خبر می رسد محبوبه کرمی در حین جمع
آوری امضا بازداشت شده! واقعا جرم
ما چیست؟
خواست ما برای تغییر قوانین اینقدر می
تواند تهدید آمیز باشد؟ محبوبه در ذهنم مجسم می شود و آرام از
جانم می رود؟
خسته شدیم از بس گفتیم کجای دنیا جمع آوری
امضا جرم است؟
از صبح دیروز شروع شد تهدیدها. چند اس ام
اس از یک شماره
ایرانسل ناشناس با این مضمون: " هشدار! بر
اساس قانون مجازات اسلامی شرکت
در تجمع غیر قانونی 2 تا 5 سال حبس
به همراه دارد - ستاد خبری
"
ستاد خبری کدام مرجع قانونی معلوم نیست
وهست. ما تهدید می
شویم و می خندیم که حالاچه کسی قصد تجمع را
داشته؟ تنها من نیستم چندین
نفر از دوستان دیگر هم همین اس ام
اس را دریافت کرده اند و خنده تنها از
آن روست که درونمان خودمان را می
سوزاند و بیرونمان ...
برنامه ی نشست همبستگی زنان در سالروز 22
خرداد یک روز
بعد در گالری برگزار می شد و ما رفتیم و
پشت درهای بسته ماندیم! مدیر
گالری تهدید شده بود که این برنامه
غیر قانونی است و من نمی دانم نشست به
تجمع چه ربطی دارد که تهدید شده
ایم؟ می رویم و تصمیم می گیریم تا بمانیم
و کسانی که از لغو برنامه خبر
ندارند را مطلع کنیم و نگذاریم جلوی گالری
شلوغ شود. تا اتفاقی نیفتد و
دوستانمان از 2 تا 5 سال حکم حبس نگیرند.
ساعت 4 است و افراد معدودی مراجعه
می کنند و ما اعلام می کنیم که برنامه
لغو شده و بروند و نمانند. فضای
مقابل گالری پر است از نیروهای امنیتی
موبایل به دست که گزارش می دهند. به
نظر می رسد تک تک حرکات ما گزارش می
شود. چهل و پنج دقیقه بعد حس می
کنیم که دیگر کسی نخواهد آمد واگر هم
بیایند می روند . بعضی از دوستان که
خیالشان نسبتا راحت شده می روند و من
و ناهید می مانیم.
ناهید خسته است و پایش درد می کند. به
مقابل ساختمان می
رود تا در سایه بنشیند و خستگی در کند و من
تنها می مانم جلوی در گالری و
تصمیم این است که دقایقی دیگر ما هم
برویم . چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد
و یک باره ماشین گشت ارشاد با تعداد
زیادی پلیس و نیروهای امنیتی از راه می
رسند. به طرفم می آیند و من تنها
هستم و به ناهید نگاه می کنم از دور.
می گویند چرا ایستاده ای؟ می گویم
برنامه لغو شده و مانده ام تا به کسانی
که از راه دور می آیند و در جریان
لغو برنامه نیستند خبر بدهم که نمانند.
می گوید
بروید و نمانید و من به سمت ناهید حرکت می کنم تا به اتفاق او
این
فضای سرد پر از تهدید را ترک کنیم. با
ناهید تند صحبت می کنند و ناهید
معترض می شود که من با این سن و
سال! چرا اینطور خصمانه و تند حرف می
زنید. مامور لباس شخصی با خنده می
گوید قصدمان اهانت نیست فقط نمانید. می
خواهیم برویم که با بی سیم اطلاع می
دهند این دو نفر را نگه دارید و می
گویند سوار شوید. ون گشت ارشاد با
شیشه های تیره منتظرمان است تا به سایه
ی سنگین و ترسناکش پا بگذاریم. فرصت
کوتاهی گیر می آورم پیش از این که
موبایلمان را بگیرند و اس ام اس می
زنم به ژیلا : " ما را گرفت" و بعد
تلفن را باید خاموش کنیم وتحویل
بدهیم تا بیسیم های داخل ون را دچار
اختلال نکند. در این فاصله انگار
دوستانمان از دور دیده اند که ما بازداشت
شده ایم و تلفنی بقیه را خبردار
کرده اند.
دختران جوان یونیفرم پوش داخل ون با قیافه
های گرفته و
عبوس می پرسند مادر و دختر هستید؟ می گویم
نه . می گویند دوستید؟ با هم
ارتباط دارید؟ خب معلوم است ارتباط
داریم. ناهید به لحن سرد و تندشان
معترض می شود. می گویم دوستیم و
همدیگر را می شناسیم و دلیلی نمی بینم به
سوالات بیشتری جواب بدهم. می گوید
باید جواب بدهید و جواب من نه است و
سکوت است و نگاهی به ناهید که دعوتش
می کنم به آرامش. می نشینیم و آفتاب
تند است و کولر ون خاموش و تقریبا
از گرما بی حال هستیم . می مانیم و یک
ساعتی می گذرد که ژیلا و خانم ستوده
از راه می رسند به همراه نفیسه و
سارا. نفیسه ایستاده و خانم ستوده
به سمت ون می آید و می گوید من وکیل
دادگستری هستم. وکیل آیدا سعادت .
تند و گستاخانه با او برخورد می شود و
او را هم بازداشت می کنند. بعد نوبت
به ژیلا می رسد و بعد نفیسه و سارا را
بازداشت می کنند. ون آنقدر پر شده
که خود ماموران زن داخل آن هم اعتراض می
کنند که خفه شدیم! خانم ستوده می
گوید شما وکیل را در حین انجام وظیفه شغلی
اش بازداشت کرده اید. می گویند ما
هم وکیلیم و بعد می فهمیم که مامور
نیروی انتظامی ترم سوم رشته ی حقوق
نمی دانم کدام دانشگاه است که بی خبر
از الفبای حقوق و قضا در مقابل وکیل
پرسابقه ای چون نسرین ستوده عرض اندام
می کند! خانم ستوده نگران گرسنگی
کودک شیرخواره اش است و می خواهد با
خانواده اش تماس داشته باشد. نمی
گذارند و او در نگرانی برای نیمای کوچک
می نشیند
.
از قانون تبعیض آمیز می گوییم و از این که
حرفمان چیست.
دفترچه کمپین
همراه داریم می دهیم که بخوانند و بدانند . همراه می شوند!
آنها هم با قانون تعدد زوجات مشکل
دارند! می اندیشم کاش برگه امضا هم
داشتیم. مضحک بود البته این امضا
اما جالب هم بود! دفترچه را مردان سبزپوش
بیرون ون می گیرند دور هم جمع می
شوند و یکی به صدای بلند می خواند وبقیه
گوش می دهند و گاه خنده ای از سر
تمسخر و در میان بذله گویی های آنان یکی
از دفترچه های ما گم می شود!
پرتعدادند و در خیابان انگار حکومت نظامی
برقرار است. چیزی نمی گذرد که جلوه
و فریده از راه می رسند و در حالی که
از آن سوی خیابان عبور می کنند به
سمت ماشین هدایتشان می کنند بی هیچ
توضیح و دلیلی. می شویم هشت نفر که
باید درآن ون کوچک بنشینیم بعلاوه ی
چهار مامور دیگر . تنفس سخت است و
هوا بس ناجوانمردانه گرم است. زنگ ساختمان گالری را می زند و
پسر جوانی با کوله پشتی و در حال
عبور بازداشت می شوند.
خبر می آید که دارآباد پر شده از موتور ها
و ماشین های ماموران انتظامی و
لباس شخصی هایی که با چند الاغ تا
بالای کوه رفته اند که اوضاع را کنترل
کنند! عجیب است کوه پیمایی در حضور
ماموران امنیتی و انتظامی و پلیس ضد
شورش؟
دوستان که می آیند یخ درون ماشین هم با
شوخی و خنده می
شکند و ساعت هنوز ساعت 8 نشده که ون حرکت
می کند . با یک ون دیگر اسکورت
می شویم تا بازداشتگاه وزرا. تند
می رود و آژیر کشان و تقریبا تمام دست
انداز ها را به شدت می کوبد! گرسنه
هستم و.. جلوه و فریده و نفیسه با
ماموران حرف می زنند و کم کم سرود
خواندن شروع می شود.
ای زن ای حضور زندگی
..
ای زن تو ای همراهم
..
یار دبستانی من
..
و ماموری می گوید متن این سرود را برایش
بنویسیم! ما می
خندیم و من یاد پناهی می افتم : " شک دارم
به آوازی که زندانی و زندانبان
با هم می خوانند"...سرود خواندن را
ادامه می دهیم تا درهای بزرگ
بازداشتگاه وزرا از هم گشوده و
پذیرای ما می شود. اولین نفر سوار شده ام و
آخرین نفر پیاده می شوم. ماموران در
حیاط ایستاده اند. رئیس بازداشتگاه
خشمناک نگاهمان می کند و به پائین
هدایت می شویم. سلول های کوچک با درهای
آهنی انتظارمان را می کشند و می
رویم به داخل اتاق مسئول بازداشتگاه زنان
وزراء. کیف و وسایلمان را تحویل می
دهیم و روسری و هر چه بند کفش و مانتو
و .. که داریم را میدهیم به "بند
بانان"!
چهاردیوار کوچک سلول ها انتظارمان را می
کشند و بازرسی
بدنی شروع می شود. بدن هایمان را طبق
دستور! بازبینی می کنند و هدایت می
شویم به داخل سلول . نسرین باز
اعتراض می کند . نگران کودک شیرخواره و نه
ماهه اش است که هیچ چیزی جز شیر
مادر نمی خورد و حالا لابد بیتاب است و من
بیتاب می شوم از یاد پویانم و اشکی
را که به چشمم آمده است ، پنهان می
کنم. خوب نیست زندانبان اشکم را
ببیند! خوب نیست نسرین نازنین دلگیرتر
شود از نبودن نیمای کوچک دوست
داشتنی در آغوشش.
من ، نسرین ستوده ، نفیسه آزاد و ناهید
میرحاج با هم
هستیم و جلوه جواهری ، ژیلا بنی یعقوب ،
فریده غائب، سارا لقمانی و عالیه
مطلبزاده - با هم هستند. فاصله ی
دو سلول سرد و کوچک را و گاه صدای خنده
های ما می لرزاند. سلول هایی بسیار
کوچک که تنها زینت آن پتویی کثیف است
که کف آن پهن شده و ما روی آن نشسته
ایم. زندانبانی با لبخند آب می آورد
که گرم است اما جانمان را تازه می
کند. اما چیزی هست. دردی که یک طوری
غریب می پیچد در جانمان از این هتک
حرمت، از این تخطئه به خاطر اعتراض به
بی عدالتی و نابرابری
.
زمان می گذرد و ساعت حدود ساعت یازده شب
بدون تفهیم اتهام
بازجویی می شویم و البته اولین سوال این
بود که از کی در سازمان جنبش زنان
فمونیسم(!) عضو شده اید؟ ژیلا به
بازجو می گوید این غلط املایی دارد.
ناهید
می گوید سوال مغشوش است و من می نویسم که در یک تجمع یک نفره
(!) جلوی در گالری که برنامه اش از
پیشتر لغو شده بازداشت شده ام بی هیچ دلیل
و توضیحی.
در حالی که انگار عجله ای برای آزادی ما
درکار است می
گویند تلفن بزنید و ضامن بیاورید و ساعت از
یک بامداد گذشته که آزادمان می
کنند. من هم به همراه دیگردوستان
بعد از چند ساعت با ضمانت خودم ! آزاد می
شوم. به رغم اعتراض ما بازداشتی ها
و خانواده هایی که در مقابل وزرا حضور
دارند، برای اسناد ضمانتی
که گرفته بودند هیچ رسیدی نمی دهند
و فقط می
گویند شنبه صبح با شما تماس گرفته می شود و
آنها مسئولیتی ندارند. تهدید می
شویم که نمانیم و ما هم بی سرو صدا
خداحافظی می کنیم و می رویم تا شنبه یا
روزهای بعد چه پیش آید.
حالا نگران محبوبه هستم
که در آن چهار دیواری خالی
و دلگیر،
تنها ... دردی می پیچد در جانم یک
طوری غریب!! |