رضا ارحام صدر در 85
سالگی چشم بر جهان فرو بست. او تنها یک بازیگر تئاتر نبود،
بلکه شناسنامه اصفهان بود. نه شناسنامه که شکرپاره این نصف
جهان بود.
متولد اردیبهشت ماه
١٣٠٢ در محله "باقلعه"
بخش ٤ اصفهان بود.
از سال ١٣٢٦ رفت
روی صحنه تئاتر. تئاتری که او را
پایهگذار آن
میدانند. شاید نمایش "ناصر تُپل" مانند نمایش "مست" از شاخص
ترین کارهای ارحام صدر در این عرصه باشد. جوان تنبل و خپلهای
که بیکار بود و مادرش او را بدست "لات" محل سپرد تا باج گیری
را یاد بگیرد و در پایان همه آموزشهائی که دید، ارحام صدر(لات
جوانمرد) نا امید از استعداد او خطابش قرار داد و با لهجه
شیرین اصفهانی گفت:
« ناصری! تو، تو این کار
چیزی نمیشی. نمی خواد از خونت دربیآی. همون پیش ننت بمون!»
اصفهان پایتخت هنر ارحام
صدر بود و برای دیدن نمایشنامههائی که به صحنه میبرد اغلب
باید از چند هفته پیش بلیت رزرو میکردید. تئاتر متعلق به خودش
بود. نقش آفرین هم خودش! شیرینی و شیرینکاریهایش روی صحنه با
گز اصفهان رقابت میکرد.
در سال ١٣٣٦
وارد سینما شد.
با فیلم
"شب
نشینی در جهنم".
در ٢٠ فیلم و
سریال ظاهر شد
اما سرانجام به این نتیجه رسید که جای او روی صحنه تئاتر است،
آن هم در اصفهان و نه تهران.
تحصیلات ابتدایی اش در
اصفهان گذشت و بعد از این که تصدیق ٦ ساله ابتدایی را گرفت،
وارد کالج انگلیسها شد. آن زمان انگلیسها از طرف سازمان
میسیونریشان یک کالجی تاسیس کرده بودند و ارحام آنجا رفته و
سه سال سیکل اول را در آن جا درس خواند. بعد از این که سیکل
گرفت، بدستور پدرش رفت آبادان. چون خرج این سه سال را شرکت نفت
ایران و انگلیس اجباری کار کند. خودش چند سال پیش در مصاحبه ای
که خبرگزاری ایسنا با او انجام داد، دراین باره با کنایه به
استبداد گفت:
اجباری
ما از همان موقعها شروع
شد.
بقیه این مصاحبه را
بخوانید:
گفتم چشم و به خوزستان
و آبادان رفتم و در
"ترین
شاپ"
جایی که به اصطلاح هنرآموزان و نوآموزان میآمدند مشغول شدم.
استاد این قسمت آهن تراشی، سون کشی، چکش زنی و کارهای فنی را
یاد میداد. یک دو ماه که دراین کلاس مشغول فراگیری کارهای فنی
شدم، یک روز دیدم که در تابلویی نوشتند که فردا امتحان
میگیریم و از شاگردانی که با داشتن سیکل اول از شهرستانها به
آبادان آمدند ٥ نفر را انتخاب و به عنوان دانشجو به دانشکده
نفت اعزام میکنیم تا در رشته نفت تحصیل کنند. امتحان دادیم و
من نفر دوم شدم و بنابراین بعد از سه ماه در پالایشگاه شرکت
نفت انگلیس ایران در آبادان و در قسمت لابراتور و اتاق شماره
١٩ آن که مخصوص آزمایش نفتهای سبک بود، مشغول کار شدم.انجا
یک استاد انگلیسی به نام مستر تالیس داشتیم. انواع و اقسام
آزمایشهایی که از نمونههای نفت از انبارها و از بنچها به
آنجا میآوردند را ما برای دیدن مقدار حرارت، گوگرد و به
اصطلاح مقدار غلظتش با دستگاههای مختلف آزمایش میکردیم و
نتیجهها را روی شیشههای نمونه مینوشتیم. بعد از شش ماه که
آنجا کار کردم، طوری شد که دیگه رییس هم خودش بالا ی سر ما
میایستاد و کارمان را میدید و همه جا گزارش میداد که این
ایرانیها و بخصوص اصفهانیها دارای چه هوش و حافظه و قدرت
فراگیری هستند. بنده بعد از ٦ ماه کار در لابراتوار، بهترین
آزمایشها را در مواد سوختنی انجام میدادم. به طوری که هر کس
بازدید پالایشگاه و قسمت لابراتوار میآمد، رییس من میرفت جلو
و میگفت ببینید، یک جوان دارای سیکل اول متوسط از اصفهان آمده
اینجا و بعد از ٦ ماه کاملا مثل یک مهندس نفت، آزمایش روی
نمونههای نفتی ما را انجام میدهد و آن وقت هم به من مژده داد
که تو به لندن میروی و تحصیلاتت را در رشته نفت آنجا انجام
میدهی تا مهندس نفت بشوی و برگردی، بدبختانه آن موقع در
سرتاسر ایران اپیدمی بیماری مالاریا بود و در خوزستان که
باتلاقهای فراوانی داشت بیشتر بود و بنابراین به مالاریا
مبتلا و دو ماه در بیمارستان خود انگلیسها در آبادان بستری
شدم تا یک روز یک خانم دکتر انگلیسی آمد و گفت ما هر چه
داروهای ضد مالاریا به تو میدهیم بدنت نمیپذیرد و بیماریت
علاوه بر این که ادامه پیدا میکند، روز به روز هم بدتر میشود
من مینویسم که تو باید برگردی بروی در آب و هوای بومی خودت تا
بلکه این داروهای ضد مالاریا روی تو اثر داشته باشد.
این شد که که بنده را
برگرداندند به
شهرم اصفهان.
چهارماه هم در اصفهان بستری بودم تا حالم کم کم بهتر شد. حالم
که خوب شد، یک نامه نوشتم به شرکت نفت که من دیگر به آبادان
برنمیگردم، زیرا من آنجا بدنم آمادگی تحمل بیماریهای عفونی
را ندارد. آنها هم دیگر چیزی نگفتند. بعد هم گفتم اگر من چیزی
بدهکار هستم، میپردازم. آنها جواب دادند که نه خیر شما بدهی
هم ندارید و در هر حال ما از کار شما رضایت کامل هم داریم.
بنده رفتم وزارت فرهنگ و گفتم میخواهم ادامه تحصیل بدهم.
گفتند شما دو سال ترک تحصیل کردید. گفتم ترک تحصیل نکردم. رفتم
آبادان. آنجا هم گوشهای از وطن من است و رفتم در شرکت نفت در
رشته نفت دو سال درس خواندم. به هر جهت نامهای به اداره فرهنگ
و دبیرستان ادب نوشتند. آن زمان دبیرستان ادب جای کالج
انگلیسها آمده بود. یعنی خوشبختانه در آن موقع انگلیسها از
آن جا خلع شده بودند و خود ایرانیها کارها را به دست گرفته
بودند و از بهترین دبیران و مامورین فرهنگی زمان آن جا مدیر
گذاشته بودند. دو شخص به نامهای بدرالدین کتاب و استاد حسین
عریضی که اینها واقعا دو ستاره درخشان از فرهنگ اصفهان بودند.
بنده رفتم و کلاس چهارم متوسطه نشستم و به تحصیل ادامه دادم تا
بعد از سه سال دیپلم ششم متوسطه تجارت گرفتم و بعد از آن هم به
خاطر علاقهمندی به کارهای هنری یک سال هم در دبیرستان صارمیه
به مدیریت مرحوم پرورنده تحصیل کردم و یک دیپلم ٦ ادبی هم از
آنجا گرفتم.
یک روز در چهارباغ قدم
میزدم که
آگهی استخدام شرکت سهامی بیمه ایران را دیدم که به دو نفر
دیپلمه احتیاج داشت. با یکی از دوستانم رفتم و امتحان دادم و
قبول شدم و از سال ١٣٢٤ کار دولتی را در آن جا شروع کردم. سال
اول کارآموز بودم و حقوق نداشتم از خرداد ١٣٢٦ رسما حکم گرفتم
و با ماهی ١٥٠ تومان حقوق ثابت و ٦٠ تومان فوقالعاده مشغول
شدم. نصف این حقوق را به پدرم که بازنشسته و خانهنشین بود
میدادم تا زندگی خواهر و برادرهایم را اداره کند. نصفش را هم
قصد داشتم که خرج ادامه تحصیل بکنم و در قسمت شبانه دانشکده
ادبیات اصفهان که تازه تاسیس شده بود، اسم نویسی کردم و بعد
از دادن امتحان ورودی نفر هشتم شدم و تا زمانی که مرحوم دکتر
فاروقی مدیر آنجا بود بعدازظهرها در رشته ادبیات تحصیل میکردم
تا بعد از چهار سال موفق به اخذ لیسانس ادبیات در رشته فلسفه و
امور تربیتی با معدل ٥/١٤ شدم.
شروع فعالیت هنری
کلاس دوم متوسطه بودم
که ناظم مدرسه آمد و گفت که معلم حساب مریض شده و نمیآید و
ما از دبیرستان سعدی خواهش کردیم که آقای جهانشاه که لیسانس
ریاضیات هستند و یک سال هم در انگلستان تکمیل تدریس حسابداری
را خواندهاند دو هفته بیایند و درس بدهند. اینها را برای این
میگویم که ایشان کاشف من بود. اول معلم من بود و بعد هم پدر
خانم من شد. بنابراین آنچه که دارم از آن مرحوم است. آمد سر
کلاس و دفتر حاضر غایب را برداشت تا به اصطلاح حضور غیاب کند.
به بچهها گفت وقتی من حضور غیاب میکنم، چون اولین باری است
که من آمدم در این کلاس، هر کس را که اسمش را میخوانم، از سر
جایش بلند شود و بگوید حاضر که من قیافهاش را هم ببینم و اسمش
را در ذهنم بسپارم. نفر چهارم پنجم بود که گفت حسین خسروی
حاضر، تقی کربلایی حاضر، بعد رسید به یک اسمی گفت عباس پنیری.
کسی نگفت حاضر. ایشان گفت نفهمیدم، این آقا غایبند. کجا هستند
این آقای پنیری؟ من از ته کلاس گفتم
"قربان
تو خیکند".
کلاس زد زیر
خنده. چون در آن زمان پنیری به بازار میآمد که تو پوست گوسفند
بود. یک روغنی هم میآمد که تو پوست گوسفند بود و هر دو تا از
اجناس مرغوب بازار بودند. من تا گفتم قربان تو خیکند، دیگه
معلم خودش هم از زور خنده نتوانست درس بدهد. با خنده از کلاس
بیرون و به دفتر رفت و به ناظم و مدیر گفت بیایید ببینید شما
چه محصلین خوشبیان و خوش مزهای دارید. مدیر و ناظم مدرسه هم
با خنده و شادمانی مستخدم را به دنبال من فرستادند و من را به
دفتر خواستند. من تو راه که میرفتم فکر میکردم حتما من را
تنبیه خواهند کرد. تا رفتم تو دفتر دیدم که مدیر و ناظم من را
بوسیدند. گفتند تو چقدر حاضر جوابی و این حاضر جوابی همان
استعدادی است که خالق من، به من داده و من
شدم
یک هنرپیشه
بدیهه ساز.
حاضر جواب و کسی که
به دیالوگهایش از خودش
چیزهایی اضافه میکند که همان جملات باعث گرمی کار میشود.
بعد مدیر مدرسه گفت: میدونید، ما سالی یک مرتبه جشن داریم.
چون انگلیسها که اینجا بودند، این کار را میکردند و این جشن
یک پرده نمایش و یک پرده موسیقی است و از کسانی که سال قبل در
این مدرسه فارغ التحصیل شده اند، با حضور والدینشان و بزرگان
شهر دیپلمهایشان را میدهیم و بنا به پیشنهاد آقای جهانشاه،
امسال غیر از هنرپیشههایی که از بیرون دعوت میکنیم،
میخواهیم چند تا بازیگر هم از بین خود شاگردهای دبیرستان ادب
بگذاریم و تو هم به عنوان اولین نفر انتخاب شدی. من تشکر کردم
و گفتم نمیدانم که من بتوانم یا نه. گفتند تمرین میکنید، یاد
میگیرید.
مرحوم ناصر فرهمند و مرحوم محمد میرزای رفیعی که بچهها آقاجون
خطابشان میکردند، دو نفری بودند که تحصیلاتشان به پایان
رسیده بود و آزاد بودند. هر وقت هم که مدرسه جشن داشت اینها
میرفتند و برنامه اجرا میکردند و برای نمایش آن سال دبیرستان
ادب هم دعوت شده بودند. اسم کار هم
"رفیق
ناجنس"
بود. در آن زمان موضوع نمایش در مدرسه این بود که یک بچهای
درسخوان و یک بچهای درس نخوان است. آن شاگردی که درس
نمیخواند، مرتب ان شاگرد درسخوان را تشویق به بازیگری و
بازیگوشی و این چیزها میکرد و به همین دلیل هم اسمش رفیق
ناجنس بود. آن
متن را به من دادند و من به قدری این را جالب بازی کردم که
مدرسه به جای سه شب نمایش برای والدین و بزرگان شهر، هفت شب
نمایش را اجرا کرد و از شب چهارم نفری ٥ تومان بلیت فروختند و
پولی جمع شد و به من گفتند این پول جمع شده، چه کارش کنیم؟ من
گفتم یک پیانو برای دبیرستان ادب بخرید و خریدند و این پیانو
هم به عنوان یادگاری از اولین کار بازیگری من در تئاتر در
دبیرستان ادب ماند.
تابستان شد. مرحوم
ناصر فرهمند یک تئاتر حرفهای تاسیس کرده بود، به نام تئاتر
اصفهان در دروازه دولت شهر که حالا تبدیل به ساختمان مرکزی
شهرداری اصفهان شده است. آن موقع چند تا مغازه و یک حمام بود،
حمام مرکزی و یک سالن هم داشت که متعلق به آقای محمودیه بود و
برای پیشرفت تئاتر، به تئاتر شهرمان و بدون اجاره به مرحوم
فرهمند داده بود. آقای فرهمند هم یک روز مرا صدا کرد و گفت چون
تو توی مدرسه خوب بازی کردی، باید بیایی و به گروه ما بپیوندی.
ما هم رفتیم و کار حرفهای را بین سال ٢٦ و ٢٧ در تئاتر
اصفهان زیر نظر مرحوم فرهمند که او را استاد خودم میدانم شروع
کردم.
شروع نمایشهای انتقادی،
کمدی
یکی از شبها که برای
اجرا میرفتم، چند نفر جوان ایستاده پای ویترین تئاتر و با هم
بحث میکردند. یکی از آنها به دیگری گفت:
میدونی اینها کی
هستند که عکسشان را انداخته اند؟
گفت:
نه
گفت:
اینها مزهبیندازهای شهر هستند.
آن
یکی گفت:
نه بابا. اینها
دلقکند.
من از این دو تا حرف
رنجش پیدا کردم. رفتم تو تئاتر شب بدی را گذراندم تا نقشم را
بازی کردم. تئاتر هم پیسی بود به نام حاج عبدالغفار در تهران.
حاج عبدالغفار هم رل یک نفر سدهای بود که یک دکان تعمیرات
دوچرخه داشت که من هم اسدالله نوکر اصفهانی او بودم. نمایش که
تمام شد، آخر شب راه منزلمان یکی بود. آخر شب من و آقای ثبوت
هر دو با هم ساکت به سمت خانه میرفتیم. وسط راه به من گفت تو
چرا امشب حرف نمیزنی؟ گفتم من دمقم، کسلم. گفت چرا؟ داستان را
برایش گفتم که چند نفر بودند، این اظهارات را راجع به ما
میکردند که ما مزهبینداز یا دلقکیم. گفت نه نه نه تو که الان
دیپلم گرفتی و بعد هم میخواهی تحصیلاتت را ادامه بدهی، اصلا
نباید به این حرفها توجه داشته باشی. گفتم حالا استاد یک نظر
دارم. گفتم من نظرم این است که ما صرفا نباید که مردم را
بخندانیم که انها هم خیال کنند ما مزه بینداز یا دلقکیم. من
معتقدم یک صحنههای انتقادی هم در نمایشهایمان بگذاریم و
اصلا ننویسید نمایش سراسر خنده و کمدی مثلا
"خسیس"،
بنویسیم نمایش کمدی ـ انتقادی خسیس ـ گفت: خوب این نظر را فردا
عصر که بزرگان قوم و پیرمردهای تئاتر هم هستند، بگو. اگر آنها
نظر دادند، شروع میکنیم. انتقاد هم میکنیم. گذشت و فردا عصر
شد و من زودتر آمدم و دیدم اتفاقا مرحوم جهانشاه و مرحوم
رفیعی و مرحوم رشتی زاده که او هم از کمدیبازهای قدیمی اصفهان
بود، نشستند و دارند چای میخورند. یک مرتبه من که آمدم، مرحوم
فرهمند گفت: آقایان، این ارحام دیشب آخر شبی یک همچنین نظری
داشت، شما چه میگویید؟ وقتی من نظریهام را برای آقایان گفتم،
همهشان بالاتفاق گفتند چه خوب هدفش این است که وقتی ما مردم
را بعد از این که ٢ ساعت خنداندیم، و از در سالن بیرون رفتند،
یک چیز معنادار هم کف دستشان باشد. یک موضوع اخلاقی، اجتماعی،
فرهنگی و یک نتیجه اجتماعی و اخلاقی. مرحوم ناصر فرهمند گفت من
حرفی ندارم، ولی یک مقدار انتقاد از دستگاههای دولتی بکنیم،
ما را میگیرند. من گفتم نه خیر استاد. آنها وقتی وظایفشان را
به خوبی انجام نمیدهند انتقاد میکنیم و مردم هم هو میکنند و
در واقع ما در لفافه طنز یک گوشه کنایههایی میزنیم و این
جیگر مردم را وقتی یک همچین چیزهایی بشنوند، خنک میکند. اجازه
میدید از همین امشب شروع کنیم؟ گفت شروع کن. گفتم موضوع پس
این است که صبح اول پرده نشان میدهد که شما میروی سر کار،
مثلا ١٠ تومان به من میدهی، میگویی اسدالله این ١٠ تومان
را خرج کن، صورتش را بنویس و شب که من میآیم، صورت به من بده
، گفتم منتهایش من یک چیزی اضافه میکنم و در امشب خواهم گفت
که ١٠ تومانی که به من دادی، مثلا ٢ زار ماست گرفتم، ٣٠
شاهی نون سنگک، ١٠ شاهی پنیر گرفتم. عرض کنم که ٦ تومان هم
مالیات دادم. تا من میگویم ٦ تومان مالیات دادم، شما
میگویید دیگه اون ٦ تومان مالیات چی بوده؟ من میگویم یک
ماموری آمده بود که حاج آقایی که دکان چرخ سازی دارند، باید
سالی ٦ تومان هم مالیات بدهند. این ورقه اخطار را بگیر، و اگر
تا ٢ روز دیگر این مالیات را ندهید، دکانتان را میبندند.
گفتند خیلی خوب. امید خدا تا ببینیم چی میشه، تئاتر شروع شد،
رسید به اون صحنه که با لهجه گفت:
بیا ببینم اسدالله،
حساب امروزت را پس بده.
ما هم گفتیم مثلا ٣٠
شاهی ماست، ١٠ شاهی نان سنگک، یک قران سبزی خوردن، یک قران
پنیر، دو تا نان سنگک هم ٣ زار، ٦ تومان هم مالیات. گفت
مالیات؟ ما که نباید مالیات بدهیم. تو دستهای من را ببین. از
بس که من روزها دوچرخه تعمیر میکنم پینه دارد. گفتم حاج آقا
شما نمیدانید مالیات تو این مملکت مال همین آدمهای زحمتکش
است که دستشان پینه دارد. نجارها، آهنگرها، پینهدوزها،از
اینها مالیات میگیرند. تصادفا من چند وقت قبل از این که
نمایش شروع بشود یک روز به یک آهنگری برخورد کردم. او گفت یک
قبض برای ما آوردند، ٦ تومان مالیات خواسته اند. گفتم اجازه
میدید این چند روز پیش من باشد؟ گفت بله. آمدم جلوتر یک نجاری
بود، که با او آشنا بودم. صدا زد ما را گفت آقای ارحام، شما که
تو تئاتر بازی میکنید، ببینید آقا برای من نجار که ماهی ٦
تومان هم کار نمیکنم، ٦ تومان مالیات میخواهند این هم
ورقهاش. گفتم اجازه میدهید چند روز پیش من باشد؟ آن هم از او
گرفتم و یک پنبه دوزی هم زیر پلههای تئاتر بود که به او اصغر
واکسی میگفتند کفشها را واکس میزد و ١٠ شاهی بهش میدادند.
ان هم گفت یک ورقه برای من هم آوردند که اگر تا ٢، ٣ روز
دیگر مالیات سالیانه ندهی، از کارت جلوگیری میکنیم. ورقه آن
را هم گرفته بودم. اصلا وجود این سه چهار برگ اخطاریه از
زحمتکشان اصفهان، هی وجود من را از داخل ناراحت میکرد که چه
جور بیاییم اینها را منعکس کنیم تا شبی که به استاد فرهمند
گفتم. موافقت کرد. پیرمردهای تئاتر هم موافقت کردند و اولین
شبی که من این را گفتم. باور بفرمایید وقتی گفتم در این کشور
مالیات را از افراد زحمتکش و کسانی که دستشان پینهدار است،
میگیرند، فرهمند اضافه کرد: پس آنها که کارخانه دارند و
میلیون میلیون پول گیرشان میآید، آنها چقدر میدهند. گفتم
آنها یک شب یک سور میدهند، یکیاش هم از همین آبزردیها
(مشروب) و یک شام میدهند، بعد برایشان مینویسند که مردم
اینها اینقدر وضع مالیشان خراب است بیایید برایشان پول جمع
کنید و کمکشان کنید. ولی پینهدوز و نجار و آهنگر و کفاش که
سوری نمیدهند و ویسکی نمیدهند، از شان پول میگیرند. شب اول
که این صحنه را ما بازی کردیم، در سالن ولوله شد. یعنی مردم
ضمن دست زدن ممتد، فریاد میکشیدند و براوو میگفتند. مثل
فوتبالیستی که توپ توی دروازه زده باشد، شب نمایش گذشت و دو شب
بعدش هم همین صحنهها را اجرا کردیم. از شب سوم دیدم که دم
تئاتر قلقله است و برای یک هفته دیگر بلیت میفروشند.
از همین جا بود که ما
انتقاد را در نمایش گذاشتیم و نمایش انتقادی کمدی سخت مورد
توجه مردم قرار گرفت. مردم اصفهان گرایششان نسبت به تئاتر
صدچندان شد و مرحوم فرهمند هم همان زمان، گفت که باید این سبک
را به نام رضا ارحام صدر به ثبت برسانیم. یک هفته که از نمایش
گذشت، دیدیم پلیس آمده دم تئاتر میگوید که مدیر تئاتر بیاید
دارایی. من فورا مساله را فهمیدم. مرحوم فرهمند گفت حالا چه
کار میکنی؟ گفتم جواب پیش من است و سه تا کاغذ که از کسبه
گرفتم، توی جیب من برای جوابگویی مدرک است. گفت پس تو برو
دارایی. من رفتم دارایی و پشت در اتاق پیشکار دارایی وقت، که
شخصیتی واقعا بافرهنگ و انسان به نام ضرابی که از اهالی تبریز
بود. من رفتم تو گفت بفرمایید. گفتم من ارحام صدر هستم که بنده
را احضار فرموده بودید. از تئاتر اصفهان آمدهام. گفت بفرمایید
اقا. بنشینید. تا من نشستم گفت آقا این چی هست که شما چند شب
است در تئاتر میگویید که از کارگرها و زحمتکشها مالیات
میگیرند و از کارخانهدارها، پولدارها و سرمایهدارها
نمیگیرند. گفتم بله قربان. من هستم که این جملات را میگویم و
مردم هم بینهایت دوست دارند. گفت اولا من نمیگویم که انتقاد
نباشد، ولی وقتی که شما خودت الان کارمند شرکت بیمه و کارمند
دولتی از کارهای دولت انتقاد کنی، دیگه مردم تره هم برای ما
خرد نمیکنند و به چشم انتقاد به ما نگاه میکنند. گفتم آقای
پیشکار دارایی، حقیقتش این است که من از در چند تا مغازه که رد
شدم، دیدم به همهشان ابلاغ شده که سالی ٦ تومان باید مالیات
بدهند. به کسانی که اصلا تواناییش را ندارند. به پینهدوز
واکسی تو خیابون. به یک در و پنجرهساز آهنگر، به یک نجار که
فقط کرسی برای زمستانهای مردم میسازد، آنها دیدند
نمیتوانند این پولها را بدهند و شکایت کردند. من هم تئاتر را
یک روزنامه گویا میدانم و فکرم هم این است که تئاتر باید در
جهت برطرف کردن ناراحتیهای زندگی مردم مخصوصا طبقه مستضعف و
مستمندان دیالوگ و نمایش بگذارد و انتقاد کند. گفت من این فکر
شما را هم میپسندم و اصلا میپرستم. بسیار عالی است. تئاتر
اگر انتقاد نداشته باشد، اجرا نشود، بهتر از این است که اجرا
بشود، اما خوب باید رعایت هم بشود. من کاغذ را که به کسبه
ابلاغ شده بود در اوردم، گذاشتم روی میزش و گفتم آقای پیشکار
دارایی ببینید، کارگران زحمتکش اصفهان با چه دیدی به دولت نگاه
میکنند؟ گفت حق به جانب شماست. این کار را باید دولت بکند،
ولی گام به گام. یک دفعه ما نباید بخشنامه میکردیم که از فلان
تاریخ اگر مالیات ندهید، بسته میشوید . پیشکار زنگ زد و
معاونش آمد و گفت فورا برای تمام کسبه بخشنامه بکنید که
آن
اخطاریه که فرستاده، بالاسرش بنویسید آگهی دوم و دارایی اصفهان
تصمیم گرفت. سالیانه مالیات مقطوع را برای زحمتکشان باطل کند و
از سالهای آینده با قانونی که از مجلس میگذارد، جدول مالیاتی
تعیین شود. اگر بدانید تو اصفهان چه ولولهای با این اقدام ما
افتاد که هم ما روحیه پیدا کردیم و هم در تمام نمایشنامهها یک
انتقادی از بخشهای دولتی گذاشتیم.
سالنی که در ان برنامه
اجرا میکردیم طاقش خراب شده بود و چکه میکرد یک روز فرهمند
آمد و گفت: یک باشگاه ورزشی است به نام المپ که متعلق به شخصی
به نام روشن ضمیر معروف به کارگری است و این حاضر شده یک زمین
والیبالش را در اختیار ما بگذارد و ما هم یک صحنه تئاتر دستی
با تخته و الوار توی آن بسازیم و تابستان به اجرای برنامه
بپردازیم. ما هم گفتیم بسیار خوب است. تئاتر در اصفهان شروع
شده، دیگه نباید تعطیل بشود. خلاصه رفتیم باشگاه المپ و اولین
نمایش را به نام "خلیفه"
یک روزه تمرین
کردیم. من رل خلیفههارونالرشید را بازی میکردم و مرحوم
فرهمند هم در یک نقش کمدی رل حسن قناد را بازی میکرد که نمایش
خیلی گرفت. نمایش دوم را که آمدیم تمرین کنیم، فرهمند گفت همان
رفیق ناجنس که در دبیرستان ادب بازی کردیم، حالا این جا
بگذاریم؟ گفتم هر طوری که میدانید. به مدیر تئاتر صورت دادیم
که برای ما دکورها را تهیه کند. یک روز عصر آمد آنجا و گفت آقا
من دیگه یک قرون بابت دکور و لباس و اینها ندارم که بدهم. شما
تو همان دکورها این نمایش رفیق ناجنس را بازی کنید. گفتیم بابا
اون دکورها قصر خلیفههارون الرشید بود. ما میخواهیم اتاق یک
تاجر بازاری را نشان بدهیم. تو ان دکور که نمیشود.
گفت دیگه همین است که هست. میخواهید بایستید، نمیخواهید
بروید. فرهمند هم عصبانی شد، گفت بچهها اثاثهایتان را بریزید
توی چمدانها تا برویم هر کسی یک ساکی، چمدانی، چیزی
تئاتر سپاهان
یکی از شبها که خلیفه
یک روزه را بازی میکردیم، پسر عموی من به نام علی ارحام صدر
که به خاطر یکی بودن نام فامیلیمان آن را صدری صدا میزدیم
آمد و نمایش ما را دید و خیلی خوشش آمد. به من گفت ارحام، چقدر
سرمایه میخواهد که آدم یک تئاتر باز کند؟ گفتم نمیدانم یک
جایی را مثل اینجا میخواهد که به ما مجانی داده بودند و یک
صحنه و لباس که تئاتر اجرا کنیم. صدری که صاحب یک موسسه و
ماشین باری بود گفت من حاضرم این سرمایهگذاری را بکنم. او
سرمایهاش را نقد کرد و آورد با فرهمند تئاتر سپاهان را تاسیس
کردیم. برنامه دوم سوم بود که اختلاف بین آقای صدری و آقای
فرهمند پیدا شد که اختلاف مالی بود. آقای فرهمند هم گفت من
میروم و تئاتر اصفهان را دوباره احیا میکنم. همان تئاتری که
قبلا یک مدت کوتاهی توی آن بازی کرده بودیم، یک عده از
هنرپیشهها هم به طرفداری از آقای فرهمند بلند شدند و رفتند
تئاتر اصفهان را تاسیس کردند. آنهایی که توی تئاتر سپاهان
مانده بودند، بنده بودم به همراه آقای
وحدت،
که رفیق دوران بچگی ما که مدرسه میرفتیم بود و روزهای تعطیل
تو بیشههای اصفهان میرفتیم، پیس مینوشتیم و اجرا میکردیم و
به اصطلاح آرتیست بازی درمیآوردیم. آقای وحدت هم ماند. آقای
عیوقی پسر خواهر آقای صدری هم بود و من هم که پسر عمویش بودم.
فرهمند به من گفت تو نمیتوانی بیایی، با این که میدونم چقدر
من را دوست داری. شما بایستید تئاتر سپاهان را اداره کنید و ما
به تئاتر اصفهان میرویم. در آن زمان شنیده بودیم شخصی به نام
علیمحمد رجایی که از استادهای بزرگ تئاتر بود در کرمان یک
سینما را اجاره کرده و روزها فیلم نمایش میدهد و شبها در یک
سانس به همراه سه دخترش نقش نوکری به نام چراغ علی بازی میکند
که در شهر هم به همین نام معروف شده بود. پسر عموی من با
شادروان عزت الله نوید که از عاشقان تئاتر بود به کرمان رفتند
و آقای رجایی را به همراه سه دخترش که بسیار زیبا، فهمیده،
عفیف و تحصیلکرده بودند را دعوت به همکاری کردند و با خود به
اصفهان آوردند.
بنابراین تئاتر سپاهان
دارای سرمایه بزرگی شد. سه تا دختر در آن موقع که هنرپیشه زن
کم بود، باعث شد که مرحوم رجایی، نمایشهای زیبایی تنظیم
میکرد، خودش هم آهنگ میساخت و دخترهایش هم بازی میکردند،
اولین نمایش این گروه به نام گرگ دو پا روی صحنه رفت. من رل
نوکر و آقای وحدت هم رل پسر کدخدا را بازی میکرد که عاشق دختر
ارباب میشد و بعد هم به هم میرسیدند.
کم کم صدری که دو سالن تئاتر تاسیس کرده
بود یکی از آنها را تبدیل به سینما کرد و دید درآمد سینما
بهتر است. من هم مدتی قهر کردم و رفتم و به جای من همایون را
آوردند که به او همایون چاق
میگفتند و کمدی بازی میکرد. مرحوم جهانگیر فروهر هم بود. ولی
اینها نتوانستند جای من را پر کنند. من طوری نقش کمدی را بازی
میکردم که برای مردم خاطرهانگیز بود.
به هر حال آمدم بیرون و تئاتر را رها کردم. صدری هم آنجا را
تبدیل به سالن سینما کرد.
بعد از سه سال
عدهای از جوانها به خانه ما آمدند. هنرمندان جوانی مثل مرحوم
خندان، خدادوست زارع، محمد گلستان، منصور جهانشاه که تازه وارد
تئاتر شده بودند و با عشق کار میکردند. آمدند خانه من و گفتند
تو که به اصطلاح جلوداری، تو که پیشکسوتی و سابقهات از ما
زیادتره، تو که برای ما کارگردانی میکردی، ما که عاشق این کار
هستیم چکار کنیم؟ گفتم هر کاری میخواهید بکنید. گفتند ما
میخواهیم یک گروه تئاتر آزاد تشکیل دهیم به نام گروه هنری
ارحام. خودمان هم رفتیم با سینما پارس در جلفا که متعلق به
ارامنه است صحبت کردیم و آنها حاضرند صبح تا ساعت ٥/٨
بعدازظهر فیلم نمایش دهند و از آن به بعد سالن را به ما بدهند
تا شبی یک برنامه بگذاریم. به همین ترتیب گروه هنری ارحام از
سال ٤٤ در جلفای اصفهان شروع به کار کرد و برنامهها یکی پس
از دیگری با موفقیت تمام و استقبال شدید مردم مواجه شد.
سه تا از
نمایشنامههای ما در ان زمان آخرش (ها) داشت. اولش گذاشتیم
بوقلمونها. یعنی کسانی که برای چند روز گذران زندگی یک مرتبه
در هر مورد ١٨٠ درجه خودشان را عوض میکنند که مردم خیلی
استقبال کردند. اسم دومیش را گذاشتیم رسواها. کسانی که تظاهر
میکنند به خداشناسی و از این راه در هر حال هر رقم که
میتوانند در اجتماع به اصطلاح بدون رعایت منافع مردم فقط برای
منافع جیبشان کار میکنند و اینها رسواهای اجتماع هستند. این
هم استقبال شد. سومیش را گذاشتیم دلقکها. هر سه تا هم موفق شد
و یکی از یکی بهتر. الان هم کپی فیلمبرداری شدهاش در بایگانی
سازمان تلویزیون تهران است. از این جا به بعد سعی ما در این
بود که نمایشنامهها ١٠ درجه از نمایشنامههای قبلی بالاتر
باشد چه از لحاظ طرح و دکور و چه از لحاظ متن نویسی و نقش
هنرپیشهها. گروه ما و تئاتر اصفهان به مدیریت مرحوم فرهمند در
مقابل هم سعی میکردیم نمایشهای خوبی را اجرا کنیم. مثلا
آنها لمیزر بل و بینوایان به قلم ویکتور هوگو را اجرا
میکردند و ما هم در مقابلش کدامیک از دو و یکی از بهترین
نوشتههای لئون تولستوی را روی صحنه میبردیم. بنابراین
میبینید که در آن موقع چه نمایشنامههایی در مقابل هم روی
صحنه میرفت یا فرهمند تخت جمشید در آتش را اجرا کرد که البته
داستان سر گشتگی ملت بود، ولی ما در مقابلش خونبهای ایران را
گذاشتیم و گوشهای از تاریخ را برداشتیم و به اصطلاح برای
خودمان آداپته کردیم و به روی صحنه بردیم. در واقع این دو
تئاتر در عالم رفاقت با هم دوست بودند، ولی در کار رقیب بودند
و آن موقع مردم بهترین تئاترها را در اصفهان دیدند، تا این که
کم کم مرحوم فرهمند مریض شد و نتوانست ادامه دهد و بنا کرد پیش
پرده آوردن و ساز و آواز و موسیقی و رقص گذاشت و ما هم این طرف
شروع کردیم و یک سری نمایشنامههای کمدی گذاشتیم. تقریبا گروه
تئاتر اصفهان که از بین رفت. تئاتر صدری هم که تبدیل به سینما
شد و فقط گروه هنری ارحام ماند به اتفاق بنده و یک سری جوانها
که تا یک سال قبل از پیروزی انقلاب به اجرای برنامه پرداختیم و
آخرین نمایش هم که اجرا کردیم نمایش کمدی، انتقادی
"من
میخواهم"
بود. باید ذکر خیری هم از شادروان مهری ممیزان بکنم که بازیگر
و نویسنده بسیار باقدرتی بود و اصلا اصفهان ما یک تئاترنویس
داشت و آن هم ایشان بود که یک مدتی در تئاتر اصفهان کار کرد و
بعد از آنجا استعفا داد و به گروه هنری ارحام پیوست. در این جا
بود که مجددا بعد از چند سال تئاتر قوه و قدرت کاملا شایستهای
به دست آورد . گروه هنری ارحام در ١٨ سال حیات خود برنامههای
یکی از یکی قویتری روی صحنه برد. افراد هنرمندی هم از گروه ما
وارد عرصه تئاتر کشور شدند. ما در اصفهان سه نفر داریم که
دارای مدرک
دکترای تئاتر هستند. علی رفیعی، پرویز ممنون و تقی نکته دان که
به ترتیب در فرانسه، اتریش و آمریکا درس خواندند و مدرک
گرفتند. هر سه اینها کارشان را با تئاتر ما شروع کردند. آنها
لطف میکنند و میگویند ما شاگرد فلانی هستیم در صورتی که من
خودم را تا زمانی که زنده هستم شاگرد دیگران میدانم و هیچ وقت
هم داعیهی استادی ندارم.
شب نشینی در
جهنم
یک شب مهدی میثاقیه
که بعدها استودیو میثاقیه را در تهران تاسیس کرد، آمد اصفهان
تا نمایش "وادنگ"
را ببیند. بعد از نمایش بلند شد و با صدای بلند گفت:ای مردم
اصفهان قدر این تئاترتان را بدانید. این تئاتر علاوه بر این که
خیلی خندهدار است، بسیار آموزنده، اخلاقی و اجتماعی است. مردم
او را تشویق کردند و با اتفاق هم به سوی دفترمان رفتیم.
میثاقیه گفت: من پیس وادنگ را میخواهم فیلم کنم و این را به
من بفروشید. به ممیزان گفتم نسخه اضافی داری؟ گفت: بله. از
کیفش درآورد و یک نسخه صحرای محشر که بعد اسمش را به وادنگ
تبدیل کرده بودیم به آقای میثاقیه فروختیم. میثاقیه پیس را به
تهران برد و به حسین مدنی که آن موقع کتاب طنز پرفروشی به نام
"اسماعیل
در نیویورک "
را نوشته بود
داد تا آن را تبدیل به سناریو کند. آن هم نوشت و
شب نشینی در جهنم
به وجود آمد. از من هم دعوت شد تا رل
حاج جبار
را بازی کنم. آن موقع در تئاتر شرایط خیلی خوبی را داشتم. اسم
من که برای نمایش روی تابلو میرفت تمام سالن پر میشد و حتی
تئاتر ما طوری بود که از همه جای ایران به اصفهان میآمدند تا
روز ابنیه تاریخی
اصفهان
و شب تئاتر ما را
ببینند. وجود تئاتر ما به اقتصاد شهر هم کمک میکرد. مثلا یک
خانواده ٥ نفره میآمدند و بلیت برای ١٥ شب دیگر گیرشان
میآمد میخریدند و ١٥ شب در اصفهان میماندند. بنابراین
هزینههایی که برای هتل، غذا، ایاب و ذهاب و چیزهای دیگر
میدادند به اقتصاد شهر کمک میشد و واقعا چرخهای اقتصاد شهر
ما را یک تئاتر میچرخاند و این چیزی بود که آن موقع روزنامه
نویسها و منتقدین همه در جراید منعکس میکردند. حتی شبهایی
که من در نمایش حضور نداشتم فروش از ١٠، ١٥ هزار تومان به
٣٠٠، ٤٠٠ تومان میرسید، به هر حال ناچار بودم و میخواستم
وارد سینما شوم. به هر حال آمدم و برای شبنشینی در جهنم گریم
شدم. آن وقت گریمورهای قدرتمندی مثل
معیری
و
محتشم
نداشتیم. آقای کنعانی بود که هم گریم میکرد و خودش هم بازیگر
بود. اینها هر کاری کردند که صورت جوان ما را پیر نشان بدهند
و بتوانم رل حاج جبار را بازی کنم نشد. فیلم را میگرفتند و
شبانه ظاهر میکردند. میانداختند روی پرده اکران، میدیدند
صورت من فقط خط خطی است. آن وقتها میخواستند پیر نشان بدهند،
یک خط قهوهای میکشیدند، یک خط سفید هم زیرش میکشیدند. یعنی
یک چروک است. ولی وقتی که کلوزاپ میگرفتند و میافتاد روی
پرده کاملا معلوم بود یک جوان است که صورتش را خط خطی کردند.
یک روز آقای باقری که مدیر تهیه این فیلم بود، آمد و گفت: یک
آقای ایرونی که در بالشوی
تئاتر شوروی فارغالتحصیل شده و رشته تئاتر خوانده بازیگر
بسیار خوبی است. پیر هم هست و اصلا صورتش گریم هم نمیخواهد.
اما یک
مقدار فارسیاش به خاطر این مدت که در شوروی بوده ضعیف است.
گفتیم برو بیاورش. رفت و
عزت الله وثوق
را آورد. دیدیم این نقش مال آن است و فقط برای این که نشان
دهند خسیس و هوسباز است، به وسیلهی کمی خمیر دماغش را سربالا
کردند. قرار شد من هم به اصفهان برگردم. میثاقیه جلویم را گرفت
و گفت: من روی اسم تو تبلیغات کردهام و پیشنهاد کرد رل
ابراهیم، نوکر حاج جبار را بازی کنم. به هر حال قبول کردم و
کار را شروع کردیم. به میثاقیه گفتم چطور است که ساموئل
خاچیکیان را بیاوریم؟ گفت: ساموئل به خاطر شکست تجاری
فیلم "چهارراه
حوادث"
خانهنشین شده و با سینما قهر کرده است. گفتم من میآورمش.
رفتم و به اتفاق
آرمان که
همسایهاش بود به خانه خاچیکیان رفتیم. دیدم مایوس پشت کرسی
نشسته و دارد قهوه میخورد. گفت: اِ ارحام تو این جا چکار
میکنی؟ شنیدم آمدی تهران و داری تو یک فیلم بازی میکنی. گفتم
بله. ولی در فیلمی که کارگردانش ساموئل خاچیکیان نباشد کار
نمیکنم. گفت: نه ارحام جون من دیگه گذاشتم کنار و با سینما
قهر کردهام. گفتم من آمدهام تو را ببرم و با سینما آشتیات
بدهم. بعد از کلی صحبت تسلیم شد و لباس پوشید و به اتفاق آرمان
به استودیو بدیع محل دکورها رفتیم. واقعا اینقدر دکورهای این
فیلم را زیبا درست کرده بودند که اگر فیلم رنگی بود روی ده
فرمان و فیلمهای بزرگ خارجی را کم میکرد. به هر حال کار
آماده شد و فیلم بسیار پرسر و صدایی در آن زمان شد. همان زمان
بود که مردم مثلا چهارراه حوادث را دیده بودند در هر سینمایی
که تابلوی فیلم بود، با لگد میزدند و تابلو را میانداختند.
حالا این شبنشینی در جهنم روی اکران رفت.
خدا میداند از صبح تا شب چند سانس اجرا میشد و تو سینما
ایران و بعضی سینماهای لالهزار یک ماه تمام این فیلم روی
اکران بود و جمع اولین فروش آن موقع ٣٦ میلیون تومان بود. این
فیلم مورد علاقه مردم قرار گرفت و بعد هم در شهرستانها خیلی
خوب کار کرد. زمانی که فیلم در اصفهان اکران شد، آقای میثاقیه
یک قالیچه خیلی خوب به آقای عزت الله وثوق پاداش داد و اتومبیل
"اش
دود
بیکر"
خودش را هم کلید طلایی برایش ساخت و توسط استاندار در مراسمی
به من هدیه کرد.
پدر مهدی میثاقیه
تاجر بود و از پولی که از آن گرفته بود فیلم مزد ترس را از
خارج خریده و توسط
منوچهر اسماعیلی
که از دوبلورهای
زبردست بود دوبله کرده بود. از درآمد اکران این فیلم شبنشینی
در جهنم را درست کرد و از درآمد شبنشینی در جهنم استودیو
میثاقیه را ساخت. لابراتوار رنگی و انواع و اقسام دوربینها را
آورد. فیلمهایش هم یکی پس از دیگری با موفقیت روبهرو شد.
از سال ٣٦ که
شبنشینی در جهنم را بازی کردم تا سال ٤٠ و حضور در فیلم علی
واکسی پیشنهادات خیلی زیادی داشتم من فقط جواب میدادم که برای
سینما ساخته نشدهام. من کارم تئاتر است و باید برگردم به
تئاتر خودم. در مجموع فیلمهایی هم که بازی کردم هر کدام مورد
خاصی پیش آمد که در رفاقت و رودروایسی قبول کردم. مثلا سه فیلم
"شوهر
پاستوریزه"،
"کی
دسته گل به آب داده"
و "لج
ولج بازی" هر سه ساخته وحدت بود و ایشان هم به همراه احمد نجیب
زاده که نویسنده بودند از دوستان دوران بچگی و جوانی من محسوب
میشدند. دوربین را آورده بودند اصفهان و میخواستند من حضور
داشته باشم. حتی کل صحنههای فیلم شوهر پاستوریزه در خانه من
فیلمبرداری شد. بعد از این فیلم هم وحدت گفت: ارحام جون من یک
مقدار از بدهیهایم را با این فیلم دادهام. بیا یک فیلم دیگر
هم کار کن تا بتوانم از درآمدش دو فیلم دیگر بسازم و لج و لج
بازی را بازی کردم و بعد هم گفت در فیلم کی دسته گل به آب داده
نقش خودت است و من با سرور رجایی در فیلم بازی کردم. برای فیلم
جاده زرین سمرقند هم ملک مطیعی به اصفهان آمد و گفت من این
فیلم را به عشق این که تو بیایی و نقش آن حلوافروش را بازی کنی
میسازم و من قبول کردم. روی اصل علاقه در هیچ کدام از فیلمها
حضور پیدا نکردم. مثلا صابر رهبر به اصفهان آمد و گفت یک فیلم
به نام مردان خشن را دارم میسازم که تو همراه فردین و مشایخی
شاخصهای این فیلم هستید. حتی فردین یک روز به هتل عباسی که آن
موقع مشغول ساخت آن بودم آمد و تو رودروایسی قبول کردم. بعد از
فیلم لج و لج بازی هم سینما را کنار گذاشتم و تئاتر را ادامه
دادم. سه سریال هم کار کردم که در میان آن علاءالدین و چراغ
جادو که مردم اسم آن را
جعفر جنی
گذاشته بودند بیشتر
مورد توجه قرار گرفت. در مجموع ١٧ فیلم و ٣ سریال بازی کردم
که از کارهای سینماییام از شبنشینی در جهنم خیلی خوشم آمد.
بعد از انقلاب
انقلاب پیروز شد.
آنقدر در اصفهان شهید داشتیم که همه عزادار بودیم و طبیعتا
تئاتر هم تعطیل شد. بعد از ١٠، ١٢ سال که از انقلاب گذشت و
اوضاع مقداری آرامش پیدا کرد، هرچقدر به ما گفتند دوباره شروع
کنید، گفتیم دلمان نمیآید در شهری که این همه شهید و عزادار
داشته تئاتر کار کنیم و ادامه ندادیم. برای کار در سینما هم
میگفتند که تو جزء
ممنوعالچهرهها
هستی ولی وقتی علی حاتمی خواست جعفر خان از فرنگ برگشته را
بسازد به من اجازه دادند تا بازی کنم. بعد از آن هم در فیلم
افسانه شهر لاجوردی ساخته محمد علی نجفی نقش بهلول را بازی
کردم که به خاطر صحنه
رقص سماع
که از مولانا جلال الدین رومی گرفته و در فیلم گذاشته بود،
توقیف شد.
در خارج از
کشور
حسن رجایی پسر برادر
شهید رجایی که ریاست انجمن خدمات فرهنگی ایرانیان خارج از کشور
را به عهده داشت، من را دعوت به کار کرد و تعدادی نمایش را در
سراسر دنیا اجرا کردیم. نمایش آقا معلم را در سرتاسر آلمان
بردیم که با استقبال خیلی زیادی مواجه شد. همچنین نمایش
خواستگاری را در سراسر آمریکا، اروپا اجرا کردیم. یک نمایش هم
به همراه امیر شروان و ناصر سپهرنیا به نام ارحام صدر رییس
جمهور میشود را در طول ٤٤ شب در سراسر آمریکا و کانادا به
روی صحنه بردیم که با توجه به نزدیک بودن انتخابات ریاست
جمهوری در ایران با استقبال خیلی خوبی مواجه شد.
امروز
الان ٨١ سال دارم و
دیگر نمیتوانم آن انرژی گذشته را مصرف کنم.
نمیخواهم کار کنم و مردم بگویند که بیچاره پیر شده و دیگر نفس
ندارد که حرف بزند. همه اینها باعث شده که خودم هم احساس کنم
دیگر بازنشستهام و واقعا برای چی بروم و کار کنم! بیش از این
کسی میتواند شهرت پیدا کند؟ احتیاجی به پولش هم ندارم. با یک
حقوق بازنشستگی جزئی از شرکت سهامی بیمه ایران راحت زندگی
میکنم. خانمم هم زن بسیار متقاعدی است که واقعا من را حفظ
کرده است. هر جا هم که صحبت میشود میگویند اگر ارحام صدر زن
به این خوبی نداشت ارحام صدر نمیشد. الان با دو دخترم
بنامهای مهناز و مهردخت در کنار هم زندگی میکنیم. اخیرا هم
تا قبل از این که قلبم را عمل بکنم در طول دو سال در دانشگاه
سوره مبانی بازیگری در رشته کمدی تدریس میکردم و بچهها را
روی صحنه میبردم و عملا کار یادشان میدادم.
کوچه اقاقیا
برای بازی در سریال
کوچه اقاقیا از من دعوت کردند که به خاطر معالجه عازم آمریکا
بودم و قبول نکردم وقتی هم که برگشتم دیدم که آقای نوذری را
جای من گذاشتند و خوشحال شدم. دوباره به سراغ من آمدند و
خواستند که نقش پیرمرد خوشمزهای را بازی کنم که وارد مجموعه
میشود.
گفتم من بوسیدم و کنار گذاشتهام شما هم مرا کنار بگذارید و
حالا هم که کنار هستم و از این که دیگران را در وسط میبینم
لذت میبرم.اخیرا هم مجددا رضا عطاران پیشنهاد بازی در یک
سریال را به من داده است که هنوز
جواب نداده ام.
در سریال و سینما چون پلان پلان است میتوانم کار کنم اما به
هیچ وجه به صحنه تئاتر بر نخواهم گشت . تئاتر انرژی زیادی
میخواهد که من ندارم. رسول توکلی هم که از بچههای اصفهان است
برای یک سریال از من دعوت کرده که سناریو آنرا هم هنوز نخوانده
ام.
تئاتر اصفهان
تئاتر در اصفهان
الان
وضعیت خوبی ندارد و
تقریبا بساطش برچیده شده است. یکی دو نفر هستند که یکی از
اینها هم کارهای من را
تقلید میکند. حتی یک شب به او گفتم همان نقش خودت را بازی کن و برو جلو. بعد
دیدم همان نقش من در نمایش وادنگ را تقلید میکند. یک بار از
من خواست تا نصیحتش کنم. به او گفتم آقای اکلیلی خودت باش تا
همیشه باشی و با بال خودت به آسمانها پرواز کن نه با بال
دیگران. یک وقت لای شاخههای درخت یا آجر دندانههای حیات گیر
میکنی. به هر حال هر کسی یک رزق و روزی و موقعیتی برای خودش
دارد.
نصف جهان
در این فیلم که در
سال ٧١ ساخته شد من نقش کوتاهی را ایفا کردم. با برادر
کارگردان دوست بودم و او از من درخواست کرد تا در فیلم برادرش
مرتضی شاملی که پایاننامه تحصیلیاش محسوب میشد یک پلان بازی
کنم من هم به نیت کمک به او قبول کردم و گفتم فلان روز عازم
تهران هستم و بیاید در فرودگاه و از من فیلم بگیرد و به همین
صورت هم انجام شد.
فیلم به دلیل
ممنوعالکار
بودن من تا مدتی توقیف بود.
بعد هم که اکران شد به خاطر اینکه فیلمهای پرقدرتی در مقابلش
بودند فروش خوبی نکرد،
تا اینکه چندی پیش از طریق تبلیغات تلویزیونی متوجه شدم این
فیلم مجددا در یک سینما در تهران بدون اینکه اطلاعی به من
بدهند اکران میشود و با استقبال خوبی هم مواجه شده است. مردم
به خاطر اسم من به سینما میرفتند و بعد از اینکه حضور کوتاه
من را میدیدند اعتراض میکردند.
درسا
آقای دامادی پیشنهاد
بازی در فیلمی بنام درسا را داد و به دلیل اینکه شرح حال خودم
بود بازی در فیلم را قبول کردم.
داستان فیلم درباره دختر بچهای بنام درسا است که به همراه
مادرش به خانه صدری پیرمردی که من نقش آن را بازی میکنم نقل
مکان میکنند.
صدری با بچهها رابطه خوبی ندارد و محدودیتهایی برای او ایجاد
میکند.
ارتباط این دو و ماجراهایی که منجر به کمک کردن صدری به درسا
میشود باعث خوب شدن رابطه پیرمرد و درسا میگردد . آقای
دامادی تلاش کرد تا این فیلم را به جشنواره کودک اصفهان برساند
که موفق نشد .
شکرپاره
با همکاری شرکت
فیلمسازی برگ سبز به مدیریت محسن طباطبایی و کمک رضا مهیمن
نویسنده و کارگردان، هر سه باهم تلاش کردیم و فیلمی مستند از
زندگی خودم را برای ارائه به بازار و پخش در شبکه جام جم
اصفهان در طول ٩٠ دقیقه بنام سایه سپید او ساختیم و به خاطر
اینکه در نمایشهایی که بازی میکردم به
شکرپاره اصفهان
معروف بودم پیشنهاد
کردند نام فیلم را به شکرپاره تغییر دهیم. در این فیلم ضمن
مرور خاطرات من قطعاتی از نمایشها و فیلمهایم هم پخش خواهد
شد.
ـ از میان کارهای
تئاتریام از مست، من میخواهم و وادنگ بیشترخوشم آمد.
- تنها پسرم بنام
محمد مهران در آمریکا درکار فروش وسایل الکتریکی مدیر شرکت
معروفی بنام رادیو شک است.
ـ صبحها یک ساعت
میروم و در آژانس هواپیمایی که دخترم مدیر فنیاش است،
مینشینم.
ـ زمانی که رییس
بیمه بودم درآمدمان زیاد شد.
با پول حاصله برای این که به تهران منتقل نشود، هتل عباسی را
ساختیم تا برای مردم اصفهان بماند.
ـ تنها تئاتری که در
آن با کت و شلوار بازی کردم نمایش دیوانه بود که بر خلاف دیگر
نقشهایم که یا نوکر، راننده و آشپز بودم، این بار نقش یک جوان
تحصیلکرده را داشتم که به عشقش نرسیده بود.
ـ خیلی از مقامات از
من خواستند تا ساکن تهران شوم حتی یک بار به زور گفتند که تو
را از بیمه ایران اصفهان به بیمه ایران تهران منتقل میکنیم که
بیایی تهران و از وجودت آنجا استفاده شود. من آنجا گفتم هر
موقع توانستید
منار جنبان اصفهان
را از کف ببرید و در لالهزار بگذارید ارحام راهم میتوانید به
انجا ببرید . |