ايران

پيك

                         
فدراليسم بر قامت ايرانی يكپارچه برازنده است!
                                                                                                       ياشار تبريزلي
 

 

از ستم ملی و تضييع حقوق ملتها يا خلقهايی كه در چهارچوب مرزهای ايران زندگی می كنند سخن زياد رفته است كه علاقه مندان می توانند با مراجعه به منابع  موجود از تاريخ مسئله ملی در ايران و پيامدهای آن آگاه شوند(1). در كنار ابعاد وسيع فرهنگی ، اجتماعی ، و اقتصادی بد نيست به عنوان شروع بحث به مهمترين پيامد يا خسارت ناشی از تبعيض های قومی يعنی مسئله عدم رشد فرهنگی ناشی از محدوديتهای فرهنگی اشاره كرد. جلال آل احمد در كتاب" در خدمت وخيانت روشنفكران"(2) در بررسی مسئله فرهنگی ملت ترك زبان می نويسد :" آيا تصديق نمی كنيد با توجه به اينكه ابزار كار روشنفكری كلام و زبان است  به اين طريق قدرت روشنفكری 6-7 ميليون (تخمين از جمعيت 25 ميليونی آن زمان ايران) ترك زبان مملكت يا در نطفه خفه می شود يا وسيله عرض وجود نمی يابد يا اگر يافت به كجروی می افتد؟" . حقيقتا نيز اينچنين است ، خلاقيت يك ملت و حتی منطق افكارش به زبان اوست ، ملتی كه به زبانی غير از زبان مادری خود تحصيل كرده باشد قادر به تسلط به هيچ يك از زبانهای فوق نبوده وزبان و وسيله ای كامل برای سامان دادن به افكار خود و بيان آن را نخواهد يافت  كه اين ضعف توام با تحقير های ناجوانمردانه مضاعف به انزوای بيشترآن ملت در صحنه فرهنگی و اجتماعی منجر می شود. مطمئناً پس رفت فرهنگی هر كدام از ملتهای ايرانی منجر به پس رفت و عقب ماندگی تمامی مملكت خواهد بود واين امر نيز زمينه را برای استعمار ملل توسط استثمارگران داخلی و خارجی فراهم می سازد. بعنوان مثال چنانچه تاريخ انقلاب عظيم مشروطه را بررسی كنيم (3) در می يابيم علايق و ارتباطات زبانی و فرهنگی ملت آذربايجان در ايران با همزبانان خود در آذربايجان شوروی سابق و تركيه وسيله ای برای واردات انديشه های مترقی انقلابی و آزاديخواهی از انقلاب روسيه و انقلاب مشروطه تركيه بوده است. تاثير انديشمندان و متفكران ترك زبانی چون جليل محمد قلی زاده ، ميرزا فتحعلی آخوند زاده و علی اكبر صابر و ديگران بواسطه زبان مشترك خود در جريان روشنفكری ملت آذربايجان ايران  و شكل گيری نطفه های انقلاب مشروطه بر همگان آشكاراست. حال اگرانديشه شونيسم فارس زودتر از كودتای رضا شاهی ظهور كرده بود تا كمر همت به قلع و قمع زبان تركی ببندد و اين علايق فرهنگی ملت ترك زبان ايران با همزبانان خود قطع می شد آيا باز هم شاهد انقلاب مترقی مشروطه می بوديم ؟ آيا بازهم ملت های ديگر فارس و كرد و تركمن و بلوچ و سايره از اين افكار و حركات پيشرو ملت فداكار آذربايجان می توانستند بهره ببرند؟

 صحبت را با بحث از ملتها و علايق و ارتباط ملتها آغاز كرديم. شروع بحث با مثالی از آذربايجان بخاطر آذربايجانی بودن نويسنده می باشد كه بخاطر اطلاعات بيشتر نسبت به  مسايل  آذر بايجان تمركز نمونه ها و مثالها بيشتر بر روی مشكلات  و موضوعات مربوط به  ملت آذربايجان خواهد بود تا ملل ديگر. قبل از ادامه بحث تعريفی از مفهوم ملت داشته باشيم ، تعريف دقيق ملت را به جامعه شناسان واگذار می كنيم و فقط به مفهومی می پردازيم كه برای ادامه بحث لازم است. شايد بتوان ملت را مجموعه ای از انسانها با يكسری علايق و خصوصيات مشترك نظير زبان وفرهنگ،  دين ، تاريخ ، منافع اقتصادی ودفاعی و ...  تعريف كرد. مثلا يك تبريزی ترك مسلمان ميتواند همزمان عضوی از ملت آذربايجان(بخاطر علايق مشترك زبان وفرهنگ،  دين ، تاريخ  ومنافع اقتصادی) ، ملت ترك(بخاطر علايق مشترك زبان وفرهنگ،  دين و تاريخی) ، ملت مسلمان(بخاطرعلايق مشترك  دينی) و ملت ايران (بخاطر علايق مشترك دينی و اقتصادی و دفاعی  و تا حدودی فرهنگی و تاريخی) باشد. همانطور كه آشكار است اين تعريف يك تعريف انعطاف پذير است تا تعريفی صلب و جامد و عدم همگرايی تعاريف متفاوت از ملت يا مفاهيمی نظير اين نيز بخاطر سعی در معرفی تعاريفی كونكرت و ايده آل می باشد.  يك مرز سياسی می تواند شامل چندين ملت باشد و الزاما نيز تمامی يك ملت داخل يك مرز سياسی مشترك زندگی نمی كنند ولی   يقيناً هر چه علايق مشترك بين افراد يك ملت يا ملل بيشتر می شود پتانسيل داشتن يك نظام سياسی واحد برای آن ملت يا ملل وامكان همزيستی در چهارچوب مرزهای سياسی جغرافيای واحد نيز بيشتر می شود. از طرفی ديگر بين اهميت تاثير علايق مشترك درپتانسيل ايجاد نظام سياسی مشترك نيز بايد نوعی درجه بندی قائل شد مثلاً شايد از علايق اقتصادی بتوان بعنوان مهمترين عامل نزديكی افراد يك جامعه ياد كرد گرچه نمی توان خود اين عامل را مستقل از حكومت سياسی تشكيل شده دانست. علايق زبانی و فرهنگی نيز به عنوان وسايل ارتباطی ملت از درجه اهميت بالايی برخوردار است ، اهميت زبان بقدری است كه حكومتهای مركزی از زمان رضا شاه به اين طرف سعی و تلاش فراوانی در همزبان كردن تمام ملت ايران و نابودی زبانهای غير فارسی داشتند. مذهب نيز نقش عمده ای در بالا بردن پتانسيل تشكيل حكومت سياسی مشترك دارد ، اعلام مذهب رسمی توسط بعضی حكام خود دليلی بر اين مدعی است. البته با تجربه حكومت مذهبی در ايران و ايجاد تمايل به حكومتهای سكولار از درجه اهمييت علايق دينی در ايجاد حكومت مشترك سياسی در اين كشورنيز كاسته شده است. علايق تاريخی نيز گرچه در نزديك كردن افراد ملت به هم موثر است اما نمی تواند برای همزيستی مسالمت آميز افراد جامعه نيز الزام آنچنانی ايجاد كند. داشتن دشمن مشترك و بسيج عليه دشمن مشترك نيز در طول تاريخ از عوامل بالا برنده پتانسيل داشتن  نظام سياسی واحد برای ملل بوده است.

اما وقتی به تاريخ می نگريم می بينيم كه در تشكيل بيشتر حكومتهای دنيا و به خصوص ايران توجه كمی به پتانسيل و ظرفيت انسانها بر اساس علايق مشترك آنها شده است و عامل اصلی تشكيل حكومتها اراده شخصی شاهان يا افرادی بوده است كه سعی در ارضای زياده طلبی ها و قدرت طلبی های خويش داشتند. اينان سعی در جای دادن انسانها و ملتها در چهارچوب حكومت و مرزهايی داشتند كه به بهای ريختن خونهای فراوان از مردم (هر دوسوی مرزهای تحميليشان) شكل گرفته است. يعنی اكثر مرزهای سياسی نه  بر اساس خواست و اراده و علايق مشترك و ظرفيتهای ملل بلكه بيشتر بر اساس هوا و هوس پادشاهان شكل گرفته است. در مورد ايران و منطقه خاورميانه علاوه بر اراده شاهان ، اراده استثمارگران خارجی در قرون اخير نيز در شكل گيری مرزهای مذكور نقش داشته است كه به اين مطلب مجددا پرداخته خواهد شد. البته در پاره ای از موارد نيز اين علايق مشترك بوده اند كه در چهار چوب مرزهای تحميلی به مرور زمان شكل گرفته اند وملل خود را به مرزهای تحميلی وفق داده اند. هر چه به قرون معاصر نزديك ميشويم پايداری و ثبات مرزهاوحكومتهای سياسی يعنی تطابق خواست و ظرفيت ملتها با اراده حكومتها  در دنيا بيشتر می شود. علت اين روند رو به رشد پايداری را نيز می توان چنين شمرد:

1.     رشد انديشه دموكراسی در بين ملتها و افزايش حكومتهای دموكرات كه منجر به تشكيل حكومتهايی بر اساس خواست و علايق افراد می شود.

2.     تغيير حكومتهای متمركز به گسترده در كشورهای كثيرالمله.

3.     تطابق مرزها به علايق مشترك بر اساس استقلال يا ادغام بعضی ملتها  و بالعكس استهلاك تفاوت علايق بر اثر مرزهای تحميلی در دراز مدت.

از اروپا می توان به عنوان يكی از مناطق پايدار دنيا اشاره كرد كه هر سه عامل فوق در طول تاريخ به خصوص تاريخ معاصر باعث روند رو به ثبات مرزها و حكومتهای سياسی شده است. كه بعنوان نمونه می توان به ايجاد حكومتهايی بر اساس اصول دموكراسی در اكثر كشورهای اروپايی، ايجاد حكومتهای فدرالی چون آلمان و سوييس و تجزيه و ادغام كشورهايی چون چك و اسلواكی و يوگوسلاوی و آلمان شرقی و غربی  اشاره كرد.

از منطقه خاور ميانه نيز به عنوان يكی از بی ثبات ترين مناطق جهان و از عوامل زير به عنوان دلايل نا پايداری مرزها و حكومتهای سياسی اين منطقه می توان نام برد:

1.     عدم وجود يا ضعيف بودن دموكراسی در حكومتهای منطقه.

2.     عدم شكل گيری مرزهای منطقه بر اساس حداكثر علايق مشترك و پتانسيل ملل. چند پارگی ملل آذربايجان، كردستان ، تركمن و عرب ، بلوچ و حتی فارس و وجود ممالك كثيرالمله نظير ايران ، تركيه ، عراق نمونه بارز اين پارامتر می باشد.

3.     رسوخ ورشد انديشه های شونيستی و ايدئولوژيكی بين ملل ودول. ظهور حكومتهای مركزگرايی چون حكومت رضا شاهی با انديشه پان ايرانيسم و برتری فارس زبانها و حكومت آتاتورك با انديشه افراطی ناسيوناليست تركی و جمهوری اسلامی ايران با انديشهای بنيادگرايی مذهبی نيز نمونه هايی ازاين پارامتر می باشد.

4.     نقش استعمار در روی كار آمدن و بركناری حكومتها و تعيين مرزهای سياسی، نظير روی كار آمدن و بركناری حكومتهای رضا شاهی در ايران و بعث در عراق و شكل گيری مرزهای اين دو كشور. استعمار گرانی كه معامله با يك شخص و كنترل يك فرد جهت رسيدن به اهداف خود يعنی استثمار منابع منطقه و همچنين ايجاد سد دفاعی مقابل كومونيزم برايشان آسانتر است تا كنترل چندين مهره عامل بوجود آمدن ديكتاتورانی چون رضا شاه بودند كه دشمن حق تعيين سرنوشت برای ملل ايرانی و عامل جدايی آنها از ملل هم كيش خود فراسوی مرزها بود.

 

اكنون نوبت ملل خاورميانه است كه با شناسايی عوامل مثبت و منفی بسوی پايداری حكومتها و مرزهای سياسی خود حركت كرده و مرزها و حكومتهای اپتيمم (بهينه) را هدف خود قرار دهند. اگر تا امروز اين اراده افراد و پادشاهان و استعمارگران تعيين كننده حكومت و مرزهای ملل بود، امروز اين ملتها هستند كه بايد بر اساس علايق مشترك و پتانسيلهای خود حكومتها و مرزها را تشكيل بدهند. روح اصول دموكراسی نه تنها با وجود حاكمانی خلاف ميل ملل مخالف است بلكه با وجود مرزهايی بر خلاف علايق مشترك و خواست ملل نيز مغايرت دارد. دموكراسی زمانی كامل می شود كه هر دو حق تعيين حكومت و مرزها به ملل واگذار شود.

 

اكنون بيشتر صحبت خود را معطوف كشور ايران بكنيم. درد ملتهای غير فارس ايران در اين است كه از بدو تشكيل سلطنت پهلوی تا به امروز، به جای تطبيق حكومتها و مرزهای سياسی به علايق مشترك و خواست ملتها، حاكمان و حاميان به اصطلاح روشنفكر ايشان بگونه ای خلاف طبيعی سعی در تطبيق و تغيير علايق ملتها به نفع حكومتها و مرزهای موجود دارند! اينان  ضمن مقدس نمايی مرزهای موجود سعی در معرفی مرزهای موجود ايران بعنوان عامل تشكيل يك ملت و يك نظام سياسی دارند. سعی در استحاله و نابودی زبانها و فرهنگهای تركی و كردی و عرب و بلوچ دارند. زبان مادری تركان آذربايجانی را تحميلی می خوانند و آنها را فارس زبانهای آذری شده می نامند! با ماليات اخذ شده از كرد وعرب و بلو چ و آذربايجانی وتركمن به كودك آنها به جای زبان مادری زبان فارسی ياد می دهند! زبان فارسی را عامل وحدت ملی معرفی می كنند زبانی كه حتی تكلم غير فارس زبانان به آن زبان اسباب تفريح و تمسخر فارس زبانان شده است! و بدينوسيله می خواهند بزور علايق مشترك داخل مرزهای ايران بوجود آورند . ترك آذربايجانی را آذری و جمهوری آذر بايجان را آران معرفی می كنند تا بزور علايق بين ملت آذربايجان را نابود كنند. در كنار يكسانسازی اجباری زبان به يكسان سازی تاريخی نيز می پردازند. تاريخ می سازند! نژاد برتر آريارا می سازند!ترك وكرد و بلوچ را آريايی معرفی می كنند! كوروش و داريوش عادل را می سازند! شروع تاريخ را به زمان هخامنشی جلو می كشند و تمدنهای قبل از هخامنشی را به باد فراموشی می سپارند. عرب را سوسمار خوار معرفی می كنند! و تركان را غلامان بد كاره در بار فارس زبانان!

 آيا براستی آنچه  با فرهنگ ملل تحت ستم كردند با فارس زبانها يا آلمانی ويا فرانسوی زبانها می كردند چه می شد؟ آيا آنها نيز صبر و تحمل ما را داشتند؟!

چيست علت اين همه تقلا؟ آيا چيزی جز خدمت به اهداف استعماری و استثمار ملل تحت ستم!؟ ملل بی زبان و بی فرهنگ و بی تاريخ آيا جز به درد استثمار به درد ديگری نيز می خورند؟ آيا تنوع فرهنگها و افكار و زبانها باعث افزايش خلاقيتها و پيشرفتها می شود يا يك زبان و فرهنگ واحد تحميلي؟! آيا تضعيف يكی از ملل ايرانی باعث تضعيف همه آنها نمی شود؟ شايد امروز مناطق فارس نشين ايران آباد تر و ثروتمندتر از مناطق ديگر باشد ، ولی آياكل ثروت ملل فارس و ترك و كرد وعرب و سايره با ثروتهايی كه روزانه از ايران استثمار می شود برابری می كند؟ سرمايه هايی كه ميروند؟ مغزهايی كه می روند؟ (بروايتی قيمت مغزهای فراری را معادل فروش صد سال نفت ايران تخمين زدند.)  آيا اين است حق ملتهايی كه زمانی پديد آورندگان برترين تمدنهای روی زمين بودند؟ در زمان قرون وسطای اروپا پيشتاز علم و دانش بودند؟ جز واضعين اولين قانون اساسی ها در آسيا بودند؟ آيا با چنين يكسان سازی های اجباری علايق باعث ايجاد ضد علايق نمی شويم؟ كيست كه از اين ضد علايق در نهايت سود ببرد جز استعمارگران؟ .

چرا جدايی طلبی و استقلال خواهی به عنوان يك گناه معرفی می شود؟ آيا جدا شدن يك فرد يا زير مجموعه از يك مجموعه و تركيب احتمالی با  مجموعه های ديگر حق طبيعی وانسانی  هرفرد يا زير مجموعه ای نيست ؟! چيست راز بت تماميت ارزی مملكت در حاليكه مرزهای ايران خود سمبل تجزيه گری و استثمار است، مرزهايی كه آذربايجانی ها و كردها و تركمنها و عربها و بلوچها را تجزيه كرده است؟! چرا اجازه نمی دهيم روابط زير مجموعه ها و مجموعه ها بر اساس علايق مشترك آنها شكل بگيرد، يعنی روابط قوی تر بر اساس علايق قوی تر؟ چرا روابطی بيش ازآنچه مورد نياز و علاقه زير مجموعه ها است به آنها تحميل می كنيم و روابطی را كه نيازمندشان هستند از آنها دريغ می كنيم؟آيا ترس و وحشت از جدايی زير مجموعه ها و شركت آنها در تشكيل مجموعه های همگون تر و قوی تر بخاطر ترس از از دست دادن منابع آنها جهت استثمار نيست؟ . از تجزيه طلبی می ترسيم چون نگران جنگ و خونريزی هستيم !؟ اما اگر اين تجزيه و تركيب را به نفع ملتهای منطقه ببينيم و درك كنيم آيا باز هم امكان جنگ و خونريزی خواهد بود؟ آيا كسانی كه صحبت از جنگ و خونريزی می كنند آيا خود خونريزان وجنگ طلبان واقعی نيستند كه منافع نا به حق خود را در خطر می بينند و اكنون با اين حربه می خواهند ملل تحت ستم را مرعوب كنند؟ اگر اينان حسن نيت دارند و از جنگ و خونريزی می ترسند پس چرا سعی نمی كنند كه با احيای حقوق طبيعی ملل تحت ستم آنها را به ماندن در چهارچوب مرزهای ايران ترغيب كنند؟ آيا تلاش بيشتر برای يكسانسازی علايق و تحقير و تهديد ملل خود پتانسيل جنگ و خونريزی را بالا نمی برد؟ پروسه يكسانسازی اجباری علايق گرچه ممكن است زمان جدايی را به تاخير بياندازد اما قدرت تخريب جدايی و شدت جنگ و خونريزی را افزايش می دهد.

مطمئنا خواننده تا كنون نويسنده اين چند سطر را به گناه كبيره تجزيه طلبی محكوم كرده است! اما اگر كمی صبر به خرج دهد شايد به اشتباه بودن پيش داوری خود ببرد. صحبت از تجويز داروی تجزيه ايران به عنوان تنها را حل موجود نمی رود. صحبت از نابودی بتها و تابوهايی هستند كه مانع تفكری دور از تعصب برای پيدا كردن بهترين راه حل برای مشكلات ملل ايرانی است. راه حلی عملی و مطابق با ظرفيت ملل ايرانی حتی اگر تجزيه باشد.

 صحبت از تجزيه مخرب نمی رود. صحبت از تجزيه و تركيبهايی سازنده و مطابق ظرفيتها می رود كه حكومتها و مرزها را به بهينه ترين و با ثباتترين شكل ممكنه سامان دهد و منافع تمامی ملتهای منطقه تامين شود. آيا دو همسايه خوب بهتر از دو همخانه بد نيستند؟ آيا ما با تمامی همسايگان محله خود رفت و آمد خانوادگی داريم؟ آيا محدود ماندن روابطمان با بعضی همسايگان در حد احوالپرسی روزانه به نفع هر دو طرف نيست؟

  گرچه طرح تجزيه و تركيبهای سازنده اكنون يك ايده آل می نمايد ولی چرا يك هدف نباشد؟ حتی اگر به طبيعت اطراف خود نيز بنگريد، تجزيه و تركيب را يك قانون طبيعی و حياتی می بينيد. 

 ممكن است عده ای يكسان شدن زبانها و فرهنگها و علايق انسانی يعنی تركيب نهايی را خود پروسه ای طبيعی بدانند اما جواب افرادی را كه از طرح اين تئوری غرض خاصی ندارند بايد اين گونه داد: گرچه با تكامل بشريت اختلافها نيز كمتر خواهد شد ولی اين پروسه تكامل بايد بگونه ای طبيعی قدم به قدم متناسب با ظرفيت و پتانسيل بشريت پيش برود وهر نوع جهش مصنوعی بيش از ظرفيت و پتانسيل بشريت حركتی ارتجاعی در خلاف جهت بدنبال دارد. (بنظر نويسنده تفاوت انقلاب و اصلاحات نيز همينجا نهفته است) و كسانی را كه مغرضانه اين تئوری را مطرح ميكنند بايد چنين پاسخ داد:چرا يكسان سازی را با حذف زبان و فرهنگ خود شروع نمی كنيد؟! اكنون كه صحبت از علايق فرهنگی به عنوان يكی از مهمترين آنها است به مثالی از اتحاديه اروپا نيز توجه كنيم. اگرچه پيشرفت و تكامل طبيعی ملل اروپايی آنها را بسوی اتحاد بيشتر پيش می برد و امروز مرزهای جغرافيای و اقتصادی خود را بر داشته اند ولی هنوز مرزهای فرهنگی بشدت خود باقی است. شايد شنيده باشيد كه اخيرا دولت فرانسه به ادارات دستور داده است از كلمه خارجی ايميل در مكاتبات خود استفاده نكنند.   كسانی كه قصد بذل و بخشش زبانها و فرهنگها را جهت احقاق شعارهايی چون پيشرفت و تماميت ارضی دارند می توانند از فرهنگ خود شروع كنند بخصوص كه بر اساس آماری كه سعی در پنهان(4) كردنشان دارند اين گروه اكثريت جمعيت ايران را نيز تشكيل نمی دهند(5)!

چيست چاره ملل در بند يا بهتر بگويم چيست چاره درد ملتهای ايراني؟ چراكه همانطور كه بحث شد ملت فارس زبان را نيز نمی توان از  مصيبت وارده در امان دانست گرچه هنوزبعضی  روشنفكران و قدرتمندان شونيست فارس از ابعاد آتشی كه بر پا كرده اند بی خبر باشند.

آيا جز اين است كه قبل از هر چيز انديشه شونيستی برتری ملتی به ملت ديگر را از اذهان بايد شست؟ آيا جز اين است كه  بتهای تلقينی ذهنهايمان را بايد واژگون كنيم؟ آيا جز اين است كه بدون هيچ تعصبی بسوی روابط ، مرزها و نظامهايی بر اساس علايق مشترك و پتانسيل های خود پيش رويم.

به نظر اكثر متفكرين و فعالان آذربايجانی امروز تجزيه كامل چاره درد ملل تحت ستم ايران و راه حلی عملی نيست چراكه علايق طبيعی مشترك و علايقی كه به خاطر زندگی مشترك در مرزهای ايران بوجود آمده است و عدم وجود ظرفيتهای لازم در داخل و خارج از مرزهای ايران به اين امر اجازه نمی دهد. اينان تغيير روابط و حكومت سياسی را در چهار چوب مرزهای ايران توصيه می كنند (6). اينان تشكيل نظامی سياسی مبتنی بر علايق دفاعی، سياست خارجی و اقتصادی برای ملت ايران و در چهارچوب مرزهای ايران و تشكيل نظامهايی بر اساس علايق فرهنگی، زبانی، اقتصادی و تاريخی و دينی برای ملل فارس و ترك وبلوچ و سايره در چهارچوب مرزهای ايالات فدرال را پيشنهاد می كنند. يعنی تجزيه كامل كشور و نظام سياسی با تجزيه نسبی نظام و ايجاد مرزبنديهای داخلی ايالتی جايگزين می شود. امروزه نمونه ای از سيستمهای فدرال را در كشورهای پيشرفته دنيا نظير سوييس و آمريكا ، آلمان ، كانادا و استراليا سراغ داريم كه با توجه به بزرگترين مسئله تفاوت قومی در ايران يعنی تنوع زبانی و فرهنگی كشور شايد بتوان سوييس را  بعنوان بهترين نمونه يك حكومت فدرال برای ايران معرفی كرد. اطلاعات بيشتر در مورد حكومتهای فدرال را می توانيم با مراجعه به مقالات و منابع خوبی كه امروزه در سايتهای اينترنتی پيدا می شود پيدا كنيم(1)و(7). آنچه كه بايد اينجا مجددا تكرار شود اين است حكومت فدرال در كشورهای كثير المله و وسيعی نظير ايران جزء لاينفك دموكراسی است. اگراصل دخالت خواست و اراده مردم در امر حكومتی را پذيرفته باشيم نمی توانيم نسبت به خواستهای فرهنگی و قومی نيز تبعيض قايل شويم. قطعا تلاش برای ايجاد هر نوع دموكراسی در ايران بدون اعطای حقوق آزاديهای داخلی به اقوام ايرانی در نهايت به ديكتاتوری منجر خواهد شد و بالعكس حكومتهای فدرال تنها در سيستمهای مردمسالار جواب مطلوب می دهد نه در حكومتهای ديكتاتوری يا ايدئولوژيك. در واقع عدم موفقيت حكومتهای شوروی سابق در تامين همه جانبه حقوق ملل وعدم اجرا يا نا كار آمد بودن انجمنهای ايالتی و  شوراها در ايران را بايد در همين نكته جست. به بعضی از  مزايای يك جمهوری فدرال ميتوان اينچنين اشاره كرد:

 

1.     تضمين اجرای دموكراسی بواسطه اجرای حداكثر خواست ملل و همچنين بواسطه كنترل متقابل مجالس(و يا حكومتهای) محلی و مجلس (ويا حكومت) مركزی و در نتيجه كمتر كردن فرصتها برای سوء استفاده و رشد استعمارگران و ديكتاتوران داخلی و خارجی.

2.     جلوگيری از هرج و مرجهای احتمالی بوسيله ايجاد تعادل بين انديشه های استقلال خواهی و تماميت خواهی.

3.     رشد فرهنگی و اقتصادی كشور در اثر رشد فرهنگی و اقتصادی ايالات.

4.     از بين بردن اثرات مهلك تمركز گرايی اقتصادی.

 

فدراليسم راه حلی است مابين جدايی كامل ملل و ارتباط كامل آنها. فدراليسم گزينه ايست مابين برقراری صددرصد وقطع صددرصد روابط فرهنگی ،سياسی و اقتصادی  كه می تواند با توجه به ظرفيتها و علايق مشترك ملل و افراد به صورت تركيبهای متعدد و متفاوتی از اين سه رابطه عمده برقرار شود. مثلاً يك رابطه فرهنگی نسبی بصورت آموزش زبان رسمی در كنار زبانهای ملل ، يك رابطه سياسی متوسط با اشتراك در سياستهای خارجی و دفاعی و يك رابطه نسبی اقتصادی با بر قراری سيستم ماليات از ايالات جهت تامين مخارج سيستمهای سياسی و دفاعی مشترك. در كشورهايی كه تنوع فرهنگی وجود ندارد می توان اين تركيب را به صورت رابطه صد در صد فرهنگی ارايه نمود. نمونه ديگر يك فدراسيون اتحاديه اروپا می باشد با تركيبی از نوع ديگر. فدراسيون اروپا بر خلاف فدراسيون پيشنهادی برای ايران حركتی بسوی روابط بيشتر است چراكه ظرفيت و پتانسيل ملل اروپايی بگونه ای ديگر حكم می كند ، چه بسا شكل گيری طبيعی فدراسيون نوع ايرانی خود زمينه را برای شركت داوطلبانه در فدراسيونهايی محكم تر و حتی وسيع تر در آينده محيا سازد.  

 

فدراليسم يعنی سيال و فارغ از تعصبات انديشيدن ، فدراليسم يعنی خاكستری ديدن نه سياه و سفيد ، فدراليسم يعنی تفكيك و ايجاد روابط و مرزها بر اساس تفكيك علايق و پتانسيلها ، فدراليسم يعنی تعادل بين قطع كلی روابط و اتصال كلی روابط. فدراليسم يعنی مرزها برای زيستن ، نه زيستن برای مرزها. فدراليسم يعنی تطابق متغير مرزها با علايق و ظرفيت متغير انسانها. فدراليسم يعنی تغيير روابط ملل از حاكم و محكومی  به همكاری متقابل. فدراليسم يعنی حركت بسوی تعادل.

 

اين تعريف نسبتاً نو ازروح  فدراليسم گرچه كمی ايده آل می نمايد اما می تواند ابزاری برای حل بسياری از مشكلات سياسی و مرزی جهان امروز باشد. يعنی فدراليسم به عنوان يكی از اركان دموكراسی با تكيه به خواست ملل می تواند جايگزين نسخه قديمی تعيين مرزها بر اساس مدارك مبهم تاريخی بشود.

 

 طرح پيشرفته فدراليسم در قرن حاضر سه بار بوسيله ملت آذربايجان در انقلاب مترقی مشروطه و حركت  بيست ويك آذر 1324و قيام شيخ محمد خيابانی  تكرار وهر سه بار توسط سركوبهای وحشيانه حاكمان خودكامه نا كام ماند. ملت ناكام آذربايجان و ديگر ملتهای تحت ستم بار ديگربه اجرای آرزوهای ديرين خود در قالب انقلاب اسلامی اميدوار شده بودند كه حداكثر اجرت فداكاری اين ملل قانون شوراها و اصول غير قابل اجرای 15 و 19 قانون اساسی بود كه آنها نيزبعد از گذشت 25 سال هنوز بطور موثر اجرا نشده اند. اين تجربه های تلخ ناكامی ملت آذربايجان و ديگر ملل تحت ستم باعث نا اميدی عده ای از فعالان و متفكرين اين ملل از امكان همكاری با ملت فارس برای برقراری حكومتی دموكرات و در نتيجه فدرال در ايران شده است. اگر چه تعداد اين استقلال طلبان (كه متاسفانه همانند طرفداران فدراليسم به عامل بيگانه بودن و گناه كبيره تجزيه طلبی محكوم می شوند!) با تعداد طرفداران هنوز اميدوار فدراليسم برابری نمی كند ولی قطعا اين هموطنان فارس زبان ما هستند كه ضمن زدودن انديشه های ارتجاعی شونيستی و فاشيستی از جامعه استعمار زده ايران با درك كامل مسئله مظلوميت  ملل و با همدلی و همفكری كامل با اين ملتها ، می توانند اين افراد را دوباره به همزيستی در يك فدراسيون اميدوار كنند.

آيا حقيقتا ملتهای ايران و منطقه خواهند توانست طرحی نو در اندازند و سفره استثمارگری داخلی  و خارجی را برچينند؟

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی