هنر و انديشه

     www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  من را نمی شناسی؟
بی ستاره ای در آسمان ایران
سارا سپهری
 
 
 
 

 

خودتو به اون راه نزن! یه جوری نگام نکن که انگار تا حالا منو ندیدی! بابا ما همدیگه رو دیدیم. با هم دیگه شناسیم باور کن روزی هزار بار منو تو خیابونای شهرتون می بینی, گیرم خودِ خودم نباشی, اما لشگرِ بیکاران و ارتشِ کوچه گردها, اونقدر نفر داره  که هر کدومشونو ببینی انگار منو دیدی. آها! حالا شد. خوبِ خوب نگام کن. کفشای درب و داغون, شلوار نخ نما شده. پیرهنِ نیمدار و سر و صورتِ آشفته. فکرای بد نکن, سیاهی زیر چشام از اعتیاد نیست, از گرسنگیه! نون در آوردن تو این مملکت از سفر به کره مریخم سخت تره. صبحِ کله سحر, از تو اون بیغوله ی درب و داغونی که اسمش خونه اس میزنم بیرون. کوچه های دراز و بدقواره ی محله مونو پشت سر میذارم و میام تو خیابونا. کاری وجود نداره, کارو باید جور کنی. کوچیکتر که بودم دستفروشی میکردم, یه مدت سر چهارراه تخت طاووس گل میفروختم. اون زمان چون کوچولو موچولو بودم, کار و کاسبیم بد نبود. یه سری دلشون برام میسوخت. اما حالا که قد کشیدم, دیگه اون کارا واسَم نون نداره. یه مدت واکسی بودم. اما از اونم چیزی در نیومد. دروغ چرا؟ سراغ خلافم رفتم. حبسم کشیدم. بگذریم این تیکه ی زندگی ما رو نادیده بگیر. بذار بقیه شو برات بگم. آقا جونم پنج سال پیش تو کارخونه سیمان, سکته قلبی کرد و دو روز بعد  پرونده اش بسته شد.  مادرم 15 سال آشپزِ یه خونواده بالاشهری بود. اما مریض که شد عذرشو خواستن, حالا هم بنده خدا زمینگیر شده. سه چهارتا داداش دارم که خودم, با همین قیافه ام. برنامه آینده ی همه شونم.

ناصرمون هفت سالشه. نادرست یه خیابونگردِ حرفه ایه. صبح به صبح یه گونی میندازه رو کولش میچرخه لای آشغالا. بعد یه چیزای عجیب غریبی پیدا می کنه که آدم شاخ در میاره. یه بار شانسش گفت از تو سطل زباله یه انگشترِ طلا پیدا کرد. بعدِ اون دیگه خدا رو بنده نبود. زدم با یه پس گردنی انگشتره رو ازش گرفتم. طفلی چهار روز اشک میریخت.

امیرمون 9 سالشه. یه رفیق پیدا کرده که طرف,  باباش از این گداهاس که تو خیابون آکاردئون میزنن. پسره زرنگه, دستِ امیر مارم یه جایی بند کرده. یکی دوبار تو خیابون دیدمشون. امیر ضرب میزد, رفیقش آکاردئون. همین که یه لقمه نون واسه سیر کردن شکم خودش در میاره واسه ما کافیه.

علیمون سیزده سالشه. یه دو سه هفته ای گم شده بود. بعد دیدیم سر از کانون در آورد. نفهمیدم قضیه اش چی بود. اما فکر کنم داستانش مواد و اینحرفا بوده. واسه خاطر پرونده های خودم اصلا سراغش نرفتم, چیکار کنم میریم اونجا بدتر قوز بالاقوز میشه همینه دیگه. به قول ننه ام. به ما که رسید, آسمون تَپید.

چی شد؟ باز که داری یه جور دیگه نگام میکنی؟ چیه؟ لابد با خودت میگی اینهمه مصیبت چطوری تو یه آدم جا شده؟ راس میگی. خودمم بعضی وقتها با خودم از این فکرا می کنم.  ولی فکر کردن و زیاد دوس ندارم. گرسنگی مغز آدمو از کار میندازه. اگرم فکر کنم ترجیح میدم به راه های پول در آوردن فکر کنم.

ازم میپرسی از خدا چی میخوام؟ البته سؤالت خنده داره ولی من جواب میدم...

از خدا میخوام رنگ زندگی رو روشن کنه ! دلم میخواد اون درسایی که توی کتاب فارسی کلاس اولم خوندم راست از آب دربیان...

بابا آب داد /  مامان نان داد

سارا و دارا در حیاط تاب بازی کردن و زندگی زیبا بود ...

(برگرفته از سایت "فریاد کارگر" که از اینجا می توانید به آن مراجعه کنید)