست.
همسر او را نیز در سال 1362 در حالی که باردار بود دستگیر کرده
بودند. مینو نمی دانست که انوشیروان دستگیر شده است. او با این
که باردار بود به شدت شکنجه شده بود. جالب این بوده که از مینو
جای انوشیروان را می پرسیدند.
در همان دوره سازمان های بین المللی حقوق بشر،
خواستار لغو اعدام انوشیروان شدند و حکم اعدام او تبدیل به حکم
ابد شد، اما در سحرگاه هفتم خرداد ماه سال 1367 قبل از شروع
اعدام های جمعی، او را اعدام کردند و در خاوران به خاک سپردند.
...
آن روز بعد از ملاقات داخلی مان در بند مردان،
همه افراد زیر حکمی، با خانواده های شان ملاقات کرده بودند.
بعد همه کسانی را که حکم زندان ابد داشتند مثل محمد علی پرتوی
از گروه سهند، علیرضا تشیع از سازمان راه کارگر، رحمت از
سازمان فدایی و خلاصه همه کسانی را که بالای ده سال حکم داشتند
از بند 216 به سلول های انفرادی می برند و سرنوشت همه آن ها
بعد از جریان حمله فروغ جاویدان مجاهدین، و یا به قول حکومت
اسلامی حمله مرصاد روشن شد. بسیاری از این افراد در همان شب
حمله، یعنی پنجم مرداد ماه اعدام شدند. سرنوشت این زندانیان
البته به این حمله مربوط نمی شد و حکومت از قبل تدارک مرگ شان
را دیده بود.
منیر رجوی
اواخر تیرماه 1367 بود که خبر رسید ملاقات قطع
می شود اما بند ما هنوز ملاقات داشت. منیر رجوی را برای دیدن
بچه هایش به خانه فرستاده بودند. تا آن سال مقررات غیر رسمی
زندان این بود که به بعضی از بچه های تواب مرخصی داده می شد و
آن ها می توانستند به مرخصی و دیدار خانواده شان بروند. ولی
منیر رجوی جزو سر موضعی های مجاهدین بود. منیر، خواهر مسعود
رجوی (رهبر سازمان مجاهدین)، زنی حدودا 35 ساله بود که در سال
1360 دستگیر شده بود. او دو بچه داشت. زمانی که مجاهدین را به
بند 325 منتقل کردند، منیر نیز همراه آن ها به بند ما منتقل
شد. او بسیار آرام و مودب بود. اصولا کاری هم به کار کسی
نداشت. او در اتاق 111 که اتاق آخر سالن سه آموزشگاه بود زندگی
می کرد و با همه رفتار خوبی داشت.
این ملاقات در شرایطی که وضعیت زندانیان سیاسی
روز به روز وخیم تر می شد کمی عجیب و غریب به نظر می رسید.
منیر به دیدن بچه هایش رفت و بعد از دو روز با وضعی آشفته و
گریان بازگشت. مادر بود و دل کندن از عزیزانش برایش سخت و
دشوار. این که در بیرون بر او چه گذشته، چه شنید و چه خبری
برای یارانش آورد، نمی دانم، اما چند روز بعد، چهارم مرداد ماه
جریان حمله مجاهدین به مرزهای غربی ایران پیش آمد. به نظر من
این کار یعنی فرستادن منیر به مرخصی و دیدن دو بچه اش در آن
شرایط، دادن نوعی پیام به مجاهدین بیرون از مرز بود یعنی:
اوضاع زندان آرام است و ما (زندانبانان) هیچ گونه اطلاعی از
برنامه و حرکت فروغ جاویدان شما نداریم. در واقع به مرخصی
فرستادن منیر، نشانه ای از اطلاع حکومت از برنامه مجاهدین برای
حمله به ایران بود.
صف اعدامیان
آن شب بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام
خوردیم. ظاهرا همه سرگرم و مشغول کارهای معمولی مان بودیم. شب
از یازده گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، چراغ اتاق ها
همه خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ خواب را داشت، روشن
مانده بود. البته چراغ راهروی بند زندان تا صبح روشن می ماند.
زندانیان تازه در رختخواب های پتویی شان خزیده بودند. بعضی از
زندانی ها هنوز نیم خیز و بعضی ها هم هنوز در جای شان نشسته
بودند و پچ پچ می کردند. من در راهروی رو به روی اتاق مان که
اتاق 113 بود نشسته بودم و روزنامه های روز قبل را می خواندم.
ناگهان صدای همهمه گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن
سکوت این صدا عجیب می نمود. همه آن هایی که بیدار بودند گوش
تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیک تر شدند. صدای
چکمه پاسدارها و همهمه می آمد. گویی مارش نظامی است. در واقع
تپه های اوین پشت سر ما قرار داشت.
فردین از اتاق 112 بیرون آمد. رنگ بر چهره
نداشت. آرام و بی گفت و گو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای
شعارها در شب پیچید و به پشت پنجره آموزشگاه رسید. صدا در همان
جا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر. مرگ بر ملحدین کافر.» شعارها
مرگ بر منافق نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم
می پرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شوم رگبار سینه شب را درید. سپس
صدای تک تیر آمد. شروع به شمارش کردم اما دلشوره و درد سبب شد
نتوانم ادامه بدهم.
فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا می فشرد.
اندوهی تلخ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. هیچ کس حرف نمی زد.
چند نفر یا چندین نفر اعدام شده بودند. تا صبح صدای پارس سگ ها
می آمد. چه کسانی بودند؟ آیا مجاهدین بودند یا چپ ها؟ هما و
مریم از بچه های مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمد علی و
خلیل منصور؟ اصلا فرقی می کرد که چه کسی آن جا پشت دیوار به
گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هر کس
بود حتما عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمی کرد؛ چه مجاهد، چه
فدایی، چه توده ای، چه خط سه، همه انسان هایی بودند که به خاطر
اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شده بودند.
بعدها وقتی در سال 1370 به خانواده همسرم
گواهی فوت فرزندشان داده شد، تاریخ فوت او پنجم مرداد ماه 1367
اعلام شده بود. تاریخ مذکور با تاریخ آن شب که صدای رگبار و تک
تیرها را در بند شنیدیم مطابقت دارد.
ملحدین کافر
صبح فردای آن شب، زهره را برای رفتن به بهداری
صدا کردند. او هنگام بازگشت حرف های دو پاسدار را می شنود که
ظاهرا بی توجه به حضور او بلند بلند با هم حرف می زدند. آن ها
در مورد حمله مجاهدین به مرز ایران و یا همان حمله مرصاد با هم
حرف می زدند و این که:
«- دیدی دیشب چه طور همه شون رو به درک واصل
کردیم؟
- ولی حاج آقا اینا که مجاهد نبودن! همه شون
ملحد و کافر بودن.
- اینا از اون ها پدر سوخته ترن... اگه دستشون
برسه بهتر از اون ها عمل نمی کنن!»
زهره این اطلاعات را به ما انتقال داد.
پاسدارها عمدا خبرها را این گونه به گوش ما می رساندند. بعدها
عده ای گفتند در آن شب بیش از صد نفر از زندانیان چپ را اعدام
کرده اند.
ششم مرداد فردین را صدا زدند: با کلیه وسایل.
همه بچه های کمون زندانیان اکثریتی و توده ای با نگرانی و دیده
گریان با او خداحافظی کردند. فردین تنها زن چپ و زیر حکمی بند
ما بود. در آخرین لحظات، چند نفر از چپ های انقلابی هم آمدند و
یکی یا دو نفرشان او را در آغوش کشیدند و با او خداحافظی
کردند.
دو باره هفت تن از مجاهدین را صدا کردند. دیگر
می دانستیم آن ها باز گشتی نخواهند داشت. هنگام خداحافظی کسی
خود را کنترل نمی کرد. اشک بی اختیار بر گونه های مان رها می
شد. عده ای با بی قراری و با صدای بلند و سوزناک می گریستند.
این افراد که برای همیشه با ما وداع می کردند، انسان های پر
مهر و دوست داشتنی ای بودند که هر کدام شان از بهترین فرزندان
خانواده های شان و در نتیجه از بهترین فرزندان این مملکت
بودند. در آغوش شان می گرفتیم و نمی دانستیم چه به گوییم.
پور محمدی
برای دادگاه صدایم زدند: عفت ماهباز.
مرا با چادر سیاه و چشم بند سیاه که تنها لب و
قسمتی از بینی ام دیده می شد، از راهروی تاریک، به داخل یک
اتاق کوچک بردند.
صدایی با تحکم گفت: «چشم
بندت رو بالا بزن و بنشین.»
صندلی کنارم بود. نشستم.
دور اتاق را نگاه کردم. پنج نفر در اتاق بودند. قبل از همه
مجتبی حلوایی را با کابلی که در دستش بود دیدم. بعد حسینعلی
نیری (رئیس حکام شرع اوین)، مرتضی اشراقی (دادستان انقلاب) و
رئیسی (معاون دادستان)، سرلک و مصطفی پورمحمدی (دستیار مجتبی
حلوایی، نماینده اطلاعات) را دیدم. آن ها دور تا دور اتاق
نشسته بودند.(1)
یکی از آن ها پرسید:
نام؟
- عفت ماهباز.
- نام پدر؟
- سید عیسی.
- مسلمان هستی؟
- پدر و مادرم مسلمانند.
- اتهام؟
- فداییان خلق ایران اکثریت
- سازمانت را قبول داری؟
- بله.
- نماز می خوانی؟
- نه
در آن لحظه، محکم و با اعتماد به نفس، بی ترس
و تردید حرف می زدم و دلم گواهی بدی نمی داد.
حسینعلی نیری (خطاب به مجتبی حلوایی) گفت:
«برادر؛ ببرینش و در هر وعده نماز شلاقش بزنین تا آدم بشه.»
گفتم: «در اعتراض به عمل شما از همین حالا
اعلام اعتصاب غذای خشک می کنم.»
نگاه شان تیز و پر تنفر بود. یا شاید نگاه
عاقل اندر سفیه! بیرون آمدم. چشم بند بر چشم داشتم و لبخندی بر
لب.
سهیلا هم چون من به دادگاه رفت و آمد کنارم
نشست به من چسبیده بود. داشتیم پچ پچ می کردیم که دادگاه چگونه
گذشت. مردی آمد کنارم. آهسته در گوشم گفت: «به خودتون رحم
کنین. به اون چه می گن عمل کنین. همه تون رو می کشن. به پدر و
مادرتون رحم کنین!»
شنیدن این حرف در آن فضا، از دهان زندانبان و
یا ماموری در گذر، عجیب و غریب بود. آیا واقعا کسی هم می
توانست در آن کشتارگاه دلسوز ما باشد یا برای پدر و مادرهای ما
دل به سوزاند و یا از سر احساس مسئولیت حرفی بزند؟! در آن
لحظات تردید نداشتم که او از خودشان است و قصد دارد روحیه ما
را خراب کند تا بیش تر به ترسیم و زودتر تسلیم شویم اما چرا او
در حین ادای این جملات آنقدرعجله داشت؟ انگار می خواست دیگران
او را نبینند. بعد از آزادی دانستم در آن قتلگاه هنوز هواداران
آیت اله منتظری حضور داشتند.
زندانبانان چهار هفته پس از اجرای شکنجه حد
نماز، به جرم نماز نخواندن که در اصل برای له و لورده کردن
روحیه زندانیان بود، از وی انزجارنامه می خواستند. بسیاری از
زندانیان زیر این بار نرفتند. عده ای روح و روانشان بسیار آسیب
دید. طوری که هنوز بعد از گذشت سال ها بار آن درد را با خود
حمل می کنند. چند نفر از زندانیان در همان زمان اقدام به
خودکشی کردند. فریبا، زن جوان و پرشور توده ای، رگ گردن خود را
زد. چند ماهی بود حبسش تمام شده و در انتظار آزادی بود. پس از
این که رگ گردنش را برید، او را به بهداری زندان بردند و
معالجه اش کردند و با جراحتی عمیق خیلی سریع برش گرداندند تا
دوباره او را شلاق نماز بزنند. سهیلا درویش کهن از فدائیان خلق
اکثریت، در زیر شکنجه نماز کشته شد. و به روایت زندانبانان
خودکشی کرد. هنوز بعد از گذشت نزدیک 20 سال از آن ماجرا،
تعدادی از زندانیان سیاسی سابق با شنیدن صدای اذان و قرآن همه
وجودشان به درد می نشیند. گویی دوباره شکنجه می شوند. به همین
دلیل از صدای نوحه آهنگران و هر آن چه در آن روزها برای شکنجه
نماز به کار می بردند می گریزند. آن هایی که علیرغم میل شان پس
از اجرای مخوف حد مجبور به نماز خواندن شدند هنوز لب به سخن
نگشوده اند. شاید احساس شرمندگی می کنند. در صورتی که آن هایی
باید شرم کنند که تمام تلاش شان را برای درهم شکستن آن انسان
های آرمانگرا کردند.
بازگشت به بند
اواخر مهر ماه بود که ما را برای بردن به بند
صدا کردند، اما بازگشت به آن جا برایم سخت و دشوار بود. با این
که از انفرادی متنفر بودم، دلم می خواست همان جا بمانم. برای
رفتن عجله ای نداشتم. انگار زمین زیر پایم کش آمده بود. اصلا
خوشحال نبودم. به در بند رسیدم، ضربان قلبم شدید شده بود.
سرشار از احساس تلخی و شکست بودم. با غصه بسیار، همراه با دیگر
بچه ها وارد بند شدم. همه از دیدنمان خوشحال شدند. بچه های
کمون ما به استقبال مان آمدند و گرم ما را در آغوش گرفتند. تلخ
و سرد خندیدم و دیگران را در آغوش کشیدم.
اولین بار بود که طعم شکست را در زندگی ام می
چشیدم. احساس شرمنده گی می کردم. چرا؟ آیا به کسی بدهکار بودم؟
آیا من با آن کارم به کسی آسیب رسانده بودم؟ آیا به کسی خیانت
کرده بودم؟ در درونم به دنبال چه می گشتم؟ آیا می خواستم
قهرمان باشم که نبودم؟ فکر کردم شاید این شکست چشم هایم را به
روی واقعیت های روزگار زندگی در زندان بیش تر باز کند. شاید
درسی برای من باشد که این قدر سر به هوا و شعارگو نباشم.
و این گونه بود... آن شکست باعث شد پایم روی
زمین قرار بگیرد تا به دیگرانی که شکستند انسانی تر فکر کنم.
نه به کسی بدهکار بودم، نه از کسی شرمنده! ولی چرا، از خود
شرمنده بودم؟ آیا جز این بود که من هم از پوست و استخوان بودم
و توانم در همان حد بود و نه بیشتر تر؟ اما آیا من باید احساس
شرمندگی می کردم یا آن هایی که مرا به بند کشیدند و به شلاق
بستند؟
از وضعیت دیگر زندانیانی که از گروه توده و
اکثریت بودند و محکوم به شلاق شده بودند کم و بیش خبردار بودم.
لیلا از گروه رزمندگان هم نوشته بود که نماز می خواند. شلاق
گروه آخر را هم بعد از چند روز قطع کرده بودند. بعضی نوشته
بودند که نماز می خوانند، بی آن که بخوانند. مهتاب و نادین که
هر دو توده ای بودند، 22 روز شلاق و اعتصاب غذای خشک را تحمل
کرده بودند. این پیروزی برای همه زندانیان بود.
همه کسانی که از سالن سه برای حد نماز برده
بودند از بچه های حزب توده ایران و اکثریت بودند، به جز لیلا
که به تازگی به بند ما منتقل شده بود. لیلا هم چون من بشدت در
هم شکسته و غمگین بود. او را بهتر از هر کسی می فهمیدم، اما
افسوس دیواری میان ما حائل بود که نمی توانستم به او نزدیک
شوم. شاید او هم اولین بار بود که طعم شکست را در زندان می
چشید! بچه ها بلند بلند ماجرا را تعریف کردند و من نیز
سرشکسته، غمگین و گریان ماجرای خویش را گفتم. سپس ماجرای
بازجویی و انزجار ندادن را هم تعریف کردم. زهره مثل مادری که
دخترش در کنکور دانشگاه رد شده، بسیار پکر و ناراحت بود. به من
گفت که باید به بچه های بند حقایق را گفت و چنین کرد. پرسید:
«نماز خوندی؟» گفتم: «نه». خیلی سریع همه بند خبردار شدند.
برای من چقدر دشوار بود و کسی نبود که در آن لحظات به دلداری
ام بنشیند. چقدر دلم می خواست کسی مرا می فهمید. کی به من می
گفت تو خطایی نکردی. تو خیانت نکرده ای.
اما من نوشته بودم نماز می خوانم. در تنهایی
راه می رفتم و در ذهنم برای خودم دادگاهی تشکیل داده بودم. راه
می رفتم و در تنهایی خویش گریه می کردم. در آن میان شاید کسی
مرا درک نمی کرد. کسی هم به سراغم نیامد که مرا از آن غصه
برهاند و من عهد کردم این شکست را جبران کنم. آیا به راستی می
خواستم قهرمان باشم. آیا آن هایی که مرا در این غم و درد تنها
گذاشتند دنبال قهرمان نبودند؟ من رد شده بودم و تنهایی و درد
شانه هایم را خم کرده بود. در نامه ای برای شاپور از این درد
نوشتم. در حالی که می دانستم او زنده نیست.
در جست و جوی سهیلا
وقتی به بند باز گشتم اولین حرفی که زدم این
بود: «از سهیلا خبر دارین؟» زهره با نگرانی پرسید: «مگه با شما
نبود؟» ماجرای سهیلا را گفتم و هم چنین نگرانی ام را که احتمال
دارد زیر شلاق از دست رفته باشد. گفتم که از نگهبان یوسفی
پرسیدم و عکس العمل او شک مرا بیش تر کرده! همه نگران شدند.
به اتاق 113 باز گشتم. از 19 نفر مجاهدی که در
آن اتاق با من بودند کسی زنده نمانده بود. همه را اعدام کرده
بودند. از دو نفری که در مدت کوتاهی به جمع ما پیوسته بودند،
یکی آزاده از نیروهای خط سه بود که از شدت فشار عصبی و فضای غم
گرفته بند، شب ها به زور قرص آرام بخش به خواب می رفت. سیما از
نیروهای حزب توده ایران هم با پریشانی منتظر خبری از همسرش بود
که آیا اعدام شده؟ او را در سال 1367 اعدام کردند، آن ها دو
بچه داشتند.
از در و دیوار اتاق غم می بارید. دیوارها دیگر
رنگ شان سفید به نظر نمی رسید. انگار به خون مجاهدین آغشته شده
بود که روزی صدای خنده های شان سقف اتاق را می لرزاند.
کل فضای سالن سه آموزشگاه، آکنده از اندوه شده
بود. اتاق ها خالی از عزیزانی شده بود که تا چندی پیش در
کنارمان زندگی می کردند: مهناز سیفی، فضیلت علامه، پری، مریم
غفورزاده، رفعت خلدی، عزت، ملیحه، فروزان عیدی، شورانگیز و
مهری کریمی، منیر رجوی، هما، مهین، فریده، عفت اسکندری، مهین
قربانی و... همه جا بوی مرگ گرفته بود. زندانیان افسرده و در
خود فرو رفته بودند. خیلی از افراد به زور قرص، به خواب می
رفتند. گاه نیمه شب ها با صدای ناله های شان از خواب می پریدم
و به نوازش شان می نشستم در حالی که خود نیز محتاج نوازش بودم.
بعد از چند روز با خبر شدیم که در هفته دوم
شلاق نماز، بنفشه، کشتگری سابق، خودکشی کرده است. او از این و
آن قرص جمع آوری کرده و یک شب همه آن ها را خورده بود. صبح بچه
ها متوجه می شوند و او را به بهداری می برند. خوشبختانه تعداد
قرص هایی که خورده بوده کم بود و آسیبی به او نرسانده بود.
بعضی ها می گفتند در اعتراض به حد نماز چنین کرده ولی همه می
دانستند که چنین نیست و برای همه هم قابل درک بود چرا. آیا
دلیل آن همان چیزی نبود که ذهن مرا نیز متوجه خودکشی کرده بود؟
از زیر شلاق بودن آزار می دیدم. دلم می خواست اعدام می شدم و
آن طور ذره ذره زجر نمی کشیدم.
تعدادی از زندانیان هم می گفتند که رهبر چپ
های انقلابی نامه انزجار بنفشه از گروه خود را نپذیرفته است.
اما بعید به نظر می رسید که این روایت صحیح باشد. چرا که چند
سالی از زمانی که او آن متن چند صفحه ای را خطاب به آن ها
نوشته بود می گذشت و مدت ها دور سفره آن ها نشسته بود.
بنفشه خوشبختانه زنده ماند و به زندگی ادامه
داد و تا آخر هم چپ انقلابی باقی ماند!
بعد از فاجعه خونین تابستان سال 1367، فریده
هم روانی شد. او از گروه فدائیان 16 آذر یا اصطلاحا از گروه
کشتگری ها بود. سال 1366 بود که فریده را به بند سه سالن سه
آموزشگاه آورده بودند. ظاهری بسیار مرتب و شیک داشت. او در یک
خانواده مرفه و با فرهنگ زندگی کرده و تا مقطع فوق لیسانس درس
خوانده بود. روحیه اش بسیار شاد و رفتارش با بسیاری از بچه های
زندان متفاوت بود. بعد از تابستان سال 1367 روحیه فریده درهم
شکسته شده و کاملا تغییر کرده بود. با خود بلند بلند حرف می زد
و وضعیتی کاملا به هم ریخته داشت. او در وعده های نماز پشت
پرده اتاق می رفت و در آن جا نماز می خواند. آن هم بدون این که
فشار مستقیمی در این زمینه به او وارد شده باشد. همه بچه های
بند با فریده با هم دردی برخورد می کردند. فریده از جمله کسانی
بود که در اواخر سال 1367 آزاد شد.
خبرهای پر درد تازه ای می رسید از این که خیلی
از مردها را اعدام کرده اند. زندانیان مرد گوهردشت همه نماز می
خوانند، سبیل شان را زده اند و همه انزجار داده اند.
80 درصد از هواداران اکثریت را در اوین اعدام
کرده بودند. باور این حرف ها مشکل بود و نگرانی آور. طبعتا به
شاپور فکر می کردم: آیا او استقامت کرده بود؟ آیا توانسته بود
آن گونه که می خواست سربلند باشد؟ اگر همسرم انزجار داده باشد
چه؟
به راستی آیا او را قهرمان می خواستم؟ آیا اگر
او- احیانا- انزجار می داد، دیگر دوستش نمی داشتم؟ آیا ملاک
عشق من به او، انزجار دادن یا ندادنش بود؟ آیا اگر او چون من
زیر شکنجه می نوشت نماز می خوانم، در احساس من به او تغییری به
وجود می آمد؟ بسیار نگران سرنوشت او بودم. وحشتناک این بود که
من نگران زنده بودنش بودم. چون در آن صورت، شاپور چون من
سرشکسته و غمگین می شد. برای خودش او را غمگین نمی خواستم.
امروز اما از خود می پرسم آیا من خودخواه نبودم؟
فردین و مادر خجسته، هفت سین را زیر تلویزیون
راهروی سالن سه آموزشگاه چیده بودند. بند سه دیگر آن بند سابق
نبود. روح نداشت و غم و اندوه جای خالی هم بندی های از دست
رفته را پر کرده بود. بند شده بود گورستان. دور هفت سین بودیم
اما انگار برای عزاداری از دست رفته ها جمع شده ایم. گویی
زندگی تمام شده بود. همه می خواستند عید را از خود دور کنند.
زهره از اتاق بیرون آمد و رفت ته راهرو، نزدیک هفت سین و زیر
تلویزیون نشست. آرام و بی صدا. مثل بقیه. مادر خجسته آمد حرفی
بزند اما بغض زهره ناگهان ترکید. زد زیر گریه. ضجه می زد مثل
مادر فرزند مرده. دیگران هم پا به پای او شروع به گریستن
کردند. زهره را در آغوش می گرفتیم و دلداری اش می دادیم، اما
خودمان دست کمی از او نداشتیم؟ چه کسی می توانست ما را دلداری
دهد؟ این فردین تکیده و رنجور بود که بین ما می چرخید. دستی
برسر این زندانی، بوسه ای به چشمان نمناک آن زندانی. او نمی
دانست با کی حرف بزند و چه به گوید. هر یک در درون تنهای خود
خزیده بودیم. تلویزیون آغاز سال نو را اعلام کرد. فردین در این
میان با مادر بهایی ها بلند بلند حرف می زد تا با شادی، درد و
غصه را کنار بزند. جای خالی پروین، مهین، رفعت، مهین، مهناز،
فضیلت، هما، مریم، عفت، شورانگیز، مهری، فروزان، پری، مریم،
فریده و سهیلا در همه جا به چشم می خورد. بیش از چهل نفر از
بند ما کشته شده بودند. شانه هامان بار سنگینی را با خود حمل
می کرد. ما بچه های کمون حزب توده ایران و اکثریت- هم دیگر را
در آغوش گرفتیم. گریه بی امان ما مجال شادی نمی داد. آن عید
نوروز دیوارهای فاصله را بلندتر از هر وقت دیگر در برابرمان
جلوه داد. آن سال که همسران مان اعدام شدند، هیچ کدام از چپ
های انقلابی به تسلای مان نیامدند. شاید حق مان می دانستند.
برخی از آن ها می گفتند: «به آن ها (توده ای ها و اکثریتی ها)
نباید تسلیت گفت» آن ها اعتقاد داشتند بهتر است آن ها به برند
و تواب شوند تا سر موضع زندگی کنند. عید تنها و غمباری بود.
شاید آن ها نیز در درون خود تنها بودند.
عید شد. بهاران خجسته شد. بی آن که ما خجسته
باشیم. بهار آمده بود، بی آن که ما به استقبالش رفته باشیم.
خجسته شده بود، بدون آن که ما بخواهیم. بعد از گذشت سال ها،
هنوز هر سال هنگام عید نوروز، خاطره آن روز را به خاطر می آورم
و اندوه تنهایی تکرار می شود.
بچه هایی را که در آن شب هولناک به گوهر دشت
برده بودند، بازگرداندند. آن ها تعریف کردند که نیمه شب آن ها
را از خواب بیدار می کنند و برایشان فضای اعدام را باز سازی می
کنند. آن ها تا چند روز گمان می کردند که دیگر باز نخواهند
گشت.
اعدام فردین
در ششمین روز عید سال 1368 فردین را صدا
کردند. بچه های کمون ما همه به سمت اطاقش آمدند. غم و غصه و
درد در چهره ها پیدا بود. چشم های فردین غمگین بود، اما می
خندید. گفت: «ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که
این طور مجبورین هر بار با من خداحافظی کنین...» دلم می خواست
و یا همه دلشان می خواست کاری کنند تا شاید مانع رفتن او شوند.
هنوز تصویرش را به خوبی در ذهنم دارم؛ آن تن نحیف، آن موها که
بسیار زود سپید شده بودند، آن چشم های پرمهر و غمگین. دل فردین
از مهر سرشار بود. به همه زندانیان و به همه مردم محبت داشت.
آیا در زندگی اش، هیچ گاه به کسی آزاری رسانده بود؟ گمان نمی
کنم. او می رفت تا به خاطر عقیده اش کشته شود! عقیده اش که به
خاطرش آن همه شکنجه شده بود. روی پاهایش پر از جای زخم شلاق
بود.
در آغوشم کشید. خندید و در گوشم گفت: «به
شاپور شکایتت رو نمی کنم. می گم که دختر خوبی بودی.» رفت و
دیگر هرگز برنگشت.
گالیندوپل
اواخر سال 1368 دو باره گفتند: «با کلیه
وسایل.» این بار جا به جایی به یک اتاق دیگر نبود. ما را از
بند چهار به بند دیگری بردند، اما گفتند دو باره به همین بند
باز می گردیم. از ما خواستند وسایل عمومی و یا هر چیز اضافی
دیگر را در وسط اتاق بگذاریم. گفتند: «می خواهند بند را تعمیر
کنند. شما را بر می گردانیم به همین جا.»
تعمیر بند کمی عجیب بود. بی هیچ حرفی به بند
دیگری منتقل شدیم.
یک هفته بعد دوباره به بند چهار باز گشتیم.
بوی تند رنگ از همه جا به مشام می رسید. پس از بررسی معلوم شد
دیواری جلوی بند چهار کشیده شده است که ما را از بند یک و دو
جدا می کند. در واقع اگر کسی وارد زندان قدیمی 216 می شد،
متوجه نمی شد بند دیگری هم وجود دارد. تنها با بند دو که بند
تواب ها و بند یک که زندانیان عادی در آن به سر می بردند روبه
رو می شد. به این ترتیب ما ظاهرا از خاطره زندان حذف می شدیم.
صحبت از آمدن نماینده حقوق بشر، گالیندویل
بود. بچه های کمون ما خوشحال بودند. می خواستیم اگر کسی به
بازدید آمد، حرف های مان را بزنیم. آمدن نماینده ای از سوی
سازمان ملل موجب خوشحالی مان شده بود. یعنی شانس آزاد شدن و
زنده ماندن مان بیش تر می شد. آن ور مرزی ها بی شک چون همیشه
قبول نداشتند که حرفی بزنند، اما طبیعتا همه یک دست فکر نمی
کردند.
ما تصمیم داشتیم تنها با نماینده حقوق بشر
سازمان ملل حرف بزنیم. با توجه به این که هر کدام از ما می
توانستیم انگلیسی را دست و پا شکسته یا برخی حتی به خوبی صحبت
کنیم تصمیم گرفتیم به خواهیم که این دیدار بدون مترجم باشد. با
هم مرور کردیم که چه به گوییم و چه نگوییم. زندانیانی که اثر
شکنجه روی تن شان نمانده بود به شوخی و خنده می گفتند برای
گالیندویل تعریف می کنیم که چشم ها آبی بوده و الان سیاه شده.
موی سرمان صاف بوده، حالا فرفری اش کرده اند. قدمان بلند بوده
و حالا کوتاه شده. با این شوخی ها، بلند بلند می خندیدیم.
روزی طرف های ظهر بود که دکتر مینو، همسر
انوشیروان لطفی را صدا زدند. از بند یک هم شنیدیم فرزانه عمویی
را که از مدتی قبل در آن جا بود صدا کرده اند. این ها می روند
و از صبح تا غروب، در اتاقی می نشینند و باز می گردند؛ بی آن
که کسی را دیده باشند. بعدها شنیدیم نماینده سازمان ملل را
برای بازدید به بند یک و دو برده اند و زندانیان آن جا هم خوش
و خندان و سالم به او گفته اند همه چیز خوب است، مشکلی نداریم
و همه استانداردهای دنیا در زندان جمهوری اسلامی رعایت می شود.
دو نفر را هم با ظاهر خوب و آراسته، به جای دکتر مینو و فرزانه
عمویی با گالیندوپل معرفی می کنند.
در بیرون، خانواده های ما، آن هایی که آگاهی
بیش تر داشتند تلاش می کنند صدای شان را به گوش نماینده سازمان
ملل برسانند، اما موفق نمی شوند. در همان زمان در روزنامه
کیهان و اطلاعات نوشتند که گالیندوپل به سراغ ملی- مذهبی ها می
رود، از جمله به پرونده دکتر سامی رسیدگی می کند. دکتر سامی
سال 1367، بعد از قتل عام ها به طرز وحشینانه ای کشته شده بود.
در روزنامه های آن زمان درج شد که او به دست یک قاتل عادی کشته
شده است. مردی را هم به عنوان قاتل دکتر سامی معرفی کردند و
مدتی بعد گفتند قاتل خودکشی کرده است.
در آن زمان گالیندوپل با چند نفر از ملی-
مذهبی ها که در مقطع سال 1367 درزندان بودند و هم چنین افرادی
از نهضت آزادی و ملی مذهبی ها ملاقات می کند.
من بعد از آزادی از زندان، در سال 1944 (1373)
با گالیندوپل نماینده حقوق بشر سازمان ملل در ژنو دیدار کردم و
آن چه را در زندان دیده و شنیده بودم برایش بازگو کردم. از
جمله بر دیدار گالیندوپل از زندان اوین و دیدارش با مینو و
فرزانه عمویی ساختگی تاکید کردم و حقیقت ماجرا را برایش توضیح
دادم. همچنین از چگونگی کشیدن دیوار در جلوی بند چهار، گورهای
دست جمعی در خاوران و کشتار گسترده زندانیان در سال 1367 برایش
گفتم.
آزادی اسیران جنگی
هم زمان با بیرون آمدن ما از زندان، تعداد
زیادی از اسرای ایرانی که در عراق در زندان بودند آزاد شدند.
در زمان ورود آن ها به ایران من نیز چون بسیاری از مردم به
استقبال شان در حوالی میدان آزادی رفته بودم. قیافه های تکیده
ای داشتند، با لبخندی سرد روی لب ها. گل های ارکیده قرمزی به
دست هر کدام داده بودند. کت و شلوارشان در تن شان زار می زد.
اکثر مردم گریه می کردند. همه چیز دست به دست هم داده بود تا
خود به خود در ذهنم آن ها را با زندانیان سیاسی مقایسه کنم.
آیا آن ها شرایط بهتری از ما داشتند؟ آیا آن
ها در شرایط انسانی تری زندگی کرده بودند؟ گمان نمی برم، اما
مردم از رهایی شان خوشحال بودند و به استقبال شان آمده بودند.
همین شاید حس بسیار خوبی را به آن ها منتقل می کرد. شاید این
مردان جوان خوش شانس تر از آن جوانانی بودند که در جنگ کشته
شده بودند، اما میزان تخریب روحی شان تا چه حد بود؟ آیا آن ها
نیز چون ما در خواب و بیداری، درگیر خاطرات تلخ و وحشتناک درون
زندان بودند؟ نبودشان هم بی شک چون نبود ما، برای خانواده
هایشان سخت بوده.
خاطره ای تلخ در مورد خانواده یکی از اسیران
جنگی را هیچ گاه فراموش نمی کنم. شهریور ماه سال 1369 بود.
تقریبا یک ماهی بود که از زندان بیرون آمده و به شهرمان لنگرود
رفته بودم. همسر برادرم فرشته متخصص زنان زایمان بود. آن روز
وقتی به خانه اش رفتم بسیار غمگین بود. دلیلش را پرسیدم. گفت:
«امروز زنی از ده واجارگاه آمده بود برای معاینه. تقریبا سه
ماهه حامله بود و می خواست کورتاژ کنه. تعجب کردم که این قدر
راحت می گه. چون به هر حال این کار جرم محسوب می شه. ازش
پرسیدم چرا می خوای کورتاژ کنی؟ زد زیر گریه و گفت نمی تونم
نگهش دارم. پرسیدم چرا؟ آخر سر بعد از کلی خجالت گفت آخه شوهرم
آزاد شده و داره از عراق میاد. ازش پرسیدم چند وقته نیس؟ گفت
چهار- پنج سالی می شه. با کلی شرمندگی گفت که بچه هم از برادر
شوهرشه.»
فرشته نمی توانست کاری برایش انجام دهد. گفت:
«نمی دونم چه برسر این زن میاد. چه کسی توی این ماجرا مقصره؟
زن که تسلیم نیازش شده...»
گفتم: «یا برادر شوهر، یا مرد که برای دفاع از
کشورش رفته و سال ها زن تنها مانده و یا صدام حسین که جنگ را
به تحریک آمریکا علم کرد، یا حکومتی که جنگ را ادامه داد و
یا...؟»
داستان فجایعی این گونه را در آن روزها در هر
کوچه و محله ای می توانستی بشنوی. کودکانی که پدرشان را نمی
شناختند. زنانی که گمان می کردند همسرشان در جنگ کشته شده و با
کسی دیگری ازدواج کرده بودند. کم نبودند کسانی که به آشیانه
های ویران خویش باز گشته بودند. آن ها اگر چه با استقبال مردم
قدرشناس روبه رو شدند ولی این کار آشیانه ویران آن ها را ترمیم
نمی کرد.
کودکان هم شکنجه شدند
در هنگام دستگیری افراد، زن و شوه هایی که
صاحب فرزند بودند، مجبور بودند آن ها را همراه خود به زندان
ببرند. گاه این کودکان شاهد شکنجه مادر خود بودند. این کار اثر
تخریبی وحشتناکی روی مادران داشت.
فردین (فاطمه مدرسی) تعریف می کرد که زمان
دستگیری اش در بهار سال 1361، نازنین، دختر یک سال و نیمه اش
به اجبار همراه او در زندان سه هزار کمیته مشترک- بوده است.
همان روز فردین را برای شکنجه می برند و هنگام غروب با پاهای
آش و لاش شده به سلول بر می گردانند. نازنین با دیدن پاهای
خونین او وحشت زده می شود. فردین معمولا در فاصله ای که او را
برای بازجویی می بردند، مدام این دغدعه را داشته که در این
فاصله چه بر سر کودکش می آید؟ چه کسی از او نگهداری می کند و
آیا اصلا به نگهبان ها می شود اطمینان کرد یا خیر؟! شکنجه
فردین روزها و روزها ادامه داشته تا این که بعد از مدتی
خانواده فردین، فرزندش را به خانه می برند. بر اساس گفته
فردین، نازنین بعدها با دیدن هر پاسداری وحشت زده جیغ می کشیده
و همین امر سبب شده بوده که در مدت هفت سالی که فردین زنده بود
نتواند کودک زیبا و نازنینش را ببیند. آرزوی فردین این بود که
جگر گوشه اش را ببیند، اما به نازنین کوچولویش حق می داد که
رنج و تلخی را نخواهد.
در زندان، کودکان زندانیان سیاسی اغلب در آغاز
دستگیری مادران شان در کنار آن ها و ناظر شکنجه شان بودند. به
این ترتیب آن ها مورد شکنجه مستقیم روانی قرار می گرفتند. در
این میان احسان، جزو معدود کودکانی بود که در زندان در کنار
پدرش بود. وی ناظر شکنجه پدرش بود. برادر کوچک تر احسان، در
همان مقطع نزد مادرش در بند دیگری از همان زندان به سر می برد.
شکنجه و اعدام
در زمینه شکنجه یا دادگاه، زندانبانان به طور
برابر با زندانیان زن و مرد سیاسی برخورد می کردند. بازجویان
با شدت و حدت هر چه تمام تر می خواستند اطلاعات به دست
بیآورند. برایشان فرق نمی کرد فرد زندانی زن باشد یا مرد؟ آن
ها برای به زانو در آوردن زنان از هیچ شکنجه ای دریغ نمی
کردند.
اما آیا تبعیض مثبتی هم وجود داشت؟
اواخر سال 1364 و اوایل سال 1365 آیت الله
منتظری بر اساس آیات قرآن، از آیت الله خمینی می خواهد که زنان
را اعدام نکند. طبق این دستور زنان زندانی را از سال 1364 تا
تابستان 1367 اعدام نکردند. سال 1367 با حکم ویژه آیت اله
خمینی، زنان مجاهد و از زندانیان چپ زن، فاطمه مدرسی تهرانی
(فردین) عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران را در تاریخ
فروردین ماه سال 1368 اعدام کردند.
آیا این تبعیض مثبت به نفع زنان زندانی
نبود تا برخی از آن ها بتوانند از مرگ رهایی یابند؟ می
توان به 80 زنی که در زندان اوین اعدام نشدند و زنده
ماندند اشاره کرد.
(نقل از راه
توده)
پی نوشت های راه توده:
1- رئیسی اکنون معاون اول قوه قضائیه است
2- نیری تا چند سال پیش که اطلاع از او وجود
دارد، در کنار آیت الله گیلانی رئیس دیوانعالی کشور بدلیل نظم
به هم ریخته ذهنی آیت الله گیلانی (پس از صدور حکم اعدام
فرزندان خود به جرم مجاهد بودن) تمام امور این دیوان را برعهده
داشت و در واقع همه کاره دیوانعالی کشور بود.
3- پورمحمدی در کابینه احمدی نژاد وزیر کشور
شد و اکنون رئیس بازرسی کل کشور و آماده اعلام خود بعنوان
نامزد ریاست جمهوری است.
4- اشراقی که تا همین اواخر نیز عده زیادی او
را با آیت الله اشراقی داماد آیت الله خمینی اشتباه می کردند،
روحانی نبود و چند سال پیش مُرد.
5- حلوائی که همزمان با شکنجه زندانیان مامور
تیرباران و تیرخلاص در میدان تیراوین بود و گفته می شود اکنون
با تغییر نام و چهره در فدارسیون فوتبال کار می کند. |