می آئی و من ميروم، ای مرد ديگر
چون تيرگی از بيخ گوش صبحگاهي
ميائی و من می روم، زيباست، زيباست
باران نرمی بر غبار کوره راهي
***
دشت بلاخيز غريب تفته ای بود
هر تپه ای چون تاولی چرکين به آن دشت
ما سوختيم و خيمه برکنديم و رفتيم
اينک تو ميائی برای سير و گلگشت
***
حلاج ها بردار رقصيدند و رفتند
شيطان خدائی کرد، در اين خاک سوزان
اين قصر عاج افتخار آميز تاريخ
برپا بود از استخوان تيره روزان
***
ميائی و من می روم، بدرود، بدرود
چيزی نيآورديم و چيزی هم نبرديم
بيهوده ماندن تلخ دردی بود، اما...
... اما چه درد انگيز! ما بيهوده مرديم.
|