ماشین
را مقابل موسسه درخیابان 16 آذر پارک کردم،
از دوستی موتور سوار خواستم تا مرا در شهر بگرداند، می خواستم
از نزدیک
واقعه را ببینم( شنیدن کی بود مانند دیدن)
16
آذر مملو از آتش و دود بود، مردم سطل های زباله را برای مقابله
با گاز
اشک آور به آتش کشیده بودند، وارد خیابان انقلاب شدیم، به
یکباره فضای
تظاهرات قبل از انقلاب و گاردیها مقابل دیدگانم ظاهر شد، فقط
جای برادر
شهیدم خالی بود و یک اختلاف دیگر هم داشت، آنروزها شاه قدری
مردانگی داشت
و گاردیها و کماندوها به جنگ ما می آمدند، اما امروز پلیس ضد
شورش آرایش
می گیرد و لباس شخصی ها- که گاهاً آموزش لازم هم ندارند و نمی
دانند که
باطوم را چگونه استفاده کنند که لا اقل جوان مردم نمیرد! - را
به جان مردم
می اندازند!
راننده
تاکسی می گفت در هفت حوض شاهد
عینی بوده است که یک لباس شخصی با باطوم بر فرق جوانی می کوبد
و درجا
میافتد و جان می دهد و مردم خصوصاً زنان و مادران حمله را آغاز
می کنند!
در مقابل درب اصلی دانشگاه، گارد ضد شورش ایستاده و دانشجویان
پشت در های
بسته شعار می دادند که " موسوی، موسوی ، رای ما رو پس بگیر! و
گاه شعار
"
مرگ بر طالبان، چه کابل، چه تهران" سر می دادند.
بعد از چهار راه ولی عصر عده ای شیشه بانک ها ی دولتی را خرد
می کردند و
باز آتش و گاز اشک آور، دوست موتور سوار من جانباز شیمیایی بود
و در عبور
از ولی عصر مشکل تنفسی پیدا کرد، به کنار آتش رفتیم تا قدری
سوزش گاز را
کم کنیم، لباس شخصی ها از اسپری گاز اشک آور استفاده می کردند.
جمهوری ، کارگر ، آزادی ، بلوار کشاورز، ولیعصر و طالقانی نیز
در گیری شدت
داشت، گاهی به میان چماقداران هم می رفتیم، می گفتند:" حاجی
خطرناکه نرو!"
و من با موتور فاصله چماقداران و مردم را طی می کردم و با این
قیافه وارد
صفوف مردم می شدم ، هیچ کاری با من نداشتند ، حتی از آنها فیلم
می گرفتم و
مخالفتی نداشتند، مردم فقط با لباس شخصی های چماقدار مقابله می
کردند.
وقتی وارد چماق داران می شدیم، راننده موتور می گفت من جانبازم
و حقاً ریش
و پشم او جواز عبورمان بود ! در میدان انقلاب یک نیسان لباس
شخصی (تیپ
بسیجی های همسنگر خودم) پیاده شدند، من هم در کنارشان بودم،
جوانکی که
تقدم سن و ریش بر سایرین داشت با بلند گوی دستی گروه را آماده
عملیات می
کرد، قبلاً باطوم و یک چوب دستی های آهنی تلسکوپی بین آنها
توزیع شده بود،
با خودم گفتم خوش به حال ما، قبل از انقلاب لا اقل دشمن را در
لباس نظامی
می دیدیم و بین دوست و دشمن راحت تمیز می دادیمً ، مردم کمتر
شعار می
دادند، بیشتر به این سو و آن سو می دویدند.
در
میان جمعیت گاهی مرا می شناختند و می گفتند شما مگر ایران
هستید، شما باید
آنطرف باشید و درد دل ما را بگویید، و من پاسخ می دادم: من
باید در میان
شما باشم و درد شما را از نزدیک حس کنم! آری در هنگامه دود و
آتش در میان
مردم بودم و به حال خودمان افسوس خوردم که کارمان به کجا رسیده
است که
همان کاری را می کنیم که شاه کرد.
و باز بیاد
جمله پدر افتادم،آنگاه که از معظم له پرسیدم ، مردم اگر ما را
نخواهند چه
باید بکنند / و ایشان فرمودند: همان کاری که ما کردیم، انقلاب!!!
|