کوکب پس از تجاوز سه مرد به او خودکشی کرد. دختر 19 ساله ای که
دریکی از
چهارراههای تهران غیر از مواد فروشی و دست فروشی مجبور به
خودفروشی هم
بود. دختر زیبایی از افغانستان بود که به خاطر زیبایی اش ساقی
مواد و فاحشه چهار راه شناخته می شد.
رضا یکی از همان کودکان کاری که یک هفته را با او و
دوستانش سپری کردم، با چشمانی پر اشک و بغضی فروخوده خبر
خودکشی کوکب را داد و گفت که کوکب نتوانست شرم تجاوز سه مرد را
تاب بیاورد . رگ
های دستش را زد و خود را از بالای پل به پایین انداخت. گریه
امانش
نمی دهد.
روزی را به یاد دارم که رضا، کوکب را که در سر چهارراه
ایستاده بود نشانم داد و گفت:
"کوکب چون کمی قیافه اش خوب است باید خودفروشی هم
بکند. تازه با محمود هم مجبور است رابطه داشته باشد."
یک هفته زندگی در کنار کودکانی که بیشتر زندگی شان در خیابان و
سرچهارراهها می گذرد به یاد ماندنی تلخی است .
محمد یکی از این کودکان است: "بله من فلج هستم. اما فلج
مادر زاد نیستم."
گفتم متوجه نمی شوم. گفت: "اینطور که محمد می گوید وقتی بچه
بوده ام پدر و مادرم برای در آوردن خرج موادشان در عصبم آمپول
می زنند."
رضا یکی از بسیار کودکان کاری است که در طول یک هفته
نفوذ و زندگی ام با این قشر توانستم با او حرف بزنم. خود محمد
را می بینی
23 .سال
سن دارد. خودش پایش را قطع کرده است. گفتم چرا؟ گفت: "چون بهتر
بتوانم ترحم مردم پشت ماشین ها را جلب کنم"
پدر و مادر رضا هر دو معتاد هستند
.مادر
او هم گدائی می کند. رضا بعد از بزرگ شدن باید خرج مواد پدرش
را هم
بدهد.
"خانم
! آقا! تو را به خدا از من فال بخرید. سردم است. شام نخورده ام."
این گفتمان حاکم در آن شب سرد پائیزی در شمال شهر. چهار راه
با چراغی سبز و زرد و قرمز می شد، اما به حال بچه های
دست فروش هیچ تفاوتی نداشت. تنها ماشین ها عوض می شدند.
"فال
دانه ای 200 تومان"
در سرمای سرد خارج از شهر، نزدیک
ویلاهای اعیان نشین، چهار راهی است که کودکانش با بی محلی ها و
گاهی دلسوزی
های افراد در ماشین خوشحال یا ناراحت می شوند. هر چهارراه
مسئولی دارد و هر
چند چهارراه مسئول دیگری دارند. بچه های یک خیابان یا چهاراه
باید سهم
صاحب چهارراه را بدهند و او هم سهم رئیس خود را بدهد. فال 200
تومانی 150
تومانش برای مسئول چهارراه است.
عبدالله از کودکان چهارراه است. می گوید: "من حدود دو ماه است
اینجا
مشغول کارم". عبدالله هفت سال دارد، درس نمی خواند، پدر و مادر
ندارد، ساقی مواد مخدر در چهارراه هم هست. می گوید: "بسته بندی
ها را محمود انجام می دهد. من فقط همراه با آدامس یا گل یک بسته می دهم و چهار هزار
تومان می
گیرم. بعد هم پول را به محمود می دهم. محمود صاحب چهارراه است.
او 20 سال
دارد. بعد هم محمود دویست تومان به من می دهم."
محمود عبدالله را به خاطر چهره معصوم و کودکانه اش انتخاب کرده
است.
بازار از جاهایی است که این کودکان آماده به کار در
آنجا در هم میلولند. در بازار شاید به راحتی نتوان کارگاه
هایی را که در آن
از کودکان بیشتر از یک مرد بزرگسال کار می کشند، حقوق کمتری می
دهند و حتی بیمه هم نمی کنند دید.
دستان سیاه و کبود، کفش ها، نایلون ها، کیف ها، آن طرف چرخ
خیاطی، همین دستان کوچک ترک خورده است که در کل کارگاه به چشم
می خورد. آن
یکی مشغول دوختن یک شلواری است که حدود ده سایز از خودش بزرگتر
است. چون من از بقیه به ظاهر بزرگتر بودم، حمالی را به من دادند. وظیفه ام این
بود، که
کالاهایی که در کارگاه درست می شوند را به بازار ببرم. من بودم
و سه
نوجوان که بیشترین شان 18 سال داشت. در راه برگشت آنقدر خسته
بودم که می
خواستم ساعت ها بخوابم. اما بار بعدی، بار بعدی، بار بعدی
.....هنوز بار
بود و جالب که انگار آن سه خسته نمی شدند.
احد از همه کوچکتر بود 16 سال داشت. کُرد بود. می گفت : "باور
میکنی که من بارها به خاطر یک ساعت دیر رسیدن بار دستمزد یک هفته
ام را نگرفته ام؟"
از حقوقش می پرسم. میگوید: "هفته ای حدود چهارده هزار تومان."
شب وقتی می خواهم بخوابم آنقدر خسته ام که سرم به متکا
نرسیده خوابم می برد. اما فردا شب آنجا بودم. نمی خواستم
بخوابم . باورم نمی شد. می رقصیدند و می خواندند. احد داد زد: "بچه شهری
نمی آیی پیش
ما؟" ترجیح دادم از دور نگاه کنم. با دستان بسته شده شان دست
می زدند.
ولی الله، یکی از بچه های کارگاه کیف دوزی است. 10 سال
دارد. میگفت: "من پنج خواهر و برادر دیگر هم دارم که همه کار
می کنند."
او حقوق
کمتری می گیرد. باز می گوید:"هفته ای ده هزار تومان می گیرم.
اما بد هم نیست. اینجا می خوابم، نهار و شام هم که با خودشان است."
دست یکی از کودکان در کارگاه زیر چرخ می رود. چون بیمه
نیست و صدایش هم بلند نیست با وضعیت غیر بهداشتی دستش را
همانجا پانسمان
می کنند. مسئول کارگاه که مردی جا افتاده است، هیچ واکنش خاصی
به این
اتفاق نشان نداد. او گفت: "دستش را ببندید انشاالله چیزی
نیست." پسرک داد می زد. دستش را بستند. حاج آقا به برادر بزرگتر او گفت: "یک مدت
او را به
کارگاه نیاورید تا استراحت کند. "
وقتی احد دید من شوکه شده ام گفت: "زیاد چیز عجیبی نیست
هر چند وقت یک بار این جور اتفاقات رخ می دهد. حاج آقا هم همین
را می
گوید. اگر حال طرف خوب شد باز می آید و گرنه به یکی از چهارراه
ها، یا
خیابان ها می رود، تا گدایی کند."
مغازه دارهایی که برای آنها جنس می بردیم با بدترین واژه
ها صحبت می کردند. در خیابان هر کس به ما تنه می زد و ما حق
بحث نداشتیم،
چون اگر بار دیر می رسید حقوق نمی گرفتیم. مسئولیت تغزیه مغازه
های متقاضی مواد هم با ما بود. برای بعضی از صاحب مغازه ها تریاک میبردیم.
در کارگاه
حاج آقا بخش زنان ومردان را جدا کرده بود. اما من گاهی برخی از
زنان
کارگاه را می دیدم که به اتاق حاج آقا می روند و تا پایان وقت
کاری بیرون
نمی آمدند.
کارگاه یا چهارراه هر دو غیر قانونی است. کودکانی که در
آنها به کار گرفته می شوند و زنانی که مورد بدترین اذیت ها
قرار می گیرند.
از دختر 13 ساله ای که هر روز به حجله یکی از بازاری ها می رفت
تا پسر
هفت ساله محروم از تحصیل که هفته ای یک بار مورد آزار و اذیت
جنسی صاحب چهارراه قرار می گرفت.
بی بی خانم زن جاافتاده ای از اهالی دیار افغانستان شب ها
برای بچه ها مادری می کند. همه او را دوست دارند. محل زندگی
اهالی چهارراه
در خرابه ای خارج از شهر است . محل زندگی انها خرابه ای پشت آن
همه خانه
زیباست.
یکی از شب های بودن در کنار این کودکان با بی بی خانم حرف
می زنم. می گوید: " یکی از پسرهایش در جنگ افغانستان مرده و آن
یکی به دست
طالبانی ها کشته شده است." خودش در ایران تنهاست. آن شب کوکب
دیرتر و خسته تر از همه به میان ما می آید. به بی بی خانم سلام می کند وبی
هیچ حرفی به
اطاق محمود می رود....(سایت
کانون زنان ایرانی- عنوان از پیک نت) |