كشتار
و تصفيه ای كه روحانيون در
جمهوری اسلامی از هم كردند،
تاكنون در هيچ نظام غير مذهی در
ايران سر نزده بود. اين دوران پشت سر
خواهد ماند و بدون هيچ ترديدی
آينده ايران نظام های ديگر با
ساختارهائی متفاوت را به خود
خواهد ديد. اين حكم تاريخ است و دليل
آن عروج و سقوط بسياری حكومت ها و
نظام های اجتماعی درايران است.
چنان كه در ديگر كشورها. دراين
ميان، فصلی از تاريخ ايران به
همين تصفيه ها و خنجر كشيدن ها
درميان روحانيون و مذهبيون ايران
اختصاص خواهد يافت. شايد آنها كه بر
مسند قدرت نشسته اند باور رفتن خويش
باور نكنند، و اين چه جای تعجب؟
ديگرانی هم در گذشته چنين تصور
نمی كردند.
چه
كسی می توانست در دهه 40 و
حتی نيم دهه 50 باور كند كه با
امثال آيت الله منتظری چنان
خواهند كرد كه كرده اند؟ روحانيون
قربانی موج ترور خواهند شد؟
مجاهد كشی دركشور راه خواهد
افتاد؟ عمامه از سر امثال عبدالله
نوری در نماز جمعه تهران پائين
بكشند تا بتوانند سرش را وسط خيابان
ببرند؟ خيال كشتن عطاء الله
مهاجرانی را در روز روشن و در صف
راهپيمايان مذهبی نماز جمعه
داشته باشند، چشمان امثال
اشكوری را در زندان از او
بگيرند؟ طلبه ديروز عليه اين مرجع و
آن فقيه فتوای قتل و زندان صادر
كند؟ ياران گرمابه و گلستان ديروز
پيش از انقلاب به دشمنان خونی در
دايره حكومتی تبديل شوند؟.... همه
اينها نه در يك حكومت لائيك، بلكه
در يك حكومت مذهبی درايران ممكن
شد و ادامه نيز دارد.
رمان
تازه عطاءالله مهاجرانی بنام
"سهراب كشان" شايد كنايه ای
به همين واقعيت باشد. به اين واقعيت
كه برخی از روحانيون در قدرت،
هيچ حرمتی را نگه نداشتند، نه
تنها چنين نكردند كه قصد جان هم
مسلكان و محفل های دوستانه و
اديبانه پيش از انقلاب را هم كردند،
كه مهاجرانی خود يكی از اين
قربانيان است. اين رمان اجازه
انتشار خواهد يافت يا نه؟ و ارزش
گذاری ادبی آن در تاريخ رمان
نويسی درايران چگونه خواهد بود؟
در شرايط كنونی آنقدر مورد توجه
نيست كه محتوا و بار سياسی و
اشاره ای آن دارای اهميت است.
"سهراب كشان" حتی در همين
فصل كوتاهی كه از آن می خوانيد
جز تاثير پذيری از آنچه دراين
مقدمه نوشتيم نمی تواند باشد. با
هم بخوانيم:
فصلی
از رمان منتشر نشده عطاء الله
مهاجراني
رمان
بهشت خاكستری، نوشته عطا الله
مهاجرانی وزير ارشاد اسلامی
در كابينه اول محمد خاتمی نه
تنها انتشار يافت بلكه به چاپ پنجم
رسيد.
مهاجرانی
رمان ديگری به نام سهراب كشان
دارد كه آن را آماده چاپ می كند.
بخشی از اين رمان را به نقل از
سايت امروز كه گفت وگويی مشروح
با مهاجرانی كرده می خوانيد.
«
تنگ جانان را محكم بست. جاجيم زير
قلتاق را ميزان كرد. پا در ركاب
گذاشت و سوار جانان شد.
سپيده دم،
كنار دوزاقه جانان را شسته بود. هوا
سرد بود، از بدن اسب بخار بلند می
شد، رضايت در چشمان اسب پيدا بود.از
ميدان ده كه می گذشت، قربان قصاب
و رضا بقال ديدند كه آقاخان روی
اسب، سرش را پايين انداخته، انگار
دارد كتابی می خواند. جانان هم
گويی مواظب خلوت و مراقب آقاخان
بود. آرام و محاسبه شده گام برمی
داشت. جوری از كنار كمرها می
گذشت كه آقاخان تكان نخورد. آقاخان
افسار جانان را جلوی زين جمع
كرده بود، از گوشه قلتاق رد كرده
بود.
رمض ديوانه با صدای بلند گفت: «خوشی
آقاخان!»
«نه
پسر جانم!»
«ناخوشی!»
«نه
پسر جانم.»
«پس
مثل خودمی!»
آقاخان
خنديد. انديشيد: «كاش مثل تو بودم،
نه مثل تو، اصلاً خود تو بودم. تو
پسر جانم مثل يك پرنده سبك بالی،
مثل مرغ بهشتی هستی. نمی
دانی چه اندوه سنگينی دارد
مرا ويران می كند. گويی
راستوند را طناب پيچ كرده اند،
افكنده اند بر شانه هايم. من
كه چنين طاقتی ندارم.»
رمض داشت می خنديد و دست تكان
می داد. از گوشه لبش آب دهانش راه
گرفته بود، پيش بند خاكستری
اش خيس آب دهان شده بود، خاك آلود
هم بود.
آقاخان انديشيد: «چه چشمان زلالی
دارد، ذره ای خدشه در چشمانش
نيست.»
كنار
قبرستان فاتحه خواند. از اسب پياده
نشد. كنار قبرستان ارامنه هم فاتحه
خواند. انديشيد:
«اول
می روم خانه معصومه دختر آقا
سيد، بايد آنجا باشد. درباره مريم
مدولی با آقا سيد صحبت می كنم.»
معصومه گفته بود: «آقا سيد رفته
خانه وارطان.»
وقتی
آقاخان به طرف خانه وارطان می
رفت، وقتی از جلوی دكان قدرت
رد می شد، قدرت خودش را مشغول
نشان می داد كه انگار متوجه حضور
آقاخوان نشده، آقاخوان هم به روی
خودش نياورد. آقاخان از جلوی
دكان رد شد، قدرت آمد ميانه در
دكان، از پشت سر، آقاخان را نگاه
كرد.
انديشيد: «پس چرا خانه مدولی
نرفت، بَهَه.»
وارطان
وقتی آقاخان را ديد، او را در
آغوش گرفت، محكم فشرد، بوسيد، با كف
هر دو دست بر شانه هايش كوبيد:
«چه
به موقع آمدی، درست سر بحث. با
آقا سيد بحث مان شده. رسيده ايم
به اينجا كه اگر رستم می دانست
سهراب فرزند اوست، چرا سهراب را
كشت؟ آقا سيد هم می گويد: «مثل
پطرس، مگر عيسی مسيح را نمی
شناخت؟! چه كسی نزديك تر از
پطرس به عيسی بود.»
آقا
سيد از توی رف، انجيل جلد چرمی
آشنا را برداشت، ورق زد، اينجاست: «اما
پطرس در ايوان بيرون نشسته بود كه
ناگاه كنيزكی نزد وی آمده،
گفت: «تو هم با عيسی جليلی
بودی.» او روبه روی همه
انكار كرد، گفت: «نمی دانم چه
می گويي» و چون به دهليز بيرون
رفت، كنيزی ديگر او را ديده، به
حاضرين گفت: «اين شخص نيز از
رفقای عيسی ناصری است.» باز
قسم خورده انكار كرد كه اين مرد را
نمی شناسم. بعد از چندی
آنانی كه ايستاده بودند پيش
آمده، پطرس را گفتند: «البته تو هم
از اينها هستی، زيرا كه لهجه تو
بر تو دلالت می نمايد.» پس آغاز
كرد لعن كردن و قسم خوردن، كه اين
شخص را نمی شناسم و در ساعت خروس
بانگ زد.» خروس هفت رنگ، كه رنگ
حنايی و طلايی اش در زير آفتاب
می درخشيد در ذهن آقاخان می
خواند، سرش را بالا گرفته بود. تاج اش
می لرزيد. چشمانش مدام چرخ می
خورد و برق می زد.
اشك
چشمان وارطان را پوشانده بود. با
بغض گفت:
«عيسی
ناصری چقدر تنها بوده است
تنهای تنها.
زخم
اين انكار از آن ميخ هايی كه
بر صليب بر دست و پايش كوبيدند،
عميق تر بوده است.»
آقاخان انديشيد: «مثل آن كلوخی
كه شبلی بر پيكر حلاج پرتاب كرد و
حلاج گفت: «آخ»».
آقا سيد گفت: « آقاخان نظرت چيه؟»
«داشتم
به كلوخی فكر می كردم كه
وقتی به حلاج اصابت كرد گفت: «آخ»».
وارطان
خواند: «و او را خواهند گفت: «اين
جراحات كه در دست های تو است،
چيست؟» و او جواب خواهد داد: «آنهايی
است كه در خانه دوستان خويش به آنها
مجروح شده ام.»
آقاخان پس سرش را به صندلی تكيه
داده بود، اشك بی اختيار از
چشمانش می جوشيد. آقا سيد و
وارطان متوجه شدند كه گريه آقاخان
عادی نيست، سكوت كردند.
آقاخان
چشمانش را گشود و گفت:
«هر
يك از ما، هم رستم ايم، هم پطرس و
هم شبلی. شما را نمی دانم، اما
من همين ام.»
وارطان گفت:
«
آقاخان، اينكه انسان مثل تو اصناف
داشته باشد كيمياست. مشكل اين است
كه بسياری مثل رستم اند،
سهراب را می كشند. فرزندانشان را
می كشند. آرمان، اميد، عاطفه و
آينده آنان را ويران می كنند،
اما می گويند همه اين كارها را
برای خدمت به آنان انجام داده اند.
مثل پطرس، مسيح را انكار می
كنند، اما از مسيح مسيحی ترند.
اشك می ريزند و حلاج را سنگ باران
می كنند.»
آقاخان
سكوت كرده بود. انديشيد: «من بايد با
سهرابم چه كنم؟»
خنجرش
را از غلاف بيرون كشيد. تيغه
پولادی به زهر آب داده خنجر،
می درخشيد. با تمام توان تيغه را
بالا برد و در قلب سهراب فرو كرد.
چشمه خون از سينه سهراب جوشيد.
سهراب فقط نگاه كرد. لبخند زند. رنگش
مهتابی شد. دست آقاخان را فشرد.
گفت: «پدرم، پدرم كجاست؟» آقاخان
می خواست بگويد: «پدرت من هستم.»
تصوير خودش را در صفحه سپيد و براق
سپر سهراب ديد. قيافه اش مثل قدرت
كور بود، چند پرده تيره تر و
گرفته تر. چشمانش را بست. «آه چه
ديوی هستم. چه ديوی شده ام.»
سهراب سرش را بر قلب آقاخان تكيه
داده بود. جانان بر خاك سم می
كوفت و شيهه سر می داد.»
آقاخان
به خود آمد. آقا سيد و وارطان او را
نگاه می كردند. وارطان از جای
برخاست:
« آقاخان، برايت چای نبات با
زعفران بياورم؟»
آقا
سيد بر شانه آقاخان دست گذاشت.
پيشانی آقاخان را لمس كرد:
«چه ات
شده برادر! چه ات شده فرزند!»
«سهراب
را كشتم.»
«كشتی؟!»
«در
خيال كشتم. خيال چه تفاوتی با
واقعيت دارد. دست كم در خانه
وارطان كه می شود اين حرف را زد.»
وارطان
سينی چای را روی ميز گذاشت.
چای در ليوان های بلور سبز،
جلوه جذابی داشت. بخار ملايمی
در دهانه ليوان پيچيده بود. قاشق های
چای خوری، دسته فيروزه ای
بودند. تصوير چای در آينه فيروزه ای
تاب می خورد.
«وارطان!»
«بله
آقاخان!»
«به
آقا سيد گفتم، خيال گناه مثل گناه
می مانه. اين جور نيست.مسيح چنين
اعتقادی داشت. اما ما؟! به گمانم
تا حد خيالش مجازيم!»
«حالا
تو چرا سهراب را كشته ای؟! چه
طور دلت آمد؟»
«در
خيال كشتم.»
«چرا
كشتی؟»
«خودم
مانده ام كه چرا؟ می خواهم سر
به كوه بگذارم. راستوند را ببينيد،
بروم در قله راستوند، همان جا
برای هميشه بمانم. نمی دانم در
چاه افتاده ام يا بر قله كوه
ايستاده ام. نمی دانم! چه
تدبير ای مسلمانان كه من خود را
نمی دانم؟»
وارطان
با لبخند گفت: «در خانه ارمنی كه
نمی شود گفت: «ای مسلمانان!»»
وارطان
خنديد.
آقاخان
گفت: «وارطان تو فراتر از
شريعتی، تو مثل سپيده صبحی،
مثل آفتابی، معنويت نابی،
آشنای حقيقتی.»
آقاخان
چشمان اش را بست و پس سر را به
صندلی تكيه داد. مادر وارطان
شيرينی خانگی آورد، روی
ميز گذاشت.
«هاسميك
هم اينجاست. می خواهد شما را
ببيند. اشكال ندارد بيايد؟»
وارطان
گفت: «نه، بيايد.»
هاسميك
قاب بزرگی را همراه داشت، سلام
كرد. گفت: «می خواهم نقاشی ام
را نشان تان بدهم.»
پرده
را به طرف جمع گرفت، پارچه سفيد
توری را از جلوی نقاشی كنار
زد:
«جانان
می خواست با يك خيز از روی گهر
بپرد. به پرواز درآمده بود. سهراب
بلندقامت و رسا با انحنايی نرم،
افسار را در دست داشت. مريم هم پشت سر
سهراب سوار اسب بود. گونه اش را
ميان شانه های سهراب چسبانده
بود. موهايش افشان شده بود. ته
سری مثل شال گردن دور گردنش
افتاده بود.»آقاخان گفت: «هاسميك
دستت درد نكند، هوش از سر آدم می
برد.»
آقا
سيد وقتی تابلو را ديد، نگران شد.
انديشيد: «با اين خيز، جانان می
تواند از روی گهر بپرد يا قبل از
اين كه به سوی ديگر گهر برسد در
گهر می افتد.»
هاسميك گفت: «اين نقاشی هديه
عروسی سهراب و مريم است. قاب اش
هم كار وارطانه. آقاخوان انشاءالله
عروسی كی يه؟
«قرار
شده امروز با مدولی صحبت كنيم.»
هاسميك
پارچه تور سفيد را روی
نقاشی انداخت و رفت.
آقا
خوان انديشيد: «چرا انسان به دنيا
می آيد؟ چرا می ميرد؟ اين دو
نقطه آمدن و رفتن را چگونه به هم
پيوند می زند.»
«آقاخوان!
در چه فكری هستی؟»
«در
فكر ... در فكر ايوب.»
«ايوب؟»
«آره،
در فكر رنج هايش، مصيبت هايش.
وقتی همه غم ها بر او آوار شده
بود، از به دنيا آمدن پشيمان شده
بود. به ياد می آوری اين آيات
را كه پدرت بارها برای پدرم
خوانده بودم، وقتی ايوب خود را
نفرين می كند:
«چرا
در رحم مادرم نمردم؟ چرا از شكم كه
بيرون آمدم جان ندادم؟ چرا نور داده
می شود به كسی كه راهش مقدر
است كه خدا اطراف اش را مسدود
ساخته است؟»
آقاخان گفت: «آيا می شود اين سد
را با سر شكافت.»
«كدام
سد آقاخوان؟»
«سد
وجود خودم!؟ معمای وجود خودم!؟»
آقا
سيد گفت: «می دانی آقاخان،
نمی دانم چرا در خيال ات سهراب ات
را كشته ای يا می خواهی
بكشی، اما من از اين جهت دلم از
دست رستم گرفته است، گرفته، گرفته
كه سهراب عاشق شده بود؛ عاشق گرد
آفريد. همه عشق او را انكار كردند.
به او طعنه زدند. رستم هم او را كشت.
جوان ساده دل در آغاز زندگی
بود، چهارده يا پانزده سالش بيشتر
نبود. به همه اعتماد می كرد. به
هجير اعتماد كرد، به گرد آفريد
اعتماد كرد، به افراسياب اعتماد
كرد، به رستم اعتماد كرد. ناشكفته
زير پای همه پرپر شد. تو اين كار
را نكن. جوان ها چه گناهی كرده اند
كه گرفتار ما پير ها شده اند؟
چرا آنها بايد با ملاك های
زندگانی ما زندگی كنند؟ مگر
ما با ملاك زندگی پدران مان
زندگی می كنيم؟ خدا رحمت كند
حاج آخوند را، غروب كه آسمان قرمز
می شد، می گفت: «اين سرخی
خون جوانان است.» حالا نگفتی
آقاخان چرا در خيال ات سهراب را
كشته ای يا می خواهی
بكشی؟»
«اگر می توانستم بگويم كه غصه ای
نداشتم. گاهی آدم بايد سرش را در
ميان چاه وجود خودش فرو كند.»
انديشيد:
«قلب اش مثل قطره ای خون يا
گدازه ای آتش دارد تا عمق زمين
فرو می رود، فرياد می زند.
صدای خودش را نمی شنود، نمی
شناسد.»
صدای
سرفه سكينه آمد و صدای سهراب.
وارد اتاق شدند. هر دو لباس نو
پوشيده بودند. سكينه آن چنان رنگ اش
مهتابی و مات بود كه بيم صورت اش
با چارقد سفيد ململ، گويی
قاطی شده بود. غمبادش هم بزرگ تر
شده بود. چشمان اش می خنديد و
تبسمی سرد چهره اش را پوشانده
بود. سهراب گفت:
«ننه ام
گفت هر وقت خواستی بروی خانه
مدولی، بهتره ما هم همراه تان
باشيم.»
آقاخان
سكوت كرده بود.
وارطان
تعارف كرد، سكينه و سهراب نشستند.
ژانت همسر وارطان چای و
شيرينی آورد. ريتا، مادر وارطان
هم به جمع پيوست.
ژانت
گفت: «پيش از پای شما، هاسميك
آمده بود. يك تابلو كشيده كه هوش از
سر آدم
می
برد!»
سهراب
پرسيد: «چه تابلويی.»
«بايد
ببينی!»
سهراب
ديد دانه های درشت عرق بر
پيشانی آقاخان نشسته. زانو هايش
به شكل محسوسی می لرزيد.
آقاخوان هر دو دست را مثل صليب قرار
داده بود، نه در چشمان سهراب نگاه
می كرد و نه در چشمان سكينه. حالا
ديگر سنگينی سكوت كوبنده شده بود.
سكوت مثل توفان فضا را تكان می
داد. قلب ها و سرها سنگين شده
بودند. وارطان پرده كتان پنجره را
به كناری زد. راستوند پيدا شد.
باد تند پاييزی در حياط پيچيده
بود. برگ های قهوه ای
سوخته و زرد چنار بر خاك می
افتاد، گاه برگی را به همراه خود
می برد، گاهی برگی كه
گويی در جست وجوی
پناهگاهی بود به شيشه پنجره
می خورد و بر زمين می افتاد.
باران تند و پيگير می باريد.
آقا
سيد با عصايش بازی می كرد. بر
دسته عصا دست می كشيد. سهراب پر
مهر و معصومانه داشت به رستم نگاه
می كرد. چشمان اش برق می زد.
چشمان رستم عميق و تاريك بود.
سهراب
گفت: «آقاخان با اجازه شما و آقای
وارطان و آقا سيد، من با ننه ام
می رويم خانه هاسميك تا نقاشی
اش را ببينيم. يك ساعتی آنجا
می مانيم، بعد می رويم خانه
مدولی. شما هم بياييد آنجا.»
«من
نمی آيم.»
صدای
آقاخان آرام و قاطع بود. سهراب ديد
در حضور بقيه نمی تواند علت
نيامدن را از آقاخان بپرسد. از
جای برخاست، دست سكينه را گرفت،
دستان لاغر و بی رنگ سكينه
لرزشی آشكار داشت. دستمال از
دستش روی زمين افتاد، سهراب خم
شد و دستمال را از زمين برداشت.
كوشيد كه ديگران رنگ خونين دستمال
را نبينند.
سكينه می كوشيد لبخند بزند، اما
در چهره اش رمقی نمانده بود.
چشمان اش بی حالت بود، بدون
برق نگاهی.
«خدانگهدار»
|