من امروز از
ایران بازگشته ام و با سرعت این چند مورد را در باره روزهای
تاسوعا و عاشورا، که خود ناظر بودم برایتان می نویسم. من
عاشورای امسال را با 21 بهمن 57 مقایسه می کنم که شخصا در
حوادث آن نیز شرکت داشتم. آنچه روزعاشورا روی پل کالج دیدم خشم
و نفرت توام با عزمی بود که اگر حکومت در تفسیر آن دچار اشتباه
شود، ایران را طعمه بزرگترین حریق خانگی خواهد کرد.
با حوادثی که
بعدازظهر تاسوعا در جماران دیده بودیم، برای شرکت در مراسم
عاشورا مصمم تر شده بودیم. شب همه خانواده آماده شرکت در مراسم
فردا شدند. صبح خیلی زود برخاستیم. خانم ها شوق بیشتری داشتند.
همه سیاهپوش شده بودند. ما از دو خانواده از پسر 12 ساله تا
مرد 57 ساله راه افتادیم. جوانها با پیامک با هم در ارتباط
بودند. اول بسمت انقلاب راه افتادیم. در نیمه راه جوانترها
میدان امام حسین را پیشنهاد کردند. ساعت حدود 9 ونیم صبح بود.
از همت به سمت پایین رفتیم. از همه چیزسخن رانده می شد جز ترس.
واقعا همه شوق داشتند. دخترها در کیفشان سیگار و ماسک گذاشته
بودند ولی ما مسن ترها خیالشان را راحت میکردیم که مگر روز
عاشورا هم می شود حکومت علیه مردم دست به خشونت بزند؟
ازطالقانی به سمت پایین سرازیر شدیم. مردم را خیلی اندک می
دیدیم. میدانستیم خیلی زود آمده ایم. در عوض خبری از نیروهای
نظامی و بسیجی نبود. تصیم گرفتیم به پائین برویم و فردوسی را
دور بزنیم ولی به نزدیکی های فردوسی که رسیدیم متوجه هجوم باور
نکردنی مردم بسمت خیابان انقلاب شدیم. سمت حرکت آنها به سمت
میدان انقلاب بود. ما هم نظرمان را عوض کردیم. در کوچه های
ایرانشهر پارک کردیم و با مردم همراه شدیم. همه سیاهپوش بودند
و البته عزادار. به مردم که نگاه می کردم به همتشان احسنت می
گفتم. دست پسرم در دستم بود. به فردوسی رسیدیم. یگان ها در
میدان و پمپ بنزین مستقر بودند ولی خوشحال شدیم که کم بودند.
پیش خودم فکر کردم راهپیمایی آرامی خواهد بود. از فردوسی بسمت
انقلاب در پیاده رو سمت راست خیابان جلو می رفتیم. مردم از در
و دیوار به ما می پیوستند. از همه چهارراه ها، تقاطع ها کوچه
ها مردم می آمدند. چقدر نجیبانه. با سکوت ادامه میدادیم. پیاده
رو سمت راست تقریبا پرشده بود که شعار یا حسین شروع شد و البته
میرحسین. جوانترها پیش قراول بودند و ما هم بدنبالشان. حجم
جمعیت باورکردنی نبود و لحظه به لحظه بیشتر می شد. چقدر
شریف بودند مردم ما در روز
عاشورا.
تقاطع ویلا ماموران
نیروی انتظامی سعی کردند مردم را بسمت دیگر خیابان هدایت کنند
و البته کسی گوش نمی کرد و از جمله جوان های خانواده ما. یکی
از ماموران به من گفت آقا ما گفته باشیم اگر اتفاقی افتاد با
خودتان. من هم تشکر کردم و براه خود در همان سمت ادامه دادم.
همراهی مردم دلهره و ترس را از آدم دور میکند. جمعیت گویا از
زمین سبز می شد. فشار جمعیت
زیاد بود و شعارها ادامه داشت. سرود "کشتی جوانان وطن". "مرگ
بر دیکتاتور". "یاحسین میرحسین". "این ماه ماه خون است". لحظه
ای قطع نمیشد. از دور صدای شلیک تیر بلند شد. مردم اصلا منتظر
چنین چیزی نبودند. من نگران پسرم شدم، که شلیک ها نزدیکتر و
بیشتر شد. حافظ را رد کرده بودیم که گاز اشک آور پخش شد. من
پسرم را بغل کردم و تا خیابان حافظ عقب رفتیم. برای مدتی زیر
پل ماندیم. از خانم ها خواستیم همانجا بمانند یا برگردند.
دخترها رضایت نمی دادند ولی پسرم و خانمم را مجبور کردم
برگردند بسمت اتومبیل. با جوانها دوباره حرکت کردیم. از بالای
پل کالج لباس شخصی ها بشدت سنگ پرتاب می کردند. جوانها به
مقابله پرداختند. گاز اشک آور یکی پس از دیگری شلیک میشد. من
دوباره پس از 30 سال برای آزادی ناخواسته گریستم. بیشتر از
چشم حلقوم را آزار میداد. دوباره بسمت حاظ عقب رفتیم. مردم کمک
کردند. یکی سیگار میداد. یکی دود سیگار بصورتم فوت می کرد. یکی
آب میداد و همه جوان. تا من در حال احیا بودم صدای جیغ و فریاد
خانمها از خیابان اصلی شدت گرفت. واقعا شیرزن اند زنهای
ایرانی. جیغ میکشیدند که جوان مردم را کشتند. دوباره خودم رابه
خیابان انقلاب رساندم. جمعیت بشدت مضطرب شده بود ولی از ترس
خبری نبود. جمعیتی سعی کردند بسیجی ها را از روی پل دور کنند.
تیمی از نیروهای تکاور از پل پایین می آمدند و از ترس هجوم
مردم با دستهایشان علامت پیروزی را نشان میدادند. هجوم جمعیت
بسمت پل چنان بود که در اندک زمانی پل را به تسخیر در آوردند.
شعارها شدت یافته بود و مستقیما خامنه ای را هدف گرفته بود.
توانستیم چند قدمی بسمت میدان انقلاب برویم که متوجه شدیم مردم
از بالا بسمت ما در حال فرارند. گویا در بالا آنها را ناچار به
عقب رفتن کرده بودند. در انتهای پل گروهی از گاردهاهای موتور
سوار بین ما و مردمی که از انقلاب به پایین می آمدند گیر کرده
بودند. بسمت دیگر خیابان نگاه کردم آنطرف هم کاملا پر شده بود.
مردم در انتهای پل کالج حلقه محاصره را بر گارها تنگ تر می
کردند. یکی از گاردها کاشنیکف خود را مسلح کرد و بسمت ما نشانه
گرفت. مردم چند قدمی عقب نشستند و بروی زمین خوابیدند. او شلیک
کرد ولی از صدای شلیک مردم متوجه شدند که گلوله مشقی است.
سنگباران گاردها شروع شد. سنگهایی که مردم از جدول بلوار کنده
و شکسته بودند. گاردها از 3 طرف سنگباران شدند. آنها سوار
موتور شدند و بسمت پیاده رو راندند و فقط چند متر توانستند جلو
بیایند. شعار "تسلیم شوید"، "تسلیم شوید" با سنگ ها امان از
آنها بریده بود و ناگهان موتور ها را رها کردند و دست هایشان
را به نشانه تسلیم بالا گرفتند. مردم بسمت موتورها حمله ور
شدند و خیلی سریع شیر بنزین آنها را باز کردند و همه آنها را
جمع کرده و به آتش کشیدند. هجوم بسمت نیروها آغاز شده بود.
آنها سعی کردند با جمع شدن در ورودی بانکی مانع از حملات بیشتر
مردم شوند ولی هیچ قدرتی جلودار جوان ها نبود. مسن ترها و زن
ها می گفتند نزنید اینها را! ولی جوان ها میگفتند آتش بزنید
اینها را. همین ها هستند که مردم را می کشند. چند تنی از
گاردها از جوانها کتک خوردند. دختری را دیدم که دوکتف یکی از
گاردها گرفته و با لگد به شکم او می کوبید. سپرها و باطوم
هایشان در دست مردم بود. آنها را می شکستند و در آتش می
انداختند. ناگهان تصمیم گرفتند لباس هم از تن آنها بکنند. خیلی
سریع زانو بند و آرنج بند و کاپش های تکاوری در هوا بود و سپس
به آتش می افکندند. آتش لحظه به لحظه بیشتر می شد. آتش به چند
درخت و به بانک سرایت کرد. صدای ماشین های آتش نشانی می آمد.
ما به حافظ رفتیم. جوانها را متقاعد کردم که برگردیم و یا
لااقل به نقطه ای دیگر برویم. از راههای فرعی به قره نی
برگشتیم. مردم بصورت پراکنده در تقاطع ها جمع میشدند و شعار
میداندند. بسیجی ها هم لحظه به لحظه بیشتر می شدند. حکومت خودش
را آماده چنین جمعیتی و چنین خشمی نکرده بود و فکر می کنم به
ذهنش هم نرسیده بود. ما خودمان را بسختی به ماشین رساندیم و
حرکت کردیم. بسمت شمال نمی توانستیم برویم چون هنوز درگیری ها
ادامه داشت. راهنمایی و رانندگی ترافیک را بسمت جنوب هدایت
میکرد. اجازه تردد در نقاط مرکزی شهر نبود و ما پس از 3 ساعت
رانندگی به خانه برگشتیم.
من این عاشورا را
با 21 بهمن 57 مقایسه می کنم که شخصا در حوادث آن شرکت داشتم.
آنچه روی پل کالج دیدم خشم و نفرت توام با عزمی بود که اگر
حکومت در تفسیر آن دچار اشتباه شود، ایران را طعمه بزرگترین
حریق خانگی خواهد کرد. |