کیانوش سنجری وبلاگنویس و عضو کانون وبلاگ
نویسان ایران، که 9 بار بازداشت و 6 بار زندانی شده بود، پس از
خروج از کشور، اخیرا در پاسخ به چند سئوال، مطالبی را درباره
بازداشت های خود و جنبش دانشجوئی گفته است که در وبلاگ "گذار"
منتشر شده است.
او از جمله گفته است:
اولین بار در سال 1379، در تجمعی که در
سالگرد وقایع کوی دانشگاه، در برابر در اصلی دانشگاه تهران
برگزار شد بازداشت شدم. 17 سالم بود. دانش آموز سال سوم
هنرستان بودم. ظاهرا شرکت در آن تجمع دلیل اصلی دستگیریام
بود. انگیزهی مردمی که در آن تجمع حضور داشتند گرامی داشتن
دانشجویان آسیب دیدهی کوی دانشگاه در سال پیش از آن، و اعتراض
به تداوم بازداشت دانشجویان بود. چند تا از دوستان من، که از
فعالین دانشجویی بودند، در زندان بهسر میبردند. پیش از
دستگیری، چند تا بچه بسیجی با مشت به سر و صورتم کوبیدند و
باید بگویم خوشبختانه پلیس بازداشتم کرد، که اگر نمی کرد سر و
صورتم داغان میشد!
آن زمان تصوری از زندانی شدن و شرایط
زندان، چشم بند، سیلی، مشت و لگد، فحشهای رکیک و از همه بدتر،
«سلول انفرادی» نداشتم. خیلی سخت بود. اول در بازداشتگاه پلیس
زندانی بودم و بعد منتقل شدم به سلول انفرادی 240 در زندان
اوین. یک متر و نیم در دو متر و نیم. غروبها بغض میکردم.
نفسم بند میآمد، احساس خفگی میکردم.
صدای گریهی دخترها میپیچید توی راهرو.
بعد از چند هفته منتقل شدیم به بازداشتگاه توحید، همان زندان
«کمیتهی مشترک ضد خرابکاری» رژیم پیشین. در حیاط دایرهوار
نشستیم روی زمین. چشم بند داشتم. صدای آه و ناله کسی که انگار
زیر شکنجه بود، شنیده میشد. جسم و روانم پر بود از وحشت. طوری
برنامهریزی شده بود که هر لحظه احساس میکردم نوبت بعدی برای
شکنجه شدن برای من است.
بار اول شب بود که آزاد شدم. دخترها و
پسرها توی پیادهروها قدم میزدند، زندگی جریان داشت، دوست
داشتم به آدمها نگاه بکنم و در رفتارشان کنجکاو شوم. با سلول
انفرادی، من را از جریان زندگی جدا کرده بودند. در آن سلول
زمان انگار ایستاده بود.
من در سال 79، 80، 82، 83، 84 و 85 بازجویی
شدم و نوع رفتارها و بازجوییها متفاوت بود. رفتار بازجوها و
شیوهی بازجوییها در بازداشتگاه 59 سپاه با بازداشتگاه 209
وزارت اطلاعات هم متفاوت بود. در سال 1380 که مسئلهی دستگاه
امنیتی موازی مطرح بود، من 3 ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه
59 سپاه زندانی بودم. بازجوها از سازمان اطلاعات سپاه پاسداران
بودند و سعی میکردند با فحاشی و تخریب شخصیت و طرح پرسش در
مورد مسایل خصوصی و خانوادگی من را مرعوب کنند. یک بار سید
مجید پورسیف و حسن حداد (حسن زارع دهنوی) که در آن زمان منشی و
قاضی شعبه 26 دادگاه انقلاب بودند، به بازداشتگاه 209 آمدند و
در حیاط بازداشتگاه به من فحاشی کردند.
در یک نوبت در تابستان سال 83،(دوران
خاتمی) که همراه شش نفر دیگر از دوستانم در تجمع آرام مقابل
دفتر سازمان ملل بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی بودم،
جلسات بازجویی محترمانه و بدون فحاشی برگزار شد و پس از چند
روز اجازه دادند که چشمبند را بردارم و رو به بازجو بنشینم.
بار آخر، در سال 85،(آغاز کار احمدی نژاد)
در اوین جلسهی بازجویی، بازجو که فقط صدایش را میشنیدم، پیش
از آنکه حرفی بزند و سر صحبت را باز کند در کمتر از یک دقیقه
هفت هشت تا سیلی محکم به صورتم زد و بعد بازجویی را با این
جمله آغاز کرد: چه حرف بزنی و چه نزنی تو یکی از اعدامیهای
این پرونده خواهی بود.
در بازداشتگاه 59، بازجو فردی غیراخلاقی و
از لمپنترین لایههای جامعه بود که زبان استدلالش چیزی بیش از
فحش و ناسزا نبود.
چه احساسی نسبت به سلول انفرادی داشتی؟
در 9 ماه سلول انفرادی، زمانهایی بود که
موریانهی تنهایی روح و روانم را میجوید و مرا به ته
میرساند. در این حالت زندانی مهیا است در دست بازجو برای
مرعوب و منکوب شدن وپذیرفتن اتهامات کذایی. معمولا بازجوها از
این خلاء برای به دام انداختن طعمههای خود در تور پرونده
سازیهای از پیش طراحی شده سود میجویند.
در بازداشتگاه 209 سلول تقریبا یک متر و
نیم در دو متر بود. پنجره رو به هوای آزاد نبود. یک لامپ شبانه
روز روشن بود. دیوارهای سلول تن و روانام را احاطه میکرد.
احساس میکردم سلول خالی از هوا است و دیوارها به تنم چسبیده
است. گلویم فشرده میشد. قدم میزدم. سه قدم به جلو سه قدم به
عقب. این کار را ساعتها ادامه میدادم. پس از چند روز، آن
خلاء – یعنی سلول انفرادی- میشود خانهی کوچک تو. یک بار 111
روز پشت سر هم در خلاء شماره63
در بازداشتگاه 209 زندانی بودم.
دیوارهای خلاءام را هر روز با دقت وارسی میکردم برای پیدا
کردن یک پدیدهی تازه؛ مثلا یک سوراخ یا برآمدگی، یا یک
یادگاری که خدا میداند چندین سال قبل بر روی دیوار کنده شده
بود. با خود میاندیشیدم که چند تا زندانی سیاسی پیش از اعدام
شدن در آن سلول زندانی بودهاند؟
سلول انفرادی یک شکنجهی سفید است. نرم
است. شاید به جسم زخمی وارد نکند، اما روح را مجروح میکند.
بیخبری از خانواده، نداشتن تماس با انسانی دیگر، و شاید
روزهای متمادی حرف نزدن با کسی؛ اگر بازجو به سراغ آدم نیاید.
چشم فقط میتواند فاصله یک متر دورتر را ببیند و نه بیشتر. پس
باید با قوهی تخیل به دورترها نگریست. قوهی تخیلم در سلول
انفرادی بارور میشد. معمولا به یک نقطه از دیوار چشم میدوختم
و با قوهی تخیل به بیرون از زندان میرفتم. مثلا تصور میکردم
خانوادهام در وضعیتی مساعد بهسر میبرند؛ اما وقتی در جلسهی
بازجویی میگفتند مادرت راهی بیمارستان شده، همهی تصوراتم را
واژگون شده میدیدیم!
در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه، دو تا
پتو، یک سطل پلاستیکی، یک حولهی کوچک، یک سفرهی نان و یک
«کفش دوزک» که روزی از روزها در بیرون از سلول رهایش کردم. در
سلول انفرادی بازداشتگاه 209، سه تا پتوی رنگ و رو رفته که بوی
گند میداد، تکهای پلاستیک برای نان، قاشق وظرف غذا. در سلول
انفرادی بند 2 الف (بازداشتگاه 320 سپاه در زندان اوین)، فقط
سه تا پتو.
در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 در زندان
اوین، دو تا پتو که شاید از دهها سال قبل کف سلول پهن بوده،
قاشق و ظرف غذا، بوی مشمئز کنندهی توالت فرنگی درون سلول و
شپش که از سر و کولم بالا میرفت!
پس از آزاد شدن از زندان با سپردن وثیقه،
وزارت اطلاعات به من هشدار داده بود که حق ندارم وبلاگم را به
روز کنم!
از بازگشت هفتم یا هشتم به زندان خسته بودم.
یک جور احساس ناتوانی در تحمل رنج زندان. شاید آن هفت هشت بار
بازداشت و 2 سال زندان که 9 ماهاش درون سلول انفرادی و زیر
فشارهای جسمی و روحی گذشت، فرسودهام کرده بود. چندین صفحه
دربارهی شرایط بار آخری که در بازداشتگاه209
زندانی بودم و شکنجههای آن نوشته
بودم؛ اما پس از هشدار وزارت اطلاعات خودم را از منتشر کردنش
ناتوان احساس میکردم. پس یک راه این بود که سکوت پیشه کنم و
منتظر بمانم ببینم چه بلای تازهای میخواهند برسرم بیاورند و
راه دیگرش خروج از کشور بود.
خودم را به مرز شهر بانه رساندم و در تاریکی
نیمه شب، غیرقانونی از مرز رد شدم و رسیدم به کردستان عراق و
پس از 7 ماه انتظار، با کمک سازمان عفو بینالملل، با انتخاب
خودشان به کشور نروژ پناهنده شدم. |