هنر و انديشه

پيك

                         

سایه

زنده باش!

مسعود بهنود                                                                             
 

 

سايه آمده است به لندن. برای من که سال هاست، بيش از سی سال، که دل با او داشته ام و به دردهايش درد در سينه ام پيچيده، و با غزلهايش زندگی کرده ام و او را از نزديک، و گاه هم به مجالی که روزگار نداد از دور و از لابلای ناله های شعرش، همراه بوده ام فرصتی مغتنم بود جمعه شب و هم ديشب که ساعتی پرنده های ياد را پر دهيم به هر جا. از دوستان رفته حکايت. در جائی ديگر هم نوشته ام که هر کس در سرزمين خاطره هايش گوشه های خشگ و کويری دلزده دارد و هم جنگل های درهم و سبز، در سرزمين خاطره های من سايه سايه گاه خنگی است، انگار سايبانی خوش در بعد از ظهر تابستانی گرم در خانه ای مانوس که پيچک هايش به پای خاطره می پيچد و بعد چهل سال هنوز از آن بوی ياس به مشامت می رسد. سايه گاهی که هر گاه به آن سر می زنم از نسيمی که در آن می وزد جانم تازه می شود. ديشب چنين بود.

جمعه شب سايه به شوقی که حضور دکتر سروش در دلش انداخته بود با مثنوی ناله نی آغاز کرد و بخشی از آن را خواند که لحظه لحظه هايش زيبا بود و گله از بخت کردم که نشنيده بودم و سايه سال هاست که به آن ور می رود و هر از گاه بيتی بر آن می افزايد و باز ناتمام است. گرچه می دانم که خوش نخواهد داشت اما به دلم افتاده که بايد گفت آن چه را که وقتی در دل نهانش می کنيم مانند باری است که بايد همه جايش با خود کشيد. به طاقتی که ندارم کدام بار کشم.


من که از جوانی بخت آن داشته ام که با بيش تر بزرگان اهل قلم و ادب و هنر سروکارم فتاده است بگذاريد شهادتی بدهم که نسل تازه از من ميرزای پير شهر بشنود و حفظ کند. من از اين قبيله که بيشترشان به ذوق و هنر يگانه بودند کسی را به صافی درون و پاکدامنی سايه نديدم. نديدم اين همه شاعر، اين همه به جان شعرش نزديک.

يادتان باشد پنجاه سال پيش که ما تازه چشم به هستی گشوده و راهی مدرسه شده بوديم می خواندند در گوشمان

دربگشائيد

شمع بياريد

عود بسوزيد

پرده به يکسو زنيد از رخ مهتاب

شايد اين از غبار راه رسيده

آن سفری همنشين گمشده باشد

و در اين چهل سال چه بر ما و بر اين قوم که مائيد گذشت. چه خيال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. و گذشت و خاطره ماند و سايه پاسبان مهربان و با انصاف بسيار خاطره هاست. با همان وسواس و سعی که سال ها ديدم حافظ را فصل فصل می گذاشت و کلمه کلمه وزن می کرد به مثقال و در ترازو می نهاد و در آن گام به گام دنباله ترانه ای گشت که در هر غزل نهان می دید. با همان دقتی که سال ها ديدم نوارها و صفحه هايش را مراقبت می کرد و انگار نت به نت و گام به گام آن ها را در جای خود می نهاد، با وسواسی که صبح های زود با ارغوانش داشت، جديت باغبانی که گل های سرخش را مراقبت می کند که نپژمرد، ديده ام که سايه با ياد ياران چنين است. يارانی که رفته اند و يا مانند نادرپور حالا در گورستانی در لوس انجلس خفته اند، يا در پرلاشز و بعضی هم در امامزاده طاهر کرج. آن يکی سياوش در گوشه قبرستانی در وين. اين قوم که در آن سال ها چنين پريشان نبود. و تنها سايه است که کسی از او به درشتی سخنی درباره ياران نشنيده است. کاری که سايه می کند در پاسداشت ياران، به بزرگواری که در شان اوست، با اين همه حکايت ها که بر اين قوم رفته است کار هر کسی نيست. يادمان باشد ربع قرن پيش که سيل آمد و رکناباد و مصلا را برد و از مردمی و صفا فقط نام ماند چون سيمرغ و کيميا، کسی را در جای خود نخواست و گويا ما اين سيل را لازم داشتيم.

 سيل می گويم سيلی، که همه به پيشوازش آمده و آمده بودند تا جان در قدمانش فدا کنندٍ، اما چندان که آمد ... باری بماند.

شهريار روزگاری گفت خطی از حافظ در همه اين قرون کشيده شده تا ما و هزاران نفر خود را به سينه کشانده اند به سوی آن، کسی به اندازه سايه به آن خط نزديک نشد. شهريار می گفت «آقای سايه» . اين سخن شهريار را هيچ گاه سايه به جان نگرفت و نخواست از سر فروتنی که داشت اين بشنود اما فراموشمان نشود که بسيار کسان وقتی برای اول بار « امشب به قصه دل ما گوش می کنی» و يا « نشود فاش کسی آن چه ميان من و تست» را شنيدند باورشان بود که شعری از حافظ خوانده اند و معلمان يک بار به جد گفت «دلی که پيش تو ره يافت باز پس نرود» از سعدی است. چون از شهريار گفتم بگويم سياست در تمامی قرنی که گذشت از هنر و ادب و به ويژه از شعر ما قربانی گرفته است چه بسيار. حسرت می خورم به فرانسوی ها که شاعرانشان را به اين که استالينيست بودند و يا حتی روزگاری فاشيست در شاعری نفی نمی کنند و برايشان بارس هنوز بزرگ است و نوشته هايش می خوانند اما ما فلانی را که فريدون توللی باشد به گناه آن که مديحه ای برای اميرش که وزير دربار بود ساخت از خصلت شاعری معاف دانستيم و شهريار را به گناه سرودن مديحه و گفتن از چيزی که در دلمان نبود و آل احمد را به جرم آن که برادران کلامی از او را بر سر دست گرفته اند و خود را به او چسبانده اند از آن مرتبه که داشت فروانداخته ايم و ساعدی را به گناه آن که با مجاهدين بود و ... اما بی گمانم که نسل های بعد چنين بی رحم بر گنج های خود نمی تازند و ويرانش نمی کنند. هر کس را با گذر زمان در همان جا می گذارند که جای اوست. زمان آن غربال به دستی است که در پشت می آيد. وگرنه شهريار در شعر معاصر پادشاه غرل است اگر بخوانی و بدانی و حيدربابايش و گفتگويش با سبلان – به قول خودش ساوالان – گنجينه های شعر مايند، به آن ها که مديحه های آخر سری شهريار را در ياد نگاه داشته اند بگو. ديوان شهريار بخوان و دل بد مدار، آقای دکتور برای رييس آموزش و پرورش بخش دو تبريز هم مدح ساخته بود که جز آن چيزی نداشت در مقابل لطف کسی بدهد که برق برای خانه اش کشيده بود و يا نام پسرش در مدرسه نوشته بود. تازه يکی به ما ثابت کند که خواجه قوام الدين حافظ از اسدالله علم و يا ممدوحان شهريار و توللی بهتر بوده اند که نبوده اند. و چنان که آن مديحه ها از حافظ و سعدی و همه بزرگواران ادب جهان نکاسته از هم عصران ما هم نخواهد کاست. و چه سخت است اين سخن گفتن امروز. باری

ديشب از سايه خواستند و دوباره ارغوان را خواند و برای جمع از ارغوانش گفت که وقتی به بند بود او را از همه جهان مخاطب شعرش قرار داد و به اوست که می پرسد:

ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز

بايد در آن خانه خيابان کوشک در حياط کوچکش نشسته باشی و آن ارغوان را ديده باشی که سايه به چه وسواسش نگاه داشت از حادثات، از زمانی که شاخه ای بود مانده در خاک تا زمانی که تنه ای شده بود تناور و به گفته سايه با کيوان و کاوه و يلدا و آسيا باليد. تا بدانی چه سوزی است در اين کلام وقتی می پرسد از او:

ارغوان اين چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آيد

يا وقتی خواند:

ارغوان بيرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

ياد رنگين رفيقانم را

بر زبان داشته باش

ديدم اگر بخواهم در دل نهانش کنم، کاری که سايه می کند، راه نفسم می بندد. گذاشتم که اشک در غم ما پرده در شود.

در جمع ديشب با سايه وقتی حکايت گفتند از شعر و شاعران و يکی پرسيد که بزرگان چه شدند و چرا اين درخت تناور شعر فارسی ديری است تا نامی بزرگ نمی آرد، سايه جوابی داد که در دلم بود به او بگويم. گفت سال هاست تا از بزرگان شعر سخن می رود نامی چهار پنج بر زبان می آيد و ديگر آن نسل را دنباله نبود. سايه نگفت و من می گويم که از آن خيل که در روز مرگ فروغ ضجه زديم چون يکی از آنان کم شد، اينک کس نمانده است جز سايه. عمرش دراز باد. روزگاری ساخته بود برای شهريار که:

 تو بمان بر سر اين خيل يتيم،

 پدرا پيرا اندوه گسارا تو بمان.

 و امروز من در دلم برای سايه همين خواندم.

حالا که به زادگاهم تهران فکر می کنم به ياد روزهای شور و شرش می افتم. برايم سايه باز هم عزيزتر می شود و به خود می گويم اين شهر نبود که ناگهان پوست انداخت و بی انداميش هويدا شد که سايه ماند اما آدميان نه آن ماندند که می نمودند. به قول سايه

يا رب اين رخنه دوزخ به رخ ما که گشود

که زمين در تب و تاب است و زمان می سوزد.


آری بعد از گذشت آن تجربه به سودای آب زدن و به سراب رسيدن. ديگر به معجزه می ماند که کسی همان مانده باشد که بود و نه از کين در دلش اثری باشد و نه از کسی خرده بگيرد مانند آن که ما بزرگش می داشتيم و در دل نبخشيدمش که حرمت ياران نگاه نداشت، او که در «از هر دری» انتقام گناه نکرده خود را از ديگران گرفت وقتی که از مغاک به درآمد. و تازه پريروزها ديدم که در آستانه نود سالگی از دردی انسانی می گويد و از ظلمی که بر او و ديگران رفت ياد می کند بی آن که مانند نوشته هايش در آن کتاب، آدم و عالم را به تازيانه بسته باشد. و او تنها کسی نيست از جمع کسانی که ما بزرگش می پنداشتيم که قدر خود ندانست. مگر ساعدی دانست، مگر ... باری بماند. اگر اين شرح درد از اين بيش ترم کنم سايه خرده ام خواهد گرفت که تو هم يادها عزيز نداشتی.

بگذاريد در گوشی چيزی بگويم برای شما که بيشرتان از نسل امروزيد. در سال های پنجاه که بزرگان شعرو ادب بعد از شهريور بيست همه بودند و چيزی از آن ها هنوز کم نشده بود ما و همه ما اميد به نام هائی دوخته بوديم که داشتند می آمدند.باورمان نبود به رعدی که زد ناگاه چنين قحط سالی شود اندر دمشق که ياران فراموش کردند عشق. و اين پنجاه سالگان امروز چنين دربدر شوند. ما که به دل گفته بوديم ده ها نامند که دارند می رسند. افسوس بر دل ما که چنين نشد و از شعر بگوئی و انصاف را از دست ننهی سايه مانده است تنها و سيمين خانم بهبهانی. در قصه که پا گذاری هم مانند شعرست ابراهيم گلستان برايمان مانده است و در مرتبه ای دولت آبادی و رضا براهنی. در ادب شفيعی کدکنی را داريم، در مجسمه به باورم تنها تناولی مانده است، در نقاشی آيدين، در گرافيک مرتضی مميز، در نمايشنامه اکبر رادی و انگار از پنجاه سالگان که درگذاری گردونه ای از حرکت مانده است و حالا چشم اميد ما به بيست سالگان است.

اما سايه مژده می داد ديشب که گوهرها داريم هنوز مانده در دل ها و دير نيست که چون فرصتی يابند درخشش آغاز کنند اين بيست سالگان. من نيز دلم روشن است گاه می خوانم شعری و حکايتی از اين نسل که با خود می گويم اين باغ هم از خزان دو سه دهه گذشت و ديگر بدان بی برگ و بری نمی ماند. اما چکنم که اين پرسش دلازار نمی گذارد. می پرسم اين توقف بين راهی سی ساله از چيست. و باز دل به دل اميدوار سايه می بندم که می گويد

به سان رود

که در نشيب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

اميد هيچ معجزی ز مرده نيست

زنده باش

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی