اين، شايد آخرين صدائی باشد که الهه از خود باقی گذاشت و برای
همیشه رفت. نه استوديوئی، نه راديو ايرانی، نه گلهائی، نه
لشکری و نه مجید وفادارکه ويلن بزنتد، نه صبا که مشوق باشد و
نه نواب صفا، نه بهادر یگانه و نه ابوالحسن ورزی و
نه
رهی معيری که ترانه ای برای او بسازند. او که روزگاری غزل
لطيف و عاشقانه ابوالحسن ورزی، را خوانده و آتش به جان ها زده
بود، در آخرین دوران زندگی اش، در خلوت خویش و با پیانوئی که
همراهی اش کرد، آن غزل را، یکبار دیگر و اینبار، با طعم افسوس
از گذشت زمان و از کف رفتن مستانگی ها خواند. غزلی که چنین
آغاز می شود:
"آمد،
اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهر دل شسته بود
عکس شیدائی در آن آئینه سیما نبود
لب همان لب بود، اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود
در دل بی زار خود
جز بیم رسوائی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
صدایش دیگر آن زنگ و رسائی و تحریر گذشته را نداشت، اما غم
عالم در آن خفته بود. آنچه را در سالهای بسیار دور خوانده بود،
یکبار دیگر، اما این بار، در خلوت خانه برای دل شکسته خود
خواند.
چه کسی در آن انزوای غم زده، روی ویلن برایش آرشه کشید؟ چه کسی
به جای مشیرهمایون شهردار و جواد معروفی تکمه های پیانو را
نوازش کرد؟
|