امشب کتاب مرحمتی دریادار امیر هوشنگ آریانپور ،" درسی از
تاریخ معاصر" به قلم او ، را می خواندم و درست در سپیده دم
صبح گاه روز نخست ژانویه 2009 . که در اتاقی " که مرکز جهان
است" خواب با چشمانم سر سازگاری نداشت، از خواندن کتاب این
دریادار مشفق و دلسوز ایران زمین ، ذهنم به دور دست ها رفته
بود که ایکاش به قول شاملو ما حافظه تاریخی داشتیم!... درست
است که این مکالمه در خطوط تلفنی ضبط نشده است اما روایتش را
داریم.
هوای سپیده دم و گرگ و میش در 10 شهریور 1320 تهران ، کاخ سعد
آباد: الو! سپهبد ! بیداری ؟ ...
بیرون از ایران جنگ بود و بمباران و ایران به ظاهر بی طرف
بود! از تیر ماه 1320 تا شهریور، سه ماهه تابستان را رادیوها و
روزنامه ها نوشتند که " احتمالا قشون لندن و شوروی به ایران
حمله خواهند کرد " ... اما ایران با توپ و تشر می گفت : دولت
ایران به اتباع خارجی اجازه نخواهد داد که درامور داخلی ایران
دخالت کنند!
شاه به ناوهای شهباز و سیمرغ دستور داد، اما آنها نه توان و
قوای جنگ داشتند و نه امکان آن را. در مرز خرمشهر 4000 سرباز
ایرانی سلاحشان را روی زمین نهادند تا تسلیم سربازان هندی قوای
لندن شوند. یادداشت هایی تهدید آمیز از روس و انگلیس به منصور
نخست وزیر رسید. او تا روشن شدن هوا صبوری می کند " قرار چیست،
صبوری کدام، خواب کجا ؟" .
سپیده دمان روز نخست شهریور با یادداشت هایش روانه کاخ سعدآباد
می شود. نمی دانست شاه بیدار است یا خفته؟
آنروز شاه زیر درخت های تنومند قدم می زد، درختانی که خود
باغبان و هم صحبت پنج روزه شان بود. شاه از شتاب و دلشوریده و
رخساره منصور به حال نهانش پی می برد. ناشنیده را می شنود و می
گوید " دو سفیر را بیاور پیش من ! " حسب الامر آنها را به حضور
پذیرفتند!.. آنگاه به بولارد و سمیرنوف می گوید " این چه کاری
است؟ ما که با هم خصومتی نداشتیم"
سفیران پی می برند که شاه از اوضاع مملکت بی خبر است و
اطرافیان بله قربان گویش جز گل و بلبل و سنبل، صحنه ای دیگر را
برایش ترسیم نکرده اند! ....
8 صبح 3 شهریور، برای نخستین بار به شور با وزیرانش می نشیند
تا مصلحت بجویند. به شورا و تامل و تدبیری کنند به عقبی . اما
دیر شده بود! فردایش 80 افسر و 1200 سرباز به ترکیه پناهنده
شدند و سلاح ها کنار جاده بی صاحب ماند ! شاه فروغی را منصوب
کرد تا از دام برهد و تعللی در کار گرداب هایل و گردشی در
ایام که به کام او شود. شاه خوش باور از امرای ارتش مقاومت و
تحمل می طلبد اما باز هم دیر شده بود. ارتش ساز و برگی نداشت.
روز 5 شهریور ساعت 6 صبح در کاخ سعد آباد تازه از حمام بیرون
آمده است. خطاب به وزیر جنگ می گوید "می بینی این دزدان و
گردنکشان با من چه کرده اند؟ ارتشی که با خون جگر ساختم،
نابودش کردند. خیانت این بی وطنان به ملت در تاریخ خواهد ماند
" روز بعد 5 بعدازظهر، نگران از آینده، دستور اعزام خانواده به
خارج از تهران را می دهد و می گوید : نمی دانم چه اتفاقی خواهد
افتاد ؟ "
بی بی سی حملاتش را آغازیده است و شاه روز 10 ام شهریور از
سهیلی می پرسد " چه باید کرد؟ چه باید بکنم؟ بگو! نترس! حرف
دلت را بگو! .. چرا ساکتی؟"
شب تا صبح دیگر در میان کاخ خواب نداشت و گاه تا صبح قدم می
زد، اما دیگر بیداری، فایده ای نداشت!.. روز قبل از شنیدن پیام
انگلیسی ها مبنی بر اینکه "باید برود " [ سربولارد، وزیر مختار
انگلیس که بعدها کتابی به اسم " شترها باید بروند!" را نوشت]
شاه به فرماندار نظامی پایتخت تلفن می زند: سپهبد! بیداری؟
خبر تازه چه داری؟ قشون به چند فرسخی پایتخت رسیده؟ "
در کمتر از دو هفته، همه ایران اشغال شده است. رضاشاه
به تبعید فرستاده شد و کسی به او دروغ نگفت! و در ٢۵ اوت
سال١۹۴١، فرزند ٢١ ساله او، محمدرضا، توسط متفقین تاج
سلطنت بر سر نهاد و محمدرضاشاه پهلوی شد. و کسی به وی راست
نگفت. و حالا، درست 30 سال از رفتن او هم می گذرد! |