|
آقای دكتر! از اينكه عليرغم
گرفتاريها, وقتی را اختصاص
داديد تا دربارة وقايع خرداد 60 گفتوگو
كنيم, متشكريم. بهتر است از اين پرسش
شروع كنيم كه انگيزة شما از ورود به
مسائل اجتماعی ـ سياسی چه
بود؟ مراحل و نقاط عطف فعاليتهايتان
را برای ما توضيح بدهيد.
من هم تشكر ميكنم از اينكه
اين فرصت را در اختيار من گذاشتيد
كه اگر تجربياتی در گذشته داشتهام,
بتوانم منتقل كنم. انتقال تجربه,
وظيفة ديني, اخلاقی و سياسی
ماست. من, تنها از اين زاويه حاضر به
شركت در اين گفتوگو شدم, در غير
اينصورت تمايلی وجود نداشت.
من متولد سال 1321 هستم. در يك
خانوادة مذهبی متولد و بزرگ شدم.
از همان دوران كودكی با مسجد و
منبر و مجامع دينی و فكری
مأنوس بودم. دليلش هم اين بود كه پدر
من نسبت به اوضاع كشور بسيار حساس و
علاقهمند بود. پيش از بيست و هشت
مرداد 1332ـ با اينكه شايد من آن
موقع يازده سال بيشتر نداشتم ـ
همراه پدرم در مجامع مختلفی كه
تشكيل ميشد شركت ميكردم. من هيچ
فراموش نميكنم در جلساتی كه
فدايياناسلام در مسجدجامع بازار
بينالحرمين تشكيل ميدادند,
مرحوم عبدالحسين واحدی از
رهبران فداييان اسلام سخنرانی
ميكرد, در حاليكه آيتالله
كاشانی هم پای منبر نشسته بود.
شور و حال و وضعيت خاصی كه در آن
روزگار بود, طبيعتاً بايستی در
ذهن و تفكر من اثرات خودش را بهجا
گذاشته باشد.
به اين نكته هم اشاره كنم كه
با اين كه پدر من در اين مجالس و
مجامع شركت ميكرد, ولی برداشت
من اين بود كه بهشدت به دكترمصدق
علاقهمند است. بعد از بيست و هشت
مرداد هم اين جلسات به نحوی
تشكيل ميشد. يكی از خاطرات
بدی كه من از جريانها دارم اين
بود كه درحاليكه دكترمصدق در
دادگاه نظامی سلطنتآباد
محاكمه ميشد, همزمان با تيرباران
شهيد دكترفاطمی و زمانيكه
خفقان حاكم شده بود و به قول اخوان
ثالث: «هوا بس ناجوانمردانه سرد بود»,
ولی در همان شرايط, رژيم برای
اينكه نفاق و تفرقه ايجاد كند و
درواقع تكتك نيروها را از ميان
بردارد, به فداييان اسلام اين اجازه
داده شده بود كه در مساجد مختلف
جلسات متعددی تشكيل ميدادند و
به تبليغات خودشان ادامه ميدادند.
من هم در بعضی از اين جلسات شركت
ميكردم. با اين سوابق ذهني, بعد از
جريان بيست و هشت مرداد, وارد
دبيرستان پيرنيا شدم. اين دبيرستان,
پيش از بيست و هشت مرداد, درواقع
يكی از كانونهای فعاليت حزبتوده
از يكسو و گروههای طرفدار
جبهة ملی ازسوی ديگر بود.
گاهی در دبيرستان
اعلاميههای طرفداران دكترمصدق
و اعلاميههای مختلفی كه
كودتا را محكوم ميكردند, پخش ميشد
و من در فضای محكوميت كودتای
بيست و هشت مرداد هم در همان
دبيرستان قرار گرفتم. بهتدريج با
كتابهای مهندس بازرگان, آيتالله
طالقانی و جلسات مسجدهدايت آشنا
شدم. پيش از اينكه وارد دانشگاه
بشوم, از سال 1339 با فعاليتهای
جبههملی دوم هم آشنا شده بودم و
گاهی در تظاهرات دانشجويی
جلوی دانشگاه شركت ميكردم.
وقتی وارد دانشگاه شدم ـ در حد يك
دانشجوی تازهوارد ـ جريانهای
سياسی را ميشناختم و تا
حدودی هم تفكرات من شكل گرفته
بود. ميتوانم بهطور خلاصه بگويم
كه, من در آن روزگار به دكترمصدق
ايمان داشتم و كودتای بيست و هشت
مرداد را محكوم ميكردم. اعتقادات
دينی خودم را حفظ كرده بودم و فكر
ميكردم در ميان گروههای
موجود, شايد جبههملی برای
ادامة فعاليت, مناسبترين باشد.
البته بعدها كه بهتدريج نهضتآزادی
تشكيل شد, ما در جبهة ملی هم اگر
رفتوآمدی داشتيم, باز از همين
موضع بود؛ يعنی درواقع موضع
ايرانيّت, اسلاميت و پذيرش رهبری
دكترمصدق و محكوميت كودتای بيست
و هشت مرداد. من در جلسة روزی كه
بنا بود نهضتآزادی موجوديّت
خودش را اعلام كند, حضور داشتم و بهتدريج
من و ديگر بچههای مسلمان كه در
جبهة ملی هم فعاليت داشتند و خط و
خطوط ارائهشده توسط مهندس
بازرگان و آقای طالقانی و
نهضتآزادی را پذيرفته بودند,
در آن روزگار كمكم خودشان را پيدا
كردند.
چه سالی وارد دانشگاه شديد؟
در
سال 1340 وارد دانشگاه شدم. در كميتههای
مختلف دانشجويی كه از طرف نهضتآزادی
تشكيل ميشد حضور داشتم و در همين
روزگار بود كه از افرادی كه بعدها سازمان مجاهدين خلق را
تشكيل دادند شناخت پيدا كردم و همين
شناخت باعث روابط ما در آينده شد.
اين مختصری بود از آنچه من از
گذشته به ذهنم ميرسيد.
چه سال به زندان رفتيد و چه مدتی
بازداشت بوديد؟
بازداشتهای
من از سال چهلويك شروع شد. چندين
بار ساواك مرا احضار, بازجويی و
بازداشتكرد. اولين بار در جريان
لوايح ششگانهای كه شاه ارائه
داده بود دستگير شدم. در سال 1342 بعد
از پانزدهخرداد در جريان تظاهرات
جلوی بازار دستگير و به زندان
شهربانی منتقل شدم و در بيستونهم
اسفند 1351 شب عيد مجدداً دستگير و به
زندان اوين منتقل شدم و پس از شهادت
رضا رضايی در بيست و پنج خرداد 1352
از زندان قزلقلعه آزاد شدم, از
آنجا كه احتمالاً فكر ميكردند من
اطلاعاتی در اينباره دارم, مرا
بهطور موقّت آزاد كردند. مجدداً
در بيست و شش مرداد 1352 دستگير و به
زندان كميتة مشترك رفتم و با
محكوميت هجدهماه و حدود هشتماه
«ملّيكُشی», در سال 1354 از زندان
قصر آزاد شدم.
نحوة دوستی و ارتباط شما با حنيفنژاد
و سعيدمحسن و دوستان ديگر چگونه
بود؛ آيا اين ارتباطات تشكيلاتی
بود يا سياسی ـ ايدئولوژيك؟
من
درطول تحصيل در دانشكدة پزشكی
دانشگاه تهران, بهعنوان يك
دانشجوی فعال نهضتآزادی
شناخته شده بودم و طبيعی بود كه
در طول اين مدت با خيلی از
دانشجويانی كه در نهضتآزادی
فعاليت داشتند آشنا ميشدم؛ هم
دانشجويان دانشكدههای درون
دانشگاه تهران و هم با بچههايی
كه در پليتكنيك, علم و صنعت و
دانشسرای عالی تحصيل ميكردند,
در جلسات مختلف سياسی ـ مذهبی
كه آقای طالقاني, مهندس بازرگان,
شهيد مطهری و ديگران سخنرانی
ميكردند, با همة اينها به
نوعی آشنا شده بودم.
نكتهای
كه باعث شد ما مجدداً بعد از
محكوميت سران نهضتآزادی در
دادگاه نظامی در مسير هم قرار
بگيريم اين بود كه همانطور كه
اشاره كردم در بيشتر دورههای
كميتة دانشجويی نهضتآزادی
در دانشگاه عضويت داشتم. وقتی كه
شهيد حنيفنژاد و شهيد سعيدمحسن از
سربازی برگشتند, طبيعی بود كه
با توجه به تصميماتی كه گرفته
بودند و دستاوردهايی كه داشتند,
قاعدتاً ميبايستی مجدداً با
ما ـ در كميتة دانشجويی نهضتآزادی
ـ تماسهايی برقرار ميكردند,
ولو اينكه طی هجدهماه
سربازی آنها, اين ارتباطات تا
اندازهای گسسته بود.
وجوه ارتباط ميان شما چه بود؟ راجع به «چه
بايد كرد» و استراتژی آينده هم
صحبت ميشد؟
در
سالهای 44ـ42, كمكم تغيير و
تحولاتی در تمام كسانيكه در
صحنة مبارزه بودند بهوجود آمد.
مبارزاتی كه در صحنة ويتنام,
الجزاير و در امريكای لاتين
جريان داشت, خواهناخواه تأثير
خودش را در دانشجوها و مبارزان آن
دوران گذاشت. بهخصوص دادگاهی
هم كه برای محاكمة سران نهضتآزادی
تشكيل شد و دفاعياتی هم كه در آن
دادگاه شد, تأثير به سزايی در اين
زمينه داشت. خوشبختانه خدا اين
توفيق را به من داد كه در بعضی از
جلسات اين دادگاه ـ با اين كه موانع
مختلفی گذاشته شده بود و نميتوان
گفت كه دادگاه كاملاً علنی بود ـ
به هر ترتيبی بود, شركت ميكردم
و شاهد و ناظر دفاعيات مهندس
بازرگان و ديگران بودم. در پيامی
هم كه مهندس بازرگان داشت ـ هم
تحليلی كه از زندان به بيرون
فرستاده شده بود و هم صحبتهايی
كه در دادگاه كرد ـ به اين نكته
اشاره شد كه در آينده بايد منتظر
بود كه گروههايی با روش و مشيای
خارج از چارچوب قانون, با رژيم شاه
به مبارزه برخيزند. اين پيام در
دادگاه مهندس بازرگان موج ميزد.
بههرحال, بهدليل آن سوابق و شور
و حال و جوانی كه وجود داشت, همه
بهدنبال اين بودند كه بنشينند و
فكر كنند و ببينند كه آيا برای
آينده بايد روشهای گذشته را
ادامه داد يا بايستی حرف نويی
داشت؟ اين فضا عموميّت داشت؛ هم در
بچههای مذهبی و هم در بين
گروههای غيرمذهبی. بحث آنها
هم حول همين محور بود كه
استراتژی آينده چه بايد باشد؟
طبيعی بود كه در برخورد اوليهای
كه ما با سعيد و حنيف داشتيم, سخن
همين بود كه برای آينده «چه بايد
كرد؟»
با
آنچه مطرح كرديد به نظر ميرسد شما
نيز ذكر تاريخ شفاهي, ازجمله در
زمينة نقطهعطف سيخرداد 60 را
ضروری ميدانيد. از نظر شما چه
عوامل و پيشزمينههايی در
رخداد خرداد 60 دخيل بودهاند؟ ممكن
است شما ريشة اين بهاصطلاح جنگ
داخلی را به حوادث بعد از انقلاب
نسبت بدهيد, ممكن است به گيرهايی
كه خود انقلاب داشت نسبت بدهيد,
ممكن است به ضربة سال 1354 و
برخوردهايی كه در زندان شد و قطببندی
كاذبی كه در زندان بهوجود آمد
نسبت بدهيد, شايد هم جلوتر برويد و
به تئوری مبارزة مسلحانه نسبت
بدهيد و يا به خود بنيانگذاران و
به تئوری پيشتاز در ايران و
حتی ممكن است به قيام پانزده
خرداد منتسب كنيد. با توجه به
تجربيات طولانی خودتان, اين
واقعه را ريشهيابی كنيد؛ از هر
كجا كه صلاح ميدانيد و هر مبدأ
مختصاتی را كه ميپذيريد.
پيش
از اينكه وارد اصل قضيه بشوم, چند
نكته را يادآورميشوم. نخست اينكه
فاصلة زمانی آشنايی و
دوستی من با شهيد حنيفنژاد و
شهيدمحسن تا امروز نزديك به چهلسال
قبل ميرسد و هيچكسی نميتواند
ادعا بكند كه با گذشت اين زمان, تحول
و تغييری در او بهوجود نيامده
است و آنچه هماكنون ميگويد,
دقيقاً همان نكاتی است كه همانموقع
به آن باور داشته است سعی ميكنم
آنچه امروز ميگويم, همان
اتفاقاتی باشد كه در گذشته پيش
آمده, ولی نميتوانم ادعا كنم كه
تحولاتی كه به لحاظ فكري,
عقيدتی و استراتژيك در هر
فردی و ازجمله شخص من بهوجود
آمده در آنچه كه ميگويم بيتأثير
است.
نكتة
دوم اينكه اگر احياناً من در
رابطه با جريان يا فردي, ديدگاه
انتقادی دارم, به اين معنا نيست
كه همه اشتباه كردهاند و من
اشتباه نكردهام. كلاً اگر
انتقادی ميشود, خود من هم در
بطن اين جريانها بودهام و اين
انتقادها قطعاً شامل حال من هم
خواهد بود.
نكتة
سومی كه ميخواهم اشاره بكنم,
اين را بهخصوص به نسل جوان ميخواهم
بگويم؛ من به تمام كسانيكه اهداف
درستی داشتهاند و صادقانه وارد
صحنة مبارزه شده باشند, در تمام
عمرم احترام گذاشتهام. دليلش هم
اين است كه تنها ديكتة نانوشته غلط
ندارد, كسی كه وارد صحنة مبارزه
ميشود, به لحاظ فردی و گروهی
از خطا مصون نيست؛ بنابراين من صرفنظر
از اعتقادات و باورها, برای
تمامی كسانيكه وارد صحنة
مبارزه شدند احترام ميگذارم. در
گذشته آنهايی كه وارد صحنة
مبارزه ميشدند ـ اعم از دانشجو و
غيردانشجو ـ افرادی با استعداد
بودند. اگر اينها وارد صحنة مبارزه
نميشدند و ميخواستند در كار
حرفهای و شخصی خودشان به
زندگی ادامه بدهند, تكتكشان از
افراد سرشناس و مديران رده بالا ميشدند,
ولی اينها جان به كف گرفتند؛
عدّهای شهيد و عدّهای
زندانی شدند. من در مقابل
تمام اينها سر تعظيم فرود ميآورم.
و
اما بحث ريشهيابي؛ نكتهای كه
من در اينجا بايد بگويم و شايد كمتر
اشاره شده, اينكه من امروز با
نگاهی به گذشته, به اين نتيجه
رسيدهام و همان موقع هم اين دغدغه
را داشتم. اعتقاد من اين است كه
وقتی حنيفنژاد از سربازی
برگشت, تصميم خودش را گرفته بود.
يعنی حنيفنژاد استراتژی
مبارزات خودش را تعيين و به لحاظ
عقيدتی وضعيت خودش را روشن كرده
بود و تمام كارهايی كه بعدها در
زمينة ايدئولوژي, استراتژی و
تشكيلات صورت گرفت, حول محور
تصميمات حنيف بود. اين مسئله
عوارضی را در آينده برای ما بهبار
آورد. ما در پی آن بوديم كه جنبههای
مختلف قضيه را موشكافی كنيم و
بهطور جمعی به نتيجه برسيم,
ولی احساس من اين بود كه تصميم
گرفته شده و درواقع قضيه به اين
صورت بود كه اين تصميمات به نوعی
به ما منتقل بشود. اين هستة اوليه
مشكلی شد كه ما در طول سالهايی
كه اين فعاليتها ادامه داشت با آن
درگير بوديم. احساس من اين بود كه با
همة صحبتهايی كه ميشود, با
همة جوّ دموكراتيكی كه در آن
زمان بين ما حاكم بود, ولی در عين
حال تصميمات, تصميمات قطعی بود.
من هم احساس ميكردم كه تا زمانی
كه خودم به نتيجه نرسم, تن به كار
نخواهم داد.
خودتان
در دادگاه مهندس بازرگان بوديد كه
گفت: «اين آخرين دادگاهی است كه
از قانون دفاع ميشود.» وقتی هم
كه حنيفنژاد آزاد شده بود, مهندس
به او گفته بود كه: «اينبار دست
خالی نيا.» دستش را به شكل اسلحه
درآورده بود. همچنين مهندس سحابی
ميگفت در زندان همراه با سران
نهضتآزادی سيزدهنفر بوديم.
روی استراتژی صحبت ميكرديم,
مهندس بازرگان گفت كه «ديگر شرايط
پيچيده است و ما بايستی رحمی
بشويم برای مولود جديدی كه
اين پيچيدگی اوضاع را درك بكند.»
آيا احتمال نميدهيد كه اين تصميمگيری
از شورای مركزی نهضتآزادی
به بيرون منتقل شده بود يا حنيف در
رابطة متقابل با زندان به اين تصميم
رسيده بود؟ يا اينكه در اثر
مطالعات نظامی كه حنيفنژاد در
دورة سربازی داشته و در سير
تجربيات خودش به اين قطعيت رسيده
بود؟
بله,
درست است, اين تحليلی كه شما به
نقل از سران نهضت و مهندس بازرگان
به آن اشاره كرديد, در زندان نوشته
شد و بيرون هم آمد و اين جزو بحثهای
ما در جلساتی بود كه با سعيد و
حنيف داشتيم تشخيص اين كه پيغام از
درون بود يا حنيف اصالتاً خودش به
نتيجه رسيده بود مشكل است. در
فضای سالهای 44ـ43, همه بهدنبال
اين بودند كه بايد طرحی نو
درانداخت؛ هم آنهايی كه در زندان
بودند و هم ما كه بيرون بوديم. حنيف
هم طی آن هجدهماه سربازی
بهترين استفاده را كرده بود, وقت
گذاشته بود و به قاطعيت
ايدئولوژيك ـ استراتژيك رسيده بود.
اگرچه در مواردی احساس من اين
بود كه اين قاطعيت جوّ دموكراتيك ما
را تحتالشعاع قرار داده و همين
باعث شد كه ما در آينده هم
مشكلاتی داشته باشيم.
برای
حل مشكلی كه گفتيد چه كرديد؟
به
روابط دوستانة ما هيچگاه كوچكترين
خدشهای وارد نشد. من از معدود
كسانی بودم كه تا اول شهريور 1350,
از بسياری از قضايای سازمان
اطلاع داشتم و ارتباطم با سعيد محسن,
ناصرصادق و بچههای ديگر قطع
نشده بود. من سال 1348 و اوايل 1349 در
شيراز با ناصرصادق همخانه بودم و
در يك اتاق با هم زندگی ميكرديم.
شايد كسی نداند كه تمام
دستاوردهای ايدئولوژيك و
سياسی سازمان در اختيار من
گذاشته شد كه همه را مطالعه كنم و
نظر بدهم. برای بعضی از بچههای
شيراز خيلی عجيب بود, ميگفتند:
«اين حسن كيست؟ اين كه از تمام زير و
بم ما اطلاع دارد, اما رابطة
تشكيلاتی هم با ما ندارد.» يكی
از بچههای شيراز كه با حنيف هم
گروه بود به حنيف گفته بود: «اين
يعنی چه؟ فردا اگر خطری پيش
بيايد چهكسی جواب خواهد داد؟»
و خود او به من گفت كه حنيف گفته بود:
«شما نگران او نباشيد. دهن او از دهن
خيلی از ما محكمتر است.» البته
اين لطف خدا بود. در همان سالهايی
كه من در شيراز بودم, علاوه بر بهرام
آرام و احمدرضايي, بچههای
شيراز با من در رابطه بودند و با هم
بحثهای متعددی داشتيم.
اينها را گفتم به اين دليل كه شما
بدانيد رابطة ما تا آخرين لحظه
برادرانه و صميمانه بود و رابطة
اعتقادی و مبارزاتی ما به
قوّت خود باقی بود. ولی من با
توجه به مسائلی كه اشاره خواهم
كرد, نميتوانستم تا موقعی كه
خودم دقيقاً و آگاهانه قضايا را
نپذيرفتهام, وارد در ماجرا بشوم.
اين جمعبندی كنونی شماست يا آنموقع
هم اين احساس را داشتيد؟
نه
همان موقع هم احساس من همين بود.
آيا اين نظرات و احساس خود را به حنيفنژاد
و ديگران منتقل ميكرديد؟
ما
بحثهای زيادی داشتيم, ولی
هميشه اعتقاد من اين بود كه شايد
اين بحثهای ما چندان نتيجه
نخواهد داد.
اگر در زمينة ريشة اين مسائل نظری
داريد, بفرماييد؟
يك
مقدار بازتر صحبت كنم؛ حنيف در
زمينة ايدئولوژيك معتقد بود كه
وقتی برای آموزش در جلسات مينشينيد
و ميخواهيد قرآن بياموزيد, لحن
خواندنتان بايد لحن انقلابی
باشد. ميگفت سورة توبه را بايد با
آهنگ انقلابی خواند, با حركات
دست «براءهٌ مِنَالله», اين عين
چيزی است كه اكنون چهرة صادقانة
حنيف و توصيههايش را در خاطر
من زنده ميكند. درحاليكه من همانموقع
ضمن اينكه مسلمان بودم, كتابهای
مهندس بازرگان را مطالعه ميكردم,
پای صحبتهای طالقاني,
مطهری و... بودم, البته من به چنين
باوری نرسيده بودم كه ما با
استعانت از قرآن ـ در حدّ درك من در
آن روزگار ـ تمام مسائل ايدئولوژيك,
استراتژيك و تشكيلاتی خودمان را
جوابگو خواهيم بود. اين چيز
جديدی نيست, اين دغدغه را همانموقع
هم داشتم.
در
رابطه با استراتژي؛ با توجه به اينكه
ارتباطات من خيلی زياد بود ـ
شايد تربيتم اينگونه بود ـ بههيچوجه
نميتوانستم بپذيرم كه همة
ارتباطات بايد قطع بشود و همهچيز
بايد تحتالشعاع مبارزة مسلحانه
قرار بگيرند. بالاترين قانون,
مبارزة مسلحانه باشد, بالاترين
قانوني, تشكيلات باشد و همهچيز
قربانی سازمان, تشكيلات و
استراتژی شود؛ هميشه در زندگيام
اينگونه بوده, من درنهايت كار
وقتی ميخواهم تصميم بگيرم, به
درون خودم برميگردم ببينم كه
انسجام لازم را در آن زمينه پيدا
كردهام يا نه. من احساس ميكردم
كه نه به لحاظ استراتژيك و نه به
لحاظ ايدئولوژيك من هنوز آن انسجام
ضروری را پيدا نكردهام. بحثهايی
هم با حنيف و سعيد داشتيم, ولی
اين دغدغه را داشتم كه گويی
تصميمات از پيش گرفته شده است. در
رابطه با سعيد, من كمتر اينگونه
فكر ميكردم. برخوردهای سعيد
آرامتر و انعطافپذيرتر بود. نميخواهم
بگويم حنيف سعةصدر نداشت, ولی
به نظر من, سعيد برای شنيدن
ديدگاههای ديگر آمادگی
بيشتری داشت.
من
ميخواهم به يك نكتة ديگر هم اشاره
بكنم كه چرا اينگونه بود, اين جمعبندی
نتيجة تفكرات و تجربيات بعدی من
است. از شهريور 1320 به بعد, دو عامل
مهم روی تصميمات ايدئولوژيك ـ
سياسی و سازمانی و
تشكيلاتی ما سايه افكنده و تا
حالا هم ادامه داشته است؛ يك نكته
اينكه جايگاه آزاديهای
اساسی در روابط فردی و در
سازماندهيها و تشكيلات ما جايگاه
مهمی نبوده است. من شرمندهام از
اينكه امروز به اين نكته اشاره
كنم كه شايد در گذشتههای دور,
خودم هم بارها اين جمله را بر زبان
آورده باشم كه ديكتاتور باشم,
ولی به فكر مردم باشد و مشكلات
مردم را حل كند! ما در آن روزگار
هنوز دقيقاً به تناقض ذاتی و
درونی اين تفكر پی نبرده
بوديم كه اگر كسی ديكتاتور باشد,
جمعبندی نتايج كارش هم به نفع
مردم نخواهد بود.
يعنی
ديكتاتور دلسوز را قبول داشتيد؟
الگويی مثل عبدالناصر؟
بله,
شما به عبدالناصر اشاره كرديد.
ببينيد, من هنوز كه هنوز است نسبت به
جمال عبدالناصر عواطف و
احساساتی دارم. من در اسكندريه و
قاهره هم مدام دنبال اين ميگشتم
كه ببينم نشانههای بازمانده
از جمال عبدالناصر چيست؛ به هرحال
فردای پنجم ژوئن كه ارتش مصر از
هم متلاشی شد و عبدالحكيم عامر
فرماندة ستاد ارتش خودكشی كرد,
ما همان موقع بايد متوجه ميشديم
كه اين تفكر كه «بگذار ديكتاتور
بيايد, ولی به نفع مردم كار كند»
يا اصطلاحاتی كه امروزه شنيده ميشود
«ديكتاتورِ مصلح» تناقضاتی در
درونش وجود دارد كه درنهايت, هم
ديكتاتور و هم مردم را متلاشی ميكند.
بنابراين
يك نكته اين بود كه آزاديهای
اساسی فردی و تشكيلاتی در
سازمانها و گروههايی كه
تشكيل ميشد جايگاه درستی نداشت
و چندان به آن بها داده نميشد.
اعتقادم اين است كه اين موضوع بعدها
گريبانگير سازمان شد. افزون بر اين
كه سازمان به لحاظ تشكيلاتی هم
اجباراً بايد سازمان مخفی ميشد,
در آن زندگی مخفی بود كه چهرة
اين قضيه روزبهروز بزرگتر شد و
عوارضش شديدتر.
نكتة
دوم كه بيارتباط با نكتة نخست
نيست, فرهنگ سياسی حاكم در سالهايی
كه ما در دانشگاه فعاليت ميكرديم,
بسيار متأثر از فرهنگی بود كه
حزبتوده در ايران حاكم كرد؛
يعنی فرهنگ ماركسيستی آن هم
از نوع استالينياش. اين, ضربههای
مهلكی به ما زد, چه در آن دوران و
چه بعد از آن. از افراد معدودی
بودند كه فكر ميكنم اين تفكّر و
اين فرهنگ نهتنها روی آنها اثر
نگذاشته بود, بلكه بهشدّت با آن
مقابله ميكردند, يكی مرحوم
دكترمصدق بود و يكی هم مرحوم
مهندس بازرگان. همينجا اشاره كنم
كه به اعتقاد من, امروز آقای
خاتمی كه بار نبودن نهادهای
مدني, نبودن تشكيلات, نبودن احزاب و
بار نداشتن انسجام در دومخرداد را
يكجا به دوش ميكشد و همة حملهها
متوجه اوست, با طرح مسائلی در
طی اين پنج ـ ششسال در زدودن
اين فرهنگ خدمت بسيار بزرگی به
اين مملكت كرده است و چه حركتش شكست
بخورد و چه پيروز بشود, وجههای
كه در تاريخ ايجاد كرد, تحملی كه
كرد و بار مظلوميتی كه كشيد در
تاريخ بهجا خواهد ماند.
دربارة
مسائل ايدئولوژيك هم توضيح بدهيد؟
آنموقع
من چندان در مسائل ايدئولوژيك پخته
نبودم, ولی احساس ميكردم كه ما
با اين شيوه بهجايی نخواهيم
رسيد و چنين پاسخی نخواهيم شنيد,
در همين حدّ. اما امروز معتقدم كه آن
احساسم درست بود. دليلش اين بود كه
سطح انتظارات ما از قرآن در حدّی
بودكه ما بر دوش قرآن درواقع بار
كرده بوديم, ما از قرآن ميخواستيم
كه تمام مشكلات استراتژيك,
تشكيلاتي, روابط موجود و تاريخ و
آيندة ما را حل كند. سطح انتظارات
ما از قرآن واقعی نبود. چيزی
كه بايد از قرآن انتظار ميداشتيم,
غير از اينها بود كه نمونههايش را
هم حتی بعد از انقلاب ميديديم.
يادم هست كه دكتريزدی جزوهای
در اوايل انقلاب نوشته بود بهنام
«اقتصاد اسلامی» يا فرض كنيد
بعدها مدام پسوند اسلامی با
زمينههای مختلف گفته شد.
اعتقاد من امروز اين است كه چنين
چيزي, انتظارات درواقع بيهوده
داشتن بود و اين ما بوديم كه اشتباه
ميكرديم. شايد مهندس بازرگان در
كتاب آخری كه در اواخر عمرش نوشت
و آن سخنرانی كه كرد,
رسالتی را كه بايد از قرآن
انتظار داشت, تشريح كرد. اين
اجمالی بود از آنچه كه به ريشهها
برميگردد.
ممكن
است با اين جمعبندي, به خرداد 60
بپردازيد؟
به
اعتقاد من داستان سيخرداد 60 را از
سابقة سالهای 44 تا 60, نميشود
جدا كرد. من ريشههای سيخرداد
را در همان تطوّری ميبينم كه
سازمان در طی آن سالها از سر
گذرانده است. ريشههای اين نكتهای
كه در سيخرداد بهچشم ميخورد,
به نظرم در گذشته هم بود, منتها ممكن
است كه در گذشتهها عدّهای
صادقانه متوجّه اين مسئله نبودند,
ولی بعدها يك عدّه آگاهانه از
اين امكان استفاده ميكردند.
سازمان
از همان ابتدا خودش را پيشقراول ميدانست.
همهچيز ميبايد زير ساية سازمان
ميبود.بالاترين قانون سازمان بود.
سازمان به ديگر گروهها و جريانها
و افراد با ديد ابزاری نگاه ميكرد.
من احساس ميكردم كه تصميمات از
پيش گرفته شده, به اين معنی كه من
شايد ابزاری باشم در راه تحقق آن
تصميمات, بدون اينكه خودم به
انسجام درونی رسيده باشم. اين
نگاه, در سيخرداد هم خودش را نشان
ميدهد؛ به همه, به صورت ابزار
نگريسته ميشد, حتی به انقلاب.
سازمان فكر ميكرد كه انقلاب متعلق
به خودش است, انقلاب را خودش انجام
داده؛ همة پايهها و مايهها و
بنيانهای انقلاب را خودش
گذاشته و اين انقلاب فعلاً توسط
عدّهای از دستش ربوده شده است.
شما نگاه كنيد به كسانيكه بعدها
در شورای ملی مقاومت شروع به
همكاری كردند, سرنوشت تك تك
اينها را در نظر بگيريد. به لاهيجي,
حاجسيدجوادي, حزب دموكرات
كردستان, بنيصدر, خانبابا
تهرانی و بسياری با ديد ابزار
نگاه ميشد. ابزاری كه بايد در
خدمت آنها ميبودند, حق انتقاد, سخن
گفتن و سؤال كردن نداشتند.
يادآوری
يك خاطره مطلب را روشنتر ميكند؛
ما روز 22 بهمن سال 1357 در منزل
آقای طالقانی بوديم. عدّهای
را دستگير كرده و از ستاد ارتش به
آنجا آورده بودند. محسن رضايی
(برادر رضاييهای شهيد) آنجا بود.
آنجا پيشنهاد شد كه ما همراه اينها
برويم و از اينها سؤالهايی
بشود, بهخصوص در رابطه با اهداف
سفر هايزر. يكی از دستگيرشدگان
از جيبش قرصهايی درآورد, (بيماری
قلبی داشت) و گفت كه اگر امكان
دارد ترتيبی بدهيد كه اين قرصها
به من برسد. يكی از كسانی را كه
آنجا بود و مرا نميشناخت, صدا كردم
و گفتم: « اين آقا بيماری قلبی
دارد, اگر امكان دارد كمكی به او
بشود و داروهای قلبی برايش
تهيه بشود.» فكر ميكنيد چه
جوابی به من داد؟ آن جوان, برگشت
به من گفت: «شما با سازمان مجاهدين
خلق طرف هستيد. شما نميخواهد
اينجا به ما دستور بدهيد. سازمان
تصميم ميگيرد كه چه بايد بكند.» من
بلافاصله به محسن گفتم: «من اصلاً
در جريان كار شما نيستم و خداحافظ!»
اين تفكر القا شده بود كه تنها
سازمان بايد تصميم بگيرد. سازمان
خداست, سازمان قرآن است, سازمان
پيغمبر است, هر چه سازمان گفت. البته
من نميخواهم بگويم حنيف نگاهی
ابزاری به قرآن داشت هرگز!
اعتقادم اين است كه حنيفنژاد و
سعيدمحسن و آن مجاهدين اوليه بهشدّت
مذهبي, عاطفی و مسلمان بودند و بهدنبال
راه بودند, اما درنهايت, سازمان به
جايی رسيد كه به همهچيز به شكل
ابزار نگاه كرد. البته من حتماً
بايد اينجا اشاره كنم كه ايمان,
صداقت, تديّن و اسلاميت حنيف, اصلاً
جای چون و چرا ندارد. من واقعاً
ميتوانم بگويم جزو كسانی هستم
كه در اين مورد خوب ميتوانم قضاوت
كنم. همة بچههای اولية سازمان
بدون استثنا بهشدّت مذهبي, معتقد,
اهل قرآن و نهجالبلاغه بودند,
ولی آن تفكّر كه من آنموقع
دغدغهاش را داشتم, بهتدريج در
سازمان به غول بزرگی تبديل شد و
ايدئولوژي, استراتژی و تمام
تشكيلات را بلعيد. شما در عمل هم
ديديد كه بهعنوان نمونه با حاجسيدجوادی
چه كردند. نامههای خصوصياش
را از صندوق پستياش درآوردند و
كپی كردند كه در آينده برايش
پروندهسازی كنند؛ ديگران هم
همينطور. ديگرانی كه با اينها
همكاری كردند, بعد از سال 1360, بهتدريج
پی بردند كه اينها ابزاری در
دست سازمان هستند, اين نگرش
ابزاری به قضايا, به نظر من از
ريشههای واقعة سيخرداد بود.
انقلاب را سهم خودشان ميدانستند,
اصلاً كسی حق نداشت كه در اين
رابطه اظهارنظری بكند.
خوب
است نمونهای هم از صداقت و
پاكباختگی اين بچهها را بازگو
كنم؛ وقتی كه شهيد رضارضايی
از زندان فرار كرد, احمدرضايی
سراغ من آمد. من با رضاييها روابط
ديرينهای داشتم. ضمن صحبتهايی
كه داشتيم, گفت كه رضا از زندان فرار
كرده, مطالبی كه در مورد شما در
بازجوييها از طرف بچهها گفته
شده در اين حدّ است. مثلاً سعيد اينطور
گفت يا ديگران به اين شكل گفتند و
شما متوجه باشيد. در آن شرايط سخت,
شرايطی كه هر لحظه جان
احمدرضايی در خطر بود, اين آمدن و
رساندن اين پيام خيلی ارزش داشت.
ولو اينكه من زندان هم ميرفتم,
ابد هم ميگرفتم, در آن شرايط ارزش
سلامتی او خيلی بيشتر بود. به
اين دليل وقتی زندان رفته بودم,
درواقع بازجو فكر ميكرد كه من چشم
بسته آمدهام. درحاليكه من ميدانستم
در درونم چراغم روشن است, حواسم هم
جمع است, حدود مطالبی هم كه گفته
شده ميدانستم و هيچوقت از آن
حدود هم تجاوز نكردم.
برگرديم
به خرداد 60؛ از آنجا كه من آن روزها
درگير مسائل بودم, بر اين اعتقاد
هستم كه هم سازمان و هم طرف مقابلش,
دست همديگر را دقيقاً خوانده بودند.
يعنی ميدانستند
كه درنهايت آب اينها در يك جوی
نخواهد رفت. من برداشت آنها را ميگويم
و از بيرون به قضيه نگاه ميكنم.
دلايلی كه هر دو طرف خود را برای
درگيری آماده ميكردند, چه بود؟
شما
خاطرات آيتالله شيخ
محمد يزدی را نگاه كنيد.
ببينيد آن شبی كه آيتالله
خمينی بناست برود و ميهمان ايشان
بشود, از قبل چه تمهيداتی ميبينند
كه ايشان را به اين نتيجه برسانند
كه بايد حكمی عليه مجاهدين خلق
داده بشود! از آن طرف هم اسلحه جمعكردنها,
شيوههای خامی كه بهكار ميبردند,
نامه نوشتنها برای آيتالله
خمينی و كانديداكردنها و... من
تمام اينها را كه ميديدم, به نظرم
ميآمد كه تمام اينها بازيهای
سياسی استl تصميم از پيش گرفته شده است.
خاطرة
ديگری دارم كه بد نيست بگويم؛ از
سال 1340 به بعد, من با خانوادة رضاييها
آشنا بودم و ميتوانم بگويم كه
پدرومادرشان مرا مثل فرزندان
خودشان ميدانستند و به خانة آنها
هم رفتوآمد زيادی داشتم. محسن
از برادرهای كوچك بود و هنوز
وارد مقولههای سياسی
خيلی نشده بود و برخلاف شهيد
مهدی رضايی كه شور زيادی
داشت, او خيلی آرام و ساكت بود.
وقتی من به بند سه و چهار زندان
قصر رفتم, محسن آنجا بود. بهدليل
سوابقی كه بود خيلی با هم
ارتباط داشتيم. بعد از انقلاب هم
رابطهاش را با من حفظ كرد. يادم ميآيد
اواخر خرداد بود كه ايشان زنگی
به من زد و به خانة ما آمد. اينبار
آمدن او تفاوتهايی داشت؛ اول
اينكه يك نفر بهعنوان محافظ
همراهش آمده بود. دوم اينكه وسطهای
صحبت من, احساس كردم كه حرفهای
من دارد ضبط ميشود. چون يكی دو
تا حركت كوچك ديدم, شك كردم. آنروزها,
روزهای پرتلاطمی بود, داستان
بنيصدر بهشدّت مطرح بود, مجلس
مطرح بود, مسئلة قصاص و جبهةملی
و حكمی كه آيتالله خمينی
داده بود و... درواقع شرايطی
بسيار پرهيجان و پرتلاطم بود.
طبيعی بود كه اولين صحبت ما به
اين سو رفت كه «چه خواهد شد؟»
برگردم به آن شرايط خرداد 60 و آن
جملههايی كه به او گفتم. دقيقاً
سعی ميكنم كه همان واژهها را
بازگو كنم. محسن رضايی گفت: «ما
سيتيری برای اينها تدارك
ديدهايم كه خواهند ديد.» البته
اين قرينهسازی برميگشت به
اينكه دكترمصدق استعفا داده بود,
قوامالسلطنه روی كار آمده بود
و مردم در سيام تير 1331 بسيج شده
بودند و با شهادت و به صحنهآمدن
مردم, دكترمصدق مجدداً آمده بود و
شاه مجبور شده بود كه حكم نخستوزيری
دكترمصدق را صادر بكند. من به او
گفتم: «شما در حال حاضر به نظر من
چنين توانی نداريد. جز كشت و
كشتار و برادركشی نتيجهای
نخواهد داشت» و اين جمله دقيقاً
خاطرم هست كه گفتم: «شما با دست
خودتان داريد گور خودتان را ميكَنيد
و به طرف دام ميرويد.» در پاسخ به
من گفت: «اطلاعات شما درست نيست.
تيراژ نشرية مجاهد, اكنون به چهارصد
يا چهارصد و پنجاههزار رسيده است.»
البته شايد هم درست ميگفت, ما
چندان اطلاع نداشتيم كه اينها چه
كارهايی كردهاند و يا كجا نفوذ
كردهاند, ولی آنچه من ميگفتم
قاعدتاً براساس آن اطلاعات محدود,
تجربة گذشته, تماسی كه با
مردم داشتم و شناختی كه از جريانهای
مختلف داشتم, بود. وگرنه شايد او حق
داشت كه اطلاعات من كم است.
انگيزة محسن از اينكه به ديدن شما ميآمد
و اين صحبتها را ميكرد چه بود؟
خوب
من كه حسابم روشن بود؛ من از سال 47ـ46
مرزبنديهايی داشتم, همه هم ميدانستند.
در زندان هم آمدند و به من گفتند كه
از سازمان پيغام فرستادهاند كه
مواظب فلانی باشيد. حالا چه
مواظبتي, من نميدانم. مثلاً حريم
داشته باشيد. شايد اطلاع داشت كه
بعد از انقلاب هم من فعاليتهايی
داشتم. شايد ميخواست ببيند كه
آنجا نظر چيست؟ ولی به هرحال,
من نظرات شخصی خودم را ميگفتم.
من
اين بخش را جمعبندی ميكنم؛ آن
نكتهای كه گفتم سازمان خودش را
پيشتاز و پيشقراول و نوك پيكان
تكامل ميدانست, آن تفكّر تا عمق
وجود اينها نفوذ كرده بود. آن
تفكّر كه سازمان به همهچيز و همهكس
و همة سازمانها با چشم ابزار نگاه
ميكرد كه بهموقع از آن استفاده
كند.
من
گفتم كه هر دو طرف خودشان را آماده
ميكردند. ما امروز در سال 82,
اينجا نشستهايم, شما نگاه كنيد,
ببينيد تفكراتی كه آن سالهای
اولية انقلاب وجود داشت و
تفكراتی كه امروز مطرح ميشود,
چه تفكراتی است؟ اين تفكرات آن
روز هم وجود داشت. امروز شما شاهديد
كه قانوناساسی ما چه
سرنوشتی پيدا كرده است. مجلس ـ با
اكثريت آرا ـ لايحه يا طرحی را
تصويب ميكند, بلافاصله گفته ميشود
كه اين با تصميمات مثلاً شورايعالی
انقلاب فرهنگی مغايرت دارد. مجلس
چيزی را تصويب ميكند, بعد گفته
ميشود كه اين با نظری كه در يك
موقعی كسی داده مغايرت دارد.
اين تفكّرات در آن سالها هم وجود
داشت و چندان احتياج به توضيح ندارد.
در يك نامة رسمی كه سالها پيش
نوشته شد, گفته ميشود كه ولايتمطلقة
فقيه تمام اختيارات رسولالله و
تمام اختيارات ائمة اطهار را دارد.
در چنين شرايطی تكليف قانوناساسی
چه خواهد شد؟ تكليف تحزب چه خواهد
شد؟ اين شعاری كه از روزهای
اول انقلاب شروع شد, حزب فقط حزبالله,
نطفة اقتدارگرايی و
انحصارطلبی و اجازة نفسكشيدن
به ديگران ندادن را منعقد كرد. ما
جای دوری كه نرفتهايم,
اينهايی كه امروزه هستند, همانهايند.
اينها در مقعطی هم صريحاً اعلام
كردند, گفتند بگذاريم اصلاً «حكومت
اسلامی» باشد, «جمهوريت» چيست؟
منظور
شما اين است كه چون هر دو طرف خودشان
را عين دين وعين اسلام وحق ميدانستند,
جبراً تصادمی پيش ميآمد؟
بله,
يعنی خودش جای ايدئولوژی
مينشيند, خودش ميشود
ايدئولوژی. يعنی اگر به من
انتقاد كردی درواقع به
ايدئولوژی انتقاد كردهای.
وقتی گفته ميشود اختيارات رسولالله
و ائمة اطهار, تمام در يك نفر جمع ميشود.
آن وقت شما بيا بگو كه فرض كنيم
نصيحت به رهبران امت اسلامی!
وقتيكه طرف خودش درواقع جای
ايدئولوژی را ميگيرد, ميگويد
كه تو اگر به من انتقاد كني, قرآن
را زير سؤال بردهای. سازمان
هم ميگفت تو اگر به من انتقاد كني,
درواقع ايدئولوژی و استراتژی
سازمان را زير سؤال ميبری. اين
دو طرف هر دو دست همديگر را خوانده
بودند, اما هر دو طرف, طرف مقابل را
دست كم گرفته بودند و هر دو دچار
توهّم بودند.
پس شما فكر ميكنيد جنگ داخلی اجتنابناپذير
بود؟
من
فكر ميكنم درگيری سيخرداد 60
اجتنابناپذير بود. اين پرسش
مثل اين ميماند كه شما از من
بپرسيد كه انقلاب 57 , اجتنابپذير
بود يا اجتنابناپذير؟ اين برميگردد
به اين كه ما چند تا «اگر و مگر»
داشته باشيم. اگر ما در مقطع خرداد
60, احزاب و گروههايی داشتيم كه
به تمام معنا حزب و گروه بودند و
ديدگاه مشخص داشتند, اگر نهادهای
مدنی داشتيم كه جايگاهشان در
تصميمگيريهای سياسی مملكت
ما روشن بود, اگر ما آن دو بلای
بزرگی كه گفتم درواقع يكی
فرهنگ استالينی حاكم بر
بسياری از جريانهای مبارز و
درواقع آن استبدادزدگيهای
طولانيمدت ما و آن نظرية پيشتاز و
ابزاری نگاهكردن و «اگر و اگر و
اگر»ها؛ را نداشتيم بله اجتنابپذير
بود. اما اين اگرها به نظر من كارساز
نبود. در مجموعهای از شرايط و
امكانات, آن انقلاب بايد رخ ميداد
كه داد. آن درگيری هم در آن شرايط
با آن تفكرات و با آن سوابق كه در هر
دو طرف ميبينيم, بايد رخ ميداد,
كه داد. امروز ما اينجا نشستهايم و
بيست و دوسال از آن ماجرا گذشته شما
ببينيد كه دو طرف به كجا حركت كردند.
اتفاقاً يكی ازراههايی كه
ميشود قضاوت كرد كه اجتنابپذير
بود يا نبود, بررسی حركت بيست و
دوسالة هر دو طرف است. ناگفته
نماندكه انصافاً عدّهای
خيلی تلاش كردند تا آن اتفاق
نيفتد. مهندس بازرگان ـ كه خدا
رحمتش كند ــ تلاش زيادی كرد.
شايد اگر رحلت آقای طالقانی
پيش نيامده بود, پيامدهای
ديگری داشتيم و اين هم از آن «اگر»هاست.
واقعاً
هيچ روزنهای وجود نداشت؟ مثلاً
وقتی اشرف دهقانی به كردستان
رفته بود, مسعود رجوی در نامهای
به او مينويسد كه اگر خمينی لب
تر كند دو ميليون بسيجی آنجا ميريزند
و كارت تمام خواهد شد. آيا اين
آگاهی از پايگاه تودهای
رهبري, خودش يك روزنة اميد نبود؟
چرا با توجه به اين آگاهی خودش به
اين شيوهها دست زد؟
من
نميدانم اين نامه چهموقع نوشته
شده است. اينها اوايل انقلاب در
مورد آيتالله خمينی ميگفتند:
«شما بزرگترين رهبر
ضدامپرياليستی هستيد, ما گوش به
فرمان شماييم. همة امكاناتمان را در
اختيار شما ميگذاريم.» منتها من
با توجه به مطالبی كه گفتم, همة
اينها را نوعی حركتهای
سياسی ميدانم. نميدانم آن
نامه در چه شرايطی نوشته شده,
شايد در شرايطی نوشته شده كه
گروه اشرف دهقانی ميخواستند
اقداماتی بكنند و سازمان فكر ميكرده
كه اين اقدامات ممكن است مشكلاتی
برای سازمان ايجاد بكند و اين
هشدار را به ايشان ميداد كه اين
كار را نكنيد. چون از نظر آنها مبنا
سازمان بود, اگر اشرف دهقان ميخواست
كاری انجام بدهد كه سازمان فكر
ميكرد ممكن است كه عوارض و
خطراتی برای آنها داشته باشد,
عيب ندارد چنين نامهای هم
نوشته شود!
منطقی
كه در آن نامه به كار رفته شده نشان
ميدهد كه حتی اگر آيتالله
خمينی را به لحاظ ايدئولوژيك هم
قبول نداشتند و خودشان را برای
جايگزينی آماده ميكردند,
ولی به لحاظ استراتژيك ميگويند
كه نيروی قويای است و اگر لب
تر كند دوميليون بسيجی به
كردستان ميروند.
حقيقت
مطلب اين است كه من به لحاظ عاطفی
و احساسی و آن احترام و مقام و
رتبهای كه برای شهدای
سازمان قائلم, هيچوقت حاضر نبودم
اين حرفها را جايی بزنم,
ولی شما تا موقعيكه اين پل
ارتباطی بين گذشته و آينده و آن
نكات و دغدغههايی را كه گفتم
برقرار نكنيد, قضايا حل نخواهد شد.
گفته ميشود كه ششهزار ساعت كار
استراتژيك شده تا اينكه حلقة
مفقودة رابطة بين نيروهای ملّي,
مذهبی و عدالتخواه پيدا بشود.
من نميگويم ششهزار ساعت كار
نشده. منتها چند سال بعد, بنيان كشت
و كشتارهای درونگروهی و
برادركشی و سوزاندن شريفواقفی
و كشتن از درون همين سازمان درآمد.
يك
نكتة كليتر هم بگويم؛ اعتقاد من
اين است كه ما بهدليل حاكميت آن
فرهنگ استبدادی در ساليان دراز,
آن حاكميت فرهنگ استالينی و
جايگاه نداشتن آزادي, كلاً در
برخورد با مخالفان خودمان هم, انصاف
و مروّت را گاهی زير پا گذاشتهايم.
اعتقاد من اين است كه آن كسيكه بر
جنازة دشمن خودش پايكوبی ميكند,
حق ندارد خودش را مبارز و مجاهد
بداند. من ميگويم مبارز و مجاهد آن
كسی است كه اگر در نبردي, كسی
هم كشته شد, بنشيند و بر كشتة او
گريه كند. ما به اين فرهنگ نياز
داريم. يعنی با اين ديد نگاه كند
كه اين دشمن دچار خطا شد, راه غلط
رفت, كشته شد و جانش را از دست داد
و امروز ديگر دستش از دنيا كوتاه
است, بايد برايش گريست و راهی
پيدا كرد كه اين جريانها تكرار
نشود. متأسفانه اين فرهنگ, يعنی
فرهنگ انتقام, فرهنگ گرفتن قدرت و
حفظ قدرت در طول تاريخ ما حاكم بوده
است.
يكی
ديگر از روزنهها آگاهی آنها
نسبت به طرح برژينسكی بود.
برژينسكی گفته بود كه بايد جريانهای
راديكال را در ايران به جان هم
انداخت و وقتيكه نيروهای
راديكال در اين چالش خسته شدند, ما
دخالت خارجی ميكنيم. شايد هم
كودتای نوژه عينيت اين طرح بود.
اين مطلب را آقايان دكتررفيعي,
دكتررئيسی و دكترنوحی آشكارا
و با صدای بلند گفتند و كتابشان
هم قبل از سيخرداد بهنام «روند
جدايی» چاپ شد. چرا اينها بر روند
پيشگيری تأثير نداشت؟ روزنة سوم
اينكه سازمان فرهنگ
ضدامپرياليستی داشت. حرفهايی
هم كه آيتاللهخمينی ميزد,
ضدامپرياليستی بود و جلوی
امريكا درآمده بود, آنها هم
كودتای نوژه را ترتيب دادند و
جنگ تحميلی را راه انداختند. در
كتاب اعترافات كه چاپ شده, نظر سران
دنيا در آن آمده كه «نميخواهيم
اسلام نوع خمينی گسترش پيدا بكند.»
چرا اينها فرهنگ ضدامپرياليستيشان
را هم به كار نگرفتند؟
اولاً
در مورد اينكه امريكا چنين گفت و
چنان گفت, از امريكا و اسراييل و...
چه انتظاری داريد؟ آنها بهدنبال
تأمين منافع اقتصادي, سياسي,
استراتژيك و ژئوپولتيك خودشان
هستند؛ اصلاً شكی در آن نيست. اين
صحبت شما را امروز هم خيليها ميگويند.
اما اعتقاد من اين است كه ريشهها
در درون است. اگر
عوامل خارجی برای
كودتای نوژه زمينهسازی
كردند, اگر بهدنبال اين بودند كه
با به جان هم انداختن نيروها,
نيروهای راديكال را از بين ببرند,
اينها نه غيرمترقبه است و نه
غيرمنتظره, طبيعی هم هست, اما
اينها همه شرط خارجاند. ريشهها
در درون بود. وقتی من معتقد باشم
كه «من» بايد انقلاب را رهبری
كنم, «سازمانِ من» بايد برتر از همة
سازمانها باشد, «ايدئولوژی من»
برتر است, «تشكيلات من» برتر است.
همه بايد زير نظارت «من» باشند.
امروز ما فكر ميكنيم نظارت
استصوابی را شوراينگهبان باب
كرده, آنها هم نظارت استصوابی
داشتند. آنها هم ميگفتند همه
بياييد با من باشيد. همه تصميمها
را من ميگيرم. به نظر من تا
زمانی كه عوامل درونی ريشهيابی
نشود و روی آن بحثهای مفصّل
نشود, مشكل بهجای خود باقی
است. ميشود گفت كه عوامل خارجی
هميشه شرط تحقق هستند, ولی
بنيانِ تحققِ پديده, بهشمار
نميروند. شما حتماً خواندهايد,
وقتيكه دكترحسين رفيعی با رابط
سازمانياش انتقادهای خود را به
سازمان مطرح ميكند, به او چه
جوابی ميدهد؟ ميگويد: «شما
بنشين اينجا من پيچومهرههای
مغزت را باز كنم بريزم روی ميز و
مجدداً پيچ و مهرههای مغزت را
براساس ايدئولوژی و استراتژی
خودم و آنچه كه سازمان ميگويد
ببندم و تنظيم كنم.» اين همان دغدغهای
است كه من ميگويم در سال 46ـ44 داشتم
من بايد خودم پيچ و مهرههای
مغزم را ببندم. سازمان خودش هم در
زندان علت ضربه را تحليل كرده بود
كه: «تراكم كار در بالا و تراكم كادر
در پايين.» پايينيها خيليهايشان
همينهايی بودند كه پيچومهرههايشان
باز و بسته شده بود و كوك ميشدند.
آنوقت نتيجهاش اين ميشود كه ميبينيم.
در اثر يك ضربه نودوپنج درصد
اعضای سازمان ماركسيست ميشوند.
ما بايد اينها را ريشهيابی
نماييم تا دستمايهای تجربی برای حركتهای آينده فراهم
آوريم. تا موقعيكه اينها صراحتاً
گفته و شكافته نشود, مجدداً خواهيم
گفت كه امپرياليسم چه كرد, استعمار
چه كرد, امريكا چنين و چنان كرد! بله
همة اينها درست, امريكا يك لحظه هم
از اينكه منافع خودش را تأمين
نكند, غفلت نخواهد كرد, اين يك اصل
مسلّم است. ما چه؟
بعضی
در مصاحبههايشان گفتهاند كه از
موقعی كه سازمان آن آرمانها,
اهداف و شيوههای اوليه را كنار
گذاشت به اين مسير افتاد. حتی
كسانی مثل آقای علويتبار
همين حرف را ميزنند. ولی ميگويد:
«سازمان براساس اهدافی شكل گرفت
كه اهداف دموكراتيكی بودند,
ولی به مرور زمان اين استحاله شد»
و يكی از ريشههای خرداد 60 را
در اين ميبينند.
من
مصاحبة آقای علويتبار را
خواندم. از نوشتههای ايشان هم
هميشه استفاده ميكنم, اما من اين
را ميپرسم كه شما كجا ميخواهيد
قيچی بگذاريد؟ بايد واقعبين
بود. آيا قيچی را ميگذاريد
روی اول شهريور كه بچهها
دستگير شدند؟ من چنين اعتقادی
ندارم. ضمن اعتقاد به صداقت و
صميميت و پاكی حنيف و سعيد و..., در
عين حال چنين اعتقادی ندارم كه
تمام قضايايی كه بعدها پيش آمد
هيچ ارتباطی با آن مسائل اوليه
نداشته است.
پس اين پروسه را يك پروسة طبيعی و نتيجة
ضعفهای اوليه در سازمان ميدانيد؟
اعتقادم
اين است كه نطفة آنچه ما بعدها
مشاهده كرديم از همان ابتدا وجود
داشته است. اما اين را هم معتقدم كه
اگر حنيف, سعيد, بديعزادگان و
ديگران شهيد نشده بودند و مانده
بودند, شايد در عمل متوجه قضايا ميشدند
و تجديدنظرهايی ميكردند؛
همچنان كه چنين چيزهايی در آن سالها
كه اينها بودند اتفاق افتاد. آنوقت
نميشد گفت كه اين پيشامدها اجتنابناپذير
بود. لذا اگر به اين معنا ميگويند
كه عدمحضور آنها به اينجا منجر
شده, اين مقداری قابل تأمل است.
اما اگر بگويند آنها نبودند و اينها
آمدند و شيوههايی را اعمال
كردند و راه به اينجا رسيد, به نظر
من تا اندازهای چشمپوشيدن از
گذشته است. برای ارزيابی هر
جريانی بايد واقعبينانه
برخورد كرد. فرض كنيد اگر امروز
بخواهيم حزبتوده را هم بررسی
كنيم, بايد برگرديم به همان نطفههای
اوليه كه تشكيل شده و قدم به قدم با
حزبتوده جلو بياييم؛ برخوردش با
نفت, با دكترمصدق, با نهضتملي,
حركتهای بعد از 28 مرداد, برخورد
با سازمانهايی كه ميخواستند
مسلحانه مبارزه كنند, آنوقت ميتوانيم
يك جمعبندی كلی بكنيم. ما
بايد حلقهای را پيدا كنيم كه
اين ارتباط را برقرار بكند. نميتوانيم
انقطاع بهوجود بياوريم, بگوييم آن
يك چيز ديگر بود, اين يك چيز ديگر
است.
آقای
دكتر! در مصاحبهای كه با مهندس
يكتا داشتهايم, ايشان ما را به
فضای زندان تبريز ميبرد كه
يكی از هواداران مجاهدين كه
زجر هم كشيده بود, به ايشان ميگويد
كه من شهيد ميشوم, اما تا دو ماه
ديگر يك خيابان به نام من ميكنند؛
يعنی نظام سقوط ميكند و اين
دقيقاً آموزش و يا توهّم سازمان را
در اين جمله تجلّی ميدهد كه
طی دوماه رژيم سقوط ميكند. شما
هم اشاره كرديد كه هر دو طرف توهّم
داشتند. جزميّت ايدئولوژيك بود يا
تيراژ نشرية «مجاهد» يا عوامل ديگر
مثل غرور كه زير بار هيچكس نميخواهند
بروند. حاكميت هم دچار اين توهّم
بود كه اگر اينها دست به اسلحه
ببرند, دوماهه كارشان ساخته شده است.
چه عواملی در اين توهمات نقش
داشتند؟
در
صحبتهايم اشاره كردم كه هر دو طرف
همديگر را دستكم گرفته بودند.
رهبران سازمان در جريان انقلاب
داخل زندان بودند و جريانهای
سال 57ـ 56 را چندان مستقيم نديده
بودند. اينها فكر ميكردند كه
روحانيت قدرت سازماندهی ندارد,
ايدئولوژياش, ايدئولوژيای
نيست كه بتواند كشش داشته باشد,
استراتژی ندارند. درحاليكه ما
در سال 57ـ56 شاهد بوديم كه
سازماندهی داشتند. مساجد, هيئتها
و امام جماعتها در شهرستانهای
مختلف, بههرحال نوعی
سازماندهی داشتند كه با
سازماندهی سازمانهای
سياسی و تشكيلاتی گروههای
مختلف متفاوت بود و اتفاقاً آن
سازماندهی و آن تشكيلات با جريان
انقلاب بسيار متناسب بود. دوم اينكه
مهندس بازرگان در كتاب «انقلاب در
دو حركت» ميگويد: «رهبری
آقای خمينی در قبل از
پيروزی انقلاب, رهبری بيغل و
غشی است و در رهبری حرفی
نيست.» آيا اين رهبری كه انقلاب
را به پيروزی رسانده بود, از
فردای انقلاب همة آنهايی كه
اين رهبری را پذيرفته بودند, از
دور و برش پراكنده شدند؟ به نظر من
اينها را دستكم ميگرفتند. ما
ديديم كه در جنگ هم اين
سازماندهی و اين رهبری و اين
قدرت بسيج, حداقل تا پيروزی
خرمشهر ادامه داشت. من فكر ميكنم
كه سازماندهی و تشكيلات و انسجام
و قدرت بسيج اينها را در سازمان دستكم
گرفته بودند.
اما
طرف ديگر قضيه يعنی حاكميت؛ ما
در جريان انقلاب يا قبل از انقلاب
چه كسانی را ميديديم؟ كسانی
مثل شهيد بهشتي, شهيد باهنر و
آقای مطهری. ما بيشتر پای
بحثهای اينها نشسته بوديم.
احتمالاً بحثهايی هم با
بعضی از اينها داشتيم. اما آن جبههای
كه پشت پرده بود, آن جبههای
كه آقای خمينی قريب به اين
مضمون گفت كه من پسرم از كوزهای
آب خورده بود و چون من فلسفه تدريس
ميكردم, گفتند: «پدرش فلسفه تدريس
ميكند و اين كوزه نجس است!» ما اين
جبهه يا اين پشت پرده را درست
نديده بوديم. من خودم هم
اعتراف ميكنم كه ما آن جبهه را
درست نميشناختيم.
نديده بوديم و روی آن حساب
زيادی باز نكرده بوديم. شايد
هنوز هم با همة جلوههايی كه در
طول اين بيست و پنجسال از خودش
نشان داده, هنوز هم زير و بمهای
اين جبهه را ما نشناختهايم. به نظر
من سازمان و ديگر
نيروهای انقلاب هم اين جبهه را
دستكم گرفته بودند (برای
شناخت اين جبهه بهتر است به خاطرات
حجتالاسلام محتشمی صفحات 134 ـ
131 رجوع كنيد).
و اما غرور؛ همان كسيكه به
آقای مهندس يكتا گفته بود كه به
اسم من خيابان خواهد شد و به قول شما
فشردهاش اين است كه ما بهزودی
قدرت را بهدست خواهيم گرفت,
اين حرف در سطح بالاترش حرفی است
كه محسن رضايی به من گفت, «سی
تيری بهوجود خواهيم آورد كه در
تاريخ بماند.» يعنی اين كه ما
اينها را شكست خواهيم داد و قدرت را
بهدست خواهيم گرفت.» غرور,
اعتماد بهنفس بيش از حد, عدمشناخت
انگيزههای موجود در سطح جامعه,
دستكم گرفتن سازمان و تشكيلات
روحانيت, نديدن آن جبهة پشتپرده,
نگاه ابزاری به ديگر گروهها و
شخصيتها, اين درگيری را اجتنابناپذير
كرد. با شناختی كه دارم, حدس
من اين است كه هيچوقت در درون آنها
اين بحث نشده كه «ما چگونه ميتوانيم
در يك جوّ دموكراتيك احزاب و گروههای
ديگر را تحمّل كنيم. ما هم به اندازة
وزنمان در تعيين سرنوشت مملكت سهم
داشته باشيم.» اين طرف را هم نگاه
بكنيد. اين طرف هم «همه يا هيچ» است,
«حزب فقط حزبالله» ميگويد: «ما
شش نفر هستيم كه ميگوييم چهكسی
حق ورود به مجلس را دارد وچه كسی
حق ورود به مجلس را ندارد.» اصطلاح «گروهك»
كه همه «گروهك»اند, همه «معلومالحال».
همه «مزدور امريكا», همه «حقوقبگير»
امريكا هستند! فقط من هستم كه اينگونه
نيستم! اين همان انحصارطلبي,
اقتدارگرايی و حق نفسكشيدن
ندادن به ديگران است. اين بيست و
دوسهسال, فرصت خيلی خوبی در
اختيار ما گذاشته كه برونريزی
باطن تفكرات هر دو طرف را ببينيم.
به اين نكته هم اشاره كنم كه
در مقطع سيخرداد 60
همة نيروهای دلسوز و ملّی
و مذهبي, هيچ مايل نبودند كه اينها
ضربه بخورند, چون ميدانستند كه
اين ضربهخوردنها و برادركشيها
عوارضی خواهد داشت كه سالهای
سال جوّ سياسی مملكت ما را تحتالشعاع
قرار ميدهد, چنانكه اين كار را
كرد. شايد اين صحبتهايی كه من
گاهگاه با محسن يا افراد ديگر
داشتم از اين موضع بود كه نبايد بهسوی
درگيری برويد. اگر درگير شويد,
شما را خواهند كوبيد. ما خداخدا ميكرديم
كه هر دو طرف راه و رسمی را
انتخاب كنند كه مسائل بهتدريج حل
بشود.
شما
در صحبتهايتان اشارهای هم
كرديد كه تلاشهايی هم شد كه آن
وضع پيش نيايد, ازجمله تلاشهايی
كه شخص خودتان كرديد. اگر افراد يا
جريانهای ديگری را هم ميشناسيد
كه تلاش كردند تا آن وضع پيش نيايد,
بفرماييد؟
مهندس
بازرگان, هم بهطور علنی و هم
غيرعلنی تماسهايی داشت و
تلاش ميكرد كه اين وضعيت پيش
نيايد. اگر خاطرتان باشد, مهندس
بازرگان در يكی از صحبتهايش
پيشنهاد كرد كه راه و رسمی را
انتخاب بكنيد كه اينها اجازه داشته
باشند وارد مجلس بشوند. چه
اشكالی داشت؟ روزگاری
حزبتوده در مجلس
نمايندگانی داشت, مجلسی بود
كه دكترمصدق هم آنجا بود.
دكتركشاورز نمايندة بندرانزلي,
دكتررادمنش و ديگران هم بودند؛
تكيهگاه اينها اتحاد جماهير
شوروی بود, حرفهايشان را
خيلی محكم ميزدند و دكترمصدق
هم ميآمد حرفش را ميزد. مصدق در
يكی از مذاكرات گفت: «من به
شرطی طرح خودم را ارائه ميدهم
كه نمايندگان حزبتوده در مخالفت
و موافقت حرفی نزنند.» چون فكر ميكرد
اگر آنها هم در اين مقوله وارد
بشوند انگ وابستگی خارجی هم
خواهد خورد. او آنچنان مورد
تأييد مردم و ملّت بود كه آنها هم
قبول كردند و احترام فوقالعاده
زيادی هم به دكترمصدق ميگذاشتند.
درحاليكه اينها ماركسيست بودند و
دكترمصدق يك عنصر درواقع ملّی ـ
مذهبی بود. بنابراين اگر
نمايندگان مجاهدين خلق به مجلس هم
ميآمدند, آسمان به زمين نميآمد,
بلكه دموكراسی را تجربه ميكرديم.
مهندس بازرگان خيلی در اين زمينه
تلاش كرد. البته عمر آيتالله
طالقانی كفاف نداد. به نظرم اگر
بود خيلی ميتوانست در اين
زمينهها كار بكند. ديگرانی
هم حتماً بودند. نيروهايی كه
سابقة مبارزاتی داشتند, حتی
گروههايی از سازمانهای چپ
واقعاً تأسف خوردند و برای اين
برادركشی گريه كردند, كه عوارضش
تا همين امروز كه ما اينجا نشستهايم
دامنه دارد.
مسعود
رجوی در محفلی بدينمضمون
گفته بود: «آيتالله طالقانی در
سه موردِ راهبردی با ما اختلاف
دارد؛ نخست مسئلة كردستان كه ايشان
گفته بود, اگر لازم بشود من و
خمينی سوار تانك ميشويم ميرويم
كردستان. مورد دوم اينكه اتحاد
كمونيستها با مجاهدين راهبردی
است اما ايشان رگ آخوندياش گل
كرده و گفتهاند مگر جوجه كمونيستها
دستشان پينهبسته كه خودشان را
متحد كارگرها ميدانند. سوم اينكه
اينها امام را قبول نداشتند, امّا
طالقانی شخصيت امام را قبول داشت.»
با
همة اينها اگر آقای طالقانی
زنده بود و ميديد كه مملكت بهسوی
بحران ميرود و اگر ميديد كه راه
دارد بهجايی ميرسد كه
برخوردی پيش خواهد آمد, من هيچ
ترديدی ندارم كه مواضع قاطعی
ميگرفت و تلاش ميكرد كه قضيه را
حل بكند و در اين مسير, مصلحت اين
طرف يا آن طرف يا جانبداری از اين
يا آن برايش محور اصلی نبود. شايد
يكعده باورشان نشود؛ اما
روزگاری شيخ علی آقا
تهرانی به رهبران حزبجمهوری
بدجوری انتقاد كرد و آنها را
كوبيد. فكر ميكنيد مهندس بازرگان
چه كار كرد؟ مهندس بازرگان برايش يك
نامه نوشت: «آشيخ عليآقا شما ديگر
چرا؟ چرا اينها را ميكوبی؟»
نقطة حركت مهندس بازرگان كجاست؟
مهندس بازرگان آينده را ميبيند.
به خاطر هاشمی رفسنجانی و به
خاطر ديگران اين كار را نميكند. ميگويد
آشيخعليآقا كجا داری ميروی؟
چه خبر است؟ يك كم آهستهتر, واقعيتها
را ببين! مهندس بازرگان آن جبهة
پشتپرده را ـ كه پيش از اين
بدان اشاره كردم ـ ديده بود و ميشناخت.
در
تكميل صحبت شما مهندس ميثمی در
خاطراتش نقل ميكرد كه آقای طالقانی
پس از اينكه در سال 57 از زندان
آزاد شد, در بيمارستان سوم شعبان
بستری گرديد. از ايشان سؤال شد «حاجآقا
چه شده بستری شدهايد؟» گفت: «مريضيام
بود, ولی علت اصلياش اين بود كه
من شك كردم چرا ساواك ما را آزاد
كرده؟ آمدم دور از غوغاها كمی
فكر كنم.» ايشان گفته بود: «شايد
ساواك مرا را آزاد كرده تا جلوی
رهبری بلامنازع آيتالله
خمينی عَلَم كند. من آمدم روی
آن فكر كنم.»
در
سال 1340 هم كه با اصرار زياد دوستان و
شاگردانش, نمازجمعه را در مسجد
نارمك راه انداخت, يك روز كه آقای
واحدی به آنجا آمده بود, مرحوم
طالقانی با اصرار زياد, امامت
نماز را به ايشان سپرد. زيرا برخی
از اين آقايان محراب نماز را يك
مالكيت و سرمايه ميدانند و كسی
آن را به كسی تقديم نميكند!
ولی آقای طالقانی محراب را
تحويل آقای واحدی داد.
من
ميخواهم تأكيد بكنم كه آقای
طالقانی و مهندس بازرگان, آينده
و منافع ملك و ملت را ميديدند. اگر
به سازمان روی خوش نشان ميدادند
هم بر اين اساس بود. اگر به سازمان
اخم ميكردند هم باز روی همين
اصل بود.يك زمانی به آقای
طالقانی انتقاد كردند كه شما
رفتيد پای سخنرانی فلانكس
نشستيد كه در جريان سال 40, اصلاحات
ارضی و لوايح را تأييد كرده بود.
آقای طالقانی گفته بود: «به هر
حال اين هم نيرويی است ديگر, بايد
روی آنها كار بكنيد, نبايد آنها
را دفع بكنيد.» با اين هدف به آينده
نگاه ميكردند و آن صحبتها و دعوتها
و نصيحتهايشان بر اين اساس بود
وگرنه آنها در قيد و بند سازمان و
غير سازمان نبودند.
با
توجه به بحثی كه شد, چه
پيشنهادی در رابطه با بقايای
مجاهدين و وضعيت كنونی آنها در
عراق به نظرتان ميرسد؟
ميدانيد
كه امريكاييها در برخورد با اينها
چندين مرحله را پشت سر گذاشتهاند.
يكی از دلايلش هم ميتواند
اختلافاتی باشد كه در وزارت
امورخارجه و پنتاگون وجود دارد. به
نظر ميآيد كه اكنون خلع سلاح شدهاند
و در آينده, امريكاييها برايشان
برنامههايی دارند كه از آنها
در مقاطع مختلف بهرهبرداريهايی
داشته باشند. تقريباً ميشود گفت
كه چنين چيزی اتفاق خواهد افتاد.
نحوة برخورد امريكا, به اصطلاح
تسليمشدن آنها نبود, فقط گفتند
اسلحههايشان را گرفتيم, ولی در
عين حال, هر لحظه ميتواند اين
اسلحهها را در اختيارشان قرار
بگيرد و هر لحظه ممكن است كه
بازبرگرديم به آن ريشههايی كه
گفتيم. وقتی كه اصل, تشكيلات و
سازمان باشد, وقتی كه اصل بر اين
است كه تكليف ايران بايد درنهايت به
دست «ما» تعيين بشود, وقتی اينها
را كنار هم بگذاريم, با توجه به
همكاريها و سوابقی كه با صدام
داشتهاند, اين احتمال داده ميشود
كه در آينده هم امريكا بتواند بهعنوان
اهرم فشار از اينها استفادههايی
كند.
|