هنر و انديشه

پيك

                         
 

به ياد حسين پناهي

این پیکر نحیف

ازآن كه بود؟

                                                                                        حسين پاكد ل

 
 

...و به زودی همه در زير خاك خواهيم خفت. خاكی كه به هم مجال نداديم تا دمی بر آن بياسائيم.

حسين پناهی در نمايش " چيزی شبيه زندگی "


همين الان آمدم از پيش حسين. آنجا بود، در خانه خودش و چون هميشه آرام وبی صدا ، محجوب وسر به زير، شاهد بود. می ديد، ساعت 2 بامداد يكشنبه 18 مرداد سال 83 می برندش اين بار بر دست ها. با ما بود ونظاره می كرد. پس آن پيكر نحيف لاغر از آن كه بود؟

همه بودند، حسين خود ميزبان بود همه را. يك يك هر كه را می آمد به لبخندی پذيرائی می كرد. خودش گفت، صدايش آنجا بود در نوار" ستاره " داشت به همه می گفت:

همه چی از ياد آدم ميره

مگه يادش، كه هميشه يادشه.

داشت برای ما تعريف می كرد. خودش راوی اين آخرين سفرش بود. برای ما، داوود ميرباقری، عبدالله اسكندری، رسول نجفييان و من و ديگران می گفت. آرام وبی صدا مثل هميشه و تو بايد گوش تيز می كردی تا بشنوی. می گفت غروب خودم آمدم به طاطائی صاحب سوپر ماركت بغل خانه ام گفتم:

ما چيستيم ؟

جزملكولهای فعال ذهن زمين،

كه خاطرات كهكشان ها را مغشوش می كنيم!

گفت چی می گی حسين آقا؟ گفتم هيچ چی من مّردم. چند روزه مّردم زحمت بكش به يكی خبر بده. فكر كرد شوخی می كنم . گذاشت تا دخترم بياد بفهمه. حرف منو قبول نكرد، حرف دخترمو قبول كرد. اينه كه به همه گفت و شمارو به زحمت انداخت. بعد تعارف كرد بريم تو درست مثل همون روزی كه با رضا شريفی نيا رفتيم بهش سربزنيم. اما اونروز حالش خوب نبود، در عوض امشب راحت وخوب بود، فقط مرده بود. گفت يه دقه صبر كنين تا جنازمو ببرن بعد با هم ميريم بالا، يه چيزی نوشتم می خوام براتون بخونم. منتظر آمبولانس بوديم. وقتی آمبولانس آمد، حسين به راننده خسته نباشيد گفت. بعد خودش كمك كرد جنازه بی وزنش را بگذارند در آمبولانس. وقتی آمبولانس رفت به ما گفت بريم بالا. گفت: البته بالا يه خورده بوی مرگ می ده، اما براتون پنجره رو باز می كنم. رفتيم بالا مثل هميشه يك عالم تنقلات گذاشت جلوی ما. می گفت: شاگردام ميارن، هرچی می گم نمی خورم بازم ميارن. بعد به ما چای داد. مثل هميشه توی ليوان های رنگ به رنگ. كوتاه وبلند، و بعضی وقت ها توی شيشه مربا. هميشه به او می گفتم ديگه درست شو حسين! يه خورده زندگی كن. به من می گفت:

حسين جان! زندگی مشكل نيست، بلكه مشكلات زندگی اند.

می بيني!

می بينی به چه روزی افتاده ام؟

حق با توست. می بايست می خوابيدم.

اما به سگها سوگند، كه خواب، كلك شياطين است تا از شصت سال عمر، سی سالش را به نفع مرگ ذخيره كنند.

داوود اصرار داشت او را برای نقشی در سريال " مختارنامه " به كار بگيرد. متن را حسين نخوانده بود ، اين اواخر اصلاً حوصله هيچ كاری را نداشت، می گفت برايم تعريف كنيد. و داوود برايش تعريف كرد. حسين می گفت: داوود جان اگر اجازه ميدی مثل اون نقش كوتاه تو سريال امام علی بازی كنم، ميام. اونجا وقتی گير خوارج افتادم كه می خواستن به بهانه امر به معروف، شيكم زنمو پاره كنن هر چی دوس داشتم گفتم. داوود گفت: نه حسين، تو همونی رو گفتی كه من می خواستم. با اين حال داوود متن آورده بود بخواند. حسين دست به دامن عبد شد كه به داوودجان بگو من الان وقت ندارم قراره قدری در زندگی بميرم. راست می گفت می خواست بقيه عمر را راحت بميرد. داوود می گفت: من نمی دونم جنازتم شده بايد بياد بازی كنه. حسين گفت: ميام! و من می دانم خواهد آمد. رگ خوابش دست شريفی نياست، منتظرش بوديم ، كه مدام تلفنی می گفت به حسين بگين نرو من الان ميام. و نيامد تا رفت. آخر حسين گفت: تا بقيه ميان، براتون شعر بخونم ؟ داوود گفت: حالا كه قراره بيای بازی كنی بخون. حسين اين شعرش را برايمان خواند، درست بعد از آنكه آمبولانس جسدش را برده بود.

خورشيد جاودانه می درخشد در مدار خويش

مائيم كه پا، جای پای خود می نهيم وغروب می كنيم

هر پسين.

خيلی وقت آنجا بوديم. ديگر بوی سكته ومرگ حسين رفته بود.

وقت خداحافظی، حسين به داوود كه می گريست گفت:

جا مانده است

چيزی، جائي

كه هيچ گاه ديگر

هيچ چيز

جايش را پر نخواهد كرد

نه موهای سياه

و نه دندان های سفيد.

تا دم در همه را بدرقه كرد. و دعوت كرد با او باشيم وقت خاك سپاری، می گفت:

من تكه تكه از دست رفته ام

در روز روز زندگانيم.

* * *

حسين پناهی يك مجموعه تله تئاتر كار كرده بود، همان وقت ها كه آدم با ارزشی به اسم " فريد حاج محمد كريم خان " مدير گروه فيلم وسريال بود. درست بعد از آنكه حسين در مجموعه محله بهداشت بازی كرده بود. اما به دلائلی واهی علی رغم اصرار فريد، پخشش نمی كردند. من آن ها را ديده بودم وغصه می خوردم. روز اولی كه مدير پخش شدم، سپردم آنهارا از آرشيو آوردند و همان شب پخش شد. مرداد بود، درست مثل حالا. نام آن تله تئاتر " دو مرغابی در مه " بود و خوش درخشيد، آب هم از آب تكان نخورد. بعد گوش بزرگ ديوار و بعد يكی ديگر. يادم هست يك گل و بهار را با دوربين 35 م.م گرفته بود و اتفاقی افتاد كه همه راش ها در حادثه ای از بين رفت و حسين گريان رفت و دوباره آن را با بازی درخشان زنده يادان مقبلی، امير فضلی و مهين ديهيم و ديگران در استوديو گلستان به صورت ويدئويی ضبط كرد،كه چندين بار از شبكه اول پخش شد.

حسين پناهی در دهه شصت و نيمه اول دهه هفتاد يكی از پركارترين و خلاق ترين نويسندگان و كارگردانان تلوزيون بود و اغلب كارهايش با مايه هائی از طنز تلخ، جزو پر بيننده ترين برنامه های نمايشی بود. البته آن موقع ها تلوزيون به شكل وحشتناكی برای شعور مخاطب احترام قائل بود و هر كس و هر چيز را به اسم برنامه به روی آنتن نمی فرستاد و حسين در آن شرايط سخت و پر وسواس كار های با ارزشی به مردم ارائه داد. دوستانی هم كمكش می كردند. يك سريال بلند تلوزيونی هم كار كرد به اسم " بی بی يون " و بعد ها، ديگر مدتی مشغول بازنويسی كارهای ديگران شد. طی سالهای 67 تا 71 در يك ساختمان با حسين همسايه بوديم و شب های زيادی را با هم سر می كرديم و حسين شعر هايش را برايم می خواند. خيلی با او سر وكله زدم تا آنها را به دست چاپ بسپارد. مدتی همنشين رضا شريفی نيا شد و او كمكش كرد و با سليقه تمام دو كتابش را در آورد كه خيلی هم پر فروش شد و بعد يكی يكی كتابهای ديگرش. از آن خانه كه رفت زن و فرزندان را فرستاد شهرستان و خود به تنهائی ماندگار تهران شد. تا آنكه نمايش های خوابگرد را در خانه نمايش و چيزی شبيه زندگی را در سالن اصلی تئاتر شهر به صحنه برد و آن سال ركورد فروش را شكست. مدتی با هم در همان دوران روی برنامه اينجا ايران است برای شبكه تازه تاسيس جام جم كار كرديم و بعدها كم كم گوشه گير شد، بارها وبارها با همراهی و همدلی دوستان مشترك او را از خانه بيرون می كشيديم تا بيايد تئاتر كار كند، كه نشد، حتی مدتی يك نمايش را هم تمرين كرد ولی باز به خلوت رفت . آخرين همكاری مشترك ما بازی او در سريال همسايه ها بود. دوسال پيش كه حسينعلی ليالستانی قصد ساخت سريال آواز مه را داشت به اتفاق تهيه كننده پرتوان و قديمی تلوزيون فروغ كاخ ساز نزدم آمدند كه حسين پناهی را راضی كن بيايد برای بازی در سريال و من با هر زحمتی بود حسين را از خانه بيرون كشيدم و روانه شمالش كردم. يكی دو بار هم در اواسط كار بی حوصله شد و كار را بی خبر رها كرد و به تهران آمد كه باز كار ما شروع شد. حسين اين اواخر ابداً دل و دماغ كار نداشت . اغلب در خانه تنها بود و حتی جواب تلفن هم نمی داد. تا شب قبل كه خبر دار شديم به آسمان پر كشيد و رفت . هرچند حسين هميشه در افلاك و كواكب سير می كرد آما اين بار يك سكته كارش را تمام كرد و برای هميشه به ملكوتش برد. يادش گرامی .

* * *

حسين پناهی متولد 1335 دژكوه چهار محال و بختياری بود و در تمام لحظات روحيه ساده و روستائی خود را بی هيچ ادا اصول حفظ كرد.پيش از آنكه وارد دنيای نمايش و هنر شود مدتی در كسوت طلبگی در مدرسه علميه آيت الله گلپايگانی در قم دروس فقهی خواند و سپس به جامعه هنری آناهيتا در تهران آمد و پای به عرصه نمايش گذارد. او در طول عمر كوتاه ولی پر بارش آثار بی نظيری خلق كرد و يا در به ثمر رسيدن آنها دخالت داشت و يا همكاری می كرد.
از نوشته های او می توان به موارد زير اشاره كرد ، كه اغلب با كارگردانی خودش يا بعضاً به صورت مشترك از تلوزيون پخش شده است.

دو مرغابی در مه

گوش بزرگ ديوار

يك گل و بهار

گلدان ها و آفتاب

ماجراهای رونالدو و مادرش

بی بی يون

دل شير

خوابگردها
پيامبران بی كتاب

آسانسور

به سبك آمريكائي

من و نازي

چيزی شبيه زندگي

خروس ها وساعت ها

و...

در زمينه بازيگری

سايه خيال

مرد نا تمام

اوينار

آرزوی بزرگ

مهاجران

در مسير تند باد

گال

رعنا

گرگها
آئينه خيال

محله بهداشت

آشپزباشي
روزی روزگاري

كوچك جنگلي

مثل يك لبخند

ايوان مدائن

خوابگردها
چاووش

هشت بهشت

قهرمان كيه

راز كوكب

امام علي(ع)

همسايه ها

روز واقعه

هی جو

آژانس دوستي

دزدان مادر بزرگ

آواز مه

و...

و اين هم شعری از او

... و رسالت من اين خواهد بود

تا دو استكان چای داغ را

از ميان دويست جنگ خونين

به سلامت بگذرانم

تادر شبی باراني

آنهارا

با خدای خويش

چشم در چشم ِهم، نوش كنيم

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی