خواهرم فاطمه!
امروز که نامه شما به خانم رهنورد را خواندم بی اختیار تصمیم
گرفتم از دفترچه خاطراتم یک داستان کوچک را تعریف کنم.
زمانی دختری را در تهران میشناختم 27 ساله. به نهایت زیبا. این
را همه آنهایی که حتی یک بار او را دیده بودند به یاد دارند.
دختری کم و بیش هنرمند که اتفاقی نقاشیهاش را دیده بودم. با
ذوق میکشید هرچند هنوز آنقدرها نقاش نشده بود. دنبال تحصیل هم
بود، اما به یاد نمی آورم گفت مدیریت یا چه رشتهای در دانشگاه
آزاد. آنقدرها درسی که میخواند برایش مهم نبود. حتما تمامش
کرده. البته دنبال یاد گرفتن حرفهای بود که هم با ذوقش مطابق
باشد و هم بتواند از آن کسب درآمد کند. رفته بود به سمت
کلاسهای آرایشگری و گریم. خیلی خوش لباس بود. همیشه لباس
پوشیدنش را دوست داشتم. از انتخاب فرم لباس تا هارمونی رنگ
لباسها. با این همه ذوق حتما در کاری که شروع کرده بود، موفق
می شد. از آخرین باری که میدیدمش زمان زیادی گذشته بود.
یک شب در این هیر و ویر تظاهرات و تجمع و . . . به خوابم آمد
که "دیدی چه بلایی سرم آوردن؟!". من بهت زده و نالان از خواب
بلند شدم. بی اختیار رفتم سراغ سایت نوروز، همان خبری که تنها
با اسم کوچک نوشته بود: آتنا. نه خدایا! نباید درست باشه. رفتم
سایت پیک نت، دست و پام شل شده بود. آره خبر درست بود، دختری
که تنها به جرم زود رسیدن به کلاس و رفتن تا مسجد قبا به وضعی
فجیع کشته شده بود، آتنا (ترانه) موسوی بود.
فاطمه جان!
هیچکس از ترانه یا آتنا، دختر زیبا، خوش لباس، با ادب و کمی
اهل شعر و هنر یاد نمی کند. او حتا از یک مرگ خوب هم بی بهره
ماند. وقتی شنیدم در بیمارستانی در کرج قصد داشته با شلنگ سرم
به وضعی که در آن بوده خاتمه بدهد تمام وجودم را درد پر کرد.
حالا هم فقط یک جسم سوخته و پیدا شده در قزوین برای پدر و
مادرش باقی مانده.
عزیز من!
آتنا نخبه نبود، سیاسی هم نبود. یک پدر و مادر شجاع هم نداشت
که با تشر و تهدید و ارعاب سر جاشون ننشینند. یه همسر مثل شما
هم نداشت که چند نامه بنویسد و از حق همسرش دفاع کند. آره! او
حتا از داشتن یک مرگ خوب هم محروم شد اما . . .
خواهر من!
من و تو اولین دقایق خودمان را باید صرف آنهایی کنیم که آنقدر
غریب، تنها و مهجور کشته شدند یا دارند با این سرنوشت دست و
پنجه نرم میکنند. حتا با خودشان هم توان بیان آنچه بر آنها
رفته را ندارند. بیا از این به بعد به هم نسلیهایی فکر کنیم
که تک و تنها باید بار نابود شدن خودشان را بکشند و حتی جسارت
بیان آن چه بر آنها می رود را ندارند.
نمیخواهم هدفمان را فراموش کنم و دقیقا وقتی باید حرف از
آینده و امید بزنم گذشتهها را مرور کنم؛ ولی گفتن از این خوره
روح، شاید برای ما، تنها برخی مواقع لازم باشه.
ایام بکام- سارا |