تقریبا هر روز از
آنجا رد می شدم
میدیدم که انبوهی
از زنان چادر به
سر از طبقه
محروم- واقعا
محروم- و گاه
مردان میانسال
آنجا اجتماع
میکنند و ظاهرا
تو نوبت یه چیزی
ایستادن، ولی
توجهی نمی کردم
تا اینکه یه روز
یکی از این زن ها
خواست که تا آخر
خیابون برسونمش.
سوار شد. یه پاکت
دستش بود که
مقداری برنج و
ماکارونی و چیزای
دیگه توش بود.
بنا بر عادت این
طبقه، شروع کرد
به گفتن و گلایه
کردن از گرونی و.....
لازم نبود چیزی
بپرسم. این آدمها
چیزی برای پنهان
کردن ندارند کل
زندگیشون رو
میریزن بیرون.
حتی به سرعت .
گفت : منم و شش
تا بچه قد و نیم
قد وشوهری که از
درد اعتیاد دائم
تمرگیده (اصطلاحی
بود که اون بکار
برد ) تو
خونه.نمیگه بابا
این شش تا بچه
خرج دارن. با این
گرونی (شروع کرد
به گفتن قیمت
انواع نان ) فقط
روزی دو سه هزار
تومن نون خالیشون
میشه.
پرسیدم: خودت کار
نمیکنی ؟ گفت: ای
خانم! پس فکر
میکنی چی؟ چطوری
زندگی میگذره
.خونه مردم میرم
کارگری ولی از پس
خرج بر نمیام.
خدا خیرش بده
حاجی (...) رو که
در ماه یه دو تا
بن از این خیریه
بهم میده از
زینبیه (محله
بسیار پایین شهر
) میام تا اینجا.
اگه حاجی نبود
همین یه وعده
غذای بخور و نمیر
هم به بجه هام
نمیتونستنم بدم.
پرسیدم حاجی کی
هست؟ باز شروع
کرد به دعا کردن
و گفت: میگن یه
بازاری پولداره
که کارای خیر
میکنه .
رسیده بودیم به
اخر خیابون و زن
بعد از کلی دعا
خدا حافظی کرد و
رفت
....
حالا از این فکر
بیرون نمی روم که
اون حاج اقا نکنه
از اون نزول
خورهای بازاری
باشه که خون
افرادی مثل همین
زن رو تو شیشه
میکنن و اینجا
برای عوام فریبی
یه چند تا کار
خیر هم میکنن؟ که
تعدادشون هم
البته تو اصفهان
کم نیست.
این زن
چه باید بکند؟
سلام- اصفهان-
در جریان زندگی
انسان ناخواسته
در جریان
اتفاقاتی قرار می
گیرد که پیش بینی
نکرده است.
به دوستی گفته
بود هر موقع
مشکلی برایت پیش
آمد روی من حساب
کن.
شوهرش بدلیل
نداشتن تخصص سر
هر کاری می رود
موقت است. یک روز
فروشندگی، یک روز
چاپخانه و... چند
روز و چند هفته
بیکار. زندگی می
گذرد اما بسیار
سخت.
حدود دو سال پیش
یک روز زنگ زد و
با گریه گفت که
بسیار پریشان
است. دلیلش را
پرسیدم. گفت
شوهرم ر گرفتن!
علت را نمی
دانست. می گفت
شوهرم در یک
جلساتی شرکت می
کرد که زیاد علنی
نبود. یک بار می
ریزند وهمه شان
را میگیرند. همین!
دلداری اش دادم.
گفتم: درست میشه.
شوهرت کاری
نکرده، برمیگرده،
زندگی بالاخره
بالا و پائین
داره. اینها را
می گفتم، اما
خودم هم به آنها
اعتماد و اعتقاد
نداشتم.
تا اینکه بالاخره
برای شوهرش حکم
پنج سال زندان
بریدند.
یک زن تنها. بی
کس و کار. هیچکس
نیست کمکش کن.
خودمانیم! چه کار
می تواند بکند؟
همین را از من
پرسید. پرسید چه
کنم؟ می خواهم
زنده بمانم. بچه
ام مریض است. خرج
دارد.
به آن راهی کشیده
خواهد شد که بر
زبان نیآورد اما
در دل من جرقه اش
زده شد و گفتم
دندان روی جگر
بگذار. نکنه بزنی
به سیم آخر. ننگش
را نمی توانی
تحمل کنی. |