ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
     
 
 
 

رمضان 1357

آش همان آش شاه است

اما کاسه اش جمهوری اسلامی

ابطحی- ماه رمضان سال 1357 مصادف با مرداد وشهریور بود. از دایی بزرگوارم شهید هاشمی نژاد دعوت کرده بودند که به رودسر گیلان برای سخنرانی برود. ایشان من را به جای خود معرفی کرد. با آن سن کم خیلی در آن ایام سخنرانی های آتشین در مشهد میکردم. به همین دلیل هم به من پیشنهاد شد. من هم رفتم. میزبانم آقای صراف زاده بود. داماد آیه الله محمدی گیلانی. یکی دوجلسه که  سخنرانی کردم از لنگرود هم که کمتر از 20 کیلومتر با رودسر فاصله داشت، برای سخنرانی شبانه دعوت شدم. یک اتومبیل شخصی البته از نوع ژیان داشتم. و بلافاصله پس ازپایان سخنرانی در رودسر به لنگرود میرفتم. سخنرانی های پر هیجان و در مقابله با رژیم حسابی طرفدار پیدا کرده بود. شب 19 ماه رمضان که جمعیت بیشتری بود به اصطلاح آن روزها حسابی داغ کردم. شعار درود بر خمینی بلند شد. جراغها خاموش شد و پاسبانها حمله کردند. من هم در همان تاریکی وبزن بزن سوار اتومبیلم شدم. چند بار فکر کردم که فرار کنم. اما بالاخره  مثل هرشب رفتم لنگرود. دو سه روزی بود که همسر امروزیم که نامزد بودیم هم آمده بود. او ازمن کوچکتر. او می آمد در قسمت زنانه و من بعد ازسخنرانی در یک نقطه که قرار داشتیم سوارش میکردم. فرصتی نشد که به او خبر دهم که در رودسر چه گذشته. در وسط سخنرانی دیدم  مسجد کاسکر محله در محاصره ماشینهای شهربانی قرار گرفت.. سخنرانی که تمام شد مرا دعوت به  اتومبیلی کردند. ماموران ساواک بودند. همسرآینده ام در همان نقطه منتظر بود که طبعا نایستادند.  نگاه مضطربی که آن شب بین ما رد و بدل شد هنوز یادم نرفته است. ما را به رودسر بردند. معلوم شد خیلی ها را گرفته اند وکتک زده اند. تا صبح هم تا جائی که جا داشت من را زدند. دوستان خوبی در لنگرود بودند که خانواده هاشان از همسرم پذیرائی کرده بودند. آقای هادی خالقی یکی از آنان بود. صبح مرا به رشت آوردند. به نیروی دریایی با لباس سفید آماده باش داده بودند. وقتی در حیاط شهربانی رشت صدها نیروی دریایی را دیدم، با سابقه ی شب قبل فکر کردم که اینها هم می خواهند کتک بزنند. از همان موقع هنوز هر وقت لباس سفید نیروی دریایی ها را میبینم ناخوداگاه می ترسم. عصری هم با یک مینی بوس و به اتفاق مرحوم احسان بخش و مرحوم احدی و آیه الله فقیهی ما را به تهران ، زندان مشترک ضد خرابکاری وسپس به اوین انتقال دادند. مدت کوتاهی بودیم ولی خاطرات فراوانی. همه را از سراسر کشور جمع کرده و به اوین آورده بودند. حتما کوچکترین آنها من بودم. بعد از انقلاب خیابان مسجد کاسکر محله را رسما بنام خیابان محمدعلی ابطحی نام گذاری کردند.  امید و شور برای استقرار عدالت و آزادی و استقلال و مبانی آزادیبخش دینی در آن روزها همه ما وهمه مردم را به حرکت درآورده بود. یاد آن ایام بخیر.