ايران  

        www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

حاج فتح الله خان
همچنان از "اعلامیه" می ترسد!
بیژن صف سری

 
 
 
 

 

آن وقت ها که دور حرم را نکوبیده بودند و هنوز مقبره آقا مثل نگین در میان حجره ها، وسط دشت سبز چمن و حوض های فواره دار قرار نداشت، هر روز بعد از پایان کارش، از پائین خیابان به طرف "بست" (1) می رفت. به قول خودش، می رفت تا دلی تازه کند، همراه با زائران مشتاقی که از کوچه پس کوچه های تنگ زیارت، شتابان می گذشتند، به حرم می رسید، و آخر سر هم بعد از عبور ازمیان تن های عرق کرده زائران، دستی به ضریح می رساند و به نشانه تبرک آن را به صورتش می کشید، گویی جان می گرفت و در دلش خنکی وصال را احساس می کرد و بعد، زیر لب چند کلمه ای درد دل گونه، طلب گشایش گره کور معاش و نجات از بی سر پناهی و تنگ دستی اش می کرد و دلسوخته عقب عقب می آمد تا به کفش کن می رسید و از آنجا راهی خانه می شد. این کار هرروز فتح الله، کارگر چا پخانه ی زمرد، درسی سال قبل بود. البته صبح های زود هم که از خانه بیرون می آمد، در اولین جلوه از گنبد طلایی آقا که از دور نمایان می شد، به اخترام می ایستاد، و دست به سینه سری خم می کرد تا زیارت صبحگاهیش را بجا آورده باشد.

فتح الله هنوز به یادش هست که یک روز بعد از زیارت صبح گاهی، وقتی از چهار راه خسروی به طرف چاپخانه می رفت، مشتی اعلامیه در کف پیاد رو ریخته بودند، خم می شود و یکی از آنها را بر می داشت و در همان حال از خیالش می گذشت که کدام چاپخانه این اعلامیه ها را چاپ کرده و چقدر برای چاپ آنها پول گرفته است؟ در این حسرت بود که چشمانش به متن انقلابی نوشته شده در اعلامیه افتاد، انگاری تکه هیزمی داغ از اجاقی پر حرارت را برداشته باشد، اعلامیه را انداخت و دل نگران به اطرافش نگاه کرد که مبادا کسی او را در حال برداشتن اعلامیه و خواندن آن دیده باشد. آن روزبرای اولین بارفتح الله فهمید که در کشور خبر هایی است و گروهی به مخالفت حکومت بر خاسته اند، بعد از آن هم، هر از گاهی وقتی به مجالس هفتگی مذهبی می رفت، جسته و گریخته چیزهایی می شنید، اما همیشه سعی در نشنیده گرفتن شنیده هایش داشت و وقتی بوی انقلاب در همه جا پیچید، مراقب بود مبادا پسرانش منوچهر و محسن که هر دو محصلی نوجوان بودند، از جمله فریب خوردگان راه آزادی نباشند تا روزی که، انقلاب از راه رسید .

30 سال از آن روز ها می گذرد و امروز فتح الله چاپچی، حاج فتح الله خان است و پسرانش صاحب منصب در حکومت، و به یمن همین صاحب منصب بودن پسرانش، مشرف به خانه خدا هم شده و از آن مهمتر اینکه حالا خادم افتخاری آقا ست. هفته ای سه شب با لباس مخصوص خادمین، جلوی صحن جدید می ایستد، او خادم در جه یک حرم آقاست، جارو نمی کشد، زمین را با کهنه نمدار پاک می کند، کفشداری نمی کند، اما گشت می زند. به وقت تشرف دولتمردان به زیارت آقا، در صف اول می ایستد، حاج فتح الله دیگر کارگر نیست، سر پناهی قصر گونه در خوش آب و هواترین منطقه شهر دارد و دیگر غم معاش هم ندارد، او امروز کارفرماست، صاحب چاپخانه ای مجهز با سی چهل کارگر است و تمام کار های انتشاراتی از بروشور و پوستر های تبلیغاتی کاندیدا ها تا سر برگ نامه ها و پاکت ادارات و دیگر نهاد های وابسته به حکومت در شهرشان را چاپ می کند و پول خوبی هم می گیرد، اما همچنان از چاپ اعلامیه وحشت دارد! او هنوز هم در گوشه و کنار و در مجالس مذهبی، خبر هایی را می شنود که دیگر نمی تواند آن ها را نشنیده بگیرد، چرا که جایگاه و مقام و منزلت پسرانش در ارتباط با همین شنیده ها است. فتح الله تنها یک آرزو دارد که دیگر انقلاب نشود.

1-   قدیما به حرم امام رضا (ع ) می گفتند بست، هنوز هم قدیمی ها به حرم بست می گویند.