ايران

پيك

                         

برای انتشار دراختيارپيك قرارگرفته است

سناريوی امنيتی”سيامك پورزند"

كه با مرگ او پايان نخواهد يافت

 

سيامك پورزند  در آستانه مرگ است. زندانبانان اورا نگه داشته اند تا بميرد واسرارپرونده خود را به گور ببرد. زبان باز كردن پور زند يعنی فاش شدن آ نچه در زندانهای مخفی سازمان اطلاعات موازی می گذرد و روش هايی كه بكار گرفته ميشود تا زندانيان به اعتراف بيايند وسخنان بازجويان وصل به كيهان شريعتمداری و بيت رهبری را تكرار كنند.

اصل ماجرا تازه نيست وبه دهه 60 بر ميگردد. محمد علی عمويی از بازماند گان آن سالهای خونين كه باند سعيد امامی سيستم اعتراف گيری را در جمهوری نوپای اسلامی نهادينه كرد، تمامی اين روش مخوف بازجويی را در يك جمله خلاصه ميكند:

«متهم نبايد فقط اطلاعات خود را بدهد ، او بايد انچه را در ذهن بازجو از پيش نقش شده بعنوان اعتراف روی كاغذ بنويسدو سپس در  مصاحبه تلويزيونی بر زبان بياورد.»

 

عزت اله سحابی در تازه ترين مصاحبه خود بر سخنان عمويی صحه ميگذارد و بعنوان كسی كه گرفتار سازمان امنيت موازی شده از روش های « واگردانی » پرده بر ميدارد. اكنون نوبت قربانی ديگری است : سيامك پور زند كه ماجرای او ماجرای يكی از مهم ترين پرونده های اخير شكنجه واعتراف است.  پرونده ای كه درآن پيرمردی 75 ساله طعمه شد تا پرونده های ساخته شده در روزنامه كيهان كه مقر فرماندهی و تئوريك سازمان اطلاعت موازی است ، به اعتراف تبديل شده و زمينه حذف دگرانديشان در سطح وسيعی فراهم آيد. شايد مهمتر از آن، با فراهم آوردن فهرستی از كسانی كه گويا سلطنت طلب هستند و ضرورت پاكسازی آنها، عاملان و ماموران واقعی اما ماسك دار سازمانهای اطلاعاتی خارجی بتوانند با خيال آسوده دنبال كار خود را بگيرند. مامورينی كه از سالها پيش در انواع واقسام ارگانها جاسازی شده اند و قدم  به قدم نقشه های خود را پيش می برند.( بهزاد نبودی در نطق خداحافظی اش از مجلس به همين اشاره دارد.)

از پرونده پورزند اطلاعات زير در دست است و آن را بايد دانست و بازگو كرد تا تصور نكنند با مرگ پورزند همه آنچه كه با او كردند درخاك خواهد خفت:

 

اواخر آبان 1380 ، فرناز زن  پنجاه و چند ساله از خانه  خود در خيابان سهروردي( فرح

سابق) بيرون آمد تا مثل هر روز برای خود وهمسرش نان سنگك تازه بخرد. مامورين

سازمان امنيت موازی منتظر او بودند . می دانستند اين روز  پاييزی اغاز ماجرای تازه اي

است.  يك خيابان پائين تر اتومبيلی كنار فرناز ايستاد و او را صدا كرد. فرناز بطرف اتومبيل

رفت. يكی از سر نشينان اتومبيل از صندلی عقب پياده شد و آدرسی را  كه روی كاغذ نوشته

شده بود را به او  نشان داد. فرناز عينكش را زد تا آدرس را بخواند و متوجه نشد كه  دو

سرنشين ديگرهم پياده شده اند، نگاهی به اطراف انداختند و در يك لحظه دستهايش را گرفتند و

او را از زمين بلند كردند. فرناز وقتی بخود آمد كه اتومبيل  استيشن حركت كرد و پرده هايش

كشيده شده بود. دستی دهان او را گرفت. پتويی روی سرش كشيده شد و صدای خشنی فرياد زد:

ـ صدات در نياد زنيكه ج......قمار باز

فرناز به گريه افتاد. فكر می كرد ميخواهند به او تجاوز كنند و يا پولهايش را بدزدند.

اتوموبيل كه به سرعت می رفت، سرانجام ايستاد. در اتومبيل باز شد و فرناز رابه پايين هل

دادند. پتو هنوز روی سرش بود. او را وارد راهرويی كردند و گوشه ای نشاندند.

ـ بتمرگ  تا آقای قاضی تشريف بياورند....مملكت قانون دارد.

فرناز زير پتو نشسته بود و به كلماتی كه شنيده بود فكر می كرد. نفهميد چقدر گذشت تا كسي

بالگد به پايش زد:

ـ پاشو.... حجابتو درست كن و برو تو...

كسی پتو را از سرش كشيد واو را به داخل اتاقی هل داد. مردی كه پشت ميز نشسته بود به او

گفت: بشين.

فرناز نشست. بعد ها كه از يبمارستان بيرون آمد و آن مرد را در تلويزيون ديد توانست به جايش

بياورد: قاضی ظفرقندي

ـ  ديشب كجا بودي؟

اين اولين  پرسش قاضی بود.

فرناز به ياد آورد كه شب قبل در خانه خواهر سيامك پورزند در خيابان عباس آباد بوده و با چند

پيرزن ديگر رامی بازی كرده اند، كاری كه سالهای دراز می كردند.

همين ها را هم گفت و فكر كرد تمام شده.

فرناز رابه سلول بر گرداندند. در حا ليكه او داشت در سلول قدم ميزد و سعی ميكرد بفهمد چه

شده، مامورين داشتند با حكم قاضی مرتضوی خواهر 82 ساله پورزند را به عنوان كشف

قمارخانه ميگشتند و انبار خانه را كه محل نگهداری آرشيو پورزند بود تخليه می كردند. آنها بر

گشتند و فرناز را دوباره به اتاق  قاضی صدا زدند. اين بار بازجويی با يك كشيده آغاز شد و

چند ساعت بعد قاضی داشت اعترافات  فرناز را ميخواند . اواعتراف كرده بود سالهاست  با

سيامك پورزند رابطه جنسی دارد.

فرناز بعدها گفت : من می خواستم به خانه ام برگردم و قاضی قول  می داد كمكم كند و قدم به

قدم او چيزهايی را می گفت و من هم می نوشتم.

فرنازآ نچه را قاضی خواست نوشت و فكر كرد به خانه اش می رود. قاضی قول مساعد داد. او

رابه سلول فرستاد. ساعتی بعد دو زن چادری آمدند و فرناز را بردند. فكر كرد به خانه می رود

، اما خود را در حمام يافت. حمام؟ خواهرها گفتند بايد غسل كنی.

غسل؟

بله. قبل از اجرای حكم غسل واجب است.

حكم؟

خواهرها خنديدند: بله. حكم زنا معلوم است ديگر. سنگسار. مسلمان كه هستي؟

فرناز فكر می كرد خواب می بيند يا شوخی می كنند. فقط وقتی متوجه شد همه چيز جدی است

كه او را غسل دادند و كفن پو شاندند و به حياط آوردند. صحنه سنگسار آماده بود. فرناز فقط

جيغ می كشيد. گريه می كرد وكمك می خواست. قاضی ظفرقندی آن فرشته ای بود كه قول

كمك داد و او را به سلول بر گرداند. حاصل اين صحنه نمايشی همان چيزی بود كه براي

گشودن پرونده پورزند به آن نياز داشتند. استارت سناريو از اينجا بايد زده می شد.

صبح روز بعد فرناز را همانجا كه ربوده  بودند پياده كردند.

می دانستند زن بيچاره حتی به شوهرش هم ماجرا را نخواهد گفت. فرناز از خانه به بيمارستان

رفت و سه ماه در آنجا ماند تا توانست سلامت روحی خود را بازيابد. زن بيچاره راز دل را پيش

پزشك معالج گشود و با چشمان گشوده از ترس از او خواست كه راز را پيش خودش هم تكرار

نكند.

فرناز نمی دانست هر رازی سرانجام فاش می شود و آن پزشك بعد از خرج از ايران خانواده

پورزند را در جريان می گذارد.

همان شب، سيامك پورزند در خانه خواهرش ميهمان داشت و با تعجب  به ميهمان خود می گفت

كه آنجا را بعنوان قمار خانه و از طرف اداره اماكن بازرسی كرده اند و با گرفتن تعهد از

خواهرش كه ديگر قماربازی نكند رفته اند.

ساعت 10 شب ميهمان خداحافظی كرد و سيامك برسم هميشه  برای بدرقه او به خيابان آمد.

ميهمان كه رفت ، چند نفر از تاريكی بيرون آمدند و يكيشان  پورزند را صدا زد. سيامك جلو

رفت. آن مرد گفت كه از اداره اماكن هستند و چند  سوال دارند. پورزند اعلام آمادگی كرد، اما

آنها گقتند بايد تشريف بياوريد وكتبی جواب بدهيد. يك ساعت بعد هم بر ميگرديد.

پورزند از مامورين خواست كه چون دمپايی به پا  دارد و دارو هم مصرف می كند اجازه بدهند انها را از خواهرش بگيرد. آنها موافقت كردند. پورزند كفش و دارو را گرفت  و با مامورين رفت. سوار اتومبيل شدند. چنددقيقه بعد بايد می رسيدند. اداره اماكن با خانه خواهرش فاصله زيادی نداشت. وارد خيابان اصلی كه شدند يكی از مامورين گفت :

ـ  سر تو ببر پائين، پائين تر. بچسب به صندلی. حالا شد!

 كسی هم پتويی روی سرش انداخت. راه طولانی بود. پس به اداره اماكن نمی رفتند. خيلی طول كشيد تا اتومبيل ايستاد. معلوم بود از پستهای بازرسی رد می شدند. از مكالمات می توانستی بفهمی وارد يك محيط نظامی شده ای. يا پادگان عشرت آباد بود يا ستاد كل نيروی انتظامی پشت ميدان ونك.  اتومبيل از پستهای نگهبانی كه رد شد بازهم فاصله ای را رفت تا ايستاد.

 در بزگی بازشد و اتومبيل داخل شد و توقف كرد. پورزند را پتو به سر پياده كردند. هنوز دمپايی پايش بود. بعد ها متوجه شد ميدانگاهی كوچكی است كه سه در به آن باز می شود. هر دری يك بند پشت خودش دارد و اتاقهای بازجويی هم در همين ميدانگاهی است. در روزهای بازجويی متوجه شد همه ديوارها را با وسايل صداگير پوشانده اند تا صدای فرياد زندانيانی كه شكنجه می شدند به بيرون نرسد. پورزند را بردند و دری را باز كردند و او را به داخل هل  دادند. خيلی سرد بود. نمی فهميد چرا. چشمهايش كه  به تاريكی عادت كرد فهميد او را به سردخانه انداخته اند. داشت يخ می زد. فرياد می كشيد و بامشت به در ضخيم می زد. فايده ای نداشت. تسليم شد. نشست و سرش را ميان دستهايش گرفت. يخ ميزنم ومی ميرم.

ناگهان در باز شد و دستی او را بيرون كشيد. پتويی روی سرش انداختند وبردند. داخل اتاق شد. گرم بود. صدای آشنايی شنيد. صدای مهرانگيز بود. بعد صدای آزاده دخترش آمد كه داشت با دختر ديگرش ليلی حرف می زد. خو شحال شد. خانوده اش آمده اند. حتما آزادش می كنند. اما صداها قطع شد. بعد صدای گريه آزاده را شنيد. نمی فهميد چه خبر است. در باز شد و كسی كه نقاب به صورت داشت ، صدايش زد. او را بيرون كشيد و پتو روی سرش انداخت و برد. باز دری باز شد و پيرمرد 72 ساله خود را در سرد خانه يافت.

اين بار حتما می مرد. اما بازهم در آخرين لحظه در باز شد. باز پتو بر سرش انداختند و بردند و در راهرويی پشت دری نشاندند. چه چيز تازه ای در انتظارش بود؟ يكی آمد. پتو را از سرش كشيد.

ـ بالا رو نيگا نكن بروتو . دادگاهه.

تو رفت. سلام كرد. مردی كه بعدا دانست قاضی ظفرقندی است او را با مهربانی دعوت به نشستن كرد و گفت برايش چايی بياورند.  بعد گفت: فردا صبح دادگاه داريد. اينهم پرونده. تشريف ببريد مطالعه كنيد. صبر كرد تا پور زند چای گرم را نوشيد. بعد به پشت ميز صدايش كرد و گفت : اين پرونده. بفرماييد.

پتو روی سرش نينداختند. مامور جوانی كه لباس شخص به تن داشت او را از كنار رديف سلولها رد كرد و به سلولی برد. در را بست و رفت. داروهايش توی سلول بود. چراغ روی سقف روشن بود. سلولی بود بی پنجره. نشست و پرونده  را بازكرد. عكس فرناز بود با چادر و اعترافات او. حكم سنگسار. تقاضای عفو. نفهميد چقدر طول كشيد كه در سلول باز شد و صدايش زدند. فكر كرد در دادگاه از خودش دفاع ميكند. اورا به داد گاه بردند. همان اتاق قبلی. فقط تعداد صندليها زياد شده بود. همينكه نشست ، در باز شد و تعدادی زن چادری تو آمدند و رديف عقب نشستند. دادگاه شروع شد. قاضی ظفرقندی پرسيد :

-  پرونده را خوانديد؟ دفاعی داريد؟

پور زند بلند شد و گفت كه فرناز دوست خواهر اوست و در عمرش دو بار بيشتر او را نديده و در حضور خواهرش ونمی داند چرا اين حرفها را زده.

قاضی گفت:

- من می دانم چرا زده. در صورت لزوم خودش هم برای شهادت می آيد. تازه  آن يكی نيست. همه اين خواهرها اينطور شكايتی دارند.

پور زند بی اختيار بر گشت وآنها را نگاه كرد. چادرهايشان را محكم گرفته بودند و فقط يك چشمشان معلوم بود. پورزند بعد ها از زندانيان ديگر شنيد كه اين زنهای بد كاره ای هستند كه برای سيستم كار می كنند و شهادت می دهند و در صورت لزوم .... قاضی دست زد روی پرونده های روی ميز وگفت : می خواهيد اينها راهم مطالعه كنيد؟

اين آغاز به انجامی رسيد كه  سازمان اطلاعت موازی می خواست. پورزند وقتی تسليم شد پا به  دامی گذاشت كه فقط با مرگ می توانست از آن رها شود.

 بعد از تسليم بود كه فهميد آن صداهای افراد خانواده اش يك نوار صوتی مونتاز شده بود و اين روش شكنجه رايج  اطلاعات موازی است. دريافت كه رئيس بازداشتگاه يك آخوند جوان است كه همه  شديدا از او حساب می برند. آخوند جوانی كه كتك می زند، فحش ميدهد ومی گويد فقط

ازآقا فرمان می گيرد و بس.

پورزند می داند كه پرو نده های كيهان را چگونه برای بازنويسی بعنوان اعتراف جلويش گذاشته اند.

 می تواند بگويد چند بار صدای حسن شايانفر را شنيده و نقش او در اداره  بازداشتگاه مخفی را

برملا كند. پور زند می تواند بگويد كه قاضی ظفرقندی يك از سه نفر سربازجوی اطلاعات موازی است. می تواند شهادت بدهد كه وكيل تسخيری او يكی از بازجويان بود. پورزند اگر بتواند حرف بزند خواهد گفت در ديدارش با سفرای خارجی چه گذشت و او مجبور بود كدام اطلاعات دلخواه  بازجويان رابه آنها بدهد و با اينحال چه كرد كه سفرا حرفش را باور نكردند.  پور زند اگر حرف بزند خواهد گفت به ليگابو چه گفت. او از راز  زندان مخوف مخفی پرده بر خواهد داشت  و خواهد گفت يكی از مهمترين پرونده های امنيتی چند سال اخير  چگونه شكل گرفت و رهبر جمهوری اسلامی مستند به همين شكنجه ها و اعترافات خطاب به نمازگزاران تهران  و در توجيه بستن روزنامه ها و زندانی كردن روزنامه نگاران گفت: ديديد من حق داشتم، يورش فرهنگی بود!

جنايتكاران وصل به دفتر رهبری نمی خواهند  اين اسرار فاش شود. پور زند حالا برای آنها يك خطر است. برای همين هم تدارك مرگش را ديده اند. در بيمارستان دولتي! قرار بود به بيمارستان بقيت الله سپاه برده شود، زير بار نرفت و اكنون در بيمارستان "مدرس" بستری شده است. پيكری از توان باز مانده، با چشمانی كه هنوز باز است و زبانی كه هنوز در دهان می گردد و آنها اين هر سه را می خواهند بگيرند، ببندند و ببرند!

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی