آه
ای ديار دور
ای سرزمين کودکی من
خورشيد سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب توست در آفاق باورم
ای خاک يادگار
ای لوح جاودانه ايام
ای پاک
ای زلالتر از آب و آينه
من نقش خويش را همه جا در تو ديده
ام
تا چشم بر تو دارم
در خويش ننگرم
ای کاخ زرنگار
ای بام لاجوردی تاريخ
فانوس ياد توست که در خوابهای
من زير رواق غربت همواره روشن
است
برق خيال توست که گاه گريستن در
بامداد ابری من پرتو افکن است
اينجا هميشه روشنی توست
رهبرم
ای زادگاه مهر
ای جلوه گاه آتش زرتشت
شب گرچه در مقابل من ايستاده است
چشمانم از بلندی طالع به
سوی توست
وز پشت قله های مه آلوده زمين
در آسمان صبح تو پيداست اخترم
ای ملک بی غروب
ای مرز و بوم پير جوانبختي
ای آشيان کهنه سيمرغ
يک روز ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد بر
آسمان
می بينم آفتاب تو را در
برابرم |