درمیان مردم
جنوب تهران
خاطرات دکتر عباس
منظرپور
اشاره -
در ميان مجموعه عظيم كتب تحقيقی، تاريخی، خاطرات و... كه در دو
دهه گذشته در ايران منتشر شده، شايدر دو كتاب خاطرات به قلم
نويسندهای
كه نه نويسنده است و نه ادعای آن را دارد، يكی از كم نظيرترين و
در عين حال مردمی ترين خاطرات منتشره در ايران باشد. نویسنده این
خاطرات دكتر عباس منظرپور، دندانپزشكی بازنشسته، زاده خيابان
مولوی و بزرگ شده اسماعيل بزاز تهران است. دهه 70 را پشت سر می
گذارد و در سالهای اخير خاطرات دوران كودكی تا بازنشستگی خود را
با زبانی ساده نوشته است. او نه رجالی سياسی است و نقش آفرین
تاریخ معاصر، اما يادمانده های او از جنوبی ترين مناطق تهران
قديم و مردان و زنان آن، اگر به قلم خود وی بر كاغذ نمی آمد و
ثبت نمی شد ای بسا شاهد و نقش آفرين ديگری برای نوشتن آنها در
صحنه حاضر نمی شد
بخش هائی
از دو جلد خاطرات وی را در "پيك" منتشر كرده ايم كه بويژه
يادمانده های وی از "طيب حاج رضائی” با اقبال وسيع بازديدكنندگان
روزنت "پيك" روبرو شد. سر طيب حاج رضائی را ارتشبد نصيری رئيس
سازمان امنيت شاه بر سر اختلافات كهنه ای كه با وی داشت و به
بهانه نقش طيب در حوادث 15 خرداد بر باد داد و پس از انقلاب 57
جمهوری اسلامی به او كه از عاملين كودتای 28 مرداد بود لقب "حر"
داد و ميدان باغشاه تهران را بنام او كرد. درحاليكه به نوشته
عباس منظرپور، نه طيب اهل 15 خرداد بود و نه روحش از ماجراهای 15
خرداد با خبر بود. او برای نشان دادن ضربه شست به شعبان جعفری و
نوچه هايش از ميدان بار تهران به تكيه ای كه شعبان در آن باج
خواهی كرده بود حمله برد و اتفاقا اين حمله مصادف شد با ماجرای
15 خرداد و...
----------
پس از انتشار بخش دیگری از کتاب منظرپور که اختصاص به "کوه بی بی
شهربانو"
داشت، مشوقین بسیاری یافت شدند که خواهان ادامه
انتشارگزیده های خاطرات وی در پیک بودند.
اين دو
كتاب، كه مجموعا بيش از 400 صفحه است، علاوه بر شرح خرافات مذهبی
و ترویج آن در میان توده مردم، برای نخستين بار سرگذشت چهره هائی
را شرح می دهد كه نام آنها در حوادث 60- 70 سال اخير تهران بر سر
زبان ها بوده است. گرچه بسياری از آنها نه خوشنام بوده اند و نه
نقش مثبتی در جامعه ايران داشته اند، اما آگاهی از محيطی كه در
آن نقش آفرين شده اند، رابطه ای كه با روحانيون و دربار شاهنشاهی
داشته اند و يا مناسباتی كه در محلات جنوبی تهران داشته اند مفيد
است. طيب حاج رضائی، شعبان جعفری، رمضان يخی، ناصر جگركی،
جعفرعموحاجی، اكبر مشدی و دهها نام آشنای ديگر در دو جلد كتابی
كه خواهيم كوشيد بخش هائی از آن را منتشر كنيم، مطرح اند. نامی
که عباس منظرپور برای دو جلد كتاب خود برگزيده " دركوچه و
خيابان" و "شيربرنجنامه" است. سرگذشت مردم، قهرمانان مردم کوچه و
بازار و ضد قهرمانان جنوبی ترين خيابان ها ومحلات تهران.
برخی از
يادواره های نويسنده، می تواند خميرمايه داستانی كوتاه، سناريوئی
برای فيلم و يا نمايشنامه شود، از آن جمله اند "كوه بی بی
شهربانو" در جلد اول كتاب. كمبود بزرگ هر دوجلد كتاب مورد بحث،
نداشتن عكس از نقش آفرينان است، كه بايد اميدوار بود در چاپ های
بعدی آلبومی كه جايش در اين دو جلد خالی است به هر دو جلد اضافه
شود.
روزنت
"پيك" بنا به خواست و استقبال بازديد كنندگان خود از اين پس،
گزيده های خاطرات عباس منظرپور را از دو جلد كتاب او برگرفته و
با كمی ويرايش و تلخيص منتشر می كند .
1-
طیب حاج رضائی
فدائيان
اسلام در مسجد "حاجی ابوالفتح" در ميدان شاه كه مهم ترين پايگاه
آنها بود جمع شده بودند. ميدانی كه بعد از انقلاب به ياد طيب حاج
رضائی، ميدان دار بزرگ تهران در 15 خرداد به ميدان "حرّ" تغيير
نام يافت. آن روزها در اين مسجد شعارهائی به طرفداری از آيت الله
خمينی داده می شد. هنوز آيت الله خمينی دستگير نشده بود.
روز
حادثه دارو دسته شعبان جعفری به اين مسجد حمله كردند و همه را
زير مشت و لگد گرفتند. حاج مهدی عراقی (1) كه هم از فدائيان
اسلام بود و هم با ميدان تهران روابط مستحكمی داشت به سرعت سراغ
طيب رفت و به او گفت: "در محله تو شعبان عرض اندام می كند".
در آن دوران هيج گردن كلفتی تحمل نمیكرد حريف ديگری در حيطه
فرمانروائی او دخالت كند. طيب عده ای از اطرفيان خودش را به
ميدان شاه و مسجد حاج ابوالفتح فرستاد تا شعبان و دارودسته اش را
متفرق كنند. هميشه تعدادی بيكاره، ولگرد و ماجراجو دور طيب جمع
بودند. آن ها هم به محض اطلاع از دستور طيب به طرف ميدان شاه راه
افتادند. اينها معمولا همان كسانی بودند كه دسته های سينه زنی
معروف طيب را راه می انداختند. دسته هائی كه از پرجمعيت ترين و
در عين حال بی نظم ترين دستجات سينه زنی تهران بود. "علامت"
بسيار بزرگ و "علم و كتلی” كه اين دسته داشت واقعا از اندازه
خارج بود و همه هم متعلق به طيب. اين دسته هم مثل ساير دستجات
برای روزهای مبادا كه دستگاه احتياج به تظاهرات داشت به كار می
افتاد، كما اين كه همين دسته در روز
28 مرداد بيشترين ناامنی و غارت
را بوجود آورد و در حمله به خانه مصدق نقش مستقيم داشت. همين
دسته و شخص طيب كه در 28 مرداد نقش كودتائی داشتند حالا
بدون آنكه خود بدانند
عامل سرنگونی شاه شده بودند.
همان شبی
كه دارودسته طيب، نوچه های شعبان جعفری را در مسجد ابوالفتح تار
و مار كرده بودند، - يا برحسب اتفاق و يا با نقشه قبلي- آيت الله
خمينی دستگير شد و اطرافيان طيب كه حالا ديگر بوی ناامنی و غارت
به مشامشان خورده بود، بدون دستور و حتی اطلاع و البته با
راهنمائی و پيشگامی غير علنی فدائيان اسلام به مركز شهر حمله
كردند و آتش سوزی و ناامنی راه انداختند. بيشترين تلفات را روز
15 خرداد همين افراد دادند.
طيب تا
آنجا كه مربوط به قطع پای حريف (شعبان) از محله خود بود از ماجرا
اطلاع داشت، ولی مطلقا نمی دانست كه در مسير مبارزاتی آيت الله
خمينی قرار گرفته است.
همه
كسانی كه طيب را می شناختند می دانستند كه او بر خلاف اغلب
"سردمداران" محلات كه به نوعی با شهربانی و ساواك مربوط بودند،
مطلقا از اين دستگاه ها فرمان نمی برد. او خود را بالاتر از رئيس
شهربانی و ساواك می دانست و در موارد لزوم در ضرب و شتم افسران و
ماموران شهربانی كوتاهی نمی كرد. طيب از لحاظ روانی جزو گروهی از
مردم بود كه در مراكز مغزی آنها، آن قسمتی كه باعث ترس می شود يا
اصولا كار نمی كند و يا ضعيف است. در اواسط سال های 1310 و
تقريبا در آغاز جوانی دست به عملی زد كه فقط از مغز يك بيمار می
توانست سر چشمه بگيرد، ولی همه آن را به حساب جسارت طيب گذاشتند.
تازه
وليعهد با "فوزيه " ازدواج كرده بود و رضا شاه هم هر گونه صدای
مخالفی را در گلو خفته كرده بود. اوج قدرت "سرپاس مختاری” رئيس
نظميه بود كه نه تنها مردم عادی، بلكه تمام فرماندهان ارتش و
ژاندارمری و رجال سياسی هم با شنيدن نام او به لرزه می افتادند.
در تمام خانه ها بايد عكس قاب كرده رضا شاه به ديوار كوبيده
باشد. ما هم داشتيم. كسی حتی با همسر و فرزندان خود هم از سياست
حرف نمی زد، زيرا معتقد بودند سرپاس مختاری می شنود.
در چنين
محيطی، روزی وليعهد همراه همسر جوانش "فوزيه" ظاهرا به مسافرت
جنوب كشور می رفتند و در حالی كه چند اتومبيل خودروی آنها را
اسكورت می كرد، از خيابان ری می گذشتند كه طيب جلو اتومبيل آنها
را گرفت و با فرياد خواست كه چند روز عروس را به او بسپارند. طيب
دستگير و زندانی شد، اما اين ماجرا مثل بمب در ميان گردن كلفت ها
صدا كرد و از همان زمان "طيب"، "طيب" شد.
در 15
خرداد آيت الله خمينی دستگير و زندانی و تبعيد شد و طيب هم
همراه چند تن از يارانش زندانی. محاكمه نظامی اش كردند.
تا به
اين خاطره بازنگردم و از دشمنی ديرينه "نصيری”، رئيس شهربانی و
ماموران شهربانی با طيب ياد نكنم نمی توان به ماجرای اعدام و
"حر" شدن طيب پی برد.
سه سال پيش از واقعه 15
خرداد، يعنی در آبان ماه 1339 اولين فرزند شاه در يك بيمارستان
در جنوب تهران متولد شد. شاه می خواست برای اولين بار به
بيمارستان رفته و از همسر و وليعهد تازه بدنيا آمده اش ديدن كند.
طيب و ساير گردن كلفت ها طاق نصرت زيبائی در نزديكی زايشگاه برپا
كرده بودند. در آن روز طبق دستور مقامات نظامی و شهربانی هيچ غير
نظامی اجازه نداشت در "سواره رو" خيابان ها و بخصوص در اطراف طاق
نصرت ديده شود. طيب كه پس از 28 مرداد شاه را مديون خود و خود را
"تاج
بخش"
می دانست، می خواست با ديدن و احيانا مذاكره با شاه زير طاق نصرت
قدرت نمائی بيشتری بكند. كنار طاق نصرت ايستاده و هيچ يك از
افسران شهربانی جرات نداشتند او را دور كنند. وقتی نصيری به
نزديك آن محل رسيد با صدای بلند- طوری كه طيب بشنود- از ماموران
پرسيد: اين "مرتيكه" اين جا چكار می كند؟
ماموران
به او توضيح دادند كه او طيب است. نصيری گفت او را رد كنيد و
افسری به طيب نزديك شده و از او خواست از محل دور شود. طيب با بی
اعتنائی به اين افسر از جای خود تكان نخورد. خود نصيری به طيب
نزديك شد و با كلماتی زشت به او دستور داد از آن جا دور شود. طيب
چنان سيلی به گوش نصيری زد كه او با سر به جوی آب افتاد. كمتر
كسی تاب تحمل سيلی طيب را داشت و بارها از جای ضرب سيلی او خون
جاری شده بود. در همان لحظاتی كه نصيری در جوی افتاده بود شاه
رسيد و ماموران به سرعت نصيری را بلند كردند، تا شاه متوجه ماجرا
نشود. شاه زير طاق نصرت با طيب دست داد و بعد از كمی صحبت با وی
به سمت بيمارستان حركت كرد. حجت بر نصيری و ماموران تمام شده
بود، اما از همان موقع نصيری كينه طيب را در دل نگهداشت تا روز
15 خرداد. در اين روز طيب را بدستور نصيری و به اتهام راه
انداختن اوباش در خيابان ها عليه شاه دستگير كردند. زمينه انتقام
نصيری فراهم شده بود، اما شاه با اعدام طيب موافق نبود. حتی
شنيده شد كه نصيری و ساير سران ارتش روزی كه احكام اعدام را برای
امضاء به دست شاه می دهند؛ به نوعی عمل می كنند كه شاه متوجه نمی
شود حكم اعدام طيب را هم امضاء كرده است.
طيب را
متهم كردند كه از آيت الله خمينی پول می گرفته و بارها به او در
زندان گفته بودند به اين عمل اعتراف كند تا آزاد شود، ولی طيب
نمی دانست چرا بايد دروغ بگويد؟ و همانطور كه گفتم ترسی هم از
مرگ نداشت.
روزی كه
دادستان نظامی او را به دريافت پول از آيتالله خمينی متهم كرد با خونسردی جواب داد: من در 28 مرداد از شاه پول
گرفتم، ولی روز 15 خرداد و از آيت الله نه!
روز
اعدام هم همه ديدند كه بدون هيچ وحشتی پای چوبه اعدام رفت.
پايان
طاق نصرت وليعهد
ماجرای
آن طاق نصرت و سيلی طيب به نصيری، در كتاب دكتر منظرپور چنين
دنبال می شود:
" نمی
دانم چه مدتی از تولد طفل (وليعهد) گذشته بود كه يك روز طيب را
در خيابان اسماعيل بزار ديدم. وضع خيابان غير عادی بود. طيب در
يك سواری بزرگ امريكائی ايستاده بود. كروكی سواری را برداشته
بودند. سرش باندپيچی شده بود. 5-6 نفر از ايادی او در ماشين
نشسته بودند. اتومبيل سراسر خيابان اسماعيل بزار را طی می كرد و
مرتب ميان ميدان شاه و ميدان مولوی می رفت و برمی گشت. طيب همان
گونه كه ايستاده بود با فريادهای بلند به تمام اهالی اسماعيل
بزار فحش می داد.
ماجرا بر می گردد به همان طاق نصرت تولد وليعهد. آن طاق نصرت را
لوطی های جنوب به سرپرستی طيب برپا كرده بودند و قرارمی گذارند
پاداشی را كه از اين بابت از شاه می گيرند به نسبت تقسيم كنند.
موقع پرداخت پاداش، طيب به نمايندگی از آنان به دربار می رود و
وقتی شاه می خواهد پاداش زحمات و مخارج طاق نصرت را بدهد طيب
قبول نمی كند و میگويد همه ما به سابقه شاه دوستی اين مخارج را
كرده ايم. شاه خيلی خوشش می آيد و ابراز تمايل می كند كه چيزی به
شخص طيب بدهد كه طيب آن را قبول نمی كند و فقط خواهش می كند
انحصار ورود سيب و موز لبنانی را به او بدهند. شاه با توجه به
ميدانی بودن طيب فورا دستور صادر می كند. طيب وقتی از نزد شاه بر
می گردد در جواب گردن كلفت ها كه چه پاداشی گرفتی؟ همان قسمت اول
را شرح می دهد و آنها هم قبول می كنند. پس از مدتی وارد كنندگان
سيب و موز می بينند به هيج يك از آنان اجازه ورود موز و سيب
لبنان را نمی دهند، ولی طيب به راحتی هر چه می خواهد از آن ميوه
ها وارد می كند. پس از مراجعه به وزارت بازرگانی و ساير مراجع
متوجه ماجرا می شوند. ماجرا به گوش بر پا كنندگان طاق نصرت می
رسد. يك روز نزديك سيد اسماعيل تعدادی از آن ها به سرپرستی ناصر
جگركی به طيب حمله كرده و او را زخمی می كنند. عكس العمل طيب هم
قرق خيابان و فحش به تمام اهالی محل بود. " (شهربانی و نصيری با
تحريك ناصر جگركی آتش بيار حادثه شده بودند.)
2- ترور محمد مسعود (روزنامه نگار)
مشهد- شب اول كشيك بخش، برای گرفتن نمك به آشپزخانه رفتم. آشپز به
كارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهميد پدر من هم پزنده است و
بخصوص نام او را دانست، مثل اين كه پر درآورد. .. در طول زمستان
خود و معاونش غذای مرا به بخش می آوردند و گاه پهلوی هم می
نشستيم و تا بعد از نيمه شب گفتگو می كرديم. آشپز مشروب می خورد،
ولی معاونش ظاهرا از اين كار اكراه داشت...
مردی بود هيكلمند؛
حدودا 40-45 ساله، قوی و بسيار ساكت. كم كم متوجه شدم كه او نيز
اهل نوشيدن است و شبی كه ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بيش از
ضرورت نوشيده بود، شروع به گريستن كرد. چندان تعجبی نكردم و علت
گريه را نپرسيدم ولی او خود به زبان آمد و گفت
- نزديك به ده سال است رازی را در سينه حفظ كردهام
كه مثل "خوره" از درون مرا نابود می كند. دنبال كسی می گشتم كه
با فاش كردن اين راز، كمی از بار سنگين و جدان خود بكاهم. سه نفر
پرسنل دژبان لشكر گارد بوديم كه مامور قتل
محمد مسعود،
مدير روزنامه مرد امروز شديم. يك نفر راننده بود و ما دو نفر
تيرانداز. به زودی فهميديم اين دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده
است. چندين بار به اداره روزنامه در خيابان فردوسی رفت و آمد
كرديم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی
كرديم. يك بار ما را نزد اشرف بردند كه خيلی ما را تشويق كرد و
به هر كدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. يكبار هم اشرف
خود با ما آمد و راهنمائیهائی هم كرد. تا روزی كه ماموريت خود
را انجام داديم. من خودم اصلا تيراندازی نكردم و فقط همكار من
اين كار را انجام داد. پس از پايان ماموريت، ما سه نفر را در يك
محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهميدم كه آن دو نفر را سر به
نيست كرده اند. من همسر و يك فرزند دختر داشتم. شب و روز گريه می
كردم و به هر كس كه نزد من می آمد التماس می كردم مرا نكشند و
مطمئن باشند تا پايان عمر مثل يك مرده زبان باز نخواهم كرد. پس
از حدود شش ماه كه كوچكترين اطلاعی از هيچ جا نداشتم مرا به "خاش
" فرستادند. اين شهر در آن موقع يكی از تبعيدگاههای
وحشتناك بود و يك پادگان كوچك مرزی هم آن جا مستقر بود كه من به
عنوان آشپز آن پادگان مشغول كار شدم. پيش از اعزام به من تفهيم
كرده بودند كه اگر جائی زبان باز كنم هم خود و هم همسر و فرزندم
نابود خواهيم شد.
هفت سال
در "خاش" بودم بدون اين كه از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و
يا آنها
از زنده يا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند كه از من
صدائی در نمی آيد مرا به مشهد فرستادند. وقتی از اين جا خبر زنده
بودن من به خانواده ام رسيد، ديگر همسرم فوت كرده بود و من فقط
توانستم دخترم را نزد خود بيآورم."
آنشب
گذشت و از فردای آن روز من مطلقا به روی او نيآوردم كه شب قبل چه
رازی را در مستی با من در ميان گذاشته، حتی جوری رفتار كردم كه
مطمئن شد در آن شب اصلا چيزی نفهميده بودم.
3-
عبدالله كرمی (عبدالله قصاب)
روز 28 مرداد شعبان به محض آزاد شدن از زندان، سوار يك جيپ شد و
به همه محلات رفت و "نسق گيری” كرد. البته حالا به غير از چند
نفر ايادی او، مامورين حكومت نظامی هم او را مشايعت و حفاظت می
كردند. با همين "اسكورت" به "نظارت" در انتخابات مجلس شورای ملی
پرداخت كه به زودی هم انجام شد. در تمام حوزه های رای گيری حضور
می يافت و افرادی را كه به نظر خودش ناباب بودند را از كنار آن
ها پراكنده و صندوق را با رای های مورد اعتماد پر می كرد. وقتی
به دروازه شميران و حوزه مسجد فخرالدوله رسيد، آنجا عبدالله كرمی
راه او را سد كرد. او يكی از فدائيان مصدق بود و يال و كوپالی
داشت كه فقط در شناهنامه می توان سراغ گرفت. شعبان با يك سيلی
عبدالله به داخل جوی آب افتاد و تعداد زيادی سرباز به عبدالله
حمله كردند و او با شكستن چندين تفنگ و مضروبكردن
سربازان به آن ها به مقابله پرداخت تا بالاخره يك سرنيزه به
پهلوی او فرو كردند و در آن حال دستگير شد. شعبان جعفری در
خاطراتی كه برای خانم هما سرشار تعريف كرده ادعا می كند خودش
عبدالله كرمی را زخمی كرده، در صورتی كه هنوز اشخاصی كه آن
درگيری را ديده اند، زنده اند. دروغ عارضه اشخاص ترسوست. بهر هر
حال عبدالله كرمی را با آن حال به بيمارستان بردند و او سلامت
خود را بازيافت.
مدتی
زندانی بود و سپس آزاد شد. كار اصلی او در قصابخانه و از روسای
آن جا بود. در آن جا هم توطئه ای می كنند و روزی سلاخی با كارد
از پشت سر به او ضربه می زند. ظاهرا گردن او را نشانه گرفته بود،
و لی كارد به كتف او می خورد و تمام شانه و پشت او را می شكافد.
عبدالله با دست راست، دست ضارب را می گيرد و با دست چپ، درهمان
حال خونريزی چنان مشتی به جمجمه او می زند كه جمجمه اش ضربه می
بيند. عبدالله در بيمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت و بهبود
يافت ولی ضارب او بر اثر همان ضربه ای كه به جمجمه اش خورده بود
برای هميشه فلج شد. عبدالله با تمام نيروئی كه داشت يكی از آرام
ترين و شريف ترين اشخاصی بود كه همه آشنايان به اين خصوصياتش
اقرار می كردند.
او پس از انقلاب هم سرپرست ورزشگاه سابق جعفری شد تا
اين كه در يكی از بمب گذاریهای دهه 60 در ميدان عشرت آباد تهران
كشته شد. (1)
----------------------
-
اداره اين ورزشگاه اكنون دراختيار فردی از دسته بندیهای موتلفه
اسلامی بنام "چنگيز" است.
ا4-
امام زاده داوود
تا
انجا که از كودكی خود به ياد ميآورم، سالی نبود كه تابستان به
امامزاده داود نرويم.
اين سفر ييلاقی تقريباً16- 15
سالگی من ادامه داشت.
پس
از آن،
يكسال هم با صميميترين دوست و همكلاسی خود به آنجا رفتيم و ديگر
اين سفرهای تابستانه (امام زاده داود) قطع شد.
به
همراه پدر با اتوبوس تا فرح زاد ميرفتيم. دهكدهای با باغهای
بزرگ كه معروف
ترين آنها
"باغ
خاله"
بود.
هميشه به اين باغ ميرفتيم. آن جا اول به درخت های
اطراف چادر نماز و پرده و امثال اين پارچهها ميبستيم و در
حقيقت خانه ييلاقی خود را برپا ميداشتيم و سپس به كارهای ديگر
ميرسيديم. پس از يكی دو شب پدر به شهر باز ميگشت و ما بچهها
كاری جز گشت و گذار در گوچه
باغها نداشتيم.
از هوای بسيار مطبوعش استفاده ميكرديم. باغ ديگری روی تپه و
تقريباً بالای باغ خاله بود كه درختان شاه توت خوبی داشت.
برای خوردن شاه توت
با
هر وسيلهای خودمان را به آنجا ميرسانديم! باغبان آنجا مرد
بسيار پيری بود( فكر ميكنم حدود صد ساله) كوتاه قد، راست قامت و
كمی تنومند و جز آهسته راه رفتن ديگر هيچ نشانی از ضعف پيری
نداشت. چوبی كلفت به دست ميگرفت و وقتی ما
را
مشغول چيدن شاه توت ميديد با فرياد و فغان به ما حمله ميكرد.
ميدانستيم نميتواند سريع به
ما برسد
و به همين جهت
تا
نزديك شدن او به دو قدمی خود شاه توت می خورديم و وقتی به ما می رسيد
با خنده و شوخی فرار ميكرديم. فكر ميكنم اصلا
همان دادوبيداد و
حمله
او
و فرار
دسته جمعی
ما
خودش يكی از
انگيزه
های ما برای
رفتن به آن باغ بود!
يك
درخت چنار بسيار كهن در اين باغ بود كه پير مرد و همسرش در داخل
آن زندگی ميكردند. داخل تنه درخت نميدانم چه وقت و چگونه-
در
اثر پوسيدگی و يا آتش سوزی-
خالی شده و محوطهای به اندازه يك اتاق به وجود آمده
بود. اتاقكی
نه چندان كوچك، بطوريكه صندوق و اثاثيه اين زوج پير و همچنين
رختخواب آنها در آن
جا گرفته
بود
و محوطهای برای نشستن خود آنها و حتی پذيرايی از دو سه مهمان
هم داشت.
زنش
بسيار پير و زمين
گير بود و هيچ كاری از او برنميآمد. حتی پيرمرد او بيرون
ميآورد و
"سرپا"
ميگرفت!
درخت
گرفتارعارضهای
بود كه
بدليل
همين عارضه، از اواخر بهار
روی اغلب
برگ های
آن
زائدهای شبيه دنبه گوسفند بوجود ميآمد
كه تا پائيز برجای می ماند. هيچ امام زاده ای در آن اطراف به خاك
سپرده نشده بود و نشانی هم از آن نبود، اما مردم به دليل همين
زائده های درخت چنار نام
آن
محوطه را گذاشته بو دند
امامزاده دنبه!
ظاهراً با توجه به محوطه وسيع داخل
درخت
و
برگهای مخصوصش معجزهای را برای مردم تداعی ميكرد و آن را به
اين نام ميخواندند.
شبهای جمعه پدر هم ميآمد. روزها مادر غذا
ميپخت و با زنان چادرهای ديگر گفتگو ميكرد.
معمولاً يك
تا
دو هفته در فرحزاد ميمانديم و آن گاه به طرف امامزاده داوود
حركت ميكرديم.
يادم می آيد،
يكسال شخصی بنام"شيد"
با تبليغات فراوان ادعا كرد كه ميخواهد جاده ماشينرو از
فرحزاد تا امامزاده داوود
درست كند و از مردم كمك خواست. چنان مردم تحت تاثير گفتههای او
قرار گرفتند كه هر كس به اندازه توان خود به اين امر خير كمك
كرد. او
از مردم خواسته بود،
حتی با آوردن يك آجر هم كه شده به ساختمان
اين
راه كمك كنند. خود ناظر بودم پير زنان فقيری را كه پياده راه پر
سنگلاخ امامزاده داوود
را طی ميكردند و به غيراز
"بقچه"
اثاثيه خود يكی دو آجر هم روی سر گذاشته و به امامزاده داود
ميآوردند.
حتی عكسيهم
ازاين استقبال عمومی
روزنامه ها
چاپ كردند.
برادر زاده اين آقای
"شيد"
همكلاسی و اتفاقاً يكی از دوستان عزيز من بود. خواه ناخواه عموی
او
"سوژهای”
شده بود كه بچهها او را دست ميانداختند. وقتی آقای شيد در اثر
اين قضيه خيلی
معروف شد،
خود را كانديدای
وكالت كرد! تازه
بعد از اين اعلام كانديدائی بود كه مردم
كم وبيش فهميدند تمام اين دلسوزيها برای
جاده
امامزاده برای چيست؟
برای رفتن به امامزاده پولدارها قاطر و كم پولها الاغ كرايه
ميكردند.
قاطرها
معلوم نبود چرا مايل بودند
در قسمت
پرتگاههای سخت دقيقاً از لب پرتگاه حركت كنند و به هيچ وجه حاضر
نميشدند به وسط جاده بيايند. من كه در تمام عمر از ارتفاع
ميترسيدم
هيچ وقت سوار هيچ حيوانی برای رفتن به امامزاده داوود
نشدم!
معمولاً چندين خانوار
كه
در
فرحزاد با هم آشنا شده بودند به اتفاق هم به طرف امامزاده حركت
ميكردند. مردان جوان و پسرها پياده حركت ميكردند. پس از طی
مسافتی به يونجهزار ميرسيديم كه هيچ چيز جالبی جز زراعت ديم
نداشت. با
اين حال كمی آنجا استراحت ميكرديم و دوباره به راه ميافتاديم
تا به سنگ مثقال برسيم. سنگی بود بسيار بزرگ كه سالها پيش يكی از
سيلابهای كوهستانی آن را از جا كنده و به آنجا آورده بود. خوش
ذوق های
تهرانی اسم آنرا سنگ مثقال گذاشته بود.
"مثقال"
معادل 5
گرم است كه ميگفتند اين سنگ از بس كوچك بوده همراه آب آمده.
قسمتی از سنگ با زمين تماس نداشت و سايهبان درست كرده بود. شخصی
زير همين سايهبان سماور خيلی بزرگ و استكان و نعلبكی
گذاشته و يك قهوهخانه سر راهی درست كرده بود. بمناسبت خستگی راه
چای آنجا خيلی ميچسبيد! پدر هميشه آنجا چای ميخورد و به ما هم
ميداد.
يك
سال،
خانم باجی كه مادر مادرم
بود
همراه ما به فرحزاد آمد. در همان باغ خاله يك ديوانه را هم
آورده بودند كه از امامزاده شفا بگيرد. هرسال تعداد زيادی از
بيمارانی
كه
از همه جا نا اميد شده بودند، برای شفا به امام زاده داوود
متوسل ميشدند. ديوانه را تقريباً نزديك ما بسته بودند! لباس
مندرس به تن و سر وصورتی كثيف داشت. گاه گاهی فرياد ميزد و
نظر همه را به خود
جلب ميكرد. يكی از تفريحات ما بچهها تماشای ديوانه بازيهای او
بود. بعضی مردم برايش غذا
ميآوردند و به سرپرست او
كه
از خويشانش
بود ميدادند.
البته
چند نفر بعنوان خويش و نگهبان همراه او بودند و از كنار در آمدی كه داشت به امام زاده داوود سفر می كردند!
اكثر مردم برايش دلسوزی و آرزوی بهبودی ميكردند.
آن سال،
عده زيادی از خانوادهها قرار گذاشتند حركت خود به امامزاده را
با حركت دادن ديوانه هماهنگ كنند كه ما هم از
جمله اين خانواده ها
بوديم.
در نتيجه بزرگترين قافلهای كه تا آن زمان ديده بودم تشكيل شد.
آنهايی كه قاطر ميخواستند قاطر و ما هم برای مادر بزرگ و مادر
الاغ كرايه كرديم و پدر و من پياده راه افتاديم. در طی راه،
ديوانه ، كه حالا با زنجير و طناب بسته شده بود
چون ميگفتندخيلی خطرناك است) به كارهای عجيب دست ميزد.
گاهی قربان صدقه خرها ميرفت! دست به گردن آنها ميانداخت و آنها
را ميبوسيد! گاهی به مسافرين پياده حمله ميكرد.
يك بار طناب زنجير خود را از دست نگهبان كشيد و به
قاطرسوارها
حمله كرد.
در اين حمله خانم باجی به چنگ او افتاد. او را از الاغ زير كشيد
کوه "بيبی شهربانو" را هيچ وقت با
اتوبوس يا هر وسيله نقليه موتوری
ديگری نميرفتيم،
اماحتماً سالی يك بار اين سفر زيارتی را
می
رفتيم. سفری كه برای ما بچهها بسيار تفريحی،
شادی بخش و پرخاطره بود. معمولاً
پدرم چند روز پيش از سفر با يك گاريچی، قرار ميگذاشت
كه صبح پنجشنبه در خانه حاضر باشد.(حتماً پنجشنبه چون جمعه بايد به زيارت می
رسيديم). از چند روز پيش وسايل سفر را
جمع می كردند. لوازم"آش رشته" شامل بنشن پخته، مثل نخود و لوبيا و
عدس، سبزی پاك كرده و شسته آش، رشته آماده (كه در
خانه خمير ميكردند و ميبريدند و
روی طنابهای خشك كردن لباس،
خشك ميكردند)، اسباب چای،
رختخواب سفری در حد پتو و ملافه،
فرش مربوطه كه معمولاً(گليم) بود
وخلاصه خيلی (خرت و پرت!) جزو اين
وسايل بود. وقتی گاری در خانه ميآمد يكی دو
استكان چای برای گاريچی ميريختيم
و شروع به انتقال لوازم روی
گاری ميكرديم. كف گاری را
تميز و سپس با گليم فرش ميكرديم.
لوازم را ميچيدم و خودمان سوار ميشديم
و گاری حركت می كرد. از همان اول،
خوردن تنقلات مثل تخمه هندوانه و
خربزه بو داده شروع می شد. ميوه
فصل مثل طالبی يا هندوانه را
می خورديم و پوست و آشغالهای
آن را
از روی گاری در خيابان و جاده پرتاب می كرديم! گاری
بسته به مقدار بارو مسافر و قدرت"يابو"
تند يا كند ميرفت. نزديك ظهر به"آب
متكا" ميرسيديم. هنوز(پل سيمان) ساخته نشده بود و(آب متكا) درهمان جا
قرار داشت. نهری بود سر پوشيده و
ظاهراً از آبهای اضافی شهر.
بساط پخت پز را همان جا بر پا وآش
رشته را آماده ميكرديم. در تمام
اين مراحل و تا پايان سفر گاريچی
هم يكی از اعضای خانواده
محسوب ميشد.
پس از خوردن ناهار و چای، دوباره سوارگاری
شده و حركت ادامه می يافت. مرحله
بعدی”اطراق" ما "ابنبابويه" بود. آن جا هم پياده و
داخل محوطه ميشديم(گاری داخل
نميشد). بساط چای و عصرانه پهن می شد.
توقف در ابن باويه نسبتاً
طولانی بود،
آنقدر كه گرمای هوا بشكند. يادم نميرود
سالی را كه نزديك"حرم" ابنبابويه مشغول
صرف عصرانه بوديم كه روی قبری
در همان نزديكی ما، ابتدا
تكتك و سپس دستههای دوسه نفره
دراويش جمع شدند. تعدادشان به حدود
40-30
نفر رسيد. اول(چپق) چاق كردند و آن را دور
گرداندند. هر كدام يك"پك قلاجی”
به آن می
زدند و به پهلودستی خود تحويل ميدادند.
بوی مطبوعی از آن به طرف ما ميآمد
كه پدرم گفت بوی”حشيش" است. سپس با
كاسه سفالين و بزرگ نوشابهای
آوردند كه آن را هم دست به دست دادند
و هريك جرعهای از آن نوشيدند.
پدر گفت كه اين هم "بنگ" است كه دردوغ ميجوشانند و به آن دوغ
وحدت ميگويند و بسيار گيرنده است.
سماور و چای هم داشتند و در
ظروفی شيرينيجاتی مثل "حلوا ارده"،"شكر پنير"،
"باقلوا" و امثال آن حاضر كرده
بودند، كه گاهی كمی از آنها به دهان ميگذاشتند.
خوانندگی فردی و دسته جمعی
همراه با حركات متناسب گروهی و
به چپ و راست رفتن آنها تازه شروع
شده بود كه ما ناچار حركت كرديم و
دنباله مراسم را نديديم. كاری تا
سه راه ورامين بيشتر نمی رفت و خانواده بايد با حمل اثاثيه و مواظبت از بچهها بقيه راه تا قلعه"امين آباد" را پياده طی كند.
تقريباً از
همانجا كه شايد دو كيلومتر با قلعه
فاصله داشت بوی مطبوع نانی كه
در قلعه پخته ميشد به مشام ميرسيد.
نزديك قلعه چادرها و پردهها را به
درختان ميبستيم و خانه مسافرتی
خود را آماده ميكرديم. حالا ديگر نزديك غروب
بود و البته هوا هنوز كاملاً روشن. پدر به
مناسبت اينكه شير گوسفند داران آن
نواحی را برای پختن"شير برنج" ميخريد، با اهالی قلعه كه همه دامدار
بودند كاملاً آشنا بود. ما را با خود
به قلعه ميبرند. مقدار زيادی كباب
كه قبلاًدر دكان پخته و در لای
نانهای سنگك گذاشته بود همراه
داشت. اهل قلعه و بخصوص بچهها آن
را خيلی دوست داشتند و فراموش
نميكنم كه بچهها بر سر نانهای
زير كباب با
هم كشمكش ميكردند. آنها هم از نانهای سنتی خود كه همان جا ميپختند
مقدار زيادی به ما ميدادند كه
ما هم آن را خيلی دوست داشتيم.
سرشير و پنير و كره و ماست هم به
مقدار زياد برای ما آماده كرده
بودند(پدر قبلاً خبر داده بود كه ميآئيم) كه برايمان بسته بندی ميكردند. وقتی
به چادر برميگشتيم ديگر غروب بود
و ميشهايی كه برای "چرا" به صحرا رفته بودند
به قلعه باز ميگشتند. يكی از
زيباترين و تماشائيترين
مناظری كه ميديدم همين بازگشت
ميشها به قلعه و پيوستن حدود
دوهزار بره به آنها بود. برهها كه
بسيار هم زيبا بودند با"بع بع" به دنبال مادرانشان
ميگشتند و عجيب بود كه در آن
ازدحام هريك تقريباً بلافاصله
مادر خود را مييافتند. خيلی
شيطان بودم! يك بار ميشی را كه به
طرف قلعه و در حقيقت به طرف برهاش
ميدويد گرفتم و با وجودی كه
تقلای شديد ميكرد اورا نگاه
داشتم وزير شكمش رفتم و پستان اورا
به دهان گرفته مكيدم! پستانش شور
بود چون دامداران پس از هر بار
دوشيدن برای جلوگيری از عفونت، پستان حيوان را آب نمك
ميزدند، ولی بعداً شيری
نيمه گرم و بسيار مطبوع در دهانم
جاری شد! هنوز كمی خورده بودم
كه ديدم يك بره پهلوی ميش
ايستاده و فهميده دارم سهم او را مينوشم!
واقعاً از حيوان خجالت كشيدم و
مادرش را رها كردم كه اين بار هر دو
با شادی به طرف قلعه دويدند. كمكم
هوا تاريك ميشد و تقريباً تمام
مردان در گفتن"اذان مغرب" شركت كردند و زن و
مرد و كودك چشم به آسمان دوختيم تا"حضرت" نمودار شود.
ميدانستيم كه "بيبی شهربانو" دختر يزدگرد سوم آخرين پادشاه
ساسانی است كه به اسارت مسلمين
درآمد و در بازار مدينه فروخته شد و خريدار
كه حضرت امام حسين(ع) بود، با او ازدواج
كرد و امام "زينالعابدين"(ع) نتيجه آن
ازدواج است.
ميدانستيم كه اين "بيبی” پس از قتل عام صحرای كربلا
به سمت ايران فرار كرده و سواران "ابن زياد" ايشان را تا همين جا
دنبا ل كردند.
ميدانستيم كه در
اين محل وقتی پای فرار برای
ايشان نميماند به جای گفتن يا
هو مرا درياب، اشتباهاً ميگويند
يا كوه مرا درياب و در نتيجه كوه
دهان باز كرده و ايشان را در خود
جای داده است و از شدت عجله و
وحشتی كه ايشان داشتهاند گوشهای
از (مقنعه)ايشان بيرون از كوه مانده
است.
ميدانستيم كه ايشان
هر شب جمعه "باكره" بودهاند و وقتی
حضرت امام حسن(ع) كه ميدانستند
چنين دختری جزو اسرا است، تعداد
زيادی از اسرا را خريدند و با همه
ازدواج كردند، اين پيام از حضرت
امام حسين(ع) به ايشان رسيد كه :
برادر، آن كه در جستجويش
هستی در حرم من است.
ميدانستيم كه حضرت شبهای جمعه به ملاقات اين بيبی
ميآيد و برای همين
به آسمان چشم ميدوختيم. (مادر ميگفت
در گوشهای از صحن چالهای
آب وجود دارد كه شبهای جمعه
متولی يك حوله، لنگ، ليف و امثال
آن برای (غسل) آقا آنجا قرار ميدهد).
ناگهان نوری در
آسمان حركت ميكرد و به سمت گنبد ميآمد
و صدای صلوات از تمام زائران
برميخواست. اگر كسی ميگفت نور
را نديده ميگفتند(كور
باطن است). پس از آن برای نماز و استراحت داخل چادرهای خود ميشدند. صبح
خيلی زود زنان و دختران برای
زيارت ميرفتند و بعضی مردان هم
تا نزديك صحن ميرفتند
ولی مردان و پسران اجازه ورود به
داخل صحن وحرم را نداشتند.
زنهای باردار هم
نبايد به آنجا ميرفتند چون ممكن
بود فرزندی كه در رحم دارند پسر و
در نتيجه نامحرم باشد. چون مقنعه بيبی
داخل كوه نشده بود. يك قطعه سنگ سياه
و كروی همان اول
صحن روی زمين
افتاده بود كه مردان هم ميتوانستند
از بيرون صحن آن را ببينند. او غلام
سياهی بود كه اعتقادی به اين روايات
نداشت و با انكار آن سعی كرده بود
كه داخل حرم بشود كه به محض اينكه
پايش را داخل صحن گذاشته بود، تبديل
به سنگ شده و اين سنگ سياه سر او بود
كه آن جا مانده بود.
پدر به ياد ميآورد
كه چندين سال پيش(نسبت به آن زمان)
مردان هم به زيارت ميرفتند ولی
از وقتی كه خانواده متولی كنونی
در آنجا ساكن شده بود كمكم اين
اعتقادات به وجود آمده بود. پدر
اعتقاد داشت كه متولی برای
اينكه خانوادهاش از چشم بيگانه
ايمن باشند اين شايعات را پراكنده و
اگر جز اين است چرا خود و پسران و
دامادهايش همه آنجا هستند و رفتوآمد
ميكنند؟
طبق معمول هيچ يك از
گفتههای اين چنينی پدر به
خرج ما نميرفت!
زنان از زيارت باز ميگشتند
و پيش از ظهر كه هنوز هوا خيلی
گرم نشده بود پياده حركت ميكرديم
و به طرف حضرت عبدالعظيم ميرفتيم.
ناهار را معمولاً در(باغ طوطی) ميخورديم
و پس از زيارت به طرف
"گارد ماشين" روانه و با تهيه بليط
به شهر باز ميگشتيم.
خاطره سفرهای (كوه
بيبی شهربانو)هيچ گاه از ذهن من
بيرون نمی رود
|