ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با
من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتردیدم تماس
بگیرم. پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.
گفت: «من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام) این
s.m.s
رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به
همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»
راستش فکر کردم شاید مادرش، فروشنده یکی ازمغازه های محل باشد!
اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.
پرسیدم: «مادر شما چی میفروشن پسرم؟» کمی مکث کرد. بعد با
خجالت و آرام گفت: «تنش رو!»
اول شوک شدم. اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش
اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.
اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود، هنوز بهت زده
بودم. «تنش رو میفروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما
دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!
امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده
است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده
دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته»
است.
اما اگر
شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد
اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان
جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند!
امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به
خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت، خاطره سیاهی دارد. امین گفت آن
روز مادرش دیگرناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر
کردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!
مادر بیچاره و مستأصل، پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی
نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. کاش می شد
فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات
فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد. بعد به قول امین
با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان میکرد، کمی
به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت!
امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است. چون در
آخرین نگاه، بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید. چند ساعتی
گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی، چشم براه ماند: «حدود
١٢ شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته
تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا
خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولاً سرخورده و خسته برمی
گشت. مانتوش بوی سیگار می داد. مادرم هیچوقت سیگارنمی کشه. با
اینکه نا نداشت، ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو
کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن. از لای کیفش یه دسته
اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کردم. از اینکه درباره مامان
خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم. گفتم شاید توی تاکسی،
بوی سیگار گرفته باشد! گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما
یکهو ازداخل حمام، صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض
مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده
امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند، طبیعتاً آنقدرها
جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون
آزار و با اندکی کمک وامیدبخشی از این کار پرهیز دهند.
امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز
را از او شنید، دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش
این اتفاق، یک شبه پیرش کرد. او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد
و نه دلزدگی و بدبینی، چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله
برای او باقی گذاشته است. امین آینده ای بهتر از این برای
خواهر کوچکش نمی بیند که روزی، به زودی، او نیزبه تن فروشی
ناگزیر شود.
چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای
مادرش دیده باشد، کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن
مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه
خود را به معرض فروش گذاشته است. اما می گوید تا می بینند بچه
ام، پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند: «نه!
اینطور نمیشه!» امین می خواهد بداند آیا می تواند کاربزرگتری
بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این
منجلاب نجات بدهد؟ او واقعاً دارد تحقیق وبررسی میکند که آیا
می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند
به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک
به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به
مادر و خواهرش بدهد؟ و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به
اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟ شاید برای
یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.
منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا
آنکه از نزدیک دیدم. و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار
از شرم این واقعه، به آخر می رسید. از او خواستهام فرصت بدهد
شاید فکری کنم. شاید راهی باشد. از وقتی که با حرفه ام آشناتر
شده، اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او
شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر
دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.
در شروع، سئوالم این بود که امین ١٢ ساله کی و چطور بغضش را
فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،
این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟ و چه چیزی از آتش خشم
فریاد او در امان می ماند؟ ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع
«بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می
دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد. این روزها دایم
دارم به راهها فکر می کنم. آیا راهی هست؟ |