هنر و انديشه

پيك   

                pyknet@perso.be    

 

از چپ به راست : مرتضی كيوان- شاملو - نيما- كسرايی - سايه

باور كنيم كه بعد از او شاعری

برای برآوردن بانگ  اميد می‌آيد؟



 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

سياوش كسرائي شاعر اميد و انقلاب مردم ايران بود. با احمد‌شاملو، هوشنگ ابتهاج(سايه)، مرتضي كيوان، فريدون توللي و اسماعيل شاهرودي حلقه دوم انقلاب در شعر ايران را تشكيل دادند. زانو به زانوی نيما نشستند و با رازهای ناشناخته‌ای در شعر ايران آشنا شدند كه پيرمرد، درجنگل‌هاي مازندران، در ساحل خزر، در صدای خروسی كه در خانه همسايه خوانده بود، در سال‌های سر بر زمين نهادن رضاخان و نفس كشيدن مردم كشف كرده بود. آل‌احمد بعدها نوشت: پيرمرد چشم ما بود!

براي آل‌احمد چشمی بود برای ديدن انسان و طبيعت؛ و برای آنها كه زانو به زانوی نيما نشسته و از او راز قافيه‌های شكسته و اوزان نوين را در شعر آموخته بودند، فراتر از اين، چاوشی خان كاروانی بود كه همچنان به راه خويش مي‌رود. پيرمرد خواب را در چشم تر همه آنها شكست و سخت كوشی داروك، در كلنجار با درخت‌های تنومند جنگل براي بودن و از زمستان گذشتن را به يادشان آورد.

تا درهم شكسته شدن حكومت خود مختار آذربايجان شانه به شانه هم پيش رفتند، از فردای پايان دولت خودمختار آذربايجان چند تنی پا سست كردند و از 28 مرداد به بعد راه‌ها جدا شد. مرتضی كيوان را به جرم عضويت در حزب توده شاه تيرباران كرد. هر چهار تن، در شعر خود برای كيوان بسيار گريستند و به ياد آورند مرتضی را، كه اگر مانده بود سرآمد  نسل دوم شعر نو مي‌شد.

توللي را رژيم كودتا نه بخاطر زمزمه‌هاي عاشقانه‌اش در "بلم"ي كه آهسته بر كارون همی مي‌‌رفت، بلكه به جرم سرودن "شيپور انقلاب" و انتشار آن در نشريات توده‌ای هرگز نبخشيد. سايه دفتر غزل دوران را گشود، شاملو به جستجوي پابلونرودا، پل‌الوار و روح حافظ در كالبد زمان دويد، شاهرودي را كودتا چنان منزوی ساخت كه افسرده چشم بر جهان فروبست و سياوش كسرائي "خروس‌خوان" ماند تا انقلاب 57 را بسرايد. سروده‌های 57 تا 60 او تاريخ انقلاب به روايت شعر است. برای انقلاب سرود ساخت، درهای دانشگاه تهران كه به روی انقلاب گشوده شد، بزرگترين جمعيت جوان و انقلابی كشور در آن جمع شدند تا كسرائی برايشان شعر بخواند؛ و او خواند آنچه را دو دهه سروده بود اما رژيم كودتا اجازه انتشار آن را نداده بود.

در بهار 62، توده‌اي‌ها بايد به زندان مي‌رفتند تا انقلاب مسير ديگری طی كند. خانه به خانه بدنبالش گشتند، نه دوستان و دوستارانش، بلكه آنها كه يورش به حزب توده‌ايران را سازمان  داده بودند. بانگ انقلاب را مي‌خواستند به اوين ببرند و به لاجوردی بسپارند.

او كه روزگاری در شهر قم، همراه "آقاثقفي" داماد آيت‌الله خمينی زير كرسی خانه آيت‌الله خمينی نشسته و تا اذان بامدادی از شعر و ادبيات گفته و شنيده بود تا باور كند در جمع روحانيون هم اهل شعر و ادب معاصر يافت مي‌شود، با قلبی شكسته و چشمی كه چهره افسرده‌اش را مي‌شست از مرزهای ايران عبور كرده و به افغانستان رفت. اين رفت ديگر بازگشتی نداشت. آن ديدار و گفتگو به سال‌هائی بازمي‌گشت كه هنوز تا 15 خرداد فاصله بود و آيت‌الله خمينی در قم زندگي مي‌كرد. آن شب يلدا و آن باور زمستانی را بعدها در شعر "محمد" سرود.

سه پنج سال از مهاجرت و غربت 15 ساله را در افغانستان، تاجيكستان، ازبكستان، مسگو و سرانجام كشور اطريش گذراند و در آستانه انتخابات مجلس پنجم در اتاق جراحی قلب بيمارستان "وين" ديگر چشم باز نكرد. اگر مانده بود، اگر يكسال ديگر مانده بود، با شعر به جنبش دوم خرداد پيوسته‌ بود. هركجا مردم بودند، جنبش بود، انقلاب بود و اميد بود، كسرائی همانجا بود!

در واپسين هفته‌های زندگي‌اش و در حالی كه قلب افسرده‌اش مرور آنچه از نامردمی بر او و يارانش رفته بود را تاب نمي‌آورد و تجديد خاطرات بشدت منقلبش مي‌كرد به خواهش جمعی از ايرانيان مقيم اطريش يك شب شعر برگزار كرد. او كه بعد ازانقلاب در دانشگاه تهران بانگی به رسائی اذان خروس بامدادی برآورده بود، در اين آخرين شب شعر، چند بار چنان منقلب شد و بغض راه گلويش را بست كه چاره‌ای جز وقفه‌های چند دقيقه‌ای نبود. شعر باور را از اين شب شعر، كه آخرين شعر خوانی كسرائی بود انتخاب كرده‌ايم.

باور كنيم كه بعد از او شاعری خواهد آمد كه اميد را اينگونه بسرايد كه كسرائی سرود؟

 

 

ترانه‌های اميد!

 

از ميان ترانه‌ها، دوبيتي‌ها و رباعي‌هاي سياوش كسرائی گلچينی را مي‌آوريم، تا دريچه ديگری باشد برای آگاهی نسل جديد ايران0 نسلی كه مي‌خواهد، مي‌تواند و بايد با ميراث برجای مانده از آنها كه سياهی اختناق و كودتای 28 مرداد را تا بامداد آزادی 57 تاب آوردند و نامردمي‌ها، در جمهوری اسلامی تازيانه‌ای شد بر گُرده زخمدارشان آشنا شود0 برخی از ترانه‌های كسرائی چه پيش و چه بعد ازانقلاب 57 از سينه سياوش شجريان بيرون آمد و برخی بغض فروخورده شده در گلوي كسرائي!

 

ترانه

كنار چشمه‌ای بوديم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشيديم از آن جام گوارا

تو نيلوفر شدی من اشك مهتاب

 

مرا گفتی كه دل دريا كن ای دوست

همه دريا از آن ما كن ای دوست

دلم دريا شد اينك در كنارت

مكش دريا به خون پروا كن ای دوست

 

من و تو ساقه يك ريشه هستيم

نهال نازك يك بيشه هستيم

جدائی مان چه بار آورد؟ بنگر!

شكسته از دم يك تيشه هستيم

 

تن بيشه پر از مهتابه امشب

پلنگ كوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی دلی سامان گرفته

دل من در برم بي‌تابه امشب

 

ز داغ لاله‌ها، خونه دل من

گلستون شهيدونه دل من

نداره ره به آبادي، رفيقون

بيابون در بيابونه دل من

 

چرا با باغ، اين بيداد رفته‌است؟

بهاری نغمه‌ها، از ياد رفته‌است؟

چرا ای بلبلان مانده خاموش

اميد گل شدن، بر باد رفته‌است؟

 

رباعی

 فرياد زدم: به باغ ما بيد شكست

در بركه روشن رخ خورشيد شكست

بشنيد سراسر شب اين قصه و صبح

ناليد: ندانستی و اميد شكست

 

گلزار طرب، وادی خاموشان شد

خونابه دل، باده مي‌نوشان شد

شهری كه در آن عشق عروسی مي‌كرد

امروز ولايت سيه پوشان شد

 

با شعله‌ات ای اميد دلبسته منم

بيدار نگهدار تن خسته منم

در چشم شب سياه مي‌سوزم و باز

آن شمع به راه صبح بنشسته منم

 

دوبيتی‌

شبی مرغ سپيدی مي‌شوم من

گشاده بادبان بال در باد

به دريا مي‌زنم دل را و چون موج

به هر ره مي‌روم آزاد آزاد