- آقای بهنود، میدانیم در
۲۸ مرداد
۲۵ به دنیا
آمدهاید.
در تهران به دنیا آمدم. پدرم اهل انزلی
بود. هیچوقت بندر انزلی نرفتم تا ۱۶
سالگی. دبیرستان تهران رفتم، بچهی فیروز بهرام و اخراجی
البرز.
- چرا اخراج شدید؟
شیطانی میکردم. روزنامهنویسی و از این
کارها میکردم. دنبال این کارها بودم. این کارها را دبیرستان
تحمل نمیکرد. از کلاس سوم دبیرستان رفتم به سمت
روزنامهنگاری. یواشیواش دیگر مدرسه نمیرفتم. عاشق این کارها
بودم و در همین زمان میرفتم دانشگاه تهران، کلاس استادهای مهم
مثل بدیعالزمان فروزانفر، آقای جلال همائی. سال های ۴۰
بود. اینقدر میرفتم و میآمدم که بچههای دانشگاه تهران فکر
میکردند که من هم دانشجو هستم. بعد هم یواشیواش عینک
مادربزرگم را میزدم و کراوات میزدم. شدم این قیافه. عینک را
که تا دو سال پیش میزدم شیشه بود. دو سال است که واقعا عینکی
شدهام. ولی از ۱۶
سالگی زده بودم و به آن عادت داشتم. بعد هم مرا یک کم گندهتر
نشان میداد تا بقیه جدیام بگیرند.
نمیرفتم دبیرستان. معلمها را شوخی
میگرفتم. فکر میکردم که اینها بیسوادند. من سیکل دوم رفتم
رشتهی ادبی. معلمهای ادبیات هم که فسیل بودند. در خاقانی
مانده بودند و جلوتر نمیآمدند. ماها که دیگر برای خودمان آدم
شده بودیم. شعر هم میگفتم و در روزنامهها چاپ میشد، در
مجلات ادبی مانند آرش و اینها هم. گاهی هم میرفتم مدرسه.
مدارس هم طبیعتا بیرونم میکردند. من هم اول سال مبصر میشدم
نمیرفتم، چون دیگر با حضور و غیابم کاری نداشتند. سال
۴۳ بود که تصمیم
گرفتم تحصیلات کلاسیک را ول کنم. تصمیم داشتم که دیپلم را
نگیرم. فشار آوردند که نمیشود. دوستان فشار آوردند و خلاصه
دیپلم را گرفتم. محض اطلاع شما موقعی که امتحان نهایی بود
کتابها را یکی از دوستانم، مهدوی، که الان شاعر است برایم
آورد. من تمام سال نرفته بودم مدرسه. کتابها را آورد و گفت
برای امتحان نهایی آماده شو. کار میکردم و وقت نداشتم. بعضی
از اینها را حتی یک بار هم نخواندم. ولی به توصیهی او رفتم و
امتحان دادم. او شاگرد زرنگی بود و دقیق میخواند. رفتیم
امتحان دادیم. من اول این که تاریخادبیات را
۲۰ شدم. بعدا گفتند
در کل امتحان ادبی تنها دو نفر ۲۰
شدند. بعد هم معدلم مثلا شد حدود ۱۶.
مهدوی که خیلی خوانده بود و شاگرد
درسخوانی بود شده بود مثلا ۱۶.۵.
برای همین او معتقد بود که سیستم
آموزشی ما خرتوخر است. چون من این کتابها را یکبار تا ته
نخوانده بودم. بههرحال این شد و بنا به عادت آن موقع رفتم
کنکور دادم و قبول شدم.
- چه رشتهای؟
رفتم دانشگاه، دانشکدهی ادبیات. در این
موقع من یک روزنامهنگار جدی شده بودم. در مجلهی روشنفکر،
معاون سردبیر شده بودم. این موقع واقعا دنبال تحصیلات کلاسیک
نبودم. یک ذره هم برایم زشت بود. ۲۳
سالم بود. آدمهایی مثل شاملو و آلاحمد و اینها فکر میکردند
من لیسانسم را گرفتهام. بعد نمیشد بگویم من تازه کنکور دادم.
این قسمت را پنهان میکردم. من سه چهار سال بود میرفتم
دانشگاه تهران. دیگر همه من را میشناختند. در این زمان دو
درگیری معروف دانشگاه تهران رخ داد. اولین سالی بود که حسنعلی
منصور نخستوزیر شده بود. وقتی آقای خمینی را تبعید کردند و یک
حرکتهایی در دانشگاه شد. یک عدهای را گرفتند از جمله من را.
درست بعد از ۱۵
خرداد. ۱۵
خرداد من دبیرستان بودم. جزو اولین گزارشهایی که من از شهر
نوشتم همین گزارش ۱۵
خرداد بود برای روزنامهی اطلاعات.
کلاس سوم بودم. بعد آقای خمینی را گرفتند و به زندان انداختند.
بعد از زندان آزادش کردند. بعد دوباره رفت. انگار سال
۴۳ اعلامیه داده
بود و با مستشارهای آمریکایی مخالفت کرد. دانشگاه و شهر را
یک ذره به هم ریخت. بعد رژیم ایران تصمیم گرفت ایشان را تبعید
کرد. بعد ما را گرفتند بردند شهربانی و تیمساری هم مشتی زد به
من. زیر چشمم پاره شد. به هر حال من هم بیکس نبودم، خانواده
داشتم. اینها افتادند پشتمان. این پارگی هم باعث شد من زندان
نرفتم. وگرنه بقیه بچهها را انداختنند زندان. تیمسار گفت :«تو
چه طوری میخواهی انقلاب کنی که خون از تو راه میافتد؟» من هم
گفتم:«چه ربطی دارد. انگار مثلا انقلاب که میکنی خون نباید
راه بیفتد.» در ضمن این انگشترش تاج پهلوی بود. زد به من، بغل
تاج گرفت به صورتم و یک ذره پاره کرد و خون ریخت روی پیرهنم.
من هم یک ذره ترسیدم و بعد کلی جیغ و داد کردم. خلاصه ما را
بردند بهداری و پانسمان کردند و بعد هم آزاد کردند. ولی بقیه
را نگه داشتند. این باعث شد که عملا درس دانشگاهی و اینها
تمام شد. دیگر نرفتم و مدرکی نگرفتم. موضوع هم منتفی شد. سال
بعد یا دو سال بعد دانشگاه تهران یک تصویبنامه گذراند که
کسانی که در یک رشتههایی متخصص باشند برای آمدن و درس دادن
در دانشگاه تهران احتیاج به مدرک ندارند. این را گذراندند برای
استادهای قدیمی مانند استاد همایی که دانشگاه نرفته بودند ولی
آدمهای عالمی بودند. ولی به هر حال من با استفاده از این قضیه
رفتم و در دانشگاه بهعنوان معلم درس دادم. درست سال بعد از
این بود که رفتم و کنکور دادم. ۲۱
سالم بود. در این فاصله من نه اینکه شناسنامه ساخته باشم. کسی
شناسنامه نمیخواست، ولی به زبانها انداخته بودم که من متولد
سال ۱۷ یا
۱۸
هستم. بنابراین توی کتابها و مطبوعات آن زمان زیاد
میخوانید که آمده من را نوشته متولد این سالها. این بیچارهها
اشتباه نکردند. من گفته بودم. چارهای نداشتم. آن موقع که من
سردبیر اخبار رونامهی آیندگان شده بودم که یکی از سه
روزنامهی مهم ایران بود تازه ۲۵
سالم بود. من وانمود میکردم که بزرگترم. بعد روزنامهنویس
حرفهای شدم دیگر.
در حقیقت ۱۹
سالم بود که ازدواج کردم. درست همان سالی که دیپلم گرفتم و
کنکور دادم. سال بعدش هم دخترم به دنیا آمد. دخترم با من
۲۰ سال
فاصله دارد و الان سانفرانسیسکو است. دندانپزشک است. نیما پسرم
درست ۱۰ سال
از بامداد کوچکتر است. دختر من اولین کسی است که به خاطر شاملو
اسمش بامداد بوده است. دختر توللی هم اولین دختری هست که به
خاطر نیما یوشیج نامش نیما شده. بعد از آن دیگر خیلیها
گذاشتند.
از مجلهی روشنفکر تا روزنامهی آیندگان
قبل از اینکه بیایم آیندگان در مجلهی
روشنفکر معاون سردبیر بودم. مجله روشنفکر پیداست درست شده
بود که مجلهی اینتلکتوالها باشد. یک آدم خیلی با سواد مدیرش
بود. در زمان دکتر مصدق، در سال ۳۱
از فرانسه دکترای حقوق گرفته بود آمد به ایران تا یک نشریهی
روشنفکری درست کند. تا آمد امتیازش را بگیرد کودتای
۲۸ مرداد شد.
امتیاز گرفت ولی کار نمیتوانست بکند. بنابراین مجلهی روشنفکر
خیلی زود یک نشریهی پاپیولار شد. گوگوش معتقد است اولین بار
که اسمش در مطبوعات آمد کار من بود در همین مجله. جنجالی بود.
دربارهی پری غفاری، دعوای ویگن و مرضیه و از این چیزهای آبکی.
من از این کارها زیاد میکردم. شلوغ پلوغ. بعد در عین حال شعر
هم میگفتم. گزارش هم تهیه میکردم. من رپرتاژ خیلی دوست
داشتم. میرفتم دنبال رپرتاژ و گزارش. ولی در مطبوعات همه کار
میکردم. شعر مینوشتم. قطعهی ادبی مینوشتم. تا اینکه
روزنامهی آیندگان آمد. این روزنامه درست شده بود با این فکر
که یک تصور تازهای بیاید به مطبوعات. به اصطلاح کیهان و
اطلاعات فسیل شده بودند و قدیمی بودند. قرار بود یک نشریهای
بیاید که روشنفکرها را جذب کند. داریوش همایون همراه با یک
گروه حرفهای سطح بالا کار را آغاز کرده بودند. من هم در آن
نشریه آبگوشتیها کار میکردم و شده بودم معاون سردبیر .
هفتهای چند
تا نامه برایم میآمد و عکسم را میخواستند. از این کارها.
حالا این روزنامه آمده بود. آمدند به من گفتند این روزنامه من
را خواسته. ما هم فکر کردیم میرویم آن جا و حالا آنها
پیشنهاد میکنند که بیا بشو مثلا دبیر. سردبیر نمیگویم چون
سابقهی کار روزنامه نداشتم. ولی دبیری یکی از سرویسها یا
بخشهای خبری مهم را میدهند. بدم نمیآمد بروم روزنامه.
هیجانش بیشتر بود. بعد رفتم پیش آقای همایون. معلوم شد آقای
همایون دنبال کسی میگردد که جدول طراحی کند. خیلی سخت بود.
تازه معلوم شد من را بهعنوان مسوول جدول هم نمیخواهد. برای
جدول دکتر سیروس پرهام را در نظر گرفته. او وقت ندارد شش روز
در هفته جدول طراحی کند، من باید بغلدست مسوول جدول شوم. من
هم گوش کردم و چیزی نگفتم. آمدم بیرون پیش خودم فکر کردم که من
که حقوق خوبی دارم. سمت هم دارم و خواننده ها هم که برایم
نامه مینویسند. اینها کی هستند آمدند پیشنهاد دادند که من
جدول طرح کنم! ولی یک ندایی در وجودم گفت که من اگر همان کاری
را بکنم که طبیعی است، اینها هیچ وقت من را نخواهند گرفت.
باید بروم بهشان ثابت کنم که اشتباه میکنند. بنابراین باید یک
ذره تحمل کنم. دوستهایی که با هم در مجلهی روشنفکر بودیم سر
خیابان در کافهی نادری نشسته بودند و عزا گرفته بودند که
حالا پول بیشتری می دهند و فلانی را میبرند - نمی دانم شاید
هم خوش حال بودم و شاید هم تفاوتی برایشان نمی کرد. بنابراین
من باید میرفتم و به اینها میگفتم ما را نمیبرند و به من
میگویند برایشان جدول طرح کنم. دیدم خیلی بد شد. رفتم گفتم
پیشنهادهایی میدهند و حالا بررسی میکنیم. بعد دو سه تا جدول
طراحی کردم بردم آیندگان پیش آقای همایون. ایشان هم گفت یک
کلاسهایی آن بالا هست برای این جوانها که بروند خبرنگاری یاد
بگیرند. میخواهید شما هم بروید. جوان هستید. گفتم خیلی ممنون
و گفت پس بعدازظهرها این بالا کلاس تشکیل میشود. هنوز روزنامه
چاپ نشده بود. من رفتم بالا و در کلاس، که صفا حایری داشت درس
میداد. من را میشناخت. رفتم بالا، صفا گفت تو چرا آمدی؟ گفتم
حالا! و رفتم نشستم. جلسهی دوم یک بار به صفا حایری تلفن شد.
یک قرار ملاقاتی بود، خواستندش رفت. وقتی داشت میرفت به من
گفت مسعود تو بیا و قضیه را ادامه بده. من کار دارم باید بروم.
آن موقع داشت خبرنویسی یاد میداد. من گفتم خیلی خب. رفتم پای
تخته که همایون آمد یک سرکی کشید و توی کلاس را دید. با خودش
گفت این پسر که من آوردم برای جدول که دارد درس میدهد! فکر
کرد این جا خرتوخر شده. رفت ته کلاس نشست و گوش داد. من هم
داشتم درس میدادم. بعد که تمام شد به من گفت شما یک لحظه
تشریف بیاورید پایین. من هم رفتم پایین. به روی خودش نیاورد که
اشتباه کرده. آن موقع روزنامه منتشر نمیشد. گفت شما بروید
پارلمان، خبرنگار پارلمانی شوید. این طوری شد که یک پله رفتم
بالا. وقتی که در آذر1346 آیندگان منتشر شد من خبرنگار
پارلمانی بودم. بعد از یک سال شدم دبیر سیاسی. شش ماه بعد از
آن شدم معاون سردبیر. سال ۵۰
هم در نهایت شدم سردبیر اخبار .
روزنامههای آن موقع ادعا میکردند
تیراژشان خیلی بالاست. ولی در عالم واقع تیراژشان از
۱۰۰ هزار تا بالاتر
نبود. ما در آیندگان حدود ۶۰
هزار تا داشتیم. کیهان و اطلاعات ۱۰۰
هزار تا بودند. سال ۵۷
آیندگان یک میلیون تیراژ داشت. آیندگان به طور عادی تا روزهایی
که تعطیل شد ۷۰۰
تا ۸۰۰ هزار
تا چاپ میشد. بعد تیراژ روزنامهها ناپدید شد تا همشهری که
رسید به ۴۰۰
هزار تا.
من موقعی که در آیندگان بودم تلویزیون یک
برنامهای داشت به اسم روزها و روزنامهها. دربارهی مطبوعات
بود. هر هفته یک موضوعی را درست میکردند دربارهی مطبوعات و
دعوت میکردند یک نفر برود آنجا و با او مصاحبه میکردند
درباره یک موضوع. برنامه را خانم ژاله کاظمی اجرا میکرد و
خانم سازگار هم تهیه کنندهی برنامه بود. من را نمیدانم به
چه دلیلی دایما در این برنامه دعوت میکردند. تا سوژهای کم
میآمد یا به حوادث روز نگاه میکردند. به هر حال کسی که در
مطبوعات شلوغ میکرد زیاد نبود. بنابراین ما را دعوت میکردند
آن جا. من شده بودم پای ثابت این برنامه. هر دو هفته یا سه
هفته یک بار. یک روز آقای گرگین که مدیر برنامهی دوم رادیو
تلویزیون بود به من تلفن کرد گفت که این برنامه تهیهکنندهاش
که خانم ژیلا سازگار باشد، قرار است یک مجلهای درست کند به
نام تماشا که ایشان قرار است بشود مدیر آن مجله. خیلی کار زیاد
است. بنابراین ما فکر کردیم چه کسی تهیه کنندهی این برنامه
شود. فکر کردیم دیدیم خودت این کار را بکنی، بهتر از هرکس
دیگری است. گفتم من تا حالا این کار را نکردهام. گفت عیب
ندارد، خودت بکن. یک قراردادی تلویزیون با من بست و من شدم
تهیهکنندهی برنامهی «روزها و روزنامهها». مینوشتم. دعوت
میکردم، آدمها میآمدند . خانم کاظمی مجری بود و من پشت
پرده بودم. یک روز آقای مسعودی مدیر اطلاعات را دعوت کرده
بودیم برای سالگرد اطلاعات. خانم کاظمی شباش سرما خورد.
بنابراین ما وقت استودیو گرفته بودیم. همه چیز آماده شده بود
که خانم کاظمی نتوانست بیاید. من تلفن کردم به گرگین که یکی از
گویندههای جانشین باید بیاید. گرگین گفت کسی نمیتواند
با مسعودی صحبت کند. گفت حالا خودت صحبت کن. گفتم من؟ گفت
خودت بهتر از هر کس دیگری هستی. گفتم من عینکیام. عینک
میگویند جلوی دوربین فلاش برمیدارد. آن موقع امکانات این
طوری بود. گرگین گفت کی گفته این جوری است. گفت نه، نه، نه. من
خودم میآیم پایین. گفتم من مصاحبه را بکنم، برنامه را کی
بگوید؟ گفت خودت بگو. گفتم این کار را تا به حال نکردهام. گفت
مهم نیست میکنی، مگر چیست. گفتم خوب حالا نمیدانم. میکنیم.
خانم کاظمی خب کلی با تجربه است. به هر حال رفتم و نشستم و آن
چیزهایی که برای خانم کاظمی نوشته بودم را خودم گفتم. فیلمی
بود، خودم گفتم و مصاحبه با آقای مسعودی را هم خودم کردم.
برنامه ضبط شد. بعد حوادثی اتفاق افتاد. از جمله اینکه خانم
کاظمی گفته بود صدای مسعود به این خوبی است. برای اولین
مرتبه کسی به من گفت صدایت برای این کار مناسب است. تا آن موقع
کسی در این باره حرفی نزده بود. من خودم هم دقت نکرده بودم که
ممکن است این کار را بتوانم بکنم. موقعی که پخش شد همه تو
رادیو تلویزیون صدایشان در آمد که ما هم چنین چیزی را
میخواهیم که خود تهیهکننده خودش هم اجرا کند. نه اینکه یکی
بنویسد و یکی اجرا کند غلط است. بنابراین من به طور ثابت رفتم
جلوی دوربین. از اینجا شروع شد. حدود سال
۵۰. بعد یک
برنامهی هفتگی بود که من اجرا میکردم. بعد از مدتی یک
برنامهی دیگر درست کردم به اسم «رسانه» که من و دکتر ابراهیم
رشیدپور تهیه میکردیم. معروف بودیم به مک لوهانیستهای
تهران. ما چون مکلوهان را خیلی دوست داشتیم و همهاش در این
باره حرف میزدیم، اینها به ما میگفتند مک لوهانیستها.
خلاصه ما یک برنامه دیگر درست کردیم و آن هم یک مدتی بود، تا
سال ۵۴. سال
۵۴ من دعوت
شدم به رادیو برای اینکه یک فکری بکنیم به حال شبها. من یک
برنامهای درست کردم که البته اسمش را از رادیو فرانسه گرفتم،
به اسم «راه شب». برنامهی زندهی و گاهی جنجالی. شبها با
پاسبانها صحبت میکردیم. یکی توی خیابان گم شده و یک بچه فلان
طور شده و یک کسی میخواهد خودکشی کند و چیزهای جنجالی این
طوری. تا قبل از آن رادیو شبها میخوابید از ساعت
۱۲. خبر که پخش
میشد ساعت ۱۲،
بعد موزیک پخش میشد تا ۵
صبح. ۵ صبح
دوباره بیدار میشدند. به ما گفتند این فاصله را میدهند به
ما. زود یک تیم جمع کردیم و رفتیم آنجا . همهی دوست و آشناهای
روزنامهها را جمع کردیم. رفتیم و یک سری فیل هوا کردیم. خیلی
گرفت و اعتبار مفصلی به ما دادند. گفتند که هر کاری میخواهی
بکنی بکن. در تلویزیون یک باند دست راستیها هم بودند که ما
در دورهی شاه به آنها میگفتیم ساواکی. مثل الان که هر کسی
به هر کسی میگوید اطلاعاتی. هر کی با هر کی بد بود این را
میگفت. ما هم به یک گروه میگفتیم ساواکی. ساعت
۱۱:۳۰ از آیندگان
که صفحه را میبستم میرفتم رادیو تا
۵ صبح. ۵
صبح میخوابیدم تا ۹
بعد دوباره میرفتم آیندگان. یک زمانی علاوه بر این کارها ته
برنامهی تلویزیون ساعت ۱۱:۳۰
که تمام شد گفتند که یک چیزی ته خبرها باشد که یک دفعه گوینده
نیاید بگوید شب بهخیر. برنامه ای درست کردیم من و ساسان
کمالی که ترکیبی از اخبار داخلی و خارجی روز بود به اضافه
بررسی مطبوعات. یک موقع دیگری هم صبح رادیو را به ما دادند.
صبح وقت بسیار پرشنوندهای بود و شاه و اینها هم گوش
میکردند. برای همین همه نگران بودند وای رادیو چی میشود ساعت
۶ صبح. یک
موقع شاه یا فرح یک مصاحبه کرده بودند و گفته بودند فاصلهی
۶ تا
۶:۳۰ شاه دارد
صبحانه میخورد رادیو هم گوش میکند تا
۶:۳۰ که میرود به
دفترش. بعد توی مملکت طوری شده بود که هر کسی می خواست کار
خود را به رخ بکشد می خواست در آن زمان در رادیو مطرح شود
که شاه بشنود. البته من خودم نمیرفتم پشت میکروفون. مانی
گوینده بود. من و مرحوم پرویز نقیبی مینوشتیم. برنامه صبح
همه چیز زنده بود. بحث بر سر این است که مردم را بفرستد سر
کار. |