ايران  

        www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  خاطرات یک دانشجوی زندانی بند 209 اوین-1
سرگذشت ادامه دار
سرکوب و زندان درایران
 
 
 
 

 

دانشجوئی بنام "جواد علی زاده" خاطرات دوران بازداشت طولانی در بند 209 زندان اوین (متعلق به وزارت اطلاعات وامنیت) را در سه بخش نوشته و برای انتشار به پیک نت ارسال داشته است. این خاطرات را با اندکی ویرایش طی سه روز منتشر می کنیم.

 

بخش نخست

 

«تجزیه طلبا، وطنفروشا، پیاده شین!»

ماموران وزارت اطلاعات با این کلمات ما را از داخل تاکسی در خیابان کارگر شمالی با خشونت و توهین پایین کشیدند و به ساختمانی در خیابان جمهوری بردند. از این لحظه، یعنی ساعت حدود 16 روز یکشنبه، 18 آذر 1386، ماجرای دستگیری ما آغاز شد. در این روز، ما از تریبون مراسم روز دانشجو، در دانشگاه تهران، در مورد حقوق اقلیت های ملی ایران و محکومیت نقض حقوق بشر در استان های کردنشین صحبت کرده بودیم. از میان ما، فقط من غیر کُرد بودم، هرچند اغلب رسانه ها بعد از دستگیری، مرا نیز دانشجوی کرد معرفی کرده بودند. روزنامه کیهان و هفته نامه یالثارات با تجزیه طلب خواندن و تشبیه ما به مارهای سمی، ما را به راه اندازی خانه تیمی و دارای ارتباطات گسترده با گروه هایی در خارج از کشور متهم کرده بودند. با توجه به پیشینه و نقش روزنامه کیهان در تحریک نیروهای اطلاعاتی و امنیتی برای برخورد سخت تر با فعالان مدنی و سیاسی، واکنش تند این روزنامه بر نگرانی های خانواده ها و دوستان ما افزوده بود.

از لحظه دستگیری تا زمانی که با تودیع وثیقه 80 میلیون تومانی پس از تحمل 70 روز حبس (30 روز انفرادی و40 روز در سلول های دو یا سه نفره ) از بازداشتگاه 209 آزاد شدم صحنه ها وحوادث بسیاری را شاهد بودم. بخش اندکی از این نوشته براساس گفته های افرادی تنظیم شده است که مدتی با من در  یک سلول یا در سلول های مجاور بودند.

ساعت 10 صبح، روز یکشنبه، 18 آذر 1386، به منظور شرکت در مراسم سالانه بزرگداشت روز دانشجو در دانشگاه تهران، وارد خیابان 16 آذر شدم. نیروهای اطلاعاتی و امنیتی به شکل کم سابقه ای خیابان های اطراف دانشگاه تهران را به محاصره خود درآورده بودند و درهای ورودی دانشگاه مملو از نیروهای حراست از دانشگاه های مختلف بود. کارکنان حراست و نگهبان های دانشگاه علامه طباطبائی هم همراه با سیدی، مسئول حراست این دانشگاه، در نقاط مختلف دانشگاه تهران مستقر بودند.

آن روز با افزایش سطح کنترل در ها از ورود دانشجویان سایر دانشگاه ها به دانشگاه تهران جلوگیری می شد. لذا، برای من و بسیاری از دانشجویانی که قصد شرکت در این مراسم را داشتند استفاده از کارت دانشجوئی دانشجویان دانشگاه تهران تنها شیوه ممکن برای داخل شدن بود. البته، این کار مثل همیشه سختی های خودش را داشت. یافتن دانشجوئی از دانشگاه تهران که با دانشجوی میهمان شباهت ظاهری داشته و حاضر می شد کارت خودش را به این منظور دراختیار وی قرار دهد، مشکل ترین بخش کار بود. تجربه سال های گذشته نشان می داد که این روش همیشه و در همه موارد موفقیت آمیز نبوده است. معمولا، در صورت لو رفتن، کارت دانشجوئی ضبط می شود و مشکلاتی را برای صاحب آن پدید می آورد. بالاخره، پس از دوندگی زیاد، کارتی گیر آوردم و از درب دانشکده فنی وارد دانشگاه شدم.

مراسم، حدود ساعت 12 در جلوی دانشکده فنی با حضور دو یا سه هزار دانشجو از دانشگاه های مختلف شروع شد. طبق برنامه، من، فرشاد دوستی پور و سهراب کریمی از طرف دانشجویان کرد و چند نفر دیگر از طرف دفتر تحکیم وحدت، دانشجویان سوسیالیست، فعالان زن، دانشگاه علمی کاربردی، و دانشگاه آزاد سخنرانی کردیم. از آغاز تا پایان مراسم، نیرو های اطلاعاتی و امنیتی در محل برگزاری مراسم درمیان دانشجویان پراکنده بودند و احتمالا از دانشجویان فیلم و عکس تهیه می کردند. بارزترین وجه مراسم امسال، طرح مطالبات مشروع ملت کرد و تظلم خواهی دانشجویان کرد از تداوم نقض حقوق انسانی کردها در ایران و برخی کشورهای منطقه بود. رویکرد منطقی و رفتار شایسته ای که دانشجویان کرد در معرفی ماهیت مسالمت جو و اهداف انسانی جنبش دیرپای ملت کرد به نمایش گذاشتند احترام سایر دانشجویان را برانگیخت و باعث گردید مجری برنامه حمایت دانشجویان از حقوق ملت کرد و بویژه حق تعیین سرنوشت آنان را صراحتاً اعلام نماید.

با پایان مراسم در ساعت 15، با جمعی از دوستان، قصد خارج شدن از دانشگاه تهران را داشتم که متوجه شدم تنها دو درب کوچک در دل در بزرگ خیابان 16 آذر  برای خروج باز گذاشته شده است.  سایر درها را بسته بودند تا دانشجویان فقط، دوتا دوتا، از یک در خارج شوند. یقینا، این عمل با هدف کنترل بیشتر دانشجویان معترض انجام شده بود. درخیابان 16 آذر، مقابل در خروجی، تعداد زیادی مامور نیروی انتظامی و افراد لباس شخصی، خارج شدن دانشجویان را با دقت زیر نظر داشتند. من و محمد صالح ایومن، فرشاد دوستی پور و سهراب کریمی با مشاهده این وضعیت تفریبا مطمئن شده بودیم که نیرو های امنیتی قصد دستگیری ما را دارند.

درچند روز گذشته، تعداد زیادی از دانشجویان چپ، دستگیر و روانه زندان شده بودند و شایعاتی نیز در مورد تهدید نیروهای امنیتی مبنی بر دستگیری دانشجویان کرد به گوش می رسید. قبل از خارج شدن، کنار در خروجی ایستادیم و با هم به مشورت پرداختیم. تصمیم گرفتیم خارج شویم و هنگام دستگیری مقاومت نکنیم. استدلال ما این بود که فعالیت ها وصحبت های ما در ارتباط با حقوق بشر و نفی تبعیض بوده است بنابراین، نباید ازدستگیر شدن هراسی داشته باشیم. البته همگی متفق القول بودیم که جمهوری اسلامی، فعالان حقوق بشر را هم تحمل نمی کند. صدیق کبودوند، عمادالدین باقی، منصور اسانلو ومحمود صالحی و بسیاری دیگر از جمله مدافعان حقوق زنان مگرجرمشان جز این است که از حقوق بشر خود دفاع می کنند.

بالاخره از در خارج شدیم. درمیدان انقلاب، تاکسی کرایه کردیم و از مسیر خیابان کارگرشمالی به سمت منزل حرکت کردیم. بالاترازخیابان دکتر فاطمی، شخصی سوار بر موتور سیکلت پیچید جلوی ما و با حرکت دست به راننده تاکسی اشاره کرد که توقف کند. با متوقف شدن تاکسی، چهار نفر با لباس شخصی، درهای ماشین را باز کردند و با یک دست، دست ما و با دست دیگر، پشت لباس ما را گرفتند و پرت کردند داخل مغازه لباس فروشی ای که در سمت راست خیابان قرار داشت."تجزیه طلبا، وطن فروشا، پیاده شین. فکر کردین می تونین فرار کنین؟ شما را از صبح کاملا زیر نظر داشتیم." افراد مهاجم، درهمان ابتدای دستگیری، این گونه ما را مورد خطاب قرار دادند در حالی که، عباراتی نظیر تجزیه طلبی، حتی بر اساس قوانین جمهوری اسلامی، تنها می توانست اتهام ما قلمداد شود، نه جرم ما. ماموران وزارت اطلاعات بدون اخذ حکم جلب از مقام قضائی صلاحیتدار و ارائه آن به ما، اقدام به دستگیری ما کردند. این عمل، نقض تعهدات بین المللی و از مصادیق بارز بازداشت خودسرانه و زیر پا گذاشتن قوانین داخلی است.

با انتقال ما به داخل مغازه، فورا کیف ها، کت ها و موبایل ها را از ما گرفتند و پس از تفتیش بدنی، آن ها را روی پیشخوان گذاشتند. ماموران، چهار نفر و همگی لباس شخصی و مجهز به بی سیم بودند. آنها سراسیمه به نظر می رسیدند و همزمان که برای ارسال وسیله نقلیه اضافی به محل برای انتقال ما با بی سیم تماس می گرفتند به تهدید و توهین ما می پرداختند. در این حین، من با شدت گرفتن سردردم که از صبح آن روز به علت بی خوابی شب گذشته دچارش شده بودم خواستم که از داخل کیفم قرص مسکن بردارم که با ممانعت ماموران مواجه شدم. پس از اصرار فراوان، اجازه دادند که این کار را بکنم. در این مدت یکی از آن ها کاملا مراقب من بود و تاکید می کرد که این کار را خیلی سریع انجام بدهم.

بعد از گذشت حدود 15 دقیقه که در داخل مغازه بودیم ما سه نفر را همراه با دو مامور، که یکی در صندلی جلو و دیگری در صندلی عقب پژو سوار شدند از مسیر بلوار کشاورز و میدان هفتم تیر به ساختمانی در اطراف خیابان جمهوری انتقال دادند. در طول مسیر با تهدید از ما می خواستند که با هم صحبت نکنیم و کاملا ساکت باشیم. جلوی ساختمان که پیاده شدیم دو سرباز در دو طرف در ورودی در داخل کیوسک شیشه ای مشغول نگهبانی بودند.

به محض اینکه وارد ساختمان شدیم به ما چشم بند زدند و پس از عبور از حیاط و چند راهرو از ما خواستند روبروی دیوار بایستیم. متوجه شدم که بجز ما سه نفر، دانشجویان دیگری نیز، همانجا، روبروی دیوار ایستاده اند. صداهای مختلفی به گوش می رسید. از بعضی ها مشخصات شان را می پرسیدند، به بعضی ها ناسزا می گفتند، بعضی ها را با مشت یا لگد می زدند یا تلفنی با خانواده های بعضی از بازداشت شدگان صحبت می کردند. با شنیدن صدای سهراب، دوست کردم، که لحظاتی قبل از دستگیری ما در بین راه از ماشین پیاده شده بود فهمیدم که ایشان نیز دستگیر شده است. ایشان داشت به پرسش هایی در مورد مشخصات خود و تجمع آن روز پاسخ می داد. سهراب جزو اولین نفرهایی بود که او را برای بازجوئی اولیه به اتاق مجاور برده بودند.

 در تمام مدتی که بازداشت شدگان را یکی یکی به آن اتاق می بردند من و چند نفردیگر همچنان باچشم بند، رو به دیوار ایستاده بودیم. بعد از گذشت چند ساعت، احساس ضعف شدید همراه با تهوع و سردرد به من دست داد به گونه ای که توان ایستادن را از من سلب کرد. هر بار که  پاهایم  بطور غیر ارادی خم می شد فردی که مراقب ما بود  با تحکم فریاد می زد: درست بایست! در نهایت، بر هم خوردن پیاپی تعادلم موجب خشم وی شد و او با مشت، محکم به پشتم زد و گفت :"اگه بازم سعی کنی از زیر چشم بند اطرافت رو نگاه کنی این دفعه محکم تر می زنم". چند لحظه بعد، سرم گیج رفت و باز تعادلم بهم خورد. این بار، فرد مذکور با لگد به پاهایم زد و گفت": اینجا خونه خاله نیس حمال!  یه بار دیگه ببینم حرکت اضافی کردی می زنم تو مخت تا بفهمی اینجا کجاس."  در مدتی که ما را سر پا نگه داشته بودند چند بار صدای ضربه هایی را که با مشت و لگد به بازداشت شدگان می زدند شنیدم.

بالاخره  نوبت ما دو سه نفری که هنوز بازجوئی  نشده بودیم فرارسید و ما را بردند داخل سالن کوچکی که سایر بازداشتی ها هم آنجا بودند. ما را کنار هم،  رو به دیوار، روی کفپوش موکتی نشاندند و مرتبا با تحکم به همه تذکر می دادند که چشم بند ها را پایین تر بکشیم و ساکت و بی حرکت بمانیم. صداهای کم رمق چند نفر از بازداشت شدگان که از آنها بازجوئی صورت می گرفت و صدای بازجوها به گوش می رسید. پرسش هایی که در فواصل زمانی کم، جداگانه توسط افراد مختلف از بازداشت شدگان می شد، یکسان بود. از همه آن ها، ابتدا، راجع به مشخصات و نشانی شان و سپس در مورد حضور شان درمراسم آن روز پرسش می شد. اغلب بازداشت شدگان حضورشان را انکار می کردند یا سعی می کردند آن را امری اتفاقی و ارضای حس کنجکاوی قلمداد کنند. بازداشت شدگان، دانشجویانی بودند که درآن روز، در دانشگاه تهران یا خیابان های اطراف آن دستگیر شده بودند.

سعی کردم از روی صداها  افراد را شناسایی کنم. بجز دوستانی که با هم دستگیر شده بودیم سایر بچه ها را نشناختم. از حدود پانزده نفری که آنجا بودیم دونفر، دختر بودند. یکی از آنها که لهجه شهرستانی داشت مدام گریه می کرد و گاهاً در همان حال با بازجوی مرد حدود پنجاه ساله از نگرانی خود در مورد خانواده اش حرف می زد. گریه های آن دختر مرا به فکر فرو برده بود. ناگهان سنگینی دستی را بر پشتم حس کردم. فردی، سرش را نزدیک گوشم آورده بود.

-                               (با صدای آرام) اسمت چیه؟

-                               جواد

-                               (با  عصبانیت)اسم کاملت چیه الاغ؟

-                               جواد علی زاده

-                               کجایی هستی؟

-                               شمالی. حالم اصلا خوب نیس. سرم خیلی درد می کنه. احساس تهوع دارم.

-                               خوب می شی. چرا تجمع غیرقانونی راه انداختی؟

-                               برام قرص مسکن بیارین. به سوالا پاسخ می دم.

-                               (از همکارش می خواهد که قرص و آب برایم بیاورد) خوب، نگفتی چرا اون تجمع غیر قانونی رو  راه انداختی! مث اینکه خیلی گنده لاتی!

-                               تجمع ما غیرفانونی نبود. من اونو راه ننداختم.

-                               (با عصبانیت) شما مجوز گرفته بودین؟

-                               به گرفتن مجوز نیاز نداشت.

-                               یعنی مملکت بی صحابه؟ هر کی هرگهی دلش خواست می تونه بخوره؟

-                               دانشگاه خانه دانشجوس. ما در اونجا از حقوق بشر و مدارا حرف زدیم.

-                               تو چیکاره این مملکتی عوضی؟ اصلا تو چرا خودتو با اون تجزیه طلبای خائن قاطی کردی؟

-                               من از حقوق بشر دفاع می کنم. ملت کرد هم مثل هر ملت دیگه حقوقی داره.

-                               (با مشت ضربه ای به گردنم زد) این فضولی ها بهت نیومده. گه اضافی نخور. بیا این خودکار رو بگیر و به اتهامت پاسخ بده.

-                               با چشم بند که جایی رو نمی بینم.

-                               اونو کمی بده بالا. اطرافت رو نگاه نمی کنی.

 

او برگه ای را دستم داد که  قسمت بالای آن به مشخصات فردی مربوط می شد و درپایین صفحه هم این جمله درج شده بود :" دفاع خود را در مورد اتهام شرکت در تجمع غیر قانونی بطور کامل بنویسید." چشم بندم را کمی بالا دادم . تا خواستم شروع به نوشتن کنم کمی نان و تن ماهی با یک عدد قرص آستامینوفن جلوی من گذاشتند؛ "شامتو بخور بعد بنویس". بعد از خوردن تکه ای نان وقرص، شروع به نوشتن کردم؛ "نام: جواد ......رشته تحصیلی: حقوق بشر ........... مراسم بزرگداشت روز دانشجو در پی به شهادت رسیدن سه تن از دانشجویان دانشکده فنی دانشگاه تهران در سال 1332 همه ساله دردانشگاه تهران برگزار می شود. راه اندازی راهپیمائی و تجمع، حق بشری شهروندان است. اساساً تجمعات صنفی از این دست نیاز به اخذ مجوز ندارد. بر اساس قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، برگزاری تجمع بدون حمل سلاح، به شرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد، آزاد است. از اینرو، تجمع مذکور غیرقانونی نبوده و شرکت در آن درجرم محسوب نمی شود."

او با خواندن  این جملات در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت":کله ات بوی قورمه سبزی می ده. آدمت می کنیم. خیلی ها  اولش از این حرفا زدن اما بعد کاری باهاشون کردیم که به دست و پا افتادن. خر عوضی برام حقوق بشر؛ حقوق بشر می کنه. الاغ! تو چه گهی هستی مگه؟ بی غیرت! تو آدمیت سرت نمی شه. تو رو جایی می فرستیم که حسابی آدمت کنن." در جوابش گفتم"زورگویی، آدمیت نیست." با شنیدن این حرف پوزخندی زد و گفت":باشه. فکر نمی کردم این قدر کله خر باشی. اونجا که رفتی اگه از این گه ها بخوری موندگار می شی. تو که اینقدر سنگ آمریکا رو به سینه می زنی اونقدر اونجا نگه ات می داریم تا دوستت آمریکا بیاد درت بیاره. ببینم چه گهی می خوای بخوری."

افراد دیگری نیز  با سئوالات مشابه نزد من آمدند. پاسخم همانی بود که قبلاً نوشته بودم. در تمام این مدت، دختر شهرستانی همچنان گریه می کرد و صدای گریه اش با صدای مرد بازجوئی که حدود دو ساعت در باره موضوعات مختلف حرف زد درآمیخته بود. بازجوی مذکور، بطور مداوم، با تغییر جا در کنار یکی از بچه ها می نشست و صحبت هایش را از سر می گرفت به گونه ای که صدایش به همه برسد. وی، ابتدا از حماقت دانشجویان، سوء استفاده دشمنان انقلاب از ما و عواقب وخیم ضدیت با انقلاب برای ما و خانواده های ما حرف زد و درادامه، از وفورآزادی ها و امنیت در کشور در مقایسه با سایر کشور ها؛  هوشمندی نظام و برخورد سخت با ضد انقلاب و دشمنان اسلام حرف زد و تلاش کرد وضعیت عمومی کشور را مطلوب جلوه بده و به بچه ها بفهماند که اطلاعات و تحلیل هایشان از واقعیات جامعه کاملاً اشتباه بوده و ناشی از تبلیغات دشمنان می باشد.

وی در لابلای صحبت هایش بارها شخصیت و شعور بچه ها را مورد تمسخر قرار داد و از جایی سخن می گفت که قرار بود با روشن شدن هوا ما را جهت مشخص شدن زوایای پنهان فعالیت های ضد نظام و انگیزه ما از ضدیت با اصل مترقی ولایت فقیه به آنجا منتقل کنند. با پایان یافتن صحبت های بازجو، دخترشهرستانی با اعتراف به اشتباه خود و ابراز ندامت از شرکت در تجمع، از وی ملتمسانه تقاضا کرد تا او را آزاد کند. وقتی دختر با جواب رد مواجه گردید بر شدت گریه اش افزود شد.

باز جو در پاسخ به التماس های بی وقفه دختر گفت":زندان واسه اینکه آدم بشی لازمس. ما با آدم کردن تو، در واقع، داریم بهت لطف می کنیم. تو بجای اینکه بری درستو خوب بخونی تا بعداً بتونی یه شوهر خوب پیدا بکنی و زندگی تشکیل بدی رفتی در تجمعی شرکت کردی که ضدانقلابا اونو راه انداختن. تو بدون اینکه خودت بخوای به خون شهدا خیانت کردی. این نظام محکمتر از اونه که چند تا بچه سوسول بتونن به اون ضربه بزنن. ما که می دونیم شماها گول آمریکا رو خوردین. ما نمی تونیم دست رو دست بذاریم تا آمریکا بیاد بچه های این مملکتو منحرف کنه. ما شما رو نگه می داریم و بهتون می فهمونیم که چقدر احمقین که قدر نعمت هایی رو که نظام اسلامی بهتون داده نمی دونین و می رین سمت کسایی که به ناموس این مردم رحم نمی کنن." در مدتی که بازجو با زیر پا گذاشتن حقوق انسانی و اصول اخلاقی، با توهین و تهدید های دلهره آور، دنیا را در پیش چشمان دختر ساده شهرستانی تیره می کرد با خودم فکر می کردم که اگر دختر مرد بازجو از بی رحمی های پدرش در باره دخترهای دیگر آگاه شود چه حسی به او دست می دهد؟

در تمام مدتی که در راهرو ایستاده بودیم صدای فردی شنیده می شد که با خانواده های بعضی از بچه ها تماس می گرفت و از آنها می خواست تا با داشتن کارت شناسایی معتبر برای آزاد کردن آنها، پس از اخذ تعهد مبنی بر عدم تکرار این گونه اعمال، به آنجا مراجعه کنند. به خانواده ها گوشزد می شد که فقط تا ساعت هشت صبح فردا فرصت دارند برای آزاد کردن بچه ها اقدام کنند، در غیر این صورت، ناگزیرند آنها را تحویل زندان(اوین) بدهند. برخی از بچه ها شهرستانی بودند و خانواده های آنها زمان کافی برای آزاد کردن بچه ها در اختیار نداشتند. از صحبت های فرد تماس گیرنده می شد فهمید که خانواده ها از وی التماس می کنند تا فرصت بیشتری به آنها بدهد که پاسخ همان ساعت هشت صبح فردا بود.

بالاخره، با پایان یافتن بازجوئی مقدماتی و فارغ شدن بازجوها از ایجاد جو وحشت، اجازه دادند ساعات باقی مانده تا صبح را استراحت کنیم. من و سه دوست کردم را بردند داخل اتاق کوچکی و از ما خواستند کاملاً ساکت وآرام کف اتاق دراز بکشیم. بعد از آنکه با چشم بند روی کفپوش موکتی دراز کشیدم، خیلی زود خوابم برد.

صبح، ما را بیدار کردند و بدون معطلی همراه با یک نفر دیگر(که بعداً مشخص شد او هم کرد است) با چشم بند، سوار ماشین ون کردند و به سمت شمال شهر راه افتادیم. از میدان ولیعصر که گذشتیم دستور دادند چشم بند ها را برداریم. وقتی چشم بندها را از روی چشمانمان برداشتیم یکی از مامورها در حال کشیدن پرده های پنجره های ماشین بود. جمعاً هشت نفر توی ماشین بودیم. فرشاد دوستی پور روی صندلی جلوی من و محمد صالح ایومن و سهراب کریمی و آن یک نفر دیگر کنار هم، روی صندلی های ردیف آخر نشسته بودند. دو مامور، وظیفه انتقال ما به زندان اوین را برعهده داشتند که یکی از آنها، از جمله چهار ماموری بود که روز گذشته ما را دستگیر کرده بودند. او که همان کاپشن چرمی مشکی و شلوار پارچه ای سرمه ای را پوشیده بود و چهره اش خیلی خشن به نظر می رسید، روی صندلی پشت راننده و رو به ما نشسته بود. مامور جدید هم که حدود 50 سال داشت روی صندلی جلو، کنار راننده، با بی سیمش ور می رفت. از ما خواستند که با هم صحبت نکنیم و سر ها را به سمت پایین خم کنیم.

سر کوچه اول که ماشین ما پیچید به چپ، در اثر سرعت بالا به ماشینی که سمت چپ آن کوچه خلوت پارک شده بود برخورد کرد. راننده جوان با همان سرعت مسیرش را ادامه داد و سرش را از پنجره بیرون آورد و با لحن تمسخر آمیزی گفت ": برو  اداره ما  و خسارت خودتو  بگیر." یقیناً مالک بدشانس آن ماشین  نمی توانست خسارتی را که به ماشینش وارد شده بود بگیرد چرا که او، در لحظه تصادف، آنجا نبود تا ببیند چه کسی این کار را کرده است. هنگام دستگیری هم، وقتی خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم ماموران همین اداره فاقد تابلو جلوی ما را گرفتند و به راننده بیچاره گفتند   ": راننده تاکسی جماعت هیچوقت سرش بی کلاه نمی مونه. از مسافرای دیگه بیشتر می گیری جبران می شه." در ادامه راه، بیشتر به این موضوع فکر می کردم که اگر مالک آن ماشین در لحظه تصادف آنجا بود چه واکنشی از خود نشان می داد. اگر چه، مطمئن بودم که او نیز همانند راننده تاکسی با اطلاع یافتن از ارتباط موضوع با نهاد های اطلاعاتی و امنیتی، هیچگاه جبران خسارت وارده به اموالش را پیگیری نخواهد کرد.

از مسیر خیابان ولیعصر، میدان ولیعصر، میدان هفتم تیر، میدان آرژانتین و چهار راه پارک وی، وارد بزرگراه جلال آل احمد شدیم و با عبور از ورودی مجتمع آتی ساز به سمت شمال ادامه مسیر دادیم. ماموری که در صندلی جلو نشسته بود، با بی سیم، هماهنگی های لازم را  جهت تحویل ما به زندان اوین انجام می داد.

 از زیر پل هوائی گذشتیم و پس از طی مسافتی حدود دو کیلومتر، جلوی درب آهنی بزرگی که روی تابلوی بالای آن با خط درشت نوشته شده بود"بازداشتگاه زندان اوین"توقف کردیم. مامور جلویی، سرش را از ماشین بیرون آورد و با صدای بلند گفت"209". درب باز شد و ما وارد شدیم و حدود 200 متر در محوطه زندان ادامه مسیر دادیم. ماشین، جلوی درب آهنی کوچک ساختمانی دوطبقه با آجرهای قرمز متوقف شد و ما پیاده شدیم. در آن لحظه، ما از غفلت ماموران استفاده کرده و برای اولین بار از زمان دستگیری با هم خوش و بش کوتاهی کردیم و به دستور مامورها به سمت درب بازداشتگاه راه افتادیم.

از در که وارد شدیم از ما خواستند که در یک ستون بایستیم و دست خود را روی شانه نفر جلو قرار بدهیم و پشت سر زندانبان حرکت کنیم. از چند راهرو باریک که گذشتیم ما را رو به دیوار، نگه داشتند. مدام از ما می خواستند چشم بندها را پایین تر بکشیم وبا همدیگر صحبت نکنیم. به ما گوشزد کردند که آنجا مقررات خاص خودش را دارد واگر با همدیگر صحبت کنیم با ما برخورد خواهد شد. بعد از گذشت نیم ساعت، ما را در امتداد یک راهرو باریک و بلند به حرکت درآوردند و در انتهای راهرو، دوباره، رو به دیوار نگه داشتند.

حدود دو ساعت در آنجا ماندیم. هوای آنجا سرد بود و بازماندن درب کناری راهرو، دراثر رفت و آمد زیاد کارکنان، بر شدت سرما می افزود. البته، گرسنگی هم توان من و سایر بچه ها را تحلیل برده بود و بیشتر از شدت سرمای محیط، سرما را احساس می کردیم. بجز چای و کیکی که قبل از ظهر روز گذشته، در بوفه دانشکده حقوق دانشگاه تهران خورده بودیم و تکه ای نان و کمی تن ماهی که شب گذشته به ما داده بودند، چیز دیگری نخورده بودیم. بخشی از این مدت را ،در پی اعتراض ما، اجازه دادند روی کف موزائیکی راهرو بنشینیم. اعتراض چند باره ما نسبت به سرمای محیط هم باعث شد به هر نفر یک تخته پتو بدهند. بعد از آن که خودم را خوب با پتو پیچیدم کم کم احساس کردم از سوز سرما کاسته شده است. در آنجا، افراد مختلف، مشخصات ما را می پرسیدند و پاسخ ها را احتمالاً در برگه هایی یادداشت می کردند. با خودم فکر می کردم که پاسخ های تکراری ما به پرسش های تکراری آنها، به چه کارشان می آید.

در مدت این دو ساعت، ما را با عناوینی نظیر معتاد، مورد خطاب قرار می دادند و بعضا به بهانه این که سعی کردیم با همدیگر صحبت کنیم یا از زیر چشم بند اطراف مان را نگاه کنیم با مشت یا لگد ما را می زدند و به ما ناسزا می گفتند. در آن لحظات که انبوه دشنام های روح خراش، سوز سرما، فشارگرسنگی و عذاب ناشی از سردرد و ضربات مشت و لگد، جسم و روان مرا سخت می آزرد و مشاهده رنج و درد دوستان گرفتار، عذابم را دوچندان می کرد، به فرومایگی آن فرومایگان و خواجگان فرومایه پرورشان غبطه می خوردم و بر حماقت شان هم. اگرکمی تحمل در وجودشان سراغ داشتم به آنها تنبه می دادم بیهوده تقلا می کنید، که اگر گرفتن و بستن و زدن، چاره ساز بود اکنون، دنیا، نه این بود؛ خالی تر از کسانی چون شما بیش از هر زمان دیگر. 

دوباره ما را، در حالی که یک دستمان روی شانه نفر جلو بود و در دست دیگرمان پتو را زیر بغل گرفته بودیم، به یک ستون، به حرکت درآوردند و به اتاقی در همان راهرو بردند. در آنجا از ما خواستند لباس هایمان را درآوریم و لباس زندان به تن کنیم. لباسهای خودمان را همراه با کیف، کفش و وسایل دیگر، داخل کیسه نایلونی مشکی گذاشتیم و تحویل دادیم. لباس زندان، شامل پیراهن و شلوار ساده طوسی و یک جفت دمپایی بود. از آنجا نیز ما را به اتاقی دیگر بردند. در آن اتاق از ما عکس گرفتند و به هر نفر یک کیسه نایلونی سفید محتوی یک عدد صابون و شامپو کوچک، یک دست حوله و یک عدد خمیر دندان و مسواک دادند. سپس ما را در همان راهرو رو به دیوار نگه داشتند.

با شنیدن صدای اذان ظهر دانستم که چه ساعتی از روز است. پس از پخش اذان، برای ما در ظرف های یکبار مصرف غذا آوردند و در حالی که همچنان چشم بند به چشم داشتیم روی کف موزائیکی سرد راهرو نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم. حدود یک ساعت در آنجا ماندیم. از آنجا ما را به طبقه دوم بردند و پشت در اتاقی، رو به دیوار نگه داشتند. آنجا بهداری بازداشتگاه بود.

 ما را یکی یکی جهت انجام معاینه و تشکیل پرونده پزشکی داخل بهداری بردند. من، نفر دوم بودم. وقتی که وارد بهداری شدم زندانبان درب را از بیرون بست و شخصی که لباس سفید به تن داشت و دکتر به نظر می رسید گفت که چشم بند را از روی چشمم بردارم و روی صندلی بنشینم. ابتدا مشخصاتم را روی فرم مخصوص یادداشت کرد و سپس از سوابق بیماریم پرسید و در انتهای همان فرم یادداشت کرد. راجع به سردردم برایش توضیح دادم. فشار خونم را گرفت. 5 /10 بود. دکتر به من قرص مسکن و یک لیوان آب داد. بعد از آن که قرص را خوردم، چشم بند را زدم و بیرون آمدم. دکتر به نظرم، آدم عجیبی آمد.

     اکنون نوبت انتقال ما به داخل سلول ها فرا رسیده بود. به هرنفر، دو تخته پتوی دیگر دادند و به صورت جداگانه به سلول منتقل کردند. اول، فرشاد دوستی پور را بردند، بعد، من و سایر بچه ها را. مرا به سلول 102 بردند. وقتی که وارد سلول شدم حدود دو یا سه ساعت از ظهر گذشته یود. احساس خستگی زیاد می کردم، هر چند، سردردم تا حدودی خوب شده بود. قبل از این که زندانبان، درب سلول را به رویم ببندد با لحن تندی گفت":حرف نمی زنی. کاری داشتی تکه کاغذی که اونجاس از شکاف درب میندازی توی راهرو، منتظر میمونی تا بیام."

 آشغال زیادی در سلول ریخته شده بود. تصمیم گرفتم نظافت کنم. تکه های بزرگ نان کپک زده و لیوان های یکبارمصرف استفاده شده را برداشتم و آن را گوشه اتاق گذاشتم. سپس، با جاروی دستی که زیر ظرفشوئی افتاده بود سلول را جارو کردم. یکی از پتو ها را گوشه سلول، کنار صفحه فلزی مشبک که جداره آن اندکی گرم بود، پهن کردم. پتوی دیگر را چند لا  تا زدم و با آن بالش درست کردم. پتوی باقی مانده را روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم. طولی نکشید که با صدای زندانبان از خواب بیدار شدم.

-                               پاشو شامتو بگیر. تازه اومدی؟

-                               آره

-                               نون چن تا؟

-                               چی؟

-                               (با عصبانیت) چن تا نون بدم؟

-                               هرچقد دادی

-                               بگیر(دو عدد نان لواش). اینم قند(چند حبه قند داخل لیوان یکبارمصرف). چای ورداشتی؟

-                               نه، وردارم؟

-                               زود باش ورش دار. اینم غذا و دوغ(غذا داخل ظرف یکبارمصرف ریخته شده بود و تکه ای نان روی آن قرار داشت)

زندانبان، بعد از این که سهمیه شامم را داد، درب سلول را بست و با چرخدستی پر سر و صدایش به سمت سلول دست چپ حرکت کرد. چرخدستی، دو طبقه بود. در طبقه بالا، ظرف فلزی بزرگ، کاسه قند و قاشق و لیوان یکبارمصرف و در طبقه پایین، چند نایلون پر از نان قرار داشت. بعد از اینکه غذا را گرفتم چای را داغ نوشیدم و ظرف غذا را گذاشتم گوشه سلول. در آن لحظه نمی دانستم که چه کاری باید بکنم. رفتم روی پتو نشستم و به جداره نسبتا گرم صفحه فلزی تکیه دادم. موضوعات مختلف با سرعت برق از خاطرم می گذشت،گوئی فهرست مطالب همه مسائل عالم و آدم را بدون ترتیب الفبایی یا موضوعی در ذهنم مرور می کردم. در مدت نسبتاً زیادی که به این کار مشغول بودم، با چشمان بسته، سرم را بدون حرکت، روی زانوهایم گذاشته بودم و انگشتان دو تا دستم را از لای موهای پشت سرم، بهم گره زده بودم. ناگهان، موضوعی، نظرم را به خود جلب کرد. در آن لحظه، متوجه شدم که مهره های گردنم درد می کند و پاهایم خواب رفته است.

آرام، سرم را بالا گرفتم و پاهایم را به موازات هم دراز کردم. در حالی که مهره های گردنم را با کف دست مالش می دادم احساس می کردم که باید هر چه زودتر به موضوع مهمی که چند لحظه قبل به ذهنم خطور کرده بود بپردازم. موضوع، مربوط می شد به افرادی که خاطرات شان از روزهای حضور در این سلول ها را در سایت های اینترنتی خوانده بودم. خاطرات ژیلا بنی یعقوب و بهمن امویی که هیچوقت آنها را از نزدیک ندیده بودم، بیشتر از خاطرات سایر افراد در ذهنم بود. خیلی زود، مشغول مرور خاطرات ایشان شدم. قبلاً، خاطرات دیگری از زندان را در قالب داستان، خاطره یا فیلم دیده بودم. با خودم فکر کردم که اگر همه زندانیان خاطرات شان را منتشر کنند، با این کار، لطف بزرگی به زندانیان بعدی خواهند کرد. در آن لحظه، با خودم عهد کردم که بعد از این که از زندان آزاد شدم این کار را بکنم. این تصمیم باعث شد با دقت بیشتری به اتفافات زندان توجه کنم و آنها را به خاطر بسپارم.

سلول 102 با ابعاد تقریبی5/2 × 2 متر، دارای دو درب آهنی کوچک بود که در ضلع جنوبی آن قرار داشت. در قسمت فوقانی درب ها، پنجره ای با ابعاد تقریبی 30 ×30 سانتی متر و در قسمت پائین آن، شکافی باریک و افقی به طول 50 سانتی متر وجود داشت. پنجره های روی درب ها، با لوله های فلزی محافظت می شد. در طرف خارجی درب ها و پنجره ها، چفت های محکمی نصب شده بود. مادامی که زندانی داخل سلول بود چفت را می انداختند .

دو صفحه فلزی مشبک در سلول وجود داشت که روی دیوار مقابل درب ها نصب شده بود. در پشت این دو صفحه، آب ولرم در لوله ها جریان داشت و صفحه ها را اندکی گرم می کرد. در ماه های دی و بهمن که سرمای چند درجه زیر صفر در سلول ها بیداد می کرد این صفحه ها سرد و بی تاثیر بودند. سلول، شیر آب و دستشویی کوچکی نیز داشت. کفپوش سلول، موکت قهوه ای کهنه ای بود که در زیر و حاشیه های آن، تکه های کوچک گچ و دانه های شن ریخته شده بود.

از لایه گچی که دیوار و سقف سلول را به دو قسمت مساوی تقسیم می کرد و  از آثار به جا مانده از  یک شیرآب دیگر، می شد فهمید که در  این مکان، در سال های نه چندان دور، دو سلول مجزا با ابعاد 5/2 ×1 متر وجود داشت که با تخریب دیوار حایل میان آنها، سلول فعلی را ایجاد کرده اند. البته از 8 سلول کوچکی که قبلاً در هر راهرو وجود داشت، سلول های اول و آخر هر راهرو  را  به همان شکل باقی گذاشته بودند و 6 سلول میانی را به 3 سلول بزرگتر تبدیل کرده بودند. بارها با خودم فکر می کردم که زندانیان سابق، در ماه ها یا سال های طولانی حضور در آن سلول های تنگ و دلگیر چه رنج هایی که نکشیده اند.

 سلول، دو دریچه کوچک در بالای درب داشت که میله های فلزی و توری فلزی مشبک به آن جوش داده شده بود. شعاع کم رمق خورشید زمستانی به سختی قادر بود از لای میله ها و سوراخ های ریز توری وارد سلول شود. یک عدد لامپ روشنائی100  وات که در ضلع غربی سلول، با ارتفاع زیاد از سقف آویزان بود سلول را به طور دائم روشن نگاه می داشت.

سلولی که در آن بودم، دومین سلول از پنج سلول با شماره های 101 تا 105 بود که در یک راهرو باریک، در طبقه بالای بازداشتگاه دو طبقه، قرار داشت. در راهروهای دیگر هم، سلول ها به همین ترتیب قرار داشتند. برای مثال، سلول هایی که در ردیف جلوی ما قرار داشتند دارای شماره های 91 تا 95 و سلول هایی که در ردیف پشت ما قرار داشتند دارای  شماره های111 تا 115 بودند. سلول های بخش مردان بازداشتگاه 209 در 9 راهروی باریک و موازی هم که هر راهرو دارای پنج سلول بود، واقع شده بود. بدین ترتیب، سلول ها از شماره 31 شروع و به شماره 115 ختم می شد.

 در هر راهرو، یک دستشوئی و یک اتاق هم  وجود داشت که از آن برای هواخوری استفاده می شد. دستشوئی، دوش هم داشت و هفته ای دو بار، در روزهای یکشنبه و چهارشنبه، هر بار به مدت 5 تا 10 دقیقه، در آنجا دوش می گرفتیم. اتاق هواخوری، در واقع، شبیه سلول های دیگر بود با این تفاوت که سقف آن از جنس پلاستیک بود. این نوع هواخوری، مختص زندانیانی بود که در سلول های انفرادی بودند و معمولاً در صورت درخواست آنها، هفته ای دوبار، هر بار حدود 10 دقیقه انجام می شد. 

بخش زنان بازداشتگاه، در قسمت جنوبی بخش مردان، در جلوی راهرویی که در آن سلول های 31 تا 35  قرار داشت، واقع شده بود. در مسیری که مرا برای بازجوئی می بردند، از زیر چشم بند، ورودی بخش زنان را می دیدم که با پرده ای ضخیم پوشیده شده بود. از خاطرات زنانی که مدتی در آنجا زندانی بودند معلوم می شود که بخش زنان، شبیه بخش مردان است.  

راهرو هایی که سلول ها در آنها واقع بودند، از هر دو طرف به راهرو هایی منتهی می شدند که بر آنها عمود بودند و ما را از مسیر آنها برای بازجوئی می بردند. اتاق های بازجوئی و بهداری در انتهای جنوبی راهروی غربی واقع بودند. کتابخانه کوچکی هم در انتهای شمالی راهروی غربی قرار داشت که اغلب کتاب های آن، مذهبی بود. در طبقه زیر زمین هم، چند اتاق بازجوئی، سلول و اتاق دندانپزشکی وجود داشت.

از روز سی ام به بعد که از وضعیت انفرادی خارج شدم هفته ای یک یا دو بار، هر بار به مدت 20 تا 30 دقیقه، مرا به اتفاق همسلولی یا همسلولی هایم برای هواخوری می بردند که از مسیر زیر زمین عبور می کردیم. محل هواخوری، فضایی به مساحت حدود 100 متر مربع بود که با دیواری به ارتفاع حدود 4 متر محصور شده بود. ارتفاع زیاد دیوار، مانع دیدن فضای اطراف می شد. هواخوری که دارای سقف متحرک و کف آن، موزائیکی بود، توسط دور بین مداربسته کنترل می شد.