مرا با چشمان بسته به هر سو میبرند. وقتی داخل اتاق شدم، مردی
چهل پنجاه ساله در یک سر میزی دراز، نشسته بود. لبخندی زد و سر
دیگر میز را نشانم داد، نشستم و بعد از سلام و علیک معمول؛
گفت: آقای نوریزاد اصلاً دوست نداشتم تو را اینجا ببینم، چرا
باید تو اینجا باشی؟
گفتم: اینجا خانهی من است. من خودم را اینجا صاحب خانه
میدانم، نه یک جانی نابکاری که برای تادیب و تنبیه به اینجا
آورده باشند.
گفت: این روزها خیلی داری شلوغ میکنی. نگهبان برای من نوشته و
از تو شکایت کرده که با مشت به صورتش کوبیدهای و پیراهنش را
پاره کردهای!
گفتم: تفاوت من زندانی با همان نگهبان در این است که نامهی
او، ظرف دو روز به دست شما میرسد، اما نامهای که من یک ماه
پیش از داخل سلول خود برای دادستان نوشته ام به دست او نرسیده
است.
مردی که روبرویم نشسته بود، برای خاراندن صورتش مچ قطعشدهاش
را بالا آورد و به صورتش کشید. آنجا بود که دانستم کسی که
مقابلم نشسته و از اقتداری دماوندگون برخوردار است، دادستان
تهران، آقای جعفری دولت آبادی است. شنیده بودم که دادستان
تهران، یک دستش را تا مچ، در جبهه جا گذاشته است.
گفتم: شما باید آقای جعفری باشید.
گفت: بله.
گفتم: به اسم هواخوری، مرا از سلولم بیرون بردند و در غیاب من،
به داخل سلول من رفتهاند و نوشتهها و وسایل شخصی مرا برداشته
و بردهاند.
لیستی را که جلویش بود ورق زد و گفت: چرا باید روی زیر
پیراهنیات بنویسی: «ما زندهایم، پس زندگی میکنیم.»
گفتم: این جملهی ساده قرار است کجای دستگاه اطلاعاتی و امنیتی
کشور ما را به لرزه اندازد؟
گفت: آدم را یاد سخن دکارت میاندازد که: «من اعتراض می کنم،
پس هستم!».
گفتم: دوستان شما دو نوشتهی مرا از میان وسایل شخصیام
برداشته و بردهاند. شما از طرف من وکیل، این نوشتهها را
مطالعه کنید و آنها را به اهلش برسانید. عنوان نوشتهی اول
«راز عرعر الاغ» است و نوشتهی دوم «نامهای به نمایندگان
مجلس.» من کاری به نوشتهی اول ندارم که مخاطبش وزارت اطلاعات
است، اما نامه به نمایندگان را بدهید به دست آقای لاریجانی
رئیس مجلس تا برای نمایندگان و مردم تکثیر و منتشر کند.
گفت: من با مجلس کاری ندارم، اما چرا نامهای به آقا (رهبر)
نمینویسی؟ اگر بنویسی ما خیلی زود از طریق آقای لاریجانی
قوهی قضائیه، آن را به دست آقا میرسانیم. یک تقاضای عفو هم
در آن باشد خیلی بهتر است.
گفتم: من تقاضای عفو نمیکنم؛ چرا که معتقدم خطایی مرتکب
نشدهام. مشکل نوشتههای من در این است که کسی از زاویهی
خیرخواهی، به آنها نمینگرد. مثل همین حالا. سه روز اعتصاب
غذای خشک کردهام، چرا؟ چون مخاطبی پیدا نمیکنم که در جایگاه
قانون، قانون را رعایت کند. خندید. از واژهی اعتصاب خنده اش
گرفت.
صمیمانه گفت: نه آقای نوریزاد، اعتصاب نکن.
گفتم: مرا از بند
۲۴۰،
از سلولی که در آن حمام و دستشویی بوده، به بند
۲۰۹
منتقل کردهاند؛ به سلولی که هیچ امکاناتی ندارد با هوایی داغ.
و من هر چه درخواست کردهام میخواهم افسر نگهبان را ببینم،
اهمیتی نمیدهند و وقتی به عنوان اعتراض، بر در سلول خود
میکوبم، در باز شده و افسر نگهبان با من درگیر میشود، یکدیگر
را خبر میکنند و پنج نفری مثل پرکاه مرا از زمین بلند کرده و
محکم به زمین میکوبند. سرم به شدت به زمین میخورد. دو کتفم
آسیب میبیند، بینایی چشمم تحلیل میرود. سردرد شدیدی عارضم
میشود.
گفتم: اینطور سردردها به تهوع میانجامد.
حرف مرا تایید کرد. اما مرتب اصرار داشت که اعتصابم را بشکنم.
گفتم: آقای جعفری، من در اعتصابم مصممم. امروز سه روز است که
در اعتصاب به سر میبرم و به سختی خودم را به اینجا رساندهام.
یک لیوان آب، یک حبه قند نخوردهام. رادیولوژی اوین از سرم و
از دو کتفم عکس گرفته. ممکن است چیزی در این عکسها نباشد، اما
من به خاطر بی قانونی دوستان شماست که اعتصاب کردهام و خود را
به مخاطره انداختهام. شما، چهار روز دیگر جنازهی مرا از
سلولم بیرون خواهید کشید.
گفت: درست نیست که تو با دست خودت، خودت را به کشتن بدهی.
گفتم: چرا امام حسین این کار را کرد؟ گفت: آنجا یزید در مقابلش
بود.
گفتم: هرکجا قانون نباشد، پای یزید در میان است؛ مثل دستگاه
قضائی ما که معتقدم هیچ ربطی به اسلام ندارد.شما «پالیزدار»
را دستگیر می کنید و به زندان می اندازید و افرادی را که او
افشا کرده، آزاد گذاردهاید. شهرام جزایری را به زندان
میاندازید و آقای [...] را که با استفاده از رانت، صاحب چندصد
میلیارد تومان ثروت است، تا وزارت بالا میبرید.
گفتم: این دستگاه آنچنان فشل و از ریخت افتاده است که مسئولی
مثل [...] به راحتی ملعبهی آدمهای زیرک میشود و از طریق
راننده و دامادش، پوست از تن عدالت میدرد.
گفت: همین آدم های زیرک دویست میلیون تومان خرج حسینیهاش کرده
اند.
گفتم: من هم شنیدهام. اما شنیدهام یک ویلا به رانندهاش
دادهاند و امضاهای بسیاری از او گرفتهاند. شما در مقام
دادستان، شهامت اعتراض ندارید، چرا؟ چون به این میز و ترفیع
خود محتاجید.
گفت: اینطور نیست، من یک جانبازم.
گفتم: باشید، مگر علاقه به ترفیع، جانباز میشناسد؟ چرا اعتراض
نمیکنید؟ مگر قاضیان نالایق و ناعادل در این دستگاه کماند؟
گفت: هست، اما در مسیر کار من نیست.
گفتم: چرا استعفاء نمیدهید؟
گفت: هستم تا مگر کاری بکنم.
گفتم: همه به همین نحو عمل خطای خود را توجیه میکنند.
گفتم: اکثر ارگانهای ما آلوده هستند به رشوه و قاچاق و شما
جرات برخورد ندارید. اکثراً قانون را دور میزنند. اما شما مرا
به خاطر حقیقتگویی و دلسوزی به زندان انداختهاید و اجازه
دادهاید بازجوهای بیسواد و فحاش مرا بزنند و به ناموس من
توهین کنند. اما کسانیکه از رانتهای اقتصادی و اجتماعی بهره
بردهاند آزادند. و شما جرات دستگیری آنان را ندارید.
گفتم: عدالت در دستگاه قضائی ما بیشتر یک شوخی بزرگ است. من به
خاطر نقد این عدالت بیمار، در زندانم و عاملان بیماری دستگاه
قضایی و امنیتی و اقتصادی آزادند و حمایت میشوند.
دادستان در کمال صبوری به سخنان من گوش سپرد و سرآخر داستان
نامه به رهبر را تکرار کرد.
گفتم: مینویسم اما آنگونه که خود میخواهم.
گفت: بنویس.
کاغذ و قلم آوردند و من در حالی که از سه روز اعتصاب، سخت در
رنج بودم، نوشتم :«… اگر کسی به زبالههای شهر کربلا اعتراض
کند و به زوار سیدالشهدا با صدای بلند بگوید امام حسین اسوهی
نظافت و پاکیزگی است و این همه آلودگی برازندهی امام نیست و
امام به شدت رنج میبرد و ناراحت است، آیا مجرم است؟ باید او
را بگیرند و به زندان بیندازند؟ اکنون این وضع، حکایت من است.
من این همه زشتی و نازیبایی را برازندهی انقلاب نمیبینم.
انقلابی با آنهمه هزینه و زحمت. من در اوین با هتاکی بازجوهای
بیسواد و ضرب و شتم آنان مواجه شدهام. بازجوهایی که به
قبیحترین روشها از متهمان اقرار میگیرند. با کثیفترین
رویه. و با زدنها و فحشها و تحقیرهای پلید. خیلی دوست داشتم
در یک ملاقات حضوری کهریزک دوم را به شما معرفی کنم و از فجایع
رفتاری کسانی بگویم که ادعای سربازی امام زمان را دارند…»
نامه را تا نکرده به دست دادستان تهران سپردم. و در کاغذی مجزا
برای او نوشتم: وقتی حکم دادگاه من رسماً اعلام شده، چرا باید
مرا در زندان اطلاعات نگهداری کنند؟ و از او درخواست کردم مرا
به زندان عمومی منتقل کند. اکنون که این نوشته را می نویسم در
بند عمومیام. در اندرزگاه شماره
۷،
سالن
۵٫ |