«... تا سال 1914 در پتروگراد زندکی می کردم. آنجا مثل سایر
هموطنانم در روسیه در کارخانه «الکترو آرمات» با سمت کارگر فنی
مشغول به کار بودم. شهروندان چکسلواکی بسیاری در پتروگراد
زندگی می کردند و در خیابان زونی گورودسکا انجمنی با نام
«انجمن خودکفائی چک» داشتیم.
اعلان جنگ روس در حمایت از صربستان در پتروگراد شادی فراوانی
برای صرب های مقیم آن جا به همراه داشت. برعکس، خشم مردم نسبت
به اتریش و آلمان هنگامی به اوج خود رسید که آلمان در روز اول
ماه اوت و اتریش در پنجم همان ماه به روسیه اعلان جنگ دادند.
در همان روزهای اول مردم در و پنجره های سفارت آلمان را خرد
کردند، ولی سفارت اتریش با دفاع قزاق هائی که در خیابان اطراف
آن مستقر شده بودند به چنین سرنوشتی دچار نشد. هر روز جمعیت
زیادی با در دست داشتن نمادهای دینی، علامت ها، تصاویر خانواده
تزار و پرچم های مختلف در خیابان ها راه پیمائی می کردند.
روز یکشنبه 21 اوت 1914 چهل سرباز چک از ایستگاه راه آهن
سارسکوسلسکا به کیف فرستاده شدند. در آنجا می بایستی به افرادی
که از دیگر نقاط روسیه می آمدند بپیوندیم. من نیز در بین این
چهل نفر بودم.
ناراحتی زخم معده
داشتم. پزشک پس از معاینات مقدماتی تصمیم گرفت که مرا برای
معالجه به پتروگراد بفرستد. روزی یکی از آشنایانم را دیدم.
اصرار ورزید که نزد بادمایف بروم، زیرا بیشتر از همه پزشک های
آنجا چیز سرش می شد.
در ابتدای سال 1915 دعوت شدم تا به عنوان تکنیسین در صنایع
نظامی مشغول به کار شوم. هنوز کاملا بهبود نیافته بودم.
جنگ سال 1914 نشان داد که صنعت نظامی روسیه به هیچ وجه از توان
کافی برخوردار نیست. ذخیره اسلحه و مهمات بسیار اندک و تقریبا
قابل چشم پوشی بود، روی واردات از خارج نمی شد حساب کرد. در
نتیجه، کمبود اسلحه و مهمات بسیار زود آشکار گردید. آلمان،
برعکس، در زمان صلح به فکر بهره گیری از کارخانه های معمولی در
صورت بروز جنگ بود و به همین سبب برای هر کارخانه از پیش وظیفه
ای جهت ساخت قطعاتی در زمان جنگ تعیین شده بود. روسیه تمامی
صنایع در شروع کار خود در دست خارجیان بودند و بسیار مشکل می
شد آنها را از پیش برای نیازهای جنگ آماده کرد.
در سال 1914 جلسات فوق العاده ای برای رفع کمبودها تشکیل شد.
که نتیجه آن ها بنیان گذاری کمیته صنایع نظامی به ریاست ن.ی.
گوچکوف بود. صنایع به حالت آماده باش در آمدند. باید سریع و با
همه ظرفیت کار می کردند و به ارتش وسیله می رساندند.
جهت آموزش برای ساخت نارنجک دستی مدت کوتاهی به کارخانه دولتی
که قبلا کار خود را جهت تولید اولین نمونه ها در سال 1914 شروع
کرده بود فرستاده شدیم. بعضی از قطعات یدکی از هلسینکی فنلاند
خریداری می شد و کارکنان ما بیشتر مواقع برای تحویل گرفتن کالا
به آنجا می رفتند. هلسینکی شهری بود با بلوارهای پهن، میدان
های بزرگ و پارک های زیاد و ساختمان های محکمی از سنگ خارا.
بندر زیبای نظامی و بازرگانی داشت. شهری سرزنده بود با مغازه
ها و کارخانه های بسیار و معروف به تمیز. این امر را از
قطارشان که در ایستگاه راه آهن فنلاند در پتروگراد ایستاده بود
می شد خوب دریافت.
در پایان سال 1915 من با یک هیئت سه نفره برای خرید دستگاه و
مواد اولیه به سوئد فرستاده شدیم. نوارهای پهن مسی و ورقه های
برنز (برنج) و دستگاه های ویژه دیگر لازم داشتیم. خلیج فنلاند
مین گذاری شده بود؛ بدین خاطر با کشتی بخاری نمی شد سفر کرد.
با قطار از راه تورنا عازم مقصد شدیم. راه طولانی بود. پنجره
قطار در فنلاند با رنگ سفید مات پوشیده شده بود و در هر واگن
نگهبانی گماشته بودند و نمی گذاشتند هیچ کس خارج شود. به جز
آنهائی که پیاده می شدند. این کار جزو مراقبت های متعدد نظامی
بود تا اسرار کارهای سنگر سازی که در طول ساحل و راه انجام می
شد محفوظ بماند.
چندین میلیون روبل خرید کردیم و پس از یک هفته اقامت از همان
راه به پتروگراد برگشتیم.
در پایان ماه چهارم سال 1916 من نیز همراه رئیس و چند کارمند
به باطوم رفتیم. کارخانه ها همه آماده بودند و می بایست با
تمام ظرفیت و توان به کار می افتادند.
پس از پنج روز مسافرت نسبتا راحت در ایستگاه راه آهن باطوم
پیاده شدم. شهری زنده و تجاری. از طرف شمال قفقاز آن را دربر
گرفته است. این شهر بهترین بندر ماورای قفقاز بر کناره دریای
سیاه و در خاک افسانه ای کولخید به حساب می آید.
باطوم آسیا را به اروپا پیوند می زند. در آنجا زندگی اروپائی و
شرقی درهم می آمیزد و به صورت جریانی عظیم و آزاد روان می
گردد. آزادی بیش از حدی در زمان جنگ احساس می شد. نزدیک ترین
خط اول جبهه ارمنستان در دور دست ها، پشت کوه ها بود. ادارات
پر از کارمندان روس بود که با راحتی و فراخ خاطر هر چه تمام تر
مثل همه جای دیگر مشغول کار بودند. ارامنه تجارت می کردند. هتل
ها و چای خانه ها در دست یونانی ها بود، در کارخانه ها
کارگرانی از هر قوم و ملیتی دیده می شدند. آجارها و گوری ها
باغداری و مزرعه داری می کردند، سایر گرجی ها در شهر بیشتر
دکان اغذیه و مشروب فروشی داشتند. در این دکان ها غذاهای عالی
می شد خورد، البته با صورت غذای فرانسوی غذای ملی گرجی هم عرضه
می شد که کبابی بود که در دیگ به روی آتش تهیه می کردند (بیشتر
گوشت مرغ خرد شده همراه با ادویه در دیگ پخته می شد). با آن
نان سفید گرجی به نام چرک می دادند و شراب عالی کاختی در
کنارش. روی هر میز در سبدهای کوچک پیاز و جعفری و انواع دیگر
سبزی ها پر بود، ترخون از همه بیشتر مشتری داشت. هر از گاهی
آواز خوان های گرجی به این دکان ها سری می زدند و هنوز وارد
نشده رقص را آغاز می کردند: «ای تامارا ما»- تامارا که همان
ملکه و قهرمان مشهور گرجی باشد. این لحظه ای بود که یکی از
مهمان ها به میان آنها می پرید و خنجر به دست می رقصید. خنجرش
را به زمین می کوبید و دور آن پایکوبی می کرد و در پایان آن را
از جا می کند، دور سرش می چرخاند و ادامه می داد. سایر مهمان
ها دور میدان دار حلقه می زدند و با آهنگ رقص دست می زدند، سپس
او جایش را با تازه نفس دیگری عوض می کرد. ریش سفید محترم گرجی
هم مثل جوان شوخ و شنگ می رقصد. گاهی تمام میهمانان دسته جمعی
آواز «خدا یارت باشد» ترانه نیمه روسی- نیمه گرجی مورد علاقه
شان را می خوانند.
روس ها در ساختمان اجتماعات عمومی (ایشچستون سوبرآنی) جمع می
شدند. ارامنه، روس ها، یهودی ها، قبرسی ها و گرجی ها بیشتر در
قهوه خانه های ساحلی و در بندر تجمع می کردند و زیر درخت و
جلوی قهوه خانه قهوه ترک می نوشیدند.
پس از ورود به این شهر خانه کوچکی از یک خانواده یونانی اجاره
کردم. خانه من در پشت ساختمان اصلی صاحب خانه در باغ بزرگی
واقع شده بود و وسایل کامل یک خانه خوب معمولی در روسیه را
داشت. تاتیانا گریگوریف را برای کارهای خانه ام استخدام کردم،
سربازی هم به عنوان گماشته به من دادند. کالسکه و اسبی نیز از
طرف اداره در اختیارم گذاردند. گماشته ام وانیک اهل روسیه،
کوچک اندام و بسیار شاد بود.
در باطوم شاهد انقلاب بودم. برکناری تزار بسیار آسان انجام
گرفت. فقط تصاویر تزار را جمع کردند و کمیته های مختلف تشکیل
شد. به جای کارمندان عالی رتبه تزار کارمندان انقلابی تازه
نشستند. بعضی از قدیمی ها باقی ماندند. مردم آرام بودند. شاید
هم بشود گفت بی تفاوت سربازانی که از جبهه ترکیه بر می گشتند و
معنی آزادی را نمی دانستند به هرج و مرج رو آوردند. برخوردهای
خونینی بین آنها و مردم عادی صورت می گرفت.
در سال 1917 به واسطه مواد اولیه کار بسیار کم شده بود. عاقبت
هم کارخانه به کلی تعطیل شد.
اواخر سپتامبر از باطوم خداحافظی کردم و به باکو رفتم. هرج و
مرج حاکم بر ادارات را می شد احساس کرد. هیچ قانونی وجود نداشت
هر که هر چه می خواست می کرد.
یک ماه تمام در باکو انتظار کشیدم. سرانجام در 28 سپتامبر 1917
«اجازه نامه»ای از کمیساریای «دولت موقت» در پتروگراد رسید که
اشعار می داشت هیچ مانعی برای خروج من وجود ندارد. بر اساس آن
تمام مدارک مورد نیاز را سریع صادر کردند و عازم سفر شدم.
البته از قفقاز شمالی دورتر نرفتم، چون که انقلاب بلشویکی آغاز
و منطقه شمالی قفقاز ناگهان به کانون جنگ داخلی تبدیل شده بود.
قطارها از جایشان تکان نمی خوردند و چنانچه یکی راه می افتاد
فقط کسی را که رئیس دلش می خواست، و یا فقط گردن کلفتی که جای
برای خود گیر می آورد سوار می کرد. هرج و مرج کامل حاکم بود.
سربازان فراری از جبهه بیش از دیگران عجله داشتند تا به خانه
هایشان برگردند، و در آنجا به گروه های بلشویکی بپیوندند و
برای پیروزی انقلاب بجنگند. چچن ها و لزگی ها از کوه سرازیر
شدند. چندی پیش گروهان نظامی شان منحل شده بود و این مردان با
اسلحه کامل به اینجا می آمدند. قطارها و دهکده ها را غارت و به
همه چیز شلیک می کردند. هر چه را که به دستشان می رسید می
دزدیدند. دهکده ها در آتش می سوختند. ولوله ای برپا بود.
در باکو ماندم و دنبال کار در بخش خصوصی گشتم. عاقبت به عنوان
رئیس دفتر صنایع در بخش ماشین آلات صنعت نفت مشغول به کار شدم.
به این ترتیب چهار سال دیگر در باکو ماندگار شدم.
پنجاه سال پیش باکو جلگه ای کوچک پوشیده از ماسه بود، ولی از
لحظه ای که استخراج نفت در آن شروع شد با سرعت زیادی رشد کرد.
باکو به خاطر منابع نفت اش، امروز ثروتمندترین شهر آذربایجان و
بزرگ ترین بندر آن است که در شبه جزیره آبشوران در منطقه ای
ماسه ای قرار دارد. از کوه های دوردست برای آبیاری باغ ها و
پارک ها لوله کشی شده است و مرغزاری سبز در میان کویر خشک به
وجود آمده است. تنها آن بخش هایی از شهر که در کنار دریا قرار
دارد کاملا فضایی اروپائی و ساختمان های بسیار راحت اروپایی یا
نیمه شرقی زیبا دارند. تالار اجتماعات شهر ساختمان مجللی از
مرمر سفید بود، همچنین دانشگاه کارگری امروز نیز ساختمان
زیبائی دارد. این بنا قبلا برای پسر حاجی تقی [حاجی زین
العابدین تقی آف] ساخته شده بود. در مرکز شهر اطراف قلعه خان،
خانه های به هم فشرده مالکان تاتاری مناطق نفتی و تجار قرار
داشت. در انجا مسجد قدیمی و بازار سیاه با کوچه های سرپوشیده
باریک و نزدیک دریا برج بی بی ایبات واقع شده. به طوری که می
گویند این برج را یکی از خان ها ساخته و دست آخر از بالای آن
به دریا پریده. امروز بر بلندی برج چراغ دریایی نصب شده است.
در کنار بندر نظامی زندان بایلف ساخته شده است. اطراف باکو را
شهرهای بالاخانه، سورخانی، صابونچی که در آنها نفت استخراج می
شود گرفته اند.
در باکو صدها دکل نفت به طرف آسمان سرکشیده اند. نفت همه جا
نفوذ کرده است، از آسمان به جای باران نفت می بارد. پس از شنا
در دریا با لایه ای از نفت پوشیده می شدیم. اطراف دکل ها
همواره باران نفت جاری است و سطح پیاده روها را انگار با کره
چرب کرده اند. مناطق نفتی به آذربایجانی ها (تاتارها)، ارامنه،
گرجی ها، یهودی ها، لهستانی ها و سوئدی ها تعلق داشت. آسیایی
ها همیشه بین خود مشکلات مذهبی و ملی داشتند که بیشتر با
چاقوکشی همراه بود، ولی در مورد استخراج نفت یکی می شدند و
برای حفظ حق استخراج حاضر بودند حتی در مقابل برادر تنی خود
بایستند. در بین کارخانه داران محلی افراد بی سواد نیز وجود
داشت، چوپان های سابق و حمال هایی که برحسب اتفاق به این ثروت
رسیده بودند و آن را خرج می کردند، منتها با سلیقه بربرها.
به سفارش این نوکیسه ها خانه های زیبایی برایشان ساخته بودند،
ولی در آنها زندگی نمی کردند. نمی دانستند با این همه اطاق چه
بکنند؟ تفریح آنها نوشیدن، دزدی، زورگوئی و قتل بود.
کارگران نفت بیشتر روس ها، تاتارها، ارامنه، داغستانی ها، لزگی
ها، و ایرانی ها بودند. صبح تا شام با دستمزدهای اندک، به
کارهای بسیار مشکل و خطرناک مشغول بودند. محلی ها و ایرانی ها
از زندگی شان راضی بودند و خواسته بیشتری نداشتند. روس ها
ناراضی بودند و اکثر اوقات کارشان را عوض می کردند.
در زمان حکومت تزار دامنه جنگ جهان چندان به آذربایجان کشیده
نشده بود. خان ها در کوه ها به زندگی اجدادی خود مشغول بودند،
در باکو میدان های نفتی فعال بودند و کارخانه ها مهمات می
ساختند، تعداد نستبا کمی از آذربایجانی ها در جنگ شرکت داشتند،
فقط جوان های برگزیده، پسران خان ها و صاحبان میدان های نفتی
در لشکر تاتارها که معروف به وحشیگری و تجاوز بودند، خدمت می
کردند.
انقلاب واقعی (سقوط تزار) از کنار باکو و تمام آذربایجان بدون
هیچ گونه اثری گذشت. فقط ادارات عوض شدند، درست مانند آنچه در
باطوم اتفاق افتاد. باکو از نظر سیاسی به طور خاصی بر پایه
طبقات ملی و اجتماعی تقسیم بندی شده بود.
کارگران مناطق نفتی از همه ملیت ها بودند، بی خبر، بی سواد، با
دستمزدی ناچیز (چنانچه کینه بین ترک ها و ارامنه را که از آغاز
خلقت بشر وجود دارد به آن اضافه کنیم) زمینه ای عالی برای
فعالیت احزاب سیاسی بود.
سال 1905 قتل عام بزرگ ارامنه صورت گرفت، بعدها چند قتل عام
دیگری در حدی محدودتر بین تاتارها و ارامنه تکرار شد. باکو
دیگی بود که در آن احساسات و دردهای شرقی همراه با اندیشه غرب
در حال جوشیدن بود.
با نفوذترین حزب سیاسی «مساوات» بود که در کنار حزب ملی گرایان
ترک و پان اسلامیت ها از نظر سیاسی و خواسته های اجتماعی به
منشویک ها نزدیک تر بود، اما در عمل محافظه کارتر نشان می
دادند. رهبری این حزب را احمد بیک آقایف به عهده داشت. حزب ملی
ارامنه، داشناکتسوتیون (1921- 1890) به رهبری آندرانیک و استپا
لالایف از نظر اجتماعی با اس.آرهای روسی (انقلابی های
سوسیالیست) هماهنگی داشت. همچنین احزاب دیگری مثل سوسیال
دموکرات های ارمنی، دموکرات های ترک و در اواخر بلشویک ها نیز
به فرماندهی شائومیان، جاپاریدزه و پطروسیان فعالیت می کردند.
گرجی ها اغلب منشویک بودند. سرمایه داران نفتی ترک بیشتر در
حزب مساوات و ارامنه در داشناک عضویت داشتند. اعضای بلشویک ها
در باکو معمولا کارگران روس بودند و، به نسبت، نیز تعداد
ارامنه در بین آنها از ترک ها بیشتر بود. بعدها تقریبا کل
کارگران به بلشویک ها پیوستند.
4
پس از انقلاب بلشویکی در سال 1917 تا چندی آرامش در باکو
برقرار بود، اما همه چیز بسیار زود تغییر کرد. سربازان از جبهه
عثمانی در ایران فرار می کردند و خواه ناخواه درگیری هایی به
وجود می آمد. سربازان خسته، فقرزده، از نظر اخلاقی در پائین
ترین حد ممکن و وظیفه نشناس بودند. در برابر مردم عادی می
ایستادند، در بیشتر موارد اسلحه به دست خواسته های خود را به
دست می آوردند. در بازار معروف به «بازار سربازها» همه چیز می
فروختند: اسلحه، مهمات، اونیفورم و دیگر اجناس دزدی. در خیابان
های شهر سربازان اغلب به هم تیراندازی می کردند. البته در
ایستگاه ها زد و خورد با شدت بیشتری جریان داشت. خیلی زود همه
چیز را از بین بردند. یک پنجره سالم نمانده بود. اغلب درها را
خرد می کردند.
بلشویک ها در تمام مرزها، به ویژه در دوازدهم دسامبر 1917 در
جبهه عثمانی در ایران آتش بس اعلام کردند. از این زمان قطارها
در خدمت سربازانی بود که از جنگ بر می گشتند. این افراد بدون
هیچ علتی واگن ها و لوکوموتیوها را از بین می بردند. گاهی
مسافران قطار را پیاده و واگن را واژگون می کردند. همین کار را
با قطاری که لباس حمل می کرد انجام می دادند و لباس ها را در
راه می فروختند. مسلمان ها قطار را متوقف می کردند و خواستار
تحویل دادن ارامنه می شدند و در جای دیگر برعکس آن صورت می
گرفت.
در تفلیس کمیساریای ماوراء قفقاز از سه گرجی، سه تاتار، سه
ارمنی و دو روسی تشکیل شده بود که هدفشان برقراری آرامش و وحدت
در قفقاز بود. این سازمان چندان موفقیتی کسب نکرد. نه تنها
کینه طبقاتی، بلکه کینه ملی هم اوج می گرفت. هر لحظه خبر کشمکش
تازه ای بین ارامنه و ترک ها از اطراف شهر می رسید. در کوه های
قفقاز ملیت های مختلف در کنار هم زندگی می کردند. از آنجا لزگی
ها، چرکس ها و چچن ها به پایین سرازیر می شدند، دهکده ها را به
آتش می کشیدند و قطارها و ماشین ها را غارت می کردند. هر کس
برای خودش دست به کاری بود و مال جمع می کرد.
ارتش ملی ماوراء قفقاز از ارامنه، گرجی ها و تاتارها تشکیل شد.
این ارتش ورزیده و بسیار قابل بود. لشکری بود به نام دیووکایا
دیویزیا (هنگ وحشی) که متاسفانه فقط به خاطر وحشی گری اش معروف
شده بود. سربازان اش نه تنها با تفنگ و خنجر، بلکه به وحشی گری
حیوانی به دشمن حمل می بردند و گلوی او را می جویدند. سربازان
آن فقط مسلمانان بودند و افسران را اعضای بهترین خانواده های
آذبایجانی تشکیل می دادند. چندی بعد این لشکر به ارتش ترکیه
پیوست.
در باکو شورای نمایندگان سربازان و کارگران تشکیل شد، ریاست آن
را شائومیان ارمنی به عهده داشت و برجسته آن آرجونیکید گرجی
بود. این اولین شورا هیچ گاه در کارهایش خشونت و حمله به
سرمایه داری نشان نداد، هیچ گونه اموالی را ضبط نکرد و تعقیب
افراد در کارش وجود نداشت. در هر کارخانه نفت کمیته کارگری
انتخاب کردند که البته کارشان فقط تشکیل جلسه و میتینگ بود.
کار کردن متوقف شده بود. نفتکوم، «کمیساریای نفت» در هر
کارخانه نفت یک کمیسار (ناظر) را به عنوان مراقب قرار داد، ولی
کارخانه ها را برای صاحبان آن باقی گذارد.
اکثریت مردم آذبایجان را تاتارها و مسلمانان تشکیل می دادند که
بلشویک های روسی محلی را قبول نداشتند و به مسخره به آنها
«شورای سگ ها» می گفتند. مقامات بالای تاتار با ترک ها
مذاکراتی داشتند تا به کمک آنها روس ها را بیرون کنند و دولتی
از مساواتی ها که بیشتر از همه در این راه تلاش می کردند تشکیل
دهند. بدون شک روس ها در این مورد اطلاع کافی داشتند، ولی
نیروی لازم برای مقابله با آن در اختیارشان نبود. تشنج بالا می
گرفت، رنجش های شخصی با حرف ناشنوایی آمیخته شده بود. مخالفت
با هر چه اقتدار داشت اوج می گرفت. در کارخانه های دیگر نمی شد
فرمانی داد. هیچ کس به هیچ دستوری توجه ای نداشت و کاری را می
کرد که دلش می خواست. کمونیسم از میدان های نفتی به کارخانه ها
رخنه پیدا کرده بود. گردان های سربازان بی قید و بند در اطراف
باکو هرزه گردی می کردند و شوراها کوشش بی فایده ای داشتند تا
آنها را به جبهه برانند.
حزب ملی ارامنه داشناکتسوتیون یک واحد نظامی تحت فرماندهی
سرمایه دار نفتی استپی لالایف تشکیل داده بود. این سربازان که
می بایستی به ارمنستان بروند و برای وحدت آن بجنگند، فعلا در
باکو و اطراف آن به سر می بردند. در ماه مارس لشکر وحشی
تاتارها نیز به نزدیکی های شهر آمدند، و حالا دو دشمن قدیمی به
فاصله اندکی از یکدیگر جبهه گرفته بودند،
ارامنه و
تاتارها، هر دو خوب سراپا
مسلح.
این روزها متاسفانه بازی «برای سلامتی» به زندگی احمدخان، پسر
خاجی تقی بزرگ ترین سرمایه دار شهر، خاتمه داده بود. او افسر
هنگ وحوش بود و قسمتی از لشکر در مراسم با شکوه خاکسپاری او در
باکو شرکت داشت. پس از انجام مراسم دفن، نمایندگان شوراها با
تقاضای این که افراد پیش از خروج اسلحه خویش را تحویل دهند به
نزد فرمانده لشکر آمدند. فرمانده از ترس این که مبادا سربازانش
در چنگ بلشویک ها بیفتند از این کار ممانعت کرد. بلشویک ها را
بیشتر ارامنه تشکیل داده بودند. بلشویک ها استپی لالایف را
مجبور کرده بودند تا با داشنک ها به آنها بپیوندند. تصمیم
گرفته بودند تاتارها را مجبور کنند اسلحه شان را تحویل بدهند و
بدین گونه تلافی کشتاری را که در 1905 دامان ارامنه را گرفته
بود در آوردند. لحظه ای قبل از مراسم دفن همه جا شایع کردند که
لشکر تاتارها دهکده های ارمنی را به آتش کشیده است. همین کافی
بود که تنفر ملی و مذهبی ارامنه شعله ور شود و تمام علت های
سیاسی و اجتماعی مسئله به کنار گذارده شود و دو دشمن (ارامنه و
تاتارهای خویشاوند ترک ها) مقابل یکدیگر بایستند، در حالی که
ارامنه از برتری خویش با خبر بودند.
پس از یک ماه ارامنه و تاتارها حمله را با فریاد و فراخواندن
همکیشان خود به جنگ مقدس آغاز کردند. خارجی ها، روس ها، گرجی
ها و یهودی ها بدون این که خبر دقیقی از جریان داشته باشند خود
را در خانه هایشان حبس کردند. خوب متوجه بودند چنانچه بی طرف
باقی بمانند هیچ اتفاقی برایشان نمی افتد. مردم عادی ارمنی و
تاتار که تا آن هنگام در هیچ کشمکش سیاسی شرکت نکرده بودند، هر
چه سریع تر به این یا آن جبهه ملحق می شدند. کارمندان کارخانه
ما به یک باره غیبشان زد. آن اواخر با تفنگ و خنجر به کمر به
محل کارشان می آمدند. تمام کارگران فرار کردند. حیاط کارخانه
پر از زنان و بچه های ارمنی بود که بقچه ای با چند تا روانداز
و مقداری مواد غذایی همراه داشتند و شتابان خودشان را به
ساختمان های محکم برای مخفی شدن می رساندند. وحشت و نفرت از
چشمان شان می بارید. سکوت کامل بین شان برقرار بود. حتی بچه
های کوچک هم صدایشان در نمی آمد. از کارگران فقط چند مرد مسن
در کارخانه باقی مانده بود.
لحظه ای به پنجره نزدیک شدم. در بیرون مردم هفت تیر، تفنگ،
خنجر و حتی شمشیر در دست می دویدند. زخمی و خون آلوده، مثل این
که عقل خود را از دست داده باشند. به هر سوئی شتابان بودند و
فریادهای نامفهومی می کشیدند. فریاد زنی برای کمک شنیده می شد.
یک گروه عیسی مسیح را به کمک می طلبیدند، دیگران الله را. چند
تائی هم قالی و پتوهای زیر بغل شان را وسط راه می انداختند و
به فرار ادامه می دادند. به خانه ها نیز حمله می کردند. یک
ارمنی مسلح به خنجر کهنه ای وارد خانه من شد. کدبانوی خانه من،
الکساندرا یوسیونا، خودش را برسر راه او قرار داد صلیب بزرگی
را که به گردن داشت در مقابل متجاوز گرفت و فریاد زد: «می
بینی! ما ارتدوکس هستیم! به آن علامت روی دیوار نگاه کن! زانو
بزن و دعا کن» ارمنی جا خورد، صلیبی کشید و فرار کرد.
در نزدیکی های ما ارامنه خیلی زود در نبرد برتری پیدا کردند.
تاتارها در اقلیت بودند و از خانه هایشان ناله زخمی ها و افراد
در حال مرگ به گوش می رسید. در همه جبهه های شهر ارامنه پیروز
شده بودند و بدجوری انتقام می گرفتند. حتی به زن ها و بچه ها
رحم نمی کردند. شاید بتوان گفت خانواده تاتاری وجود نداشت که
کسی را از دست نداده باشد. می گویند که حتی نمایندگانی که برای
مذاکره صلح فرستاده شده بودند نیز به قتل رسیدند. از ارامنه هم
تعداد زیادی کشته شدند. قتل عام سه روز طول کشید. روز سوم که
جنگ خوابید، به شهر رفتم. قدرت تماشای آن صحنه وحشتناک را
نداشتم. خیابان پر از اجساد در حال فاسد شدن بود. توان بیان
صحنه هایی را که با چشم خود دیدم ندارم و نمی خواهم آن ها را
دو باره به یاد بیاورم. در این لحظه بود که فرق بین جنگ و قتل
عام را فهمیدم. جنگ خشن و بدون ملاحظه است، ولی فقط به
جنگندگان منحصر می شود. در قتل عام بیشتر از همه ضعیف ها لطمه
می بینند. کلمه ای که بتوانم با آن قتل عام در شرق را بیان کنم
نمی یابم. تعداد کشتگان را چندین هزار تخمین می زدند. ارامنه
پیروز شدند. اما تا کی؟ تاتارها چندین روز پس از آن مخفی شدند
تا کم کم جرات پیدا کردند به خیابان ها بیایند. در باکو آرامش
نسبی برقرار بود، ولی در دهات جنگ ادامه داشت. مردم بیشتر علیه
شوراها بودند و بلشویک ها هنوز قدرت نیافته بودند تا در دهات
برتری کسب کنند. در مناطق کوهستانی بلبشوی کامل بود. قبایل کوه
نشین کسی را بالای سر خود نداشتند و کسی هم نبود که دولت را
قبول داشته باشد. آزادی به قفقاز آمده بود، هر کس هر چه می
خواست می کرد و اغلب قوی ها ضعیف ها را لخت می کردند. در محلی
دیگر چند تا ضعیف جمع می شدند و یک قوی را تا می خورد می زدند.
در دشت مغان دشمنان به مالکان استثمارگر حمله کردند، بسیاری از
آنها را کشتند و قصبه ها را غارت کردند. کدام دشمن؟ تاتارها؟
بلشویک ها؟ سربازان فراری؟ خدا می داند.
در تفلیس مجلسی از تمام نمایندگان ماورای قفقاز تشکیل شد.
پایگاه اجتماعی این مجلس ارتش و کارگران شوراها بودند، اما خود
را بیشتر مایل به احزاب غیر بلشویکی روسیه می دانستند. هم زمان
با آن کمیساریای ماوراء قفقاز، که اکثریت دولتی را در ماوراء
قفقاز داشت، به سمت منشویک ها متمایل شد. مجلس تفلیس در 22
آوریل 1918 تشکیل جمهوری ماوراء قفقاز را اعلام کرد که پس از
یک ماه منحل و جمهوری خود مختار گرجستان برپا شد و کمی پس از
آن جمهوری ارمنستان. فقط آذربایجان باقی مانده بود. در آنجا
بلشویک ها قدرت را در دست داشتند. باکو، شهرهای دیگر و قبایل
کوه نشین زندگی خودشان را می کردند.
دولت باکو احساس می کرد که زمین زیر پایش سست می شود و می
خواست با زور خود را سر کار نگاه دارد. در تعقیب مخالفان خود
بود و هر مقاومتی را به شدت سرکوب می کرد. این اقدامات زیاد
موثر واقع نمی شد و مقاومت روزافزونی در برابر آن صورت می
گرفت. کشاورزان محصولات خود را به شهر نمی آوردند، ذخیره آذوقه
خیلی زود مصرف شد و از مواد غذائی تازه خبری نبود. سرمایه
دارها با پول زیاد کمی مواد غذائی تهیه می کردند، فقرا از
گرسنگی می مردند. خشکبار، خاویار و تنقلات پیدا می شد ولی مواد
غذائی اصلی مثل گوشت، آرد و برنج وجود نداشت. حتی تهدید به مرگ
هم اثری نمی کرد.
بخشی از داشناک ها به کمونیست ها ملحق شدند و به ارمنستان
رفتند تا در مقابل ترک ها بجنگند. بقیه هنگ وحشی به کوه های
قره باغ گریختند و بیشترشان به ترک ها پیوستند و به ارمنستان
حمله کردند. تاتارهای آذربایجانی مذاکراتی برای اتحاد علیه
شوراها با ترک ها داشتند. ترک ها حمله کردند. حزب ضد بلشویکی
در باکو سریع نیرو گرفت و نفرت نسبت به شوراهای محلی به اوج
رسید. شورا در مجموع 26 عضو داشت که بیشترشان ارامنه و چند
تائی هم روس و گرجی بودند و تعدادی هم تاتار در بین شان وجود
داشت.
در باکو کودتای غیر منتظره ای رخ داد. حزب ضد بلشویک اکثریت را
به دست آورد و تمام 26 کمیسار همراه با شائومیان و لالایف به
کشتی نشستند و به روسیه فرار کردند. دریانوران بر خلاف خواسته
کمیسرها در کراسنوودسک طرف مقابل ساحل آسیایی دریای خزر فرود
آمدند. در آنجا جمهوری سوسیالیستی ای وجود داشت، که دشمن
بلشویک ها بود. کمیسرهای باکو شناسائی و دستگیر و یک ماه بعد
در بیابان های خارج شهر تیرباران شدند، قبل از مرگ می بایستی
گور خود را در شن ها می کندند. بدین گونه اولین شورا در باکو
پایان گرفت. بعدها دولت بلشویک برای هر 26 نفر کمیسر در میدان
شهر باکو ستون یادبود برپا کرد.
در باکو دولت سوسیالیستی برپا شد و آماده باش همگانی در برابر
ترک هائی که نزدیک می شدند اعلام کرد. تا آن زمان سربازان را
داوطلب ها تشکیل می دادند، ولی از این به بعد هیچ کس نمی
توانست از خدمت سربازی فرار کند.
ترک ها دارای ارتش منظم و مجهزتری بودند و آلمانی ها را نیز در
کنار خود داشتند. باکو گروه های نامرتبی با وسایل ناقص در
اختیار داشت. ولی چون تصمیم گرفته بود سخت مقاومت کند از
انگلیسی هایی که در شمال ایران مستقر بودند تقاضای کمک کرد.
انگلیسی ها آمدند، ولی باکو زود متوجه شد که فقط می تواند به
خود و مشتی ارمنی و روس تکیه کند. سربازان دیگر غیر قابل
اعتماد بودند. بخشی از آنان تا چندی پیش در سنگر کمونیست ها
بودند. تاتارهای محلی هم دوش به دوش برادران ترکشان می
جنگیدند، و از همه مهمتر، برای آنها جاسوسی و خبربری می کردند.
در نتیجه دشمن از همه چیز به ویژه از مسائل شهری به خوبی خبر
داشت. ترک ها که بسیار سریع جلو می آمدند، تا پایان اوت 1918
باکو را محاصره و سپس تسخیر کردند. همان ابتدا لوله های آب
رسانی قطع شد، دولت هیئت ویژه ای را به انزلی فرستاد تا برای
آوردن آب از ایران با تانکر یا کشتی ترتیبی بدهند. هیئت با یک
متخصص چک به نام آقای ژیژکا به طرف ایران حرکت کرد. متاسفانه
گروه اعزامی در تمام مدت محاصره مجبور شد در ایران بماند و
نتوانست باز گردد. در باکو کمبود آب مشکل بزرگی به وجود آورده
بود. هر چند تعدادی چاه وجود داشت، ولی آب این چاه ها بسیار بد
و مخلوط با نفت بود و کفاف همه اهالی را نمی داد.
روزانه نارنجک ها و شراپنل های بسیاری بر شهر فرود می افتاد در
این گلوله باران ها ساختمان های زیادی از بین رفت و تعداد
زیادی کشته و مجروح به جای گذاشت. انبار ذخیره های نفتی در
چرناگرادا به آتش کشیده شد.
نوری پاشاء فرمانده کل قوای ترک، باکو را در 28 سپتامبر 1918
اشغال کرد و به خودش اجازه داد تا سه روز آن را غارت کند.
تاتارها این وضع را برای انتقام گرفتن از ارامنه مغتنم دانستند
و قتل عام و کشتار ماه مارس را دو برابر تلافی کردند.
در شهر فقط روس ها و لزگی ها مانده بودند، ارمنی ها همگی فرار
کردند.
از خانواده هایی که در فولادسازی مخفی شده بودند خبر داشتم، با
اجازه من بودند، اما در باره ارمنی هایی که در بخش قدیمی
انبارها پنهان بودند هیچ نمی دانستم. این مخفی گاه به قدری
کامل پوشش داده شده بود که هیچ یک از افراد کارخانه از آن خبر
نداشت. پس از سه روز، از پناهگاه اسکلت های تمام عیاری تلوتلو
خوران بیرون آمدند. به بعضی هاشان باید کمک می کردند تا
بتوانند راه بروند و دو بچه مرده نیز در بین شان بود. بر اثر
فقر و گرسنگی ای که در ماه های گذشته تحمل کرده بودند همگی
تبدیل به پوست و استخوان شده بودند. به جز مقداری میوه چیزی با
خود به مخفیگاه نبرده بودند، و سه روز بود که هیچ چیزی به آنها
نرسیده بود. کسی از آنها خبری نداشت. نگهبان روسی کارخانه بعد
از مدتی گفت که زنها با دست خودشان بچه هایشان را کشته اند،
چون از گرسنگی گریه می کردند و همین ممکن بود سبب گرفتاریشان
را شود.
در اوبشچستون بلند پایگان تاتار مهمانی بزرگی برای نوری پاشا
ترتیب دادند. در خیابان ها خون جاری بود. عهد کرده بودند که به
جای هر تاتاری که در ماه مارس به قتل رسیده بود دو ارمنی
بکشند. در سنارادنم که آن طرف آب بود، رئیس کارخانه همراه با
تمام آنهائی که با او مخفی بودند کشته شده بودند. بخش ارمنی
نشین کاملا قتل عام شد. خانه ها در آتش می سوخت. شلیک بدون
وقفه ادامه داشت. فریاد جان خراش مردمی که در اطاق های در بسته
کشته می شدند به گوش می رسید. فریاد پیروزی مسلمانان نیز با آن
مخلوط می شد. در این زمان در شهر نبودم اما شاهدان عینی دیده
بودند که سربازان خانواده های ارمنی را در میدان ها و سر
چهارراه ها به هم می بستند و بچه های تاتار را می آوردند که با
خنجر آنها را بکشند تا انتقام خون پدران خود را بگیرند. این
قتل عام و خونریزی دست کم از کشتار ماه مارس نداشت و حتی پیش
تر هم رفت. گفته می شد سی هزار ارمنی کشته شدند. نمی توانستم
بفهمم آلمانی هایی که در ارتش ترک ها بودند چرا از این امر
دهشتناک جلوگیری نکردند. می دانم که خودشان وارد عمل نشدند،
اما مانع آن هم نشدند. پس از سه روز با
شلیک توپ پایان این درنده خویی را
اعلام کردند.
از این که چگونه در چنان مدت کوتاهی دو باره نظم را برقرار
کردند تعجب کردم. سربازان بدون درنگ به مراکز خود برگشتند و
تاتارها دیگر آدم کشی و دزدی را کنار گذاردند. سربازان خودشان
چند نفری را که دلشان نمی خواست برنامه را تمام شده بدانند و
به آن ادامه می دادند کشتند. به سرعت گوشه هر میدان و مقابل
ایستگاه راه آهن دارهایی برپا کردند و هر کسی را که سربازان به
هنگام دزدی و یا آدم کشی می یافتند بالا می کشیدند. در کنار هر
دار یک درجه دار در نقش قاضی و چند سرباز ایستاده بودند. همین
که گناهکار دستگیر شده را می آوردند افسر دستور می داد: «بالای
دار!»
سربازانی که در آنجا بودند فوری انجام وظیفه می کردند. اولین
روز بالای دارها پر بود.
سرفرماندهی ترک ها بالاترین حد قیمت کالاها را اعلام کرد و
دستور داد تا انبارها را خالی کنند و آنها را به فروشگاه ها
بدهند. برای احتکار مواد غذائی، یا گران فروشی فقط یک جزا وجود
داشت «دار». مغازه دارها بهتر می دیدند با ضرر بفروشند تا
زندگی خود را به خطر بیاندازند. شاهد بودم که یک چاوش
(گروهبان) ترک دست قصابی را که ترازوی نامیزانی داشت قطع کرد.
چند دکان دار متمرد و دزد به بالای دار رفتند. ترک ها نظم و
ترتیب را به روش شرقی برقرار کردند. دو روز بیشتر نگذشت که
بازار از نان، گوشت، برنج و مواد غذایی دیگر شد. انواع کالاها
نسبت به گذشته بسیار ارزان در دسترس بود و هیچ کس جرات برداشتن
سیبی از باغی را نداشت.
اعضای دولت سابق و بسیاری از جوانان ارمنی، به ویژه سربازان،
در هنگام حمله بدون آب و غذا به دریا زدند و بدین گونه، خود به
کام مرگ رفتند. محلی برای لنگر انداختن نداشتند. در همه سواحل
دریای خزر فقط دشمنان بودند. حتی ایرانیان که خود سال پیش
دردسر گرفتاری اشغال آذربایجان ایران توسط روس ها را داشتند
راه را بر آنها بستند. کشتی بیچارگان چند بار به باکو نزدیک شد
و پرچم سیاه را به علامت گرسنگی برافراشت، ولی بی فایده بود.
با تیراندازی به طرف دریا آنها را باز گرداندند. بعدها شنیدم
که تعدادی از آنها در بندر انزلی توسط ایرانی ها نجات یافتند.
پس از اشغال و خونریزی های ترک ها عاقبت آرامش برقرار شد. ترک
ها اداره ارتش را برای خود نگاه داشتند، ولی در سایر موارد
آذربایجانی ها را آزاد گذاشتند تا دولت خود را تشکیل دهند،
دولتی که به طور نیم بند در زمان محاصره باکو تشکیل شده بود.
نخست وزیر جمهوری دموکراتیک آذربایجان فتحعلی خان خوئیسکی بود
و اعضای آن بیشتر از حزب مساوات بودند.
دوران اشغال ترک ها زیاد دوام نیاورد. عثمانی، آلمان و روسیه
شکست خوردند و پس از برقراری صلح، ترک ها و آلمانی ها می
بایستی آذربایجان را تخلیه می کردند. عاقبت با مهمات خویش و
بدون هیچ گونه غنیمتی خارج شدند.
همین که ترک ها شهر را ترک کردند، انگلیسی ها که تا آن زمان
هنوز در ایران بودند از راه دریا وارد شدند، همراه آنها کمیسر
باکو که قبل از محاصره ترک ها برای وارد کردن آب به انزلی رفته
بود بازگشت. فرمانده انگلیسی ها ژنرال تامپسون بود که در باکو
به مقام فرماندهی حکومت نظامی رسید. اداره پلیس را سرهنگ کوسرل
به عهده گرفت. هم زمان با انگلیسی ها و بیچراخوف ها به باکو
آمدند. «بیچراخوف ها، نامی بود که به گروه داوطلبان روسی که
تحت فرماندهی سرهنگ بیچراخوف قرار داشتند اطلاق می گشت. این
گردان وابسته به سربازان روس سفید بود، به طور خودمختار و بدون
وابستگی به ارتش [ضد بلشویکی] دنیکین عمل می کرد و حتی در بعضی
از موارد با آنها به مقابله بر می خاست. بیچراخوف خودش
ماجراجوی بزرگی بود و سربازانش نیز همه از همان قماش بودند.
با همکاری انگلیسی ها دولت آذربایجان بازسازی شد و شکل گرفت.
انگلیسی ها باکو را در ابتدا سال 1919 ترک کردند. چندین لشکر
آن ها به ایران باز گشت و تعدادی به شمال برای کمک به قوای
دنیکین به داغستان رفتند.
در 1919 اروپا آرام بود. آذربایجان نیز روی هم رفته ساکت به
نظر می رسید، ولی جمهوری های اطراف، به ویژه ارمنستان و
داغستان دائم با اغتشاش دست به گریبان بودند.
روز اول ماه مارس در کارخانه سی و ششمین سالگرد تولد مرا جشن
گرفتیم. آشنایانم را از انجمن چک دعوت کردم.
تا ماه مارس سال 1919 تحت امر وزارت بازرگانی و صنعت بودم. روز
هیجدهم مارس 1919 با دستور ویژه ای از طرف وزارت جنگ در سمت
خود به عنوان فرمانده نظامی در آرسنال ابقا شدم و با درجه
سرتیبی و تحت امر وزارت جنگ به خدمت در ارتش آذربایجان درآمدم.
در آغاز سال 1920 ارتش دنیکین از هم پاشید. تعداد زیادی از
سربازان اش از راه آذربایجان با قایق، اسب و حتی پیاده به
ایران گریختند یا به باکو و گنجه ریختند.
بلشویک ها دشواری های اول انقلاب را پشت سر گذاردند و حاکمیت
خود را مستحکم ساختند.
بلشویک ها بدون تحمل کمترین خسارتی جمهوری ثروتمند آذربایجان
را به دست آوردند.
همان زمان بلشویک ها به ایران نیز حمله کرده بودند. بندر انزلی
و مناطق اطراف آن را در اشغال خود داشتند و می خواستند در آنجا
انقلاب به راه بیاندازند. به همین دلیل به آذربایجان آرام نیاز
داشتند.
ارامنه از آنها با روی باز استقبال کردند. تاتارها خشنود
نبودند، خودداری نشان می دادند و در مقابل دولت جدید عرض اندام
نمی کردند. بین آنها حالت رخوت و بی تفاوتی در برابر همه چیز
برقرار بود.
سکوت مرگبار نشانه انفجار تازه ای بود (ظهور ضد انقلاب؟) پرنس
احمد قاجار سرفرمانده پیشین اطلاعات و اخبار ارتش آذربایجان که
سمت خود را در زمان بلشویک ها هم حفظ کرده بود، دوستانه به من
گفت که در کوه های قره باغ دارند علیه بلشویک ها نیرو جمع می
کنند. بسیار از جوانان تاتاری باکو، گنجه و تمام آذربایجان به
کوه رفته اند و خودشان را برای حمله آماده می کنند. به نتیجه
مثبت عمل آنها اعتقادی نداشتم. بلشویک ها در برابر تاتارها
نیروی عظیمی بودند. بلشویک ها از این که چند روز دیگر واقعه ای
به وقوع خواهد پیوست خبر نداشتند.
تاتارها عروسی ای ساختگی ترتیب دادند و بیشتر مقامات عالی رتبه
و رهبران بلشویک را به آن دعوت کردند. تعدادی زیادی به این
عروسی آمدند. هر چند اسلام نوشیدن شراب را بر اهل ایمان ممنوع
کرده، اما این بار تاتارها خود را فدا کردند، نوشیدند، به
بلشویک ها نوشاندند و برای مست کردن آنها تا بالاترین حد ممکن
در نوشیدن افراط کردند. در نیمه شب از 25 به 26 ماه مه اولین
گلوله در خانه ای که محل عروسی بود شلیک شد، علامتی که از قبل
برای شروع کار ضد انقلاب تعیین شده بود. خونریزی درگرفت. همه
بلشویک هایی که به عروسی رفته بودند کشته شدند. حمله آن قدر
سریع بود که قادر به دفاع نشدند، به خصوص که همه سیاه مست
بودند. تعداد سرخ ها در شهر زیاد نبود. در خواب مورد حمله قرار
گرفته و کشته یا اسیر شدند. ضد انقلاب صبح روز 26 مه 1920
کنترل گنجه را در اختیار گرفت. رهبری در دست تاتارها بود ولی
در بین آنها بسیاری از دنیکین ها و سفیدها که تا این لحظه در
شهر و دهات مخفی بودند وجود داشتند، صبح تاتارها به منطقه
ارمنی نشین حمله کردند و قتل و عام تازه ارامنه شروع شد. این
بار به این بهانه که با بلشویک ها همکاری کرده اند.
این وضع زیاد طول نکشید. به فاصله سه روز بلشویک ها از باکو
آمدند و شهر را از دو سو محاصره کردند. با دقت غیر قابل وصفی
شلیک می کردند.
سرخ ها در آخر کار به
شهر حمله ور شدند. اول به محله ارامنه ریختند و از آنجا به
منطقه تاتارها رفتند. در خیابان ها خونریزی و کشتار آغاز شد.
این بار تاتارها مورد هجوم واقع شدند. تمامی خانه ها و ویلاها
در منطقه تاتارها زیرو رو شد. در بین سربازان سرخ «کوماندوهای
سریع» بودینی معروف هم بودند. روز سی مه 1920 گنجه دوباره به
دست بلشویک ها افتاد رودخانه گنجه تقریبا بدون آب انباشته از
کشته های میدان جنگ شد. بعضی از ضد بلشویک های سرشناس فرار
کردند. این بار بلشویک ها ملایمت ماه گذشته را نداشتند.
در بهار سال 1921 بلشویک ها بر سراسر قفقاز تسلط یافته بودند.
آن ها از ابتدای حکومت شان با دولت ایران رابطه بسیار خوبی
داشتند. قراردادهای خارجی پیشین خود با ایران را حتی قرارداد
روس و انگلیس را که از سال 1907 وجود داشت، فسخ و به این ترتیب
ملی گراهای ایرانی را به طرف خود جلب کردند.
بلشویک ها با حداکثر توان خود تلاش می کردند تا دولت شان را در
روسیه پا برجا نگهدارند. جاسوسان هم زمان با برنامه های دیگر،
با طرح های از پیش تعیین شده، اخباری مبنی بر این که شوروی ها
محافظ منافع ملت های تحت ستم آسیا در برابر اروپا هستند پخش می
کردند. در ابتدای کار توانایی کافی برای این که منظور خویش را
عملی سازند نداشتند، با این حال، در سال 1920 به سوی ایران جهت
گرفتند.
دولت تهران، به واسطه وحشتی که از بلشویک ها داشت، به انگلیسی
ها اجازه داد استان های شمالی- مازندران، گیلان و قسمتی از
آذربایجان- را اشغال کنند. گردان های انگلیسی خط زنجیری از رشت
تا مشهد تشکیل دادند و بدین ترتیب باز هم بخش های دیگری از
ایران به دست انگلیسی ها افتاد. در سال 1919 لندن و تهران
قراردادی منعقد کردند مبنی بر این که انگلستان حق حاکمیت ایران
را به رسمیت بشناسد و خود را مقید سازد تا در ایران اصلاحات
حقوق، نظامی و اقتصادی انجام دهد. این البته بدین معنی بود که
ایران کاملا تحت نفوذ انگلستان در می آمد.
ایرانیان و روس ها ناگهان از این موضوع وحشت کردند. بلشویک ها
در بهار 1920 با اسلحه ساخت باکو وارد ایران شدند. از راه دریا
بندر انزلی را اشغال کردند و از خشکی نیز حمله ور شدند، به این
بهانه که می خواهند باقیمانده گارد سفید ارتش دنیکین را که
هنوز در خاک ایران به سر می بردند از بین ببرند. نمی دانم در
واقع نقشه آنها چه بود. گروه دنیکین خیلی وقت بود که پراکنده
شده بودند و در شمال ایران فقط انگلیسی ها مستقر بودند. زد و
خوردهای پراکنده ای با دسته های سربازان انگلیسی و قزاق های
ایرانی که بعضی از اعضای سابق گروه دنیکین در آن گرد آمده
بودند درگرفت.
کوچک خان،
رهبر نهضت گیلان، به بلشویک ها عنایتی داشت. بلشویک ها ابتدا
به طرف قزوین راهی شدند، ولی خیلی سریع برگشتند و حزب کمونیست
ایران
IKP
را با مرکزیت رشت سازماندهی کردند. که در طول زندگی خود همیشه
افرادی بنیان گرا و مصلح محسوب می شدند. در سیاست معمولا رسم
بر این بود که خبرگان تصمیم می گرفتند و انقلاب صورت می
پذیرفت. این هم یکی از دلایلی بود که اکثریت ایرانیان به حزب
کمونیست ایران تمایل پیدا کردند.
حزب کمونیست ایران در رشت بسیار سریع رشد کرد، ولی خیلی زود هم
متوقف شد. کاملا احساس می شد که این حزب شانسی برای به دست
آوردن آرای بیشتری را در بخش های دیگر ایران ندارد، به ویژه آن
که روس ها طبق پیمان خویش با دولت ایران دیگر نمی توانستند به
آنها کمک کنند.
یکی از افراد با نفوذ حزب کمونیست ایران
حیدرخان بود؛ فردی با هوش،
تحصیل کرده اروپا که چند زبان می دانست. اغلب به مسکو می رفت و
رابط شوروی ها و حزب کمونیست ایران بود. حیدرخان که به منظور
برپا داشتن انقلاب بلشویکی در ایران کار می کرد، از شوراهای
آذربایجان درخواست کمک و پیشنهاد کرد تا با کوچک خان، که در آن
زمان رهبری نهضت جنگل را در اطراف رشت هدایت می کرد و از سال
1920 کمک هایی به بلشویک ها می رساند، تماس گرفته شود.
در ارتش سرخ بخشی از سربازان برای ماموریت های ویژه تربیت می
شدند، مثل گردان «کماندوهای سریع» که تحت فرماندهی بودین بود.
در باکو لشکر متشکل از 800 تا 1000 نفر به نام «استربریگادا»
(بریگاد دولتی منطقه ای) وجود داشت. در این لشکر انواع مختلف
مهمات برای پیاده، توپخانه، مهندسی و غیره وجود داشت.
اوستربریگادا در اصل برای کمک به حیدرخان در اجرای برنامه هایش
به وجود آمده بود. کنسول ایران در باکو، که از گوشه و کنار از
وجود این لشکر و وظیفه سری آن با خبر شده بود، اعتراض و تقاضای
منحل ساختن بریگاد را کرد. کارایف نارکوموینمور آذربایجان
(فرمانده قوا) دستور رسمی انحلال این بریگاد را صادر کرد. وی
روز بعد مرا فراخواند و به طور شفاهی گفت تا اسلحه و مهمات و
دیگر وسایل نظامی را به آرسنال (قورخانه) ببرم و تعمیرات مورد
نیاز را روی شان انجام دهم و هر چه زودتر آنها را کامل و مهمات
دیگر بیشتری فراهم کنم. سربازان این لشکر به گروه های کوچک در
کارخانه ها و انبارهای نظامی و بنادر تقسیم شدند.
در این زمان اغلب حیدرخان با فومف، عضو کمیته اجرایی مرکزی حزب
بلشویک در هیئت اجرائی مسکو سی- ای- ک نزد من می آمدند. از حرف
های بین آنها فهمیدم که بریگاد فقط به طور ظاهری منحل شده و
تصمیم شان برای رفتن به ایران پابرجا است. این ماجرا را چندان
مخفی نمی کردند. در پاره ای از موارد بسیار تعجب انگیز بود که
چرا بلشویک ها این گونه باز و بسیار ساده نقشه های شان را در
مقابل افراد ناشناخته برملا می کنند. نمی دانم در این کار
اعتماد به نفس دخالت داشت یا ایمان به این که هیچ کس قادر نیست
زیانی به آنها برساند؛ شاید هم ناشی از بی تجربگی و یا انجام
هر چه دقیق تر دیپلماسی باز همگانی بود. فکر می کنم نظر دوم به
واقعیت نزدیک تر بود. شاید به تعقیب و به گیر و ببندهای افراد
دیگر به بهانه لو رفتن اسرار روی حماقت نیاز داشتند.
فومف هم چون یک صاحب منصب با من رفتار می کرد. رفتار حیدر خان
دوستانه به نظر می آمد و مرا به ایران دعوت می کرد. قول حقوق
بالا و انواع مزایا به من می داد. دعوت او را رد کردم. دیگر
هیچ گونه علاقه ای به ماجراجویی نداشتم، فقط هوای وطن و برگشت
به وطن (در صورتی که کوچکترین امکانی فراهم می شد) را در سر
داشتم. تصمیم گرفتم تقاضای استعفا بدهم و برای همیشه از قفقاز
و جماهیریه سوسیالیستی شوروی خداحافظی کنم.
سه روز پس از آن صبح زود مرا به کمیساریای ملی نظامی دعوت
کردند و باز هم شفاهی دستور دادند تا چند مکانیک ماهر از
کارخانه انتخاب کنم، همراه استربریگادا با کشتی موسوم به
«گرچاکف» به ایران بروم و در آنجا وسایلی را که در راه آسیب می
بینند تعمیر کنم، بعضی از دستگاه ها را مونتاژ کنم و بر توپ ها
نظارت دقیقی داشته باشم و در پایان برآوردی از تسلیحات
ایرانیان به عمل بیاورم و حداکثر تا یک هفته دیگر بازگردم. همه
چیز خیلی سریع صورت گرفت. روز دوازدهم ژوئن در کشتی نشسته
بودم.
گرچاکف یک کشتی قدیمی تجاری بود که استخوان بندی محکمی داشت و
برای حمل و نقل نظامی تغییر وضعیت یافته بود. فرمانده بریگاد،
ژنرال کاراگارتلی گرجی بود. سرهنگ سابق تزاری بود که در این
سفر همسر و دو دخترش نیز همراهی اش می کردند. در کشتی آشنائی
دیرینه ام سرهنگ توپخانه شوتیخین را نیز دیدم. سرهنگ عزیز بیک
هم با چندین افسر دیگر بین مسافران بودند. در کنار آنها من با
بیست مکانیک و آهنگر و مردان استربریگاردا حضور داشتیم.
حیدرخان و فومف نیز ما را همراهی می کردند. آنها در واقع
رهبران سیاسی این هیئت بودند. همان طور که گفتم همه چیز خیلی
سریع رخ داد. همین اندازه فرصت داشتم تا افراد، ماشین ها و
ابزار را انتخاب کنم. تاسف می خوردم از این که یک کارگاه
صحرائی کامل آماده همراه ندارم.
وقت خداحافظی با دوستان را پیدا نکردم، از همه مهمتر تصوری از
این که به کجا می روم در ذهن نداشتم، ولی مطمئن بودم که پس از
یک هفته یا نهایتا چهارده روز دیگر برخواهم گشت. نیمه شب روز
سیزدهم ماه ژوئن به سوی ایران به دریا زدیم. دفتری دیگر از
زندگی سردرگم و آشفته من گشوده شد.
ایران- در کنار کوچک خان
روز سیزدهم ژوئن سال 1921 پیش از طلوع خورشید مخفیانه بندر
نظامی را ترک کردیم و وارد دریای آزاد شدیم. مرحله خروج از
باکو را خوابیدم، زمانی بیدار شدم که خورشید در آسمان بالای
سرمان بود. روز آفتابی و گرمی بود و دریایی به رنگ سبز تیره
آرام ما را بر امواج خود تاب می داد. دریای خزر که اغلب طوفانی
و خطرناک است، این بار ساکت بود و گرچاکف، کشتی بخاری تجاری با
کف پهن و قسمت شناور کوتاه، از سویی به سویی تلو می خورد.
برای صبحانه در غذاخوری کوچک کشتی جمع شدیم. در باره آشنایان،
مسافرت ها و این که چگونه موفق به لنگر انداختن خواهیم شد صحبت
می کردیم. هیئت اجرائی مسکو دستور داده بود در پایین ترین قسمت
انزلی لنگر بیاندازیم، مردان را پیاده کنیم، سپس با حزب
کمونیست ایران تماس بگیریم و در پایان بارها را تخلیه کنیم.
مستقیم به طرف انزلی نرفتیم، بلکه با مانوری در منطقه جنوبی تر
و قسمت باز دریا لنگر انداختیم تا در تاریکی شب بدون جلب توجه
به بندر نزدیک شویم.
بر عرشه گرچاکف در روزی زیبا، نسیم فرح انگیز دریایی واقعا لذت
بخش بود، چیز کاملا متفاوت با گرمای غیر قابل تحمل باکو و هوای
پر از گرد و غبارش. افسران پیر تزاری هم صحبت های خوبی بودند و
بر روی عرشه خانم هایی هم حضور داشتند، از جمله همسر و دو دختر
ژنرال کاراگارتلی. زمان به تفریح های جالب سریع می گذشت. هیچ
دلیلی برای تشویش و نگرانی وجود نداشت و همه از این که از آن
فضای خفه و تنگ دور هستیم خوشحال بودیم. اوضاع و احوال مان
حاکی از آن بود که گویا برای گردش آمده ایم، شوخی می کردیم و
یاد گذشته ها را زنده می کردیم. اگر کسی مشکل پیاده شدن را
یادآوری می کرد دیگران بر سرش فریاد می زدند: «این مشکل ناخدا
است نه ما.»
وجود استربریگادا (گارد ویژه سرخ) در کشتی نیشخندی بود بر
سرنوشت آنهایی که افکار ضد بلشویکی در سر داشتند.
شب قبل از روز چهاردهم در کشتی انقلاب کوچکی رخ داد. آخرهای شب
به کابین ژنرال کاراگارتلی فراخوانده شدم، چندین درجه دار نیز
در آنجا بودند. پس از یک گفتگوی کوتاه ژنرال اعلام کرد که با
حزب کمونیست ایران همکاری نخواهیم داشت، بلکه از بندر انزلی
مستقیم به مرداب انزلی خواهیم رفت و به کوچک خان می پیوندیم.
از من به عنوان خارجی سئوال کرد: «آیا می خواهید به طور داوطلب
با ما باشید یا می خواهید به باکو باز گردید؟» از دولت بلشویک
ها دل پری داشتم و با کمال میل موافقت کردم که با آنها بروم،
هر چند در باره کوچک خان چیزی نمی دانستم جز این که رهبر نهضت
مقاومت در گیلان و ضد دولت تهران است. مردان با فریاد شادی از
تصمیم افسران استقبال کردند. فومف و
حیدرخان در کمال شگفتی از جریانات داخل کشی، در کابین
شان طناب پیچ شده بودند. همچنین حدود چهل مخالف در زیر عرشه
زندانی شده بودند و یک نفر هم که مقاومت مسلحانه کرده بود خفه
شده بود[به طریق اسپانیایی] یعنی از عرشه به دریا انداخته
بودندش.
صبح زود ناخدا مستقیم رو به انزلی جهت گرفت و با سرعت تمام از
بین بندر و جاده عبور کردیم. زمانی بود که نگهبانان ایرانی
حواس شان نبود. بدون کشتی راهنما وارد مرداب انزلی خلیج ژرفی
است که از طریق یک دماغه از دریا جدا می شود. از انزلی خارج
شده بودیم که تازه یک کشتی نگهبانی کهنه را به دنبال ما
فرستادند تا از ورود قاچاق ما جلوگیری کند. از یک توپ بسیار
قدیمی چند شلیک به طرف ما شد که در مقابل آن هیچ گونه واکنشی
نشان ندادیم. به طرف دهانه رودخانه ای که از شهر نرگستان
سرچشمه می گرفت و آن را به همین نام می خواندند رفتیم و در
آنجا لنگر انداختیم.
احساس کردم که کاراگارتلی با کوچک خان از قبل قراری گذاشته
بوده. این سرهنگ تزاری، گرجی شجاعی بود با تفکراتی دموکرات ماب
که با رژیم گذشته تزاری موافق نبود. با چنین شخصیتی کمتر می
توانست از دولت جدید بلشویکی ها نیز خرسند باشد. وی که به
اجبار به ارتش سرخ پیوسته بود، هم چون یک قفقازی دموکرات نه
تنها به مسائل جمهوری قفقاز آگاهی کامل داشت، بلکه در جریانات
ایران نیز وارد بود. آذربایجان با ایران روابط دیرینه داشتند.
بیشتر خانواده ها در دو طرف مرزها خویشاوند داشتند. رابطه پستی
تقریبا غیر ممکن بود، اما خبرها از راه های صعب العبور
کوهستانی با اطمینان هر چه تمام تر فرستاده می شد. آیا
کاراگارتلی برنامه دقیقی برای آینده داشت یا این که متحد شدنش
با کوچک خان نتیجه عمل ماجراجویانه فردی با انرژی بود که از
شرایط سیاسی ناراضی بود؟ نمی دانم. حدس می زنم که حالت دوم به
واقعیت نزدیک تر باشد. جریانات طوفانی آن زمان منطقه یک چنین
ماجرایی را به وجود می آورد که شرق برای آن آمادگی ویژه ای
داشت.
پس از مدت کوتاهی گرجی ها که قایق هایی با کف پهن و برای کشتی
رانی در رودخانه مناسب هستند از نرگستان وارد شدند. اسلحه ها و
مهمات از کشتی ما بار کرجی ها شدند و چند نفر از محلی ها با
چوب های بلند که به قسمت کم عمق رودخانه فرو می کردند آنها را
به حرکت درآوردند. افرادی در ساحل رودخانه نیز آنها را با طناب
می کشیدند. به این ترتیب بارها به نرگستان حمل شد.
از اطراف و اکناف کنجکاوها سرازیر شدند (ایرانی ها بسیار
کنجکاوند) و با اشتیاق از سربازان استقبال کردند. همگی از
طرفداران کوچک خان بودند و برای خوشامدگوئی به ما برایمان
برنج، گوشت، تنباکو و چای آوردند.
نزدیکی های شب خبر رسید که میرزا کوچک خان به همراه فرماندهان
خود می آید. شیپورها نواخته و معرفی و خوشامدگویی شروع شد. بنا
شد روز بعد مراسم بازدید رسمی به عمل آید. صبح زود دانشجویان
مدرسه نظام کوچک خان برای خوشامدگویی
آمدند. جوانهای بین هیجده تا بیست و دو سال بودند. پسرهای خان
ها و تجار رشت انزلی و دیگر شهرها بودند. ساعت نه صبح بازدید
رسمی و رژه ما در برابر مقر فرماندهی (کوچک خان) شروع شد که بر
ایرانی ها تاثیر فراوانی گذارد. نیروی کمکی ما با نهصد تا هزار
سرباز واقعی چند توپ کوهستانی، مسلسل و مقداری زیادی فشنگ،
آشپزخانه صحرائی و غیره، برای انقلابیون جنگل ارزش بسیاری
داشت. چندی بعد که وسایل آنها را دیدم متوجه شدم که چقدر
برایشان گرانبها هستیم. پس از مراسم سان و رژه مهمانی کوچکی
برپا شد و در پایان به گوراب زرمیخ، محلی که سربازان می بایستی
در آن اسکان داده می شدند رفتیم. نزدیکی های شب به هر ترتیبی
که بود به شهرک صومعه سرا رسیدیم که از نرگستان دو فرسخ (6 تا
7 کیلومتر) فاصله داشت. راه حدود پنج ساعت طول کشید. در
نرگستان کوچک خان به رسم هدیه به غیر از چیزهای دیگر اسب
زیبایی به من داد. از این بابت خوشحال بودم که نمی باید در
گرمای شدید راه را پیاده بروم. جاده ای وجود نداشت، فقط راه
باریک سنگلاخی بود که در بعضی قسمت های آن پای انسان تا زانو
در خاک که با کوچکترین حرکت به هوا بر می خواست فرو می رفت.
قادر نبودم سی متر جلوی خود را ببینم.
بخشی از افراد در نرگستان ماندند. چون هنوز همه بارها تخلیه
نشده بود. تیپ بریگاد تحت فرماندهی افسر روسی به حرکت درآمد و
رسته کوچک خان نیز به آن پیوست. در صومعه سرا بهانه تازه ای
برای مهمانی دادن خان های آن منطقه شدیم. با میرزا احمد خان
صومعه سرایی آشنا شدم. او بود که بعدها که به گروگان گرفته شدم
کمک کرد تا آزاد شوم. بسیار خوب روسی صحبت می کرد.
در صومعه سرا در اولین مهمانی ایرانی شرکت کردم. روی فرش
نشستم، گوشت و برنج را با دست خوردم و روی حصیر خوابیدم.
دنیایی تازه، شکل ویژه ای از اجتماع، سبک زندگی جدید! چاره ای
نبود باید عادت می کردم، عادتی که خیلی آسان انجام گرفت. سال
آخر در آذربایجان چندان دلخواه نبود، و حالا هر گونه تغییری
برایم خوش آیند بود. در صومعه سرا پس از مشورت کوتاهی در مورد
سرنوشت زندانیان کشتی گرچاکف تصمیم گرفته شد. همه آزاد شدند.
حیدرخان به رشت رفت، که در آن زمان کمونیستی بود و فومف در
جنگل باقی ماند تا راه های نزدیکی
کوچک خان را با حزب کمونیست ایران هموار کند. زندانیان زیر
عرشه کشتی تقریبا همگی از راه انزلی به باکو باز گشتند.
روز بعد به گوراب زرمیخ که در دو و نیم فرسخی بود رفتیم. شهر
کوچکی بود با سربازخانه ای نیمه خرابه برای هنگ توپخانه که
تشکیل شده بود. از قرارگاه سربازان، اقامتگاه سوار نظام و
توپخانه ای که چهار توپ داشت. به همین خاطر از توپ های جدید آن
قدر استقبال شد. در اطراف پیاده نظام مستقر شده بود و کمی
دورتر از آن جا نزدیک کسما مقر کوچک خان بود. در آنجا مدرسه
افسری قرار داشت که فرمانده آن رضا سلطان ایرانی بود. تمرین ها
روسی بود ولی مقررات بسیار آزادی داشتند. کاملا می شد احساس
کرد که افراد داوطلب هستند. در خانه های کوچکی پراکنده در
اطراف کوچک خان و معاونش گائوگ، کاراگارتلی، دیگر افسران و خان
هایی که کارهای دفتری کوچک خان را به عهده داشتند زندگی می
کردند. افراد بریگاد همراه ما در کنار سربازان کوچک خان و
مجاهدین اسکان داده شدند.
در سال 1921 که من کوچک خان را
دیدم مردی بود حدودا چهل و پنج ساله، میانه قامت، قوی با صورتی
گرد و گونه هایی برجسته، سرخ رو بود و همیشه خنده ملایمی بر
چهره داشت. سیمای جذاب. موهایش سیاه و صاف قیچی کرده بود که تا
روی شانه اش می رسید. بسیار ساده لباس می پوشید و چیزی برسر
نمی گذاشت. شلوار سواری خاکی رنگی از پارچه محلی زمختی بر تن
داشت که آن را در بالای کمرش می بست. چوموش به پا می کرد و
پیراهن ضخیمی با بندی گره زده به شلوار بر تن می کرد و روی آن
عبای سیاه رنگ ایرانی نازکی داشت. وقتی بر اسب می نشست به جای
عبا کت نظامی به تن می کرد و بر کمر هفت تیر اتوماتیک می بست.
تقریبا هیچ گاه تسبیح کهربایی اش را زمین نمی گذاشت و دائما آن
را در دست می گرداند.
نسبت به ایرانیان در آن زمان فرد باسوادی بود و لقب میرزایی
داشت. این لقب را به افرادی می دادند که خواندن و نوشتن می
دانستند. قدری روسی می دانست. از زبان های اروپائی چندان نمی
دانست. این طور که می گویند در ابتدا آخوند بوده و بسیار
خداپرست. هنگام نیایش به هیچ کس اجازه نمی داد که خلوت او را
برهم بزند. اموال شخصی نداشت. در خانه کوچکی در سرفرماندهی
زندگی می کرد، یا نزد خان هایی که از دوستانش بودند به سر می
برد. روی حصیر می خوابید، عبای خود را می پیچید و زیر سر می
گذاشت و در مجموع بسیار ساده زندگی می کرد. می گفتند که ازدواج
کرده و دختر کوچکی هم دارد، هیچ کس خانواده او را ندیده بود و
نمی دانستند کجا زندگی می کنند. مردم عادی او را قدیس می
گماشتند. وقتی که از محلی عبور می کرد مردم از دوردست ها به
سوی او می دویدند و در برابرش تعظیم می کردند. برای بچه های
کوچک پول خرد می ریخت، هر چند که هیچ گاه پولی با خود بر نمی
داشت. در مجموع مورد علاقه مردم، خان های گیلان و بویژه جوان
های مترقی بود.
کوچک خان تا سرحد افراط به نظافت خود می رسید. موهایش بلند بود
ولی همیشه مرتب شده بود. لباسش از پارچه ای خشن ولی کاملا تمیز
بود و هیچ گاه پاره و ژولیده نبود. از دیدن خارجی ها همیشه
استقبال می کرد و هیچ گاه بر علیه ایشان اقدامی نمی کرد. معاون
و مشاور مود اعتماد اوگائوک آلمانی بود. در لحظات استراحت با
آرامی به گفته های ما در باره اروپا گوش می کرد و بسیاری از
آنها را به کار می برد. بسیار ساده و جامع صحبت می کرد برعکس
دیگر ایرانی ها جمله های توخالی و اصطلاحات تعارفی به کار نمی
برد. این همان چیزی است که به واسطه آن در شرق نمی توان هیچ
گاه به اصل مطلب رسید. به عنوان رهبر نهضت ملایم بود. هرگز
ندیدم دستور تنبیه شدید کسی را بدهد. مردم دهات گیلان او را با
تمام وجود می پرستیدند. دهکده های نیمه سوخته و ویرانی که اسد
بیک از آنها عبور کرده بود نباید سبب تعجب کسی گردد. در این
منطقه جنگ داخلی در جریان بود.
نهضت جنگل سال ها بود که ادامه داشت و هدف آن از بین بردن
حاکمیت مطلق دولت مرکزی و بهبود بخشیدن به زندگی مردم زحمتکش و
جلوگیری از مکیدن (خون) آنها به وسیله ادارات بود. اینها
دلایلی بود که به خاطر آن کوچک خان در حمله انقلابی که بین سال
های 1907 تا 1908 به تهران شد شرکت کرد.
دشمن سرسخت قاجارها بود. قومی را که بر ایران حکومت می کرد
منبع هر چه شر در ایران بود می دانست. یک چنین وطن پرست علاقه
مندی نمی توانست قبول کند که انگلیسی ها اقتصاد مملکت اش را
مثل این که خانه خودشان است از سال 1917 در دست بگیرند و برای
همین هم جلوی آنها ایستاد. در سال 1920 با روس ها متحد شد و به
مقابله با انگلیسی ها برخاست. در آن زمان تمام ایران ضد انگلیس
بود. هر بار که در گفتگوهایم در باره هدف نهضت سئوال کردم، خان
های نزدیک به کوچک خان همگی بر این نکته انگشت گذاشتند که او
می جنگد تا قدرت قاجار را از بین به برد و موقعیت مردم زحمتکش
به ویژه در دهات را بهبود بخشد. البته اینها همان حرف هایی بود
که حزب کمونیست ایران و حتی سید ضیاءالدین و
رضاخان، که در فوریه سال 1921
کودتا را انجام دادند، نیز می گفتند. هر سه گروه بر علیه قاجار
و هرج و مرجی که در دستگاه حکومتی وجود داشت برخاسته بودند و
بهبود وضع مردم بیچاره را می خواستند. هر کدام عقیده داشت که
نسخه او بهترین است، می خواست که بر ایران حکومت کند و آن را
با روش خود نجات دهد و دو حریف دیگر را فلج کند. بدین خاطر هر
سه گروه کوشش می کردند تا با مذاکراتی برای بستن قراردادی بین
خود موفق شوند، ولی خیلی زود متفرق می شدند. در پاییز سال 1921
اختلاف بین آنها اوج گرفت و از آن میان رضاخان پیروز
بیرون آمد؛ رضاخان که امروز
شاهنشاه است.
در اواسط ژوئن که به ایران آمدم، منطقه ای در جنوب غربی از رشت
و انزلی زیر نفوذ کوچک خان بود. منطقه ای که زیاد وسیع نبود
ولی تراکم جمعیت بالایی داشت و عبارت بود
از کسما، صومعه سرا، گوراب زرمیخ،
فومن، ماسوله و چند دهکده و خان نشین های دیگر. برخلاف
دیگر مناطق ایران در اینجا جنگلهای انبوه وحشی کوهستانی وجود
داشت، بدین خاطر نهضت را به نام «نهضت جنگل» می خواندند و به
هواداران کوچک خان هم «جنگلی» می گفتند.
کوچک خان در این منطقه با مردمش حکومتی شبه مستقل تشکیل داده
بود که به شوخی به آن جمهوری می گفتند و در آن عملا بهبود وضع
زیردستان آشکار بود. اطاعت در جای خود باقی بود، ولی نه به آن
سختی که در دیگر مناطق ایران رواج داشت. کشاورزان سهم مالکان
زمین را به صورت خشکه پرداخت می کردند که بیشتر مواقع برنج و
تنباکو بود. این جا منطقه حاصل خیزی بود که در آن گرانی احساس
نمی شد و مردم وضع خوبی داشتند. مالیات نیز به صورت خشکه به
انبار فرستاده می شد که مسئول آن حسن خان کیشدره ای بود. او
سرپرست دارائی در جنگل محسوب
می شد که نیازمندی های ارتش را تامین می کرد و خودش نیز یکی از
عامل های فروش اصلی بود. معاون
شخصی کوچک خان فریدریش گائوک آلمانی بود که در ساسکسن به دنیا
آمده بود. قبلا نماینده تجاری در انزلی بود که بعدها به انقلاب
پیوست و در راه آن جان داد. همسرش روس بود و یک دختر داشت. در
اطراف کوچک خان همیشه چندین اروپائی بودند. در زمان اقامت من
پیرامون او تعدادی زیادی افسران تزاری و دنیکین وجود داشتند.
ژنرال کاراگارتلی و شوتیخین در مقر سرفرماندهی در کسما ماندند
و دائما به قرارگاه در گوراب زرمیخ می آمدند. در آن زمان جنگی
جریان نداشت، صلح برقرار شده بود و با کمونیست ایران و همچنین
دولت تهران مذاکره می شد، سربازان البته تمرین می کردند و در
حال آماده باش بودند.
من نزد خسن خان کیشدره که سه فرسخ از اردوی اصلی فاصله داشت
منزل داشتم. اقامتگاه های خان ها و ساختمان های اطراف زمین
هایی بود که در آنها کشت و کار می شد. غیر از آن، همه جا
پوشیده از جنگل بود. زمین های زراعتی به باغ هایی ختم می شد که
در کنار آن چند کارخانه بود و من هم کارگاه خود را در آنجا
برپا کرده بودم. ساختمان های مسکونی از خشت پخته و چوب، معمولا
در وسط باغ میوه و گل قرار داشت و جوی آبی در آن جاری بود. در
مقابل ساختمان اصلی یک حوض زیبای کاشی کاری شده برای جمع آوری
آب قرار داشت. من در خانه کوچکی در انتهای باغی زندگی می کردم؛
ساختمان یک طبقه ای که در طبقه همکف آن انبار قرار داشت. در
زیر ساختمان پلکانی قرار داشت که به بالکنی با نزده های بسیار
زیبای کنده کاری شده ای راه داشت که دور خانه کشیده شده بود و
از آنجا به دو اتاق بزرگ می رفتم. در شمال ایران هر خانه بالا
خانه ای دارد که شب های گرم تابستان در آن می خوابند.
در اولین روزهای اقامتم سربازها آمدند و برایم تلفن صحرایی
نظامی نصب کردند. مسئول آن یک مکانیک اتریشی از وین بود که
فورا با من چاق سلامتی کرد. قبل از جنگ در ایران کار می کرد و
در آن زمان هم مدت زیادی بود که در جنگل مشغول بود.
خانم ها را در باغ می دیدم. اغلب در خانه بدون چادر و یا روسری
آزادانه رفت و آمد می کردند. جالب توجه ترین قسمت لباس آنها
شلوارهای گشاد با رنگ های متنوع از جنس ابریشم بود که بالای مچ
پای آن ها محکم می بستند. چادر روپوش سبکی است که خانم های
ایرانی زمانی که از خانه خارج می شوند سر و اندام خویش را در
آن می پوشانند. در شهر روبند سفید می بستند. خانم های اشرافی
گیلانی از چادر ابریشمی استفاده می کردند. تمام خانم های خانه
حسن خان کشیک دره ای چاق و درشت اندام بودند، به ویژه دختری که
هنوز شوهر نداشت. پس از ورود من پیشکار حسن خان فورا توضیح داد
که کدام قسمت از خانه ویژه خانم و دخترهایشان است. خانم ها در
ابتدای ورودم لحظه ای که مرا در قسمت های دیگر باغ مشاهده می
کردند سریع خود را در چادر می پوشاندند. البته وقتی که متوجه
شدند نگاهشان نمی کنم چادر را کنار گذاشتند و فقط رو بر می
گرداندند. فقط یک نوکر و پسر شش ساله امان الله خان با آنها
گفت و گو می کردند. گاهی آنها را می دیدم که بر بالش روی حصیر
نشسته اند و چیزی می دوزند و در سینی کنارشان انواع کمپوت ها،
شربت، چای، میوه و نان شیرین پر بود. بیشتر مواقع خدمه سازهای
زهی شبیه گیتار می نواختند و خانم ها شعری می خواندند و قصه ای
می گفتند، (شاید افسانه هایی از هزار و یک شب) گاهی نیز در باغ
قدم می زدند و به گل ها نگاه می کردند، گل سرخی را می چیدند و
آن را می بوییدند. چنانچه در کیشدره غریبه ای بود، هیچ گاه
آنها از بخشی که برایشان در نظر گرفته شده بود خارج نمی شدند.
به هنگام قدم زدن در باغ مستخدم پیری آنها را همراهی می کرد.
به یاد ندارم که خانم ها مهمانی زنانه داشته باشند و یا آنها
را خارج از باغ دیده بوده باشم.
حسن خان کیشدره ای معین الرعایا (این عنوان کامل او بود) و
بزرگ ترین کارخانه دار جنگل بود. کنار جنگل کارخانه های پارچه
بافی و کفش و در طرف دیگر جنگل کوره آجرپزی قرار داشت. کارخانه
به معنی اروپائی آن نبود، در واقع کارگاه بزرگی بود که در آن
دستی کار می کردند، البته با تعداد زیادی کارگر.
پس از ورود من صنعت منطقه توسعه یافت. کارگاه آهنگری قدیمی در
کنار جنگل تعمیر و چند تای دیگری نیز در کنارشان ساخته شد.
شروع به کار کردم. خنجر و سرنیزه می ساختم، اسلحه و مهمات را
تعمیر می کردم، اغلب از چند تفنگ خاندار شکسته یک تفنگ تازه
سرهم می شد.
حسن خان توانایی قابل تحسینی در جهت یابی در جنگل های انبوه
داشت که اغلب موجب تعجب من می شد. چندین مجاهد مسلح به تفنگ
خاندار و بیل و کلنگ را به عمق جنگل می برد که گاهی برای پیدا
کردن راه نیاز به بریدن شاخته ها بود. بعد ناگهان می ایستاد و
می گفت: «اینجا را بکنید.» پس از چند لحظه جعبه ای از ابزار یا
اسلحه و مهمات ظاهر می شد. شاید هیچ کس به جز حسن خان قادر به
یافتن این مخفی گاه ها نبود. اسلحه را به کارگاه حمل می کردند،
در انجا تمیز و تعمیر و سپس بسته بندی و دو باره پنهان شان می
کردند. کوچک خان همه انواع تفنگ ها و مهمات را داشت. بیشتر
تفنگ ها روسی و مهمات انگلیسی بودند. در اینجا نارنجک دستی نیز
می ساختم.
خیلی زود در تمام جنگل به «مهندس
جنگ» معروف شدم .
پس از ورودم به کیشدره شب ها تنها در بالاخانه می نشستم، سیگار
پشت سیگار دود می کردم. به تاریکی ژرف جنگل خیره می شدم، به
صدای شغال ها گوش می دادم و سخت در فکر فرو می رفتم. چه باید
بکنم؟ بمانم و بحرانی را که دست سرنوشت مرا در قلب آن قرار
داده بود از سر بگذرانم و یا قدم در راه ماجرایی جدید بگذارم؟
اوایل ورودم احساس رضایت می کردم که توانسته ام از باکو خارج
شوم. خیلی زود متوجه شدم که اوضاع چندان هم دلخواه نیست و من
در مسیر جریانات تازه ای قرار گرفته ام که چندان وسعت و هدف آن
را نمی شناسم. سال های آخر در روسیه چندین انقلاب و ضد انقلاب
را پشت سر گذاردم و حالا دیگر کمترین میلی نداشتم تا دوباره در
وضعیف مشابهی درگیر شوم. در سرزمینی ناآشنا با افرادی ناشناخته
بودم. زبان آنها را نمی دانستم، وضع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی
شان برایم معمای بزرگی بود. در مجموع درباره خود ایران، راه
ها، ثروت طبیعی اش تصوری نامشخص داشتم. چند کوه بلند، کویر در
میانه آن، فیروزه معروف و فرش های گرانبهایش. خوب می دانستم که
نمی توانم دوباره به روسیه برگردم. هوای بازگشت به وطن را در
سر داشتم، به جمهوری خودمان. اما چگونه؟
کوچک خان با قلبی پاک ما را خوش آمد گفت و همه چیز برایمان
آماده کرد. همان روز اول به هر یک از ما اسب زیبایی با زین
اروپائی و صد تومان به عنوان هدیه داد. اینها مرا مقید می
ساخت. دیگران از من پذیرایی می کردند. خانه، غذا و همه وسایل
مورد نیازم را که دهکده ای می توانست به من بدهد مجانی در
اختیار داشتم. به جز اینها مبلغی هم به عنوان پاداش دریافت می
کردم. در اینجا روز به روز زندگی می کردم. در عوض همه نیکی
هایشان به مهماندارهایم دانش و آموخته هایم را عرضه می داشتم.
به غیر از این، زندگی در دامان جنگل های ایران چیز مطلوبی بود.
یک زندگی ایده آل! چه تفاوتی بین این انقلابیون و آنهایی که
پشت سر گذاشته ام وجود دارد! در این زمان هنوز انقلاب واقعی را
احساس نکرده بودم. من در فاصله بیست کیلومتری سرفرماندهی و
سربازان زندگی می کردم.
با گذشت زمان هدف انقلابیون را نیز درک کردم: سلسله قاجار
برکنار و به زحمتکشان کمک شود. در سیاست ایران و جنگ بر علیه
قاجار زیاد واردم نکردند. اهمیت چندانی برایم نداشت ولی در
قسمت دوم با آنها کاملا موافق بودم و واقعا می دیدم که در عمل
آن را اجرا می کنند.
در اطراف کیشدره جنگل های انبوهی از درختان برگی و انواع
درختان گردو؛ بلوط، زبان گنجشک، چنار، نارون، ممرز (اولس) وجود
داشت و نیز شومشا، درختی که در
نزد ما ناشناس است، چوب فوق العاده سختی دارد، خراط ها از آن
قرقره، شانه و وسایل دیگر می ساختند. درخت بادام و توت نیز
گاه- گاه یافت می شد. اطراف خانه من جنگل تنگی بود، اما کمی
دورتر جنگل انبوه تر می شد، جایی که به جز از راه های شناخته
شده قدیمی فقط افراد محلی شجاعت رفتن اش را داشتند. انواع
حیوانات وحشی نیز مشاهده می شد. در ارتفاعات خرس، پلنگ و گربه
وحشی زندگی می کردند. خوک های وحشی (گراز) در تمام جنگل های
گردو زمین را زیرو رو می کردند و مزارع برنج را از بین می
بردند. شغال ها شب ها به اطراف خانه ها می آمدند و پس مانده ها
را می جستند. در شب های تاریک، به ویژه قبل از باران، بی وقفه
زوزه می کشیدند. تا مدت ها نمی توانستم به صدای آنها که شبیه
جیغ بچه بود عادت کنم.
در گردش های خود در جنگل متوجه شدم که در این منطقه معدن های
زیادی وجود دارد. اغلب سنگ هائی که رگه صخیم مس خالص و آهن در
آنها بود و در بسیاری از محل ها یافت می شد.
فومف
نیز اغلب به سرفرماندهی می آمد و همیشه بحث اش را درباره متحد
شدن کوچک خان با بلشویک ها و حزب کمونیست ایران، که حیدرخان آن
را دو باره در رشت برپا و مسلح کرده بود، ادامه می داد. چندین
بار باگائوک معاون خصوصی و فرد مورد اطمینان کوچک خان در باره
مسیر گفتگوهای بین آنها صحبت کردم. او می گفت: «هیچ گاه اتحاد
با حزب کمونیست ایران برقرار نخواهد شد. کوچک خان از رفتار
زورگویانه بلشویک ها بیزار است. با نفوذ روسیه در ایران مخالف
است. مذاکرات را هر چه بیشتر کش می دهد تا سربازان بیشتری را
گرد آورد و تمرینات کافی و اسلحه کامل برای افرادش فراهم کند.
با تهران هم مذاکراتی دارد و به احتمال زیاد در پائیز جنگ
جدیدی در خواهد گرفت.» این آلمانی
شانه پهن موحنایی که تقریبا زبان مادریش را فراموش کرده بود هر
بار بدین گونه به من اطمینان می داد.
بارها و بارها کوچک خان را دیدم و امکان آن را داشتم تا رفتار
او را زیر نظر داشته باشم. همیشه یک جور رفتار می کرد. (آرام و
ملایم، حد غذا خوردنش را داشت، کم حرف می زد و بیشتر گوش می
داد) چندین بار او را در اردوگاه نظامی گوراب زرمیخ دیدم و
شاهد آن بودم که مردم دهات چه احترامی به او می گذارند. اگر یک
نفر سوار او را می دید با عجله از اسب پیاده می شد و سرش را به
حالت تعظیم پائین نگاه می داشت تا کوچک خان عبور می کرد.
هیچ گاه یاد آن شب زیبای ایرانی را از خاطر نمی برم که در
بالکن کلبه کوچک خان با او و گائوک نشسته بودیم. در آن زمان
دیگر کمی فارسی یاد گرفته بودم. کوچک خان روسی می دانست و جایی
که گیر می کردم گائوک ترجمه می کرد. با گائوک سیگار می کشیدیم
و کوچک خان تسبیح می گرداند. همه جا سکوتی آرام بخش برقرار بود
و آسمان پرستاره تاریک بالای سرما قرار گرفته بود. پس از
گفتگوهایی درباره اسلحه و مهمات، کوچک خان شاید از روی ادب در
باره کشور من سئوال کرد، به ویژه درباره ثروت طبیعی و وضع
اجتماعی ما. ابتدا فقط به طور دقیق به سئوال ها جواب می دادم،
اما پس از چند لحظه زبانم باز شد و با هیجان درباره همه چیز به
طور مفصل توضیح دادم، به کامل ترین وجهی که می توانستم در آن
دور دست ها تصویرش را در ذهنم زنده کنم. پنچ سال بود که از
وطنم خبری نداشتم و در این لحظه سخت بی قرارش بودم. گائوک تحت
تاثیر گفته های من درباره زاکسن صبحت کرد به گونه ای که گوئی
بهشت روی زمین است. در تاریکی نشسته بودیم، فقط ستارگان نور می
پراکندند و گاهی سیگار ما برقی می زد. کوچک خان آرام گوش می
کرد. در پایان از جایش بلند شد و چنین گفت: «خداوند بزرگ است.
هر آن چه آرزویش را داریم به ما ارزانی خواهد داشت.»
گوراب زرنیخ، کسما و شفت در واقع دهکده های کوچکی بودند و
بازار در آنها دو بار در هفته تشکیل می شد. کلمه بازار در
ایران فقط معنی محل فروش کالا را نمی دهد، بلکه مکانی برای
نمایش اجناس نیز هست. در بیشتر شهرها سرتا سر یک خیابان
سرپوشیده پر از مغازه های کوچک و کارگاه های محلی را که از صبح
تا غروب خورشید در آن کار و تجارت می کنند را نیز بازار می
گویند. در هر دهکده یک روز در هفته مردم جمع می شوند، می
فروشند و می خرند. زنی تخم مرغ و دیگری مرغ می فروشد. در کنار
جعبه مرغ، پارچه و روبانی طلا برای تزئین لباس نیز عرضه می
شود. حکیم باشی و درویش دورگرد هم همیشه حضور دارند. این ها
بازارهای قابل توجهی نیستند، ولی وجودشان امتیازی برای دهات
است. به همین خاطر نام آنها پیشوند ده را می گیرد: گوراب زرنیخ
بازار، شفت بازار، کسما بازار. البته در این بازارها چیزی به
جز اجناس روزمره نمی شود خرید. برای وسایل کمی غیر معمولی باید
به رشت یا انزلی می رفتم.
از رشت تا کیشدره تقریبا سی و پنج کیلومتر بود. بدترین راه
جنگلی کشور ما بهتر از بهترین راه های این منطقه است. بعضی
مواقع راه باریک از کنار پرتگاه و یا صخره ای رد می شد و در
جای دیگر باید از باتلاقی که در آن چندین تنه درخت انداخته
بودند عبور می کردیم. اغلب در مصب رودخانه نیمه خشک کوهستانی
حرکت می کردیم، چون راحت تر به نظر می رسید.
در جنگل زندگی رضایت مندانه ای داشتم. دوران آتش بس بود.
استراحت می کردم و سربازان را آماده می ساختیم. نمایندگان در
رفت و آمد بودند. فوف هر لحظه در سرفرماندهی بود. حزب کمونیست
ایران در حال مذاکره با کوچک خان بود و کوشش می کرد نشان دهد
که با او هدف مشترکی دارد (خوشبختی طبقه کارگر).
هم چنین وزیر جنگ رضاخان بیشتر
مواقع پیش او (کوچک خان) می آمد. رضاخان قدرتمندترین فرد در
کابینه دولت و وزیر جنگ بود. با کوچک خان در مورد هماهنگی با
دولت او مذاکره می کرد، هر چند با نام آخرین شاه قاجار گفتگو
می کرد. البته واضع بود که احمدشاه هیچ قدرتی ندارد و دیری نمی
کشد که برکنار شود. چنان که در شرق مرسوم است، می خواستند کوچک
خان را با مقام و منصب، یا با تهدید و جنگ به طرف خود جلب
کنند. کوچک خان از پیوستن به هر دو طرف دوری می جست و می خواست
راه خود را برود.
یک بار در سرفرماندهی شاهد بازی دیپلماتیکی بودم که در آن
گفتگو با تهران خاتمه پیدا کرد. لحظه ای که وارد شدم هیجان غیر
معمولی همه جا حکمفرما بود. در بین کلبه ها سوارکاران غریبه ای
ایستاده بودند. خورشید در حال غروب بود. مقابل خانه کوچک خان
گروهی افسران و خان ها جمع بودند. حتما مسئله مهمی در داخل
جریان داشت. مستقیم به طرف آشنایم رفتم و سئوال کردم. جواب
داد: «نماینده دولت با شمشیر
مرصع از تهران آمده و همراه آن برای کوچک خان نامه ای دارد که
او را در آن حاکم گیلان با مرکزیت رشت اعلام کرده است، البته
به شرطی که کوچک خان دست از نهضت بکند و دولت تهران را به
رسمیت بشناسد. چنانچه وی این پیشنهاد را قبول کند پایان کار
نهضت خواهد بود، وگرنه جنگ تازه ای هر چه زودتر آغاز می شود.
سربازان نزدیک قزوین هستند.»
کوچک خان از فرستاده پذیرائی کرد. البته خیلی زود او را در
خانه تنها گذاشت و با گلوئوک و حسن خان و چند نفر دیگر بیرون
آمدند. حسن خان فورا مرا هم پیش خواند تا به آنها بپیوندم. به
جز گائوک من تنها اروپائی ای بودم که بدین گونه در یک مذاکره
دیپلماتیک شرقی، در عمق جنگل های انبوه شرکت می کردم. در پناه
کوهی از چوب های نیمه پوسیده دایره وار نشستیم و گائوک یک بار
دیگر با صدای آهسته نامه را خواند. همگی آرام حرف می زدند و
تقریبا در گوش یکدیگر نجوا می کردند. نتیجه این گفتگوها تصمیمی
بود که گرفته شد:« فقط خون
قاجارها می تواند ستمی را که بر مردم ایران رفته است پاک کند!»
گائوک فورا جواب را نوشت، خان های حاضر آن را امضاء کردند. یا
این که آن را با اثر انگشت در جلوی اسم خود مهر کردند. شمشیر
مرصع را به دست کوچک خان دادند و او آن را خیلی آسان شکست
(انگار که آن را قبلا اره کرده باشند) کوچک خان نامه را همراه
جوابش در دست گرفت و یوسف خان شفتی شمشیر شکسته را، نامه به
رضاخان که سمت فرستاده را داشت برگردانده شد و او بدون کم ترین
درنگی با همراهانش خارج شدند. بدین گونه مذاکره با دولت خاتمه
یافت، اما دشمنی عمیق تری چندی پس از آن ظاهر گردید.
به طریقی کاملا مشابه و به سبک شرقی، با حزب کمونیست ایران نیز
خاتمه پیدا کرد. اواخر ماه سپتامبر چند روزی را در رشت
گذراندم.
یک روز صبح بیدارم کردند، در راهرو یکی از افراد جنگل ایستاده
بود. ظاهرا برای فروش تنباکو به بازار آمده بود، اما دستور
داشت مرا پیدا کند و پیام کوچک خان را به من برساند: «باید
فورا به جنگل برگردم.» در سرم جرقه زد: «جریانی در کار است.»
در عرض چند دقیقه آماده شدم. پیشخدمت هتل برای من به دنبال
وسیله نقلیه یا اسب می گشت. در ایران وقتی هنوز کسی از هیچ چیز
خبر ندارد گاریچی ها در سرا از همه چیز باخبرند. این بار هم
همین طور بود. کسی دیگر حاضر نبود به جنگل برود. پس از چانه
زدن زیاد و پیشنهاد کردن، کرایه چند برابر بالاخره سرایدار یک
کرد را راضی کرد تا مرا با خودش ببرد. ساعت هشت صبح از رشت
خارج شدم.
در راه آشنایان از دور می پرسیدند: «صبح زود کجا می روید؟» خود
را برای جواب دادن معطل نمی کردم. فقط دستم را به علامت سلام و
احوالپرسی تکان می دادم و قول انعام برای تند رفتن به سورچی را
تکرار می کردم. مثل این که باد دنبالم کرده باشد. اسب ایرانی
پرواز می کند، مخصوصا اگر دهنه اش را ول بکنید و سورچی منتظر
انعام باشد. پس از چند لحظه رشت پشت سرمان بود و به طرف صومعه
سرا می رفتیم. راه از جنگل عبور می کرد. از پسیخان وارد شدیم.
تقریبا در فاصله یک کیلومتری ما کلبه ای چوبی قرار داشت. در
جلوی آن دشت کوچکی با درختانی منحصر به فرد گسترده بود و از
پشت جنگل به آن چسبیده بود. جاده ما از میان دشت و کنار کلبه
در جنگل محو می شد. دفعات بسیاری از کنار این کلبه رد شده بودم
و همیشه به نظرم خالی و رها شده می آمد. تعجب کردم، چون در
بالاخانه افرادی را دیدم و از کلاه شان شناختم که ایرانی ها و
کردها هستند. ایرانی ها کلاه گرد کوچکی داشتند و کلاه کردها
کمی بلندتر و شبیه سیلندرهای خودمان اما بدون لبه بود.
در بین آنها حیدرخان هم بود که مرا شناخت و دستور ایست داد و
مرا به بالا نزد خود خواند. در جنگل بعضی مواقع با فومف و
حیدرخان ملاقات هایی داشتم.
رفتارشان همیشه مودبانه بود. گاریچی به سایه رفت و من از پله
ها به بالاخانه رفتم. روی حصیر چند مرد نشسته بودند که بسیار
رسمی به من خوش آمد گفتند و حیدرخان مرا با آنها آشنا کرد. از
بین آنها خالو قربان نماینده رضاخان و کریم خان [خالو کریم] از
حزب کمونیست ایران را که هر دو کرد بودند به یاد دارم. بقیه
همراهان آنها را افراد دیگری تشکیل می دادند. گفتند که منتظر
کوچک خان هستند و قرار است با او در اینجا ملاقات و مذاکره
کنند. با یکدیگر تقریبا در گوشی حرف می زدند و بسیار هیجان زده
به نظر می رسیدند. متوجه شدم که نگرانی و بی اعتمادی خاصی در
بین آنها وجود دارد. ناآرامی و بی طاقتی آنها را با دستور کوچک
خان که باید برگردم، به هم ربط دادم. هیجان زدگی آنها به من هم
سرایت کرد. انتظار کشیدن برای کوچک خان در آنجا را قبول نکردم،
استکان چایم را سر کشیدم و بعد از گفتگوی کوتاهی به روسی با
حیدرخان، از همگی خداحافظی کردم و خارج شدم. همه چیز آن خانه
آتش به وجودم می انداخت.
چهارصد متری از آنجا دور شده بودم که صدای انفجار چند نارنجک
بلند شد. حدس ام به یقین پیوست: «آغاز جنگ جدید» علاقه ای به
بازگشت به میدان زد و خورد نداشتم و گاریچی هم همین طور رو به
جلو پرواز می کردیم. اندکی بعد به جمعه بازار رسیدیم. در اینجا
چند مجاهد از بین بوته ها بیرون پریدند و ما را متوقف کردند.
چندتایی از آنها مرا شناختند و راه باز کردند تا برویم. کمی
دورتر کوچک خان و گائوک را دیدم که با چند تنی از مجاهدان در
چهارراهی پخش شده و منتظر بودند که جنگ در پسیخان به کجا می
انجامد. در ته دل ایمان داشتند که همه چیز خوب پیش خواهد رفت.
کوچک خان مرا در آغوش گرفت و صمیمانه خوش آمد گفت. از این که
پیش او باز گشته ام خوشحال بود.
به راه خود به طرف صومعه سرا ادامه دادم. در اینجا گاریچی را
مرخص کردم، اما او مجبور شد سه روز در این منطقه باقی بماند.
به خاطر جنگ بدون وقفه نمی توانست از جایش تکان بخورد. زمانی
بازگشت که کوچک خان رشت را فتح کرد.
به غلامرضا در کیشدره تلفن کردم تا با اسب من به آنجا بیاید و
روز بعد فورا به گوراب زرمیخ رفتم. حالا دیگر مرتب بین گوراب
زرمیخ و کیشدره در رفت و آمد بودم و گاهی به خط مقدم جبهه می
رفتم و اسلحه سربازان را تامین می کردم. از جنگل دائما اسلحه
بیرون می کشیدند و سریع آنها را تمیز کرده و به جبهه می
فرستادند. مسلسل و نارنجک دستی به اینجا حمل می شد. توپ ها
همگی از مدتی قبل در جای خود مستقر شده بودند. سلاح های از کار
افتاده را بازرسی می کردم که بعد دسته بندی می شدند. آنهایی را
که قابل تعمیر بودند به کیشدره می فرستادم و با تلفن به
سرمکانیک می گفتم که چه باید بکند. آنها را پنج یا شش مجاهد
روی شانه می گذاشتند و یا روی الاغ یا اسب محکم بسته و به
کارگاه و بالعکس حمل می کردند. قبلا نیز گفتم که فشنگ های
انگلیسی را برای تفنگ های روسی دست کاری می کردم که بیشترشان
از نوع «تریلینکی» بودند. البته در آنجا تفنگ های «بردانکی» (Berdanky)
و «لابوکی» (Labevky)
قدیمی هم وجود داشت و تفنگ های ژاپنی و آلمانی نیز در بین آنها
یافت می شد. که متاسفانه فشنگ مورد نیازشان را نداشتیم. جنگ
های انقلابی در جنگل های انبوه ایران روند دیگری جز آن چه ما
در میدان های جنگ اروپا دیده ایم دارد. از لحاظ تسلیحاتی وضع
ارتش رسمی دولت و حزب کمونیست ایران هم چندان بهتر از ما نبود.
در گوراب زرمیخ خبردار شدم که در جنگل های اطراف پسیخان حسن
خان کیشدره ای با لشکر بزرگ مخفی بوده. بدون جلب توجه چند لحظه
قبل از ورود من به آنجا رسیده بودند. آمدن من سبب تاخیر در
حمله آنها شده بود، مرا شناخته و صبر کرده بودند تا از آنجا
خارج شوم. چند تا بمب کافی بود تا مخالفان را از هم به پاشد.
البته آن طوری که آن ها فکر می کردند همه را از بین نبرده
بودند. پس از اولین انفجار آنها از بالای نرده ها پائین پریده
بودند. خالو قربان موفق به فرار شده بود. کریم خان کمی از
ناحیه پا زخم برداشته و چهار دست و پا از میان بوته زارها خود
را به رشت رسانده بود. چند تن از همراهان آن کشته شده بودند
حیدرخان در اثر پرت شدن از
بالکن زخمی شده بود او را اسیر و در کلبه کوچکی در کیشدره
زندانی کردند که بعدها خفه اش کردند.
حمله ناگهانی پسیخان سبب آغاز جنگ علنی بین کوچک خان، حزب
کمونیست ایران و تهران گردید. هر کدام از آنها با دوتای دیگر
دشمنی داشتند. بعد از آن کوچک خان سریع به طرف رودخانه پسیخان
سرازیر شد و خود را به آن نزدیک کرد. در آنجا نیروهای حزب
کمونیست ایران بر سر راهش مقاومت کردند. آنها در جنگل مخفی
شدند و منتظر دستور وارد عملیات شدن بودند، چون حیدرخان به
نتیجه این مذاکرات و تغییرات جزئی، نظیر اولتیماتوم اعلان جنگ،
اعتقاد نداشت (در شرق با این چیزها سر خود را درد نمی آوردند).
جنگلی ها با جنگ بر رودخانه مسلط شدند و پس از سه روز
رشت را که آن زمان کمونیستی
بود در دست گرفتند. سربازان حزب کمونیست ایران تحت فرماندهی
کریم خان، به طرف سواحل دریای خزر عقب نشینی کردند. به جنوب
نمی توانستند بروند، چون از آن طرف نیروهای دولتی در حال
پیشروی بودند. جنگجویان حزب کمونیست ایران بسیار زود متفرق
شدند. بعضی ها به خانه های خود بازگشتند و تعدادی از آنها سوار
بر کرجی به طرف باکو رهسپار شدند. در بین آنها تعداد زیادی روس
حضور داشت. بدین گونه کار حزب کمونیست ایران پایان گرفت.
در این زمان قزاق های رضاخان
از جنوب و قزوین به رشت نزدیک می شدند. کوچک خان رشت را فقط
چند هفته ای در اختیار داشت. پس از جنگ کوتاهی با قزاق ها می
بایست آنجا را ترک می کرد و دوباره به پسیخان باز می گشت. در
اینجا هنوز طرفین مخاصمه جمع بودند.
چند لحظه ای بود که به خط اول جبهه آمده بودم. مردان کوچک خان
توپ های خود را در رشت جا گذاشته بودند و در اینجا فقط یکی از
آخرین ها را در اختیار داشتند که فاقد ابزار هدف گیری بود. توپ
ها در بالای تپه ای کوچک خوب کار گذاشته شده بود. به توپ نزدیک
شدم و مهماتی را که روی زمین بودند جمع کردم و با چشم کناره
رشت را هدف گرفتم و چند گلوله شلیک کردم. هدف گیری ام بد نبود.
هدف را گم نکردم. این تنها شرکت مستقیم من در جنگ محسوب می شد.
کوچک خان در حال عقب نشینی بود و این توپ هم در آخر کار به دست
قزاق های دولتی افتاد. حالا دیگر جنگ به صورت پارتیزانی با
قوای برتر دولتی جریان داشت. چند مرد در باتلاق مخفی بودند.
کمی دورتر در بوته زارها و روی درختان و حتی پشت ریشه درختان
از جا کنده شده چند نفری سنگر گرفته بودند. در بیشتر موارد
دسته های پنج تا ده نفری در نبرد تن به تن درگیر می شدند. جنگ
شدید فقط در محل عبور رودخانه یا گذرگاه ها جریان داشت. در آخر
نوبت به خنجر و شمشیر رسید. هیچ کدام از طرفین اسلحه مشابه
نداشتند. سلاح ها از انواع مختلف بود که مهماتشان وجود نداشت.
در حدود اواخر اکتبر و اوایل نوامبر، کوچک خان تا کیشدره عقب
نشسته بود، پشت این شهر جنگل های عمیق و انبوهی وجود داشت که
فقط جنگلی ها راه ها مخفی آن را می شناختند. یک لحظه در میان
درختان انبوه غیب و دوباره چند متر آن طرف تر یا در محلی که به
خانه خان منتهی می شد سر در می آوردند. غریبه در اینجا گم می
شد. شاهد بودم که سربازان دولتی به داخل کیشدره نفود کردند ولی
در آنجا دیگر می بایست متوقف می شدند و جلوتر نمی توانستند
بروند. طبیعت شمال ایران آنها را از پیشروی بازداشت.
حسن خان حتما می دانست که اقامتگاه اش مدت زیادی مقاومت نخواهد
کرد. خانه او تا آن زمان چندین بار در جریان نهضت کوچک خان به
آتش کشیده شده و هر بار از خاکستر سر برداشته بود. در شمال
ایران با مسائل چندان به صورت تراژدی برخورد نمی شود.
با کوچک خان خداحافظی کردم. این آخرین باری بود که او را می
دیدم. در مزرعه حسن خان با سری پائین افکنده قدم می زد و با
تسبیحی در دست هر کس را که به کوه می رفت در آغوش می گرفت. مرا
نیز در آغوش گرفت و از خدماتی که برایش انجام داده بودم تشکر
کرد. با این که چندین سال از آن لحظه گذشته، همیشه تصویر
دلشکسته و مغموم او را از
آخرین وقایع در مقابل خود می بینم. باقیمانده مریدان او با
آخرین نیروی خود دفاع می کردند. قزاق ها حالا دیگر از طرف
منجیل هم می جنگیدند، بنابراین از سه طرف راه بر او بسته شده
بود. شاید ایمان خویش را به موفقیت از دست داده بود و اطرافیان
اش نیز چنین حالی داشتند. بسیاری از هوادارانش او را ترک
کردند. کشیدره از جنگجویان خالی شده بود. کوچک خان با گائوک و
امان الله خان به همراه مجاهدین اش رفتند. حسن خان با تنی چند
از مردانش باقی ماندند.
پس از چهار روز گزارش آوردند که کیشدره در آتش سوخته، حسن خان
بدون درگیری در آخرین لحظه از آنجا خارج شده، کوچک خان با چند
تن از یارانش به طرف شاهسون ها عقب نشینی می کند و برای سر او
جایزه گذاشته اند. هوادارانش در جنگل نبرد را باخته اند و
تعدادی نیز او را ترک کرده اند. به نظر می آید سید جلال آقا به
نیروهای دولتی پیوسته و افرادش در جنگل هواداران کوچک خان را
گرفتار می کنند..
شش ماه بعد یوسف خان شفتی خبر دقیق خاموشی رهبر نامدار نهضت
طولانی جنگل را برایم بازگو کرد.
«افراد سید جلال در تعقیب او در جنگل بودند و آن ها در حال
فرار به قسمت های بالاتر می رفتند، در آخر فقط چند مرد در میان
صخره ها و در سرمای شدید و در کوهستان پوشیده از برف باقی
ماندند. افراد سید جلال به دنبال رد پای آنها روی برف ها
بودند. در پایان کوچک خان تنها با گائوک از کوه ها گذشتند و به
طرف دیگر رفتند. مجاهدین دیگر یارای مقابله با این دو نفر را
در خود نیافتند، اما علی کربلائی که از خویشاوندان حسن خان بود
به آنها پیوست و بخش آخر را تنها به دنبال آنها رفت. گائوک هدف
گلوله قرار گرفت و کوچک خان که مردی قوی بود گائوک را بر شانه
گذارده و باز مسافت زیادی حمل اش کرد. او هم زخم برداشته بود و
قادر به حرکت بیشتر نبود. سر کوچک خان زخمی و نیمه یخ زده را
علی کربلائی برید. سر را به رشت آورد و در آنجا به تماشا
گذاشتند و از آن عکس گرفتند، بعد از رشت به تهران فرستادند و
در دروازه قزوین آویزانش کردند.» |