آیا شاه، برای خود فرصتی باقی گذاشته بود تا
با استفاده از آن، در سال 57 بتواند دست به مانور بزند و خود
را از سقوط نجات بدهد؟ این سئوال بزرگی است که طرفداران و
کاربدستان رژیم گذشته از پاسخ به آن طفره می روند و پیوسته یا
دست خارجی را در سقوط شاه جستجو می کنند و یا میلیون ها مردم
ایران را که در انقلاب شرکت کرده و شاه را به زیر کشیدند بر
صندلی اتهام می نشانند.
رفرم و اصلاحات فرصتی است تابع زمان، وقتی
زمان از دست می رود، فرصت را نیز با خود می برد. چنان که برای
شاه برده بود. هر رژیمی و هر نظامی ویژگی های خود را دارد و به
همین دلیل قصد مقایسه رژیم شاه با جمهوری اسلامی در میان نیست،
اما احکام کلی تاریخی برای هر نظام و رژیمی یکسان است. اگر
فرصت سوزی های شاه در 30 تیر 1331، آغاز دهه 40 و تشکیل دولت
علی امینی و حتی در آغاز دهه 50 منجر به انقلاب و سقوط او شد،
فرصت سوزی ها در جمهوری اسلامی شاید به انقلاب ختم نشود، اما
چه تضمینی وجود دارد که به شورش کور، به جنگ داخلی و مذهبی، به
امواج ترور، به خطر مداخله نظامی از خارج در امور داخلی ایران،
به تجزیه ایران و... ختم نشود؟
آنچه را می خوانید، یکی از فرصت های دست رفته
شاه است. در آستانه دهه 1350 و بعد از شورش مردم تهران علیه
گرانی بلیت اتوبوس های شرکت واحد. شاه آن شورش چند روزه را
توانست کنترل کند، اما نتوانست بفهمد که آن شورش یک پیام روشن
و آشکار بود. این پیام که جامعه نیازمند تحول است، از چهره های
نوکر صفت وابسته به دربار و شاه خسته شده است، علیه غارت ثروت
ملی کشور می خواهد به میدان بیآید. از انتخابات فرمایشی و صدور
فرمان خسته شده، منتظر بهانه ایست برای به خیابان آمدن، حتی
علیه گران شدن بلیت اتوبوس های شرکت واحد!
شاه، سرمست از قدرت نظامی و دلاری های ناشی از
ادامه افزایش قیمت نفت، به هرکس که اشاره ای کمرنگ به ضرورت
اصلاحات کرد، برآشفته شده و به او پشت کرد. زمانی که در اوج
جنبش انقلابی به آن منتقدان رو کرد، دیگر فرصت ها از دست رفته
بود.
این ملاقاتی است با شاه، در پایان شورش علیه
گران شدن قیمت بلیت اتوبوس های شرکت واحد. دکتر اعتبار که
زمانی در کابینه علم بوده و رویداد 15 خرداد را از نزدیک دیده
بود، به خواست علم وزیر دربار شاه از تبعیدی خود خواسته در
فرانسه به ایران فراخوانده می شود تا بلکه سکان دولت را بدست
گرفته و به دوران نوکرصفتی "هویدا" خاتمه بدهد.
شرح ملاقات شاه و دکتر اعتبار را دکتر
صدرالدین الهی در یکی از کتاب های خود که در وصف و ستایش
"سعدی" و تیز بینی های حکیمانه اوست نوشته است. و ما آن را
برای این شماره پیک هفته انتخاب کرده ایم. شاید آنها که در
جمهوری اسلام پا جای پای شاه گذاشته اند، اگر از خاطرات علم و
دیگران درباریان درسی نگرفته اند، از این شرح کوتاه که ماجرائی
است در حاشیه حکومت شاه درس بگیرند.
ملاقات شاه و دکتر اعتبار
آشنایی من با دکتر اعتبار از سال های بسیار
دور بود. نخست به دلیل علاقه و عشقی که او به جریان کشورهای
غیر متعهد، این میراث خواران کنفرانس "باندوک"، داشت و در این
زمینه ساعت ها با من به گفت و شنود می نشست و بعدها، به خاطر
طرز تفکر او، که در آن لوطی آزادمنشی معقول و بی سرو صدا مشهود
بود.
در سال های بین 1968 تا 1970 روابط ما به دلیل
اقامت مشترک من و او در پاریس محکم تر و نزدیک تر شده بود.
دکتر به نوعی تبعید محترمانه آمده بود. گاهی در حین صحبت، به
شوخی نزدیک به جدی می رسیدیم به این جا که اگر روزی در ایران
ایشان رئیس الوزراء شدند و همه چیز بر وفق مراد بود، وزارت
ورزش و جوانان را به بنده محول فرمایند با اختیار تام و تمام و
این که حق دخالت و برنامه ریزی و طراحی برنامه های آموزشی از
کودکستان تا دانشگاه و از خانه تا خانه سالمندان را داشته
باشم.
دکتر البته حرف هایی می زد که با طرز تفکر خاص
سیستم آن روز جور در نمی آمد. مثلا از حدود مسئولیت ها سخن می
گفت که هر کسی باید حد و حدودش مشخص باشد و برابر قانون اساسی،
در عرصه حیات سیاسی عرض اندام نماید و نیز این که ولخرجی ها و
ریخت و پاش ها از هر دست، چه طیاره خریدن و چه مجلس طرب برپا
کردن باید موقوف شود و عدالت اجتماعی به معنای واقعی خود پا به
گیرد و...
اواخر زمستان و نزدیکی های بهار بود که غوغای
اعتصاب اتوبوس رانی و سرو صدای گران کردن بلیت اتوبوس ها در
تهران خوابیدن بود و ظاهرا بعد از یک بزن بزن و به گیرو ببند
اوضاع آرام به نظر می رسید که دکتر روزی بعد از ناهار، به من
گفت که آقای علم تلفنی از او خواسته که فورا به تهران بیاید و
در برابر این سئوال من که انشاءالله خیر است، با لحنی طنزآمیز
گفت: "به نظرم جنابعالی هم باید در فکر لباس باشید".
من پس از آن دیدار، سخت گرفتار شدم و به نظرم
دو ماه و اندی بعد بود که یک روز با پست پنوماتیک دو کلمه ای
از دکتر برایم رسید که خواسته بود اگر کاری ندارم ظهر یکشنبه
با هم ناهاری بخوریم.
تا ناهار شد حرفی میان ما نگذشت اما پیدا بود
که دکتر سخت پکر و غمگین است. هنگام صرف قهوه خود او موضوع سفر
به تهران را پیش کشید و دیدار با شاه را...
«در تهران، آقای علم به من تذکر داد که
اعلیحضرت از قضیه اتوبوس رانی به شدت عصبانی هستند و احتمال
تغییر دولت بسیار است. از من خواسته اند کسی را که بتواند در
تخفیف بحران کاری بکند معرفی کنم و من شما را از همه صالح تر
دیده ام. فقط توجه به فرمائید که این اعلیحضرت، اعلیحضرت ده
سال پیش و حتی دو سال پیش نیست. بسیار حساس و عصبی شده و باید
با کلمات حساب شده با ایشان طرف شد.»
بعد دکتر اضافه کرد که:
«از دفتر علم پس از یک ربع انتظار مستقیما
خدمت اعلیحضرت هدایت شدم. آقای علم به من گفته بود که این یک
دیدار دو به دو خواهد بود. اعلیحضرت آن روز خیلی شنگول و سرحال
بودند. من تعظیمی کردم و دست ایشان را که به طرف من دراز شده
بود، با ادب فشردم ولی نبوسیدم. بعد ایشان شمه ای از گرفتاری
های مملکتی را بیان داشتند و متحیر از شلوغی تهران به خصوص
دانشگاه ها بودند و به نحوی بعضی مطالب را پیش می کشیدند که هم
سئوال بود و هم استفسار. این که اگر من متعهد کاری باشم یا به
خواهم خدمتی بکنم چه خواهم کرد؟ و پس از این که بالاخره با این
طرز صحبت مرا در موضع جواب قرار دادند. خود پشت به من و رو به
باغ، با قامت خدنگ ایستادند و من ناچار چند قدم نزدیک تر رفتم
و متحیر از این طرز ایستادن برای دریافت جواب، بعد از ذکر
مقدمه ای در باره پیشرفت هایی که نصیب ایران شده به خیال خود
از کم ضررترین قسمت شروع کردم. چون فکر کرده بودم مسئله دخالت
در امور جزئی مملکت، انتخابات آزاد، مدارا با معتقدات و سنت
های مردم را بگذارم برای آخر کار یا برای روز دیگر. این بود که
عرض کردم به نظر چاکر مشکل اساسی و اولیه ایران مسئله عدالت
اجتماعی است که اعلیحضرت خودشان هم مکرر به آن اشاره فرموده
اند و باید درهر حال راهی پیش گرفته شود که مردم امنیت قضایی و
سیاسی داشته باشند، چیزی که متاسفانه با وجود انقلاب سفید هنوز
به دست نیامده است.
اعلیحضرت هنوز جمله من تمام نشده بود که دو
انگشت شست در جیب جلیقه صد و هشتاد درجه چرخیدند و راست روبروی
من ایستادند و با چشم های گشاده از خشم و تعجب فرمودند: «یعنی
شما می فرمائید در رژیم ما عدالت رعایت نمی شود؟ شما هم که مثل
توده ایها ها فکر می کنید.» من برای آن که کار را بهتر بکنم و
یا لااقل ایشان را آرام کرده باشم عرض کردم قربان، عدالت امری
نیست که با فرمان و قانون بشود آن را به وجود آورد. عدالت باید
در ذات هر آدمی ریشه بدواند و جا بیافتد و تنها چیزی که از یک
فرمانروا و یا یک رهبر در یادها می ماند همان عدالت اوست و
گرنه عمارت ها در معرض ویرانی و فناست. غرض از عرض قبلی این
بود که اعلیحضرت را توجه دهم به ضرورت اعمال عدالت و گرنه قصد
دیگری نداشتم. هفتصد سال پیش هم سعدی، که من کمترین شاگرد او
هستم در همین باب به پادشاه روز گفته است:
به نوبتند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای
و ساکت شدم و اعلیحضرت فرمودند: «دوباره
بخوانید» من خوشحال از این که از معرکه جسته ام دوباره و این
بار با اطمینان و فصاحت بیشتر شعر را تکرار کردم. اعلیحضرت
پرسیدند: «سپنج یعنی چه؟» و من به عرض رساندم که سپنج به معنی
موقت و ناپایدار است. شاه سری تکان دادند و چند لحظه ای مستقیم
به طوری در چشم من نگاه کردند که من ناچار سربه زیر انداختم و
بعد بدون آن که سخنی بگویند از کنار من عبور کردند و از در
اتاق بیرون رفتند. من ماندم و من. و چند لحظه بعد در دفتر آقای
علم عین ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. آقای علم ناگهان سرد
شد. سکوت کرد و پس از این که به خود آمد به من گفت:
- کی خیال مراجعت دارید؟ |